💦🥀🍃🥀💦
ادامه
او به دیگران گفت: «شما اینجا منتظر بمانید. من میروم و کمک میآورم.»
روباه به سرعت از آنجا دور شد.
رفت و رفت تا بالأخره شتر را پیدا کرد. به او گفت: «عجله کن! پادشاه ما میخواهد تو را ببیند.»
شتر گفت: «پادشاه شما❓ او دیگر کیست❓من فقط ارباب خودم را میشناسم و هر جا که بخواهد برایش بار میبرم.»
روباه گفت: «شاه ما یک شیر نیرومند است که ارباب تو را کشته. حالا تو آزاد هستی و دیگر لازم نیست در این صحرای داغ، بارکشی کنی.
شاه از تو خواسته است پیش او بروی و بقیهی عمرت را با راحتی زندگی کنی. اگر میخواهی همراه من بیا.»
شتر که از بارکشی خسته شده بود و از راحت زندگی کردن بدش نمیآمد، به دنبال روباه به راه افتاد.
پس از مدتی، پیش شیر رسیدند. همه از دیدن آنها خوشحال شدند. روباه به شیر گفت: «قربان! لطفاً سوار شتر شوید تا پنجههایتان نسوزد. ما باید به جنگل برگردیم.»
🔺🔸
شیر، روباه و پلنگ سوار شتر شدند و راه افتادند. کلاغ هم پروازکتان راه را به آنها نشان میداد.
خلاصه خسته و گرسنه به جنگل رسیدند. دیگر وقت شام بود. همه منتظر بودند تا شیر، شتر را بکشد، اما شیر به شتر نزدیک شد و گفت: «دوست من! به خاطر این که مرا نجات دادی از تو سپاسگزارم. تو میتوانی هرچقدر دلت میخواهد اینجا بمانی. من هم قول میدهم از تو محافظت کنم.»
🔺🔸
روباه، پلنگ و کلاغ با تعجب به هم نگاه کردند. بعد از آنهمه زحمتی که برای پیدا کردن شتر کشیده بودند، شیر نمیخواست او را بکشد. ناگهان شیر غرید و گفت:
«شما سه نفر! مگر نمیبینید من گرسنهام❓ پنجههایم سوخته و نمیتوانم دنبال غذا بروم. فوری بروید و چیزی برای خوردن پیدا کنید.»
روباه، پلنگ و کلاغ اطاعت کردند و از آنجا دور شدند، اما برای شکار و پیدا کردن غذا نرفتند بلکه گوشهای نشستند تا با هم فکر کنند و نقشهای بکشند تا بتوانند شتر را مجبور کنند که از شیر بخواهد، او را بخورد.
بعد از کشیدن نقشه، آنها پیش شیر برگشتند. کلاغ جلو رفت و گفت:
«جناب شیر! هرچه گشتیم غذایی برای شما پیدا نکردیم و چون دوست نداریم به شما سخت بگذرد، پس مرا بخورید و سیر شوید.»
روباه جلو دوید، کلاغ را کنار زد و گفت:
«نه، تو خیلی کوچک هستی. من بیشتر از تو گوشت دارم. عالیجناب! خواهش میکنم مرا بخورید.»
هنوز حرف روباه تمام نشده بود که پلنگ جلو دوید و گفت: «نه قربان! من از همه بزرگترم، مرا بخورید.»
شتر که در گوشهای ایستاده بود، با دیدن فداکاری آن سه با خودش فکر کرد:
«من هم باید وفاداری خود را به شاه ثابت کنم.» برای همین جلو رفت و گفت:
«من هم دوست دارم جانم را فدای شما کنم. این دوستان بیشتر از من به درد شما میخورند. آنها زنده بمانند بهتر است. پس به جای آنها مرا بخورید.»
روباه، پلنگ و کلاغ خوشحال شدند و خودشان را برای خوردن گوشت شتر آماده کردند.
شیر گفت: «من از همه شما سپاسگزارم. حرف شما را قبول میکنم و شما را یکییکی میخورم.»
🔺🔸
با شنیدن حرفهای شیر، کلاغ فوری پرواز کرد و رفت. روباه و پلنگ هم دواندوان فرار کردند و از آنجا دور شدند،
اما شتر ایستاد و خودش را برای قربانی شدن آماده کرد.
#شیر_خندید، به سوی شتر رفت و گفت:
«شتر جان! تنها تو ثابت کردی که به من وفاداری. من تو را نخواهم خورد و تا وقتی زنده هستم از تو مراقبت میکنم و نمیگذارم کسی آزاری به تو برساند.»
شتر با شادی از او تشکر کرد. شیر با خودش گفت: «مهربان بودن از همه چیز بهتر است.»👌
💦🥀🍃🥀💦
🔙2🔜
💦🥀🍃🥀💦
#شعر
#بابای_مهربون
اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداكار
اتل متل بچهها
كه اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ كسی رو ندارن
مامان بابا رو میخواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا. 🔺🔸
بابا چه مهربونه
وقتی كه از درد سر
دست میذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش میده به بچههاش
همون وقتی كه هرچی
جلوش باشه میشكنه
همون وقتی كه هرچی 🔺🔸
پیشش باشه میزنه
غیر خدا و مادر
هیچكسی رو نداره
اون وقتی كه باباجون
موجی میشه دوباره
دویدم و دویدم
سر كوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی كه دیدم
بابام میون كوچه
افتاده بود رو زمین. 🔺🔸
مامان هوار میزد
شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد
میزد توی صورتش
قسم میداد بابارو
به فاطمه، به جدش
تو رو خدا مرتضی
زشته میون كوچه
بچه داره میبینه
تو رو به جون بچه
بابا رو كردن دوره
بچههای محله
بابا یه هو دوید و
زد تو دیوار با كله
هی تند و تند سرش رو
بابا میزد تو دیوار
قسم میداد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار
🔺🔸
نعرههای بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو كربلا
جواب بده به گوشم
مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه میگفت
كشتند بچههارو
بعد مامانو هلش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت كه مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین
الو الو كربلا
پس نخودا چی شدن؟
كمك میخوایم حاجی جون. 🔺🔸
بچهها قیچی شدن
تو سینه و سرش زد
هی سرشو تكون داد
رو به تماشاچیا
چشماشو بست و جون داد
بعضی تماشا كردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی كه از بابام
فقط امروزو دیدن
سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا
غنیمت َنبرده
🔺🔸
شرافت و خون دل
نشونههای مرده
ای اونایی كه امروز
دارین بهش میخندین
🔺🔸
برای خندههاتون
دردشو میپسندین
امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یهروز به هم میرسیم
🔺🔸
بازی داره زمونه
موج بابام كلیده
قفل در بهشته
درو كنه هر كسی
هر چیزی رو كه كشته
یه روز پشیمون میشین
كه دیگه خیلی دیره
گریههای مادرم
🔺🔸
یقه تونو میگیره
بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
كی میگه كه دروغه؟
شعر از زنده یاد ابوالفضل سپهر
💦🥀🍃🥀💦
🔙3🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#مسئولیت_پذیری
سنین14تا18سال
مینا تا یه زمانی کارهاشو خودش انجام میداد و مسئولیت همه کاراهاش با خودش بود . اون زمان احساس بهتری داشت و سرحالتر و شادتر بود .
اما از وقتی تحت تاثیر دوستانش قرار گرفت و متدر و خواهر بزرگترش کارهاشو انجام دادند خیلی کسل و بی حوصله شده بود ، تا جایی که حوصله درس خوندن هم نداشت . فقط خودشو با دوستانش مقایسه میکرد و دلش میخواست مثل نازنین که تک فرزند خانواده بود رفتار کنه و مثل اون آزادی داشته باشه و هرجا و هرموقع دلش میخواد بره .
تا اینکه یه روز مادر نازنین دچار بیماری سختی شد و باعث شد زندگی نازنین تغییر کنه ، نازنین دیگه مثل قبل نمی تونست آزادانه رفتار کنه و مجبور بود بیشتر وقتش را برای مادرش بذاره .
مینا همینطور که نشسته بود و داشت به اتفاقی که برای نازنین افتاده بود فکر میکرد ، کوثر اومد پیشش . کوثر بهش گفت : غریق نجات نیستم، ولی شاید بتونم کمکت کنم و از تو فکر عمیقی که درش غرق شدی نجاتت بدم . مینا که تازه متوجه حضور کوثر شده بود ماجرای نازنین رو براش تعریف کرد و بعد گفت من همیشه دلم میخواست جای نازنین باشم ، اما حالا ....
کوثر گفت : اولا واسه نازنین و مادرش دعا کن ، دوما خداروشکر کن که توی این سن جلوی کارهای اشتباهش گرفته شد . این یه جور لطف خدا بوده در حقش . مینا گفت خیلی وقته که با مادر و خواهرم نرفتم بیرون قدم بزنم ، تو این مدت هرچی تنبل تر شدم ، وظایفم بیشتر روی دوش مامان و مهلا بود . باید جبران کنم تا دیر نشده . کوثر به مینا گفت یه کاری یادت نره ، مینا گفت چی ؟!
کوثر گفت شکر خدا ، واسه ی تذکری که بهت داد و نذاشت بیشتر از این توی خواب و غفلت بمونی و زودتر مسئولیت پذیر بشی .
💦🥀🍃🥀💦
🔙4🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#باغ_گلابی
ویژه نوجوان
حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مشنعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابیهای رسیده و آبدار از شاخهها آویزان بودند و هر رهگذر خستهای را بسوی خود میخواندند.
حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچکس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درختهای گلابی رفت و آن را تکان داد.
چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابیها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مشنعمت را نشنید.
در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مشنعمت را در مقابل خود دید که با چوبدستیاش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش میکند.
حامد به زحمت گلابیها را فرو داد و قبل از آنکه مشنعمت چیزی بگوید، گفت:
این باغ، باغ خداست. این میوهها هم از آن خداست. من هم بندهی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بندهی خدا، از باغ خدا، میوهی خدا را بخورد؟
مشنعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستیاش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.
حامد فریادی از درد کشید و گفت:
مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا میزنی؟
مشنعمت در حالیکه با یک دست چوبدستیاش را بر کف دست دیگرش میزد، گفت:
این چوبدستی را میبینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم میبینی؟دست یک بندهی خداست.
خودت هم که گفتی بندهی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بندهی خدا با چوب خدا، بندهی دیگر خدا را کتک بزند؟
آنگاه دوباره چوبدستیاش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.
حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود میپیچید گفت:
از آنچه گفتم معذرت میخواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن میشدم.
چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!
مشنعمت با شنیدن این سخنان چوبدستیاش را بر زمین انداخت و گفت:
زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد.
💦🥀🍃🥀💦
🔙6🔜
💦🌹🍃🌹💦
#داستان
#کیسه_آرد_و_موش_کوچولو
اسماعیل كارگر یك نانوایی بود.صبح به صبح ماشین بزرگ،كیسههای زیادی آرد میآورد و دم در نانوایی میریخت. اسماعیل هم به محض اینكه از خواب بیدار میشد این كیسهها را داخل نانوایی میبرد.مادر اسماعیل چندین روز بود كه مریض شده بودودكترها گفته بودند او بایدعمل شودوپول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روزماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد درمغازه خالی كرد
اسماعیل هم بلند شدو مشغول حمل كیسههای آردشد.درهمان حین كه اسماعیل مشغول بردن كیسههای آرد بود، ناگهان دیدیك موش كوچولو از بین كیسهها در رفت ورفت داخل مغازه. اسماعیل دنبال موش رفت ولی اثری از او نبود كه نبود.خلاصه اسماعیل تمام كیسهها را داخل مغازه بردو فكر كرد كه اشتباه دیده است.آن روزبه كارش مشغول بود. فردای آن روز دوباره موش كوچولو رو دید. اسماعیل رفت به دنبالش ولی بازدوباره ناپدید شد
چندین روز اسماعیل باآقا موشه مشغول قایم باشك بازی بود تا اینكه یك روز كه اسماعیل خیلی ناراحت مادرش بود،روی زمین نشست وپولهایش را شمرد تا ببیند در این مدت چقدر جمع كرده است و آیا به پول عمل مادرش میرسد؟
بعد از اینكه پولها را شمرد، اسماعیل رو كرد به خداوند و گفت:آخه خدا،چی میشد كه این پولها دوبرابر میشد تا من میتونستم مادرم رو عمل كنم.همین موقع بود كه دوباره سرو كله آقا موشه پیدا شد و خودش رابه اسماعیل نشان داد و تعدادی از پولها رابه دهان گرفت و ازمغازه در رفت وبه سمتی رفت.اسماعیل هم بلند شدو دنبالش دوید وگفت:وای پولم رو بده... پولم رو بده... ای موش بد ذات
💦🌹🍃🌹💦
🔙7🔜
💦🌹🍃🌹💦
موش پشت وسایلی رفت كه سالهای سال از آنها استفاده نشده بود. اسماعیل هم تمام روزش را مشغول جابهجایی وسایل بود ولی آقا موشه پیدا نشد كه نشد. در همین موقع بود كه بین كیسهها یك كیسه پر از طلا پیدا كرد و با تعجب گفت: با فروختن این كیسهها حسابی پولدار میشوم و زندگیام تغییر میكند. این هدیهای از طرف خداست، ولی بعد از كمی فكر كردن تعدادی از این سكهها را برای مادرش برداشت و به خودش قول داد كه بعد از اینكه مادرش عمل شد و حالش خوب خوب شد سكهها راكم كم به داخل آن كیسه برگرداند.
روز عمل فرا رسید و اسماعیل هم سكهها را فروخت و به بیمارستان رفت. خوشبختانه عمل مادر اسماعیل بخوبی انجام شد. اسماعیل رفت كه پول عمل را پرداخت كند ولی خانم پرستار گفت: آقا پول عمل پرداخت شده. اسماعیل گفت من هنوز پول عمل را ندادهام به شما. پرستار گفت: یك آدم خیر پول عمل شما را پرداخت كرده.
اسماعیل از خوشحالی نمیدانست چه كار كند و دوباره به داخل مغازه سكه فروشی رفت و سكهها را پس گرفت و به كیسه طلاها برگرداند و از خدای بزرگ تشكر كرد و گفت: ای خدای مهربان و بزرگ، هرگز بیشتر از حد و اندازهام نمیخواهم.
💦🌹🍃🌹💦
🔙8🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#سه_راهزن_و_صندقچه
ویژه نوجوان
در قديم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهري به شهر ديگر ، روزها و ماهها طول مي كشيد .
در آن روزها مسافرت كردن همراه با خطر بود . خطر گمشدن ، گرسنگي و تشنگي ، و دزداني كه در كمين مسافران بودند .
به اين دزدان ، راهزن مي گفتند كه به مسافران حمله مي كردند و اموال آنها را به غارت مي بردند و حتي مسافران را مي كشتند .
سه مرد راهزن با يكديگر رفيق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند .
مخفيگاه آنان در خرابه اي قرار داشت . روزي از روزها در حاليكه سه راهزن در آنجا مشغول كشيدن نقشه اي براي حمله به يك كاروان بودند ، قسمتي از ديوار خرابه فرو ريخت و صندوقچه اي پديدار شد .
وقتي آنرا باز كردند از خوشحالي پر در آوردند ، چون درون صندوقچه پر از سكه هاي طلا بود .
رفيق اولي گفت : بهتر است يكي از ما به شهر برود و غذائي خوشمزه با نوشيدني گوارا بخرد و جشني بپا كنيم ، بعد هم سكه ها را تقسيم كنيم .
آن دو راهزن ديگر هم ، موافقت كردند . يكي از آنها به راه افتاد و به شهر رفت . در تمام راه فكرهاي مختلفي به ذهنش رسيد . پيش خودش فكر كرد چقدر خوب مي شد اگر به تنهائي صاحب همه سكه ها مي شد ، و اينقدر اين فكر در او قدرت پيدا كرد كه تصميم به قتل دو دوست خود گرفت براي همين مقداري سم خريد و آنرا درون نوشيدني ريخت .
حال بشنويد از آن دو رفيق ، آن دو راهزن هم دچار وسوسه هاي شيطان شدند و تصميم گرفتند تا آن دوست خود را بكشند تا سهمشان از طلاها بيشتر شود .
رفيقي كه به شهر رفته بود ، با خوردني و نوشيدني برگشت . اضطراب در چهره اش هويدا بود ولي چون دو رفيق ديگر هم همين حال را داشتند ، متوجه موضوع نشدند .
دو رفيق پريدند و گلوي دوستشان را گرفتند و فشار دادند ، مرد زير دست آنها تقلا مي كرد ولي فايده اي نداشت .
دو راهزن بعد از كشتن دوست خود ، به پيكر او نگاهي كردند .
يكي گفت : از گرسنگي و تشنگي ديگر طاقت هيچ كاري را ندارم و نشست . سبد غذا را جلوي خود كشيد و مشغول خوردن شد . ديگري هم به او پيوست . بعد از خوردن غذا دركوزه نوشيدني را باز كردند و جامهايشان را از پر كردند و يك جرعه آنرا سر كشيدند .
هنوز ساعتي نگذشت كه اولي گفت : دلم دارد مي سوزد .
دومي گفت : حال منم خوب نيست ، نمي دانم چه بلائي سرم آمده است .
اولي سياه شده بود ، به پشت خوابيد تا شايد دردش كمتر شود و در حالي كه به آسمان نگاه مي كرد همه چيز سياه شد .
دومي هم كه رمقي نداشت بر شكمش چنگ زد و پلكهايش بسته شد .
و به اين ترتيب مسافران از شر اين راهزنان خلاصي يافتند .
بله دوستان ، حرص و طمع ، چشم عقل را كور مي كند .
💦🥀🍃🥀💦
🔙9🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#دیوار_شیشه_ای
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط آكواريوم آن را به دو بخش تقسيم کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمىداد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مىکرد، همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواريوم نيز نرفت !!!
ميدانيد چـــــرا ؟
ديوار شيشهاى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدوديت ! باوري به وجود ديواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتواني خويش
💦🥀🍃🥀💦
🔙10🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#پل_دوستی
برای جوانان و نوجوانان
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»
💦🥀🍃🥀💦
🔙11🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#مرد_و_گدا
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند. بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیه جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم. بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. "برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..." بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد.
اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد. بادیهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...برگرفته از کتاب بالهایی برای پرواز
💦🥀🍃🥀💦
🔙12🔜