eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
845 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت26 قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پوشیدنشان، به خصو
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 *راحیل* وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان قلبم بالا رفت."حالا این چه قدر جدی گرفته است."وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم.خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم.گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم آنقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم.این روزها دلم سرگردان بود. اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم. فقط مادرم متوجه ی این بی‌تابی من شده بود. این را از نگاههایش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم.اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید:–خاموش کنم؟من و اسرا اتاق مشترک داشتیم.پرسیدم مامان کجاست؟ــ فکر کنم رفت توی اتاقش.ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان.باید با مادر حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد.چند تقه به در زدم و داخل رفتم.مادرم سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بود و چیزی که می نوشت بلند کردو گفت: –کاری داشتی؟قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: –امدم شب نشینی.لبخندی زدوگفت:–بیا تو دخترم.دفترش را بست و روی کتابخانه‌ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت: –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. من هم به شوخی گفتم:–زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم.مادر با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود.گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم. همیشه خوش تیپ بود. وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود. نگاهی به دفتر روی کمد انداختم. اجازه نداشتم بخوانمش، مادر همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد.مادرگاهی در این دفتر چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم.اتاقش بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود. پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزان کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود. تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد. می گفت روی زمین راحتم.چشمم به کتابی که روی زمین کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش"ورق زدم، نوشته بود: "ای عشق همه بهانه از تو"برام جالب شد. خط پایینش نوشته بود:"...الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد."با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود.مادر با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد.کتاب را بستم و پرسیدم:– کتابو تازه خریدید؟ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش.ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه.ـ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش. ✍ ... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3332🔜 ‌‌‌‌‌‌
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹سلام بر ابراهیم🌹 #پارت26 این قسمت: تأثير کلام راوی: مهدی فريدوند چند ماه از پيروزی انقلاب گذش
🌹سلام بر ابراهیم🌹 با خودم گفتم: اگر من جای ابراهيم بودم حســابی حالش را می‌گرفتم. اما ابراهيم با آرامش هميشــگی، در حالی که لبخند می‌زد ســلام کرد و گفت: ابراهيم هادی هستم و چند تا سؤال داشتم، برای همين مزاحم شما شدم. آن آقا گفت: اسم شما خيلی آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکرکنم تو سازمان بود. بازرسی سازمان، درسته؟! ابراهيم خنديد و گفت: بله. بنده خدا خيلی دست پاچه شد. مرتب اصرار می‌کرد بفرمایید داخل. ابراهيم گفت: خيلی ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم و مرخص می‌شويم. ابراهيم شــروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلاً حس نمی‌کرديم. ابراهيــم از همه چيز برايش گفت. از هر موردی برايش مثال زد. می‌گفت: ببين دوست عزيز، همسر شما برای خود شماست، نه برای نمايش دادن جلوی ديگران! ميدانی چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بی‌حجاب شما به گناه می‌افتند! يا اين‌که، وقتی شما مسئول کارمندها در اداره هستی نبايد حرف‌های زشت يا شوخی‌های نامربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشيد! شما قبلاً توی رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسي است که جلوی کار غلط رو بگيره. بعد هم از انقلاب گفت. از خون شــهدا، از امام، از دشمنان مملکت. آن آقا هم اين حرف‌ها را تأييد می‌کرد. ابراهيم در پايان صحبت‌ها گفت: ببين عزيز من، اين حكم انفصال از خدمت شماست. آقای رئيس يک‌دفعه جــا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد. ابراهيم لبخندی زد و نامه را پاره کرد! بعدگفت: دوست عزيز به حرف‌های من فکر کن! بعد خداحافظی کرديم. سوار موتور شديم و راه افتاديم. از سر خيابان که رد شديم نگاهی به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه می‌کرد. گفتم: آقا ابرام، خيلی قشنگ حرف زدی، روی من هم تأثير داشت. خنديد و گفت: ای بابا ما چيکاره‌ايم. فقط خدا، همه اين‌ها را خدا به زبانم انداخت. ان‌شاءالله كه تأثير داشته باشد. بعد ادامه داد: مطمئن باش چيزی مثل برخورد خوب روی آدم‌ها تأثير ندارد. مگر نخوانده‌ای، خدا در قرآن به پيامبرش می‌فرمايد: اگر اخلاقت تند وخشن بود، همه از اطرافت می‌رفتند. پس لااقل بايد اين رفتار پيامبر را ياد بگيريم. ٭٭٭ يکی دو ماه بعد ، از همان فدراســيون گزارش جديد رسيد؛ جناب رئيس بسيار تغيير کرد! اخلاق و رفتارش در اداره خيلی عوض شده. حتی خانم اين آقا با حجاب به محل کار مراجعه می‌کند! ابراهيم را ديدم و گزارش را به دستش دادم. منتظر عکس‌العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد. اما من هيچ شــکی نداشتم که اخلاص ابراهيم تأثير خودش را گذاشته بود. كلام خالصانه او آقای رئيس فدراسيون را متحول کرد. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4714🔜