4262912_-212216.mp3
زمان:
حجم:
39.48M
#پیشنهاد_ویژه
🌕 یه داستان صوتی جذااااب 💥
........ جاده ی ناشناخته ........
⬅️ ماجرای عجیب و غریب چندتا رفیق که اسم گروهشون بود گروه نارنجک 🔥
میدونی اسماشون چی بود؟ 🤔
💎 #مجید گامبو 🤢
💎 #رامین خطر 😤
💎 #احسان 🤪
💎 #امیر 😊
💎 #وحید 📢
😱اگه بدونی چه اتفاقی براشون افتاد❗️
🎙 #بشنویم 💥
__________
💫 مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
↪️ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
__________
#قسمت_بیست_و_هفتم°°°
#امیر
امروز با سجاد رفتم پارک محله ی ماهان که همیشه با دوستاش جمع می شد. انگار نه انگار که دوستای ماهان بودن! حس میکردم باهاشون صمیمی تر از ماهانم. بعد از معرفی سجاد و احوال پرسی های معمول ، دور هم روی چمن نشستیم.
پیمان:(( قابل توجه سجاد و امیر عزیز! از هفته ی بعد شماها کله سحر میرین مدرسه، اما من می خوابم! گفتن این جمله برام ارزو شده بود!))
سجاد:(( داغ دلمو تازه کردی!))
مسعود:(( انلاینه دادا ! لای پتو درس میخونی دیگه داغ دلمو تازه کردی چیه؟!))
_:(( سختی خودشو داره. نت قطع میشه، سخت یاد میگیری ، چشمامون چپ میشه انقدر که تو گوشی نگاه می کنیم و هزار داستان دیگه!))
پیمان:(( اره خب اینام هست. ولی عوضش تو هوایی که سگ از خونش بیرون نمیاد مجبور نیستی سر صف وایسی و ورزش کنی!))
ماهان:(( وقتی همه زندگیت بشه دفتر و کتاب ، 12 سال عمرتو بزاری پاش! من دلم پر میکشه فقط یه بار دیگه وایسم سر صف و بگم از جلو نظام!))
مسعود:(( جوانی کجایی؟! دقیقا کجایی؟!))
_:(( داداش میلاد حسابی رفته تو فاز غم. کم حرف شده اینقدر که ناراحته!))
مسعود:(( این داداش مون تو فکره. از وقتی ماموریت سوم رو دیده انگار رفته تو کما دور از جونش!))
سجاد:(( خدایی وقتی گفتن ماموریت سوم حس کردم خیلی چیز شاخ و گنده ایه. اما فقط پیاده روی و دراز نشست و شنا بود! چرا واقعا؟!))
پیمان:(( اینو فکر کنم سفارشی برای میلاد ترتیب دادن که با شکمش خداحافظی کنه! ظاهرا میلاد خیلی بهش وابسته شده! اینجا دیگه اخر خطه. بازی دیگه تموم شده!))
میلاد اه کشید:(( پیاده روی بهتره. شنا که ولش، دراز و نشست هم که اصلا نمی تونم!))
مسعود:(( حالا از این فاز بیا بیرون! خودمون هستیم هر جا که نخواستی ادامه بدی هل میدیمت!))
میلاد:(( اقا ! من زورم از مجموع زور همه تون بیشتره! حالا ببینم چجوری میخوای هل بدی!؟))
ماهان:(( اصلا چرا همه با هم ورزش نکنیم!؟ اقا سجاد شما هم اگه بخوای می تونی با ما همراه بشی.))
پیمان:(( برنامت چیه براش؟!
ماهان:(( از هفته ی دیگه مدرسه باز میشه. ما هر روز ساعت 4 تا 5 بعد از ظهر میایم همینجا و درازنشست و شنا میریم. اونایی هم که میخوان راه برن هم دور تا دور پارک یا از خونه شون تا اینجا ، راه میرن و ما تشویق شون می کنیم.))
مسعود:(( حالا همه باید با هم باشیم؟!))
_:(( کار گروهی باعث میشه انگیزه و انرژی مون بیشتر بشه و یه موقع جا نزنیم. رفاقت مون هم بیشتر میشه و صمیمی تر میشیم. هم تفریح و بگو بخنده ، هم ورزش و سلامتی. تازه مگه نمیگیم که دست خدا با جماعته ؟! خب چرا کار جمعی نکنیم تا خدا هم کمک مون کنه؟!))
میلاد:(( ایوالله. به افتخارش بزن دست قشنگه رو!))
مسعود:(( الان واقعا خوشت اومد؟! میای یعنی؟!))
میلاد:(( اره! شما ها نباشین که من افسرده میشم تو خونه! این ماموریت رویداد هم میره رو هوا!))
ماهان:(( خب پس همگی بزنین قدش!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سی_و_چهارم
#امیر
تماس تصویری بهترین راه ارتباط و جلسه بود.📱😑 باید سریع تر به یه اجماع درست و حسابی می رسیدیم.😎
_:(( بروبچ! داداشیا! با این برنامه ایی که گفتم نظرتون چیه؟! خیلی سنگینه!🙄 میدونم بهتون فشار میاد. نظرات خودتونو بگین که یه چیزی از دل همینا در بیاریم و کار بزنیم.))😐
پژمان:(( من موافقم.🙃 ببینین ما تا اذان مغرب کار کنیم هم خوبه.👍 میشه روزی 2 یا 3 ساعت چون روز داره کوتاه تر میشه.🌥️ بعدش هم اگه خیلی خیلی خسته بودیم میخوابیم اگه هم نه که بهتر. درس میخونیم!))🤓📚
حامد:(( حالا تکلیف رویداد رو چیکار کنیم؟ پیاده روی ، شنا ، دراز و نشست!))😕🤔
سجاد:(( میگم با مربی ها حرف بزنیم ببینیم نظر شون چیه. شرایط ما رو اگه بدونن درک می کنن.))☺️🙃
_:((مطمئنین که خسته نمی شین؟! وسط اینا یهو جا نزنین و برین؟! اصلا خانواده هاتون موافقن؟!))😳🤔
سجاد:(( نه عاقا نه! خیالت راحت!))😇
آرمان:(( امیر نکنه میخوای هر جوری شده نذاری ما بیایم سر کار اره؟!))🤨
حامد:(( راست میگه! داری شبیه شیطان رجیم بهونه میاریا!))🤨🧐
پژمان:(( بروبچ یه دقیقه تنفس! حمله نکنین بهش! شاید خودش مشکل داره و نمیتونه بیاد و روش نمیشه که بگه!))😒🙄
_:((نه اقا! میگم الان که این همه فاز گرفتین یه کمی هم از این جهت ها به قضیه نگاه کنین!))🙄
سجاد:(( ببین دادا یه سری کارا هست که سخته اما سختیش می ارزه به نتیجه ی اخرش.🙃 این چیزا رو اگه بخوای با عقلت تصمیم بگیری ممکنه تهش پشیمون بشی اما دل میگه انجامش بده.))🙂🫀
پژمان:(( مثل علی لندی!🤩 عقلش میگفت برو🧠 اما دلش میگفت اونایی که تو اتیش موندن گناه دارن.🫀 به قول خودش دلش میخواست تو دسته ی امام حسین باشه نه یزید. اگه به حرف عقلش گوش میداد و دلش نمی سوخت برای همسایه هاش ، الان شهید نبود و به بالاترین درجه نمی رسید.))😇😁
_:(( تازه هم سن ما هم بود.🤔 خوب تونست تو بد ترین شرایط بهترین تصمیم رو بگیره.))🤩
سجاد:(( ما شرایط مون مثل الان اون سخت نیست اما بازم باید یه تصمیم مهم بگیریم چون بیشتر از نصف سال تحصیلی رو درگیر این موضوع میشیم.))😕
حامد:(( تازه خدا هم هست کمک میکنه.😊 به این فکر کن که این کار میتونه یه تمرین برای خودسازی باشه یا اینکه یه ویژگی جدید رو تو خودت ایجاد کنی.😎✌️ مثلا اینکه برنامه ریزی داشته باشی، صبحا زودتر بیدار شی، با سختی هایی که هست بازم برای این کار جهادی تلاش کنی و خیلی چیزای دیگه!))😁💪
_:(( ممنون بچه ها که اینقدر دید تون بازه و اینقدر کله هاتون کار میکنه.))😍
ارمان:(( حالا علی لندی یه مثال خوب بود چون هم سن و سال ما بود. اما اونطوری همه ی شهدا این شرایط سخت رو داشتن. هر کدوم به یه نحوی این امتحان رو پس دادن. چرا تو این کار جهادی مون ازشون الگو نگیریم؟!))😊🤔
پژمان:(( میگم تا تموم شدن این کارا عکس علی لندی رو بزاریم صفحه زمینه ی گوشی هامون تا هر وقت که دیدیمش ، کاری که کرد برامون یاد اوری بشه و انرژی بگیریم! چطوره؟!))📱📸
_:(( عالی! بریم که بترکونیم!))😎✌️💪
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
با ما همراه باشید با یک شروع جذاب و چالشی در فصل جدید رمان نسل نو😁👇
#قسمت_یکم
#امیر
چیزی مثل سیخ فرو رفت در پهلویم. سر برگرداندم به سمت راست. سجاد را دیدم که از صندلی خودش به سمت من افقی شده و با زحمت خودکارش را از سمت جوهری در پهلویم فرو کرده بود. پیس پیس هم می کرد که نگاهش کنم.
می خواستم بیخیال لکه ی جوهر روی لباسم بشم که واکنش مامان از ذهنم رد شد. کمی ابروهایم درهم رفت. ظاهرا نمی شد بیخیال باشم و باید خودم یک طوری تمیزش می کردم.پوفی کشیدم.
رو به سجاد ، دستم را تکان دادم و لب هایم را کج کردم که:(( چته بابا؟!))
با قیافه درهم و حالت زار پرسید:(( تو میفهمی چی میگه؟!))
دهن باز کردم که بگویم :(( به جان خودم اگه یه کلمه بفهمم . . ))
_ :((اقایون چه خبر اون آخر کلاس؟ دو سال از زیر پتو درس خوندین آداب کلاس یادتون رفته آره؟!))
صدای اقای مختاری شوکه ام کرد. اولش فکر کردم مخاطبش فقط منو سجاد هستیم. از شرمندگی اب شدم!
سرم را کمی چرخاندم و قیافهی آرمان و پژمان و بقیه را که دیدم فهمیدم انگار روی صحبتش فقط ما دوتا نبودیم! قیافه های زار بقیه را که دیدم فهمیدم مخ کل کلاس تعطیل است انگار و هیچ کس چیزی نمیفهمد.
ماژیک را ول کرد روی میز و با آستین های بالا داده آمد سمت ما! کش ماسک را پشت گوشش جا به کرد و به سجاد اشاره کرد.
اقای مختاری:(( بیا پای تخته برا همه تعریف کن.))
سجاد انگار برق گرفته بودش:(( چیو اقا؟))
حق هم داشت شبیه برق گرفته ها شود. خنده ام گرفت. خیلی از عربی خوشش می آمد، حالا برود پای تخته توضیح هم بدهد.
دبیر عربی:(( همونی که بیشتر از من بلدیش ! اگه بلد نبودی که موقع تدریس من با دوستت حرف نمی زدی! بیا بذار کل کلاس از علمت استفاده کنه!))
به اندازه ی جلبک اطلاعات نداشت اما پا شد که برود جلو! طوری ژست گرفته بود که انگار فوق لیسانس عربی دارد. مثلا میخواست بگوید کم نیاورده و بلد است. این حالات کاملا نشانگر این بود که باز میخواهد کرمی بریزد، وگرنه عمرا اگر پا میشد و میرفت پای تخته.
دبیر عربی که رویش را برگرداند ، پایین لباسش را کشیدم که بیخیال داداش ، بگیر بنشین سر جدت ، بگذار خر شیطان هم با بار سبک تر به مسیرش ادامه بدهد ، پیاده شو! با اخم دستم را کنار زد. بچه ها که انگار از کلاس خسته شده بودند ، دنبال سوژه میگشتند که برای بقیه کلاس ها تعریف کنند و پزش را بدهند که روی فلان معلم را کم کرده ایم!
سجاد وقتی بچه ها را دید شیطنتش دو برابر شد و ارادهاش محکم تر! گام هایش استوار تر ، و قلبش مطمئن تر!
گردنم را کج کردم و دستی روی صورتم کشیدم ، که تو رو ریش نداشتت بیخیال شو!
بینی اش را برایم چین داد و رو برگردوند! تنش واقعا میخارید! کرم های وجودش ول ول میخوردند.
نمیخواستم جو کلاس متشنج شود و میدانستم سجاد که کرمش بگیرد ، تا خالی نکندشان بیخیال نمیشود که نمیشود!
برای حامد ابرو تکون دادم که او جلوی کرمولک بازی سجاد را بگیرد و شر را بخواباند؛ اما زهی خیال باطل که حامد پایه تر بود! کرم های درونش بیشتر از مال سجاد بود، فقط فرصت نداشته خالی کندشان . که الحمدلله بستر هم برایش فراهم شده بود!
حامد خندید و لب زد:(( بذار ببینیم چیکار میکنه.یکم شاد شیم!))
سجاد پای تخته ایستاد. رفت تا دهن باز کند و درسی که کلمه ای از آن را نفهمیده تعریف کند. اصلا معلوم نبود میخواهد چی بگوید!
تمام شهدایی که میشناختم را صدا زدم ، به تک تک امامزاده ها دخیل بستم و دعا کردم خدا به جوانیمان رحم کنه. ظاهرا یک شیطنت ساده و فقط برای تغییر فضای کلاس بود ، ولی قطعا عواقب سختی داشت. مخصوصا برای معلمی که شخصیتش زیر سوال میرفت. آن هم در این بساط بعد از کرونا که هیچ کس اعصاب ندارد و بگویی بالای چشمت دو جفت کمان ابرو قرار دارد جد و آبادت را مورد عنایت قرار میدهد.
سجاد دهانش راکه باز کرد ، در دل بسم الله گفتم .
ایستادم و صدایم را بلند کردم:(( اقای مختاری... ))
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
یه قسمت جذاب دیگه😅 ادامه ماجرای این قوم رو میخونید😄👇
#قسمت_دوم
#امیر
آقای مختاری روشو برگردوند و دنبال صدا گشت. با اینکه ایستاده بودم باز دستمو بلند کردم که بگم صدای منه. غیر از من کی خبردار وایستاده اخه مرد مومن؟! سجاد که پای تخته ایستاده بود با صدای من لبخندش مثل ماست رو صورتش ماسید! یه بگیر بشین سر جات خاصی تو صورتش بود! عین رادار نامحسوس چشامو چرخوندم بین بچه ها. انگار پشت ترافیک گیر کرده بودن. مجددا امام ها و امام زاده ها و هر چی جد و سید میشناختم رو صدا زدم.
گلومو صاف کردم:(( آقا شرمنده تقصیر من بود. یه سوال درسی پیش اومده بود ، نمی خواستیم به شما توهین کنیم.))
بعدش هم سرم رو انداختم پایین نشستم سر جام. قیافه ها رو ندیدم اما حتما برزخی بودن و اماده ی حمله. اقای مختاری سری تکون داد و با اخم سمت تخته رفت. سجاد که اصلا توقع این حرکت رو از من نداشت، با اشاره اقای مختاری بدن وا رفته شو به زور جمع کرد و سر جاش برگشت. سرم پایین بود اما حس میکردم از چشماش اتیش می باره. ظاهرا قرار بود در اینده از افق و عمود تیکه پارم کنه و تیکه هامو شب جمعه نذری بده به گربه ها! ارمان که کنار دستم بود افتاد با نیشگون به جونم ؛ به جان جد نداشته ی سجاد تو این چندسال زندگیم چنین دردی تو پهلوم حس نکرده بودم. اگه با یه لشگر 35 نفره رو به رو شدم باید بدونم که همه اومدن برای مورد عنایت قرار دادن من! حرکتای مرحوم مغفور جومونگ و خدابیامرز پاندای کنگ فو کار رو مرور کردم تو مخم. به جای زره فولادی ساخته ی چوسان قدیم، کاپشن پوشیدم! ساده، نرم ، مستحکم و ساخت وطن! صدای زنگ که اومد، اقای مختاری دوتا پیس الکل صنعتی به دستاش زد و با چشای از کاسه در اومده نگامون کرد. حقم داشت! صدای زنگ بیاد و عربده و دادهای چاله میدونی از کلاس ما بلند نشه؟! مگه میشه ؟! مگه داریم؟! نمیدونم کارگردان ((فرار از زندان)) ایده اشو از کجا گرفت ولی قطعا میتونه برای فصل ۶ سریالش رو ما حساب کنه. موقع رد شدن از در هر سری مجروح میدیم ؛ یه بار که المیرا داشت راجب یه کتاب باهام صحبت میکرد و میگفت اسمش " پایی که جا ماند" هست. حقیقتا و بدون هیچ اغراقی فکر میکردم از کلاس ما داستان نوشتن! پایی که هنگام خروج از کلاس جا ماند و گم شد! معلوم نیس کی برداشته؟! هنوز از قبل کرونا داره طرف دنبال پاش می گرده! کاش میشد به اقای مختاری بگم دلخوش نشه که تذکرش جواب داد و داریم ادم میشیم!
سایه اقای مختاری از راهرو محو شد، و نیم ثانیه بعد زانوی یکی تو شکمم بود و سجاد هم مدام می زد رو پشتم. دهنشونم مثل گاراژ باز بود و ازش کلمات گوهر بار میبارید رو سر و صورت من.
صدای داد ردیف دومی ها می اومد:(( چرا سست نمک بازی در میاری؟!))
+:(( مرض داری عشق و حال ما رو می کنی تو گونی؟! ماست پاستوریزه!))
+:(( می ترسی و جنم نداری نیا تو جمعمون! برگرد مهد کودک!))
+:(( بابا اینا تو دفتر میشینن برا ما نقشه میکشن ، ی بار ما میریم سر و تهشون کنیم نمیذاری؟!))
حامد به نمایندگی از جمع زد پس کلم و گفت:(( نمکدون! دو دقیقه فکتو می بستی الان داشتیم تو شادی بعد ضایع کردن مختاری غرق میشدیم جمیعا!))
روشو برگردوند ازم. حقیقتا پشتم درد گرفته بود. انگار بعثی رو می زدن!
صدای ناظم اومد:(( اقایون ناهار چی سفارش بدم؟!))
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#امیر
#قسمت_هشتم
پارسا:(( دمت گرم پسر ، اون توپی که آرمان شوت کرد و چطوری گرفتی خدا وکیلی؟ کل زورشو ریخته بود توش!))
_(( مخلصیم. آرمان کارش خفن تر بود، برو ازش بپرس اون همه زور رو از کجا اورد!ملوان زبل هم اسفناج میخورد انقدر زور نمیومد تو تنش))
آرمان سر رسید و از مقایسه اش با ملوان زبل قیافه اشو چین داد.
آرمان:((پاشین بریم تو کلاس تا باز نیومدن بگن به بهونه فوتبال کلاس رو میپیچونیم.پاشین.))
یکی نمیدونست میگفت اخی آرمان طفلکی بهش تهمت و افترا زدن! دیگه نمیگن مارمولکیه برا خودش داره مظلوم نمایی میکنه.
_((نه که اصلانم به بهونه فوتبال اینجا پهن نمیشین ؟ همین نیم ساعت پیش داشتم با کاردک جمعتون میکردم از زمین که وایستین چارتا توپ شوت کنین!))
سجاد سر رسید دستشو بالابرد که محکم بزنه پس گردنم ، خودمو کنار کشیدم و دستش کوبیده شد به کتفم. زدم پشت دستش و گفتم :(( چته بابا ، مسابقه فوتبال داریم. مسابقه بوکس و کاراته نمیخوایم بریم که!! زور دستاتو بریزی تو پاهات به نتایج جالب تری میرسیما!))
برو بابایی نثارم کرد و رفت کوبید پس گردن پارسا...بعدش آرمان و سراغ بعدی ها نشد که بره. آرمان یقه اشو جمع کرد و اتمام حجت میکرد باهاش. پوفی کشیدم و از جا بلند شدم. ماجرای عینکی شدنم رو باید یه کاریش میکردم. سجاد متوجه بی تمرکزیم شده بود ؛ گل های بیشتری امروز زدن بهم. بعد بازی هم بهم روحیه میدادن که کم نیارم. میدونستن من همیشه آرزو داشتم تو مسابقات فوتبال مدال بیارم. خودمم دلم میخواست هرجور شده باشم . دیروز به شوخی بهشون گفتم من به عنوان پیشکسوت کناره گیری میکنم و رضا بیاد جام وایسته. دادشون دراومده بود که یه جوجه ی سال دهمی چرا باید بیاد وسط بازی ما وقتی تو هستی و مهارتت بیشتره.
چیزی محکم خورد پس کله ام و صدا داد. برگشتم که دست سجاد رو رو هوا بگیرم که جا خالی داد.
سجاد:(( چطوری امیر پا طلا ، تو لکی حاجی؟ چیزی شده؟ میزونی؟ چت بود وسط بازی خل میزدی؟ گفتم الان دیگه گل به خودی میزنی بهمون. ردیفی؟))
چشمغرهای رفتم:(( تو هنوز یاد نگرفتی نزنی پس کله ی مردم؟ سجاد من مثل پارسا نیستما، یهو موجی میشم از میله ی همین پرچم تو حیاط آویزت میکنم. زمین بازی هم که.. چی بگم ...راستش...))
موندم بین گفتن و نگفتن. بچه ها بهم امید داشتن. نمیدونستم چی میشه اگه راستشو بگم. میتونستم پنهون کنم قضیه چشمامو بعد مسابقه بهشون بگم.
نزدیک تر اومد و گفت :(( راستش چی؟ زیر لفظی میخوای؟ بگو دردت چیه؟))
آهی کشیدم:(( بین خودمون بمونه فعلا ؛ بچه ها ندونن بهتره. رفتم چشمپزشکی دکتر گفت باید عینک بذارم ، یه چشمم ۱ و یکی دیگه ۷۵ صدم ضعیفه. واسه همینه چند وقته مشنگ میزنم تو دیدن. میبینی که ردیف جلو هم میشینم تو کلاس. این ۲ سال گوشی ب دست بودن کار خودشو کردم. نمیدونم چیکار کنم.))
کمی بهت برش داشت ، خودش رو جمع و جور کرد و گفت:(( بیخیال! خل و چل شدی؟! سرت به جایی نخورده؟! نکنه از بس تمرین کردیم مخت تاب برداشته؟! یعنی چی که نمیدونم چیکارش کنم؟! تر نزن به فاز خوبمون دیگه! مسابقه به کری خوندن و انرژی دادنشه که بدکن تو نمیشه! به کسی چیزی نمیگیم ، غیر از تو کسی نیست که بیاد.مگه ارزو نداشتی مسابقه فوتبال رو ببری؟ فکر کن بعدش چقدر بهت افتخار میکنن و اسمت میوفته رو زبون بچه ها.یه چیزی میگی برای خودت ها))
راست میگفت ، واقعا نمیشد ازش گذشت. اینجوری کل بچه های مدرسه میشناختنم. چقدر مدیر و معاون تحویلم میگرفتن. حرفم برو پیدا میکرد تو مدرسه.
پارسا و آرمان و بقیه هم رسیدن بهمون.
سجاد چشم و ابرو اومد که صداشو در نیارم. پوفی کشیدم ، نمیدونستم باید چیکار کنم.
اگه میموندم و ادامه میدادم تیممون ضربه میخورد. اگه میرفتمم ، خودم و دلم رو باید بیخیال میشدم. به سمت کلاس رفتم و همچنان فکر میکردم که کدوم الویت داره ، خواسته ی خودم؟ یا بهتر درخشیدن تیم؟
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#امیر
#قسمت_یازدهم
سالن سراسر قرار سکوت بود. رضا آماده در دروازه ایستاده بود و در مقابلش کاپیتان تیم مدرسه حافظ پشت توپ انتظار سوت داور رو میکشید. همگی دل تو دلمون نبود و صدای تپش محکم قلب هامون گواه از استرس و هیجان وجودمون رو میداد. زیر لب فقط صلوات می فرستادم تا این بازی ختم به خیر بشه. این پنالتی آخر تعیین کننده سرنوشت بازی ما با تیم قدرتمند حافظ بود. وقتی سوت داور به صدا در اومد چشمامو بستم اما راحت میتونستم صدای کنده شدن توپ از روی زمین رو بشنوم. و لحظه ای دیگر....
صدای تشویق و هورا کشیدن تماشاچیها کل سالن رو پر کرده بود. نمی تونستم تو این همه سر و صدا تشخیص بدم که کدوم تیم پیروز شده. بالاخره چشمامو باز کردم. رضا روی زمین افتاده بود و با مشت به زمین می کوبید. داشت اشک میریخت؛ مثل بچه ای که شکلات شو ازش گرفته باشن. توپ وارد دروازه شده بود و دقیقه آخر با آغوش رضا آشتی نکرد. اولین نفر به سمت رضا دویدم و از روی زمین بلندش کردم. خودشو تو بغلم انداخت و گریه می کرد:(( داداش امیر شرمنده ام! اگه تو بودی اینطوری نمی شد... ببخشید ...شرمندم!))
_:(( شرمنده که دشمنته! اگه من بودم که بد تر می باختیم.))
رضا:(( اما... اما من نتونستم...))
_:((خدایی ایول الله داریا! تمام تکنیک ها و چیزهایی که بهت گفته بودم را مو به مو و حتی بهتر از اون چیزی که انتظار داشتم، انجامش دادی! چهارتا بچه رشته نظری جلوی بازیکن تیم ملی بازی کردیم و با یه اختلاف یه پنالتی باختیم! داداش این خودش پیروزیه! پاشو قهرمان! با سیس عقابی برو پیش طرفدارات!))
اشک هایش را پاک کرد:(( راست هم میگیا! هر کی بود اصلا بازی نمیکرد.))
_:((قهرمان! حالا یه امضا به ما میدی؟!))
تیم دوم شده بودیم و به همه مون مدال نقره ای رنگ دادند. همین هم جای شکر داشت!
تو مدرسه آقای مدیر سر صف به همه مون جایزه داد و از تلاشهای دبیر ورزش مون و ما کلی تشکر کرد. در نهایت گفت:(( تلاش و استعداد شما بی نظیر بود! با پشتکار تونستید در مقابل حریف قدر خودتون بایستید. امیدوارم همیشه در زندگی با همین پشتکار و انگیزه و همینطور سرسخت به سمت اهداف خودتون حرکت کنید و پیروز باشید!))
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan