eitaa logo
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
5.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
978 ویدیو
69 فایل
🔥مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهید شبیه کدام قهرمان و الگو بشوید که همه چیز را باهم داشته باشد؟ زن‌ مسلمان‌ برای‌ ورود در صحنه‌ سیاست‌ و میدان‌ کار و تلاش‌ و نیز ایفای‌ نقش‌ فعال‌ در جامعه‌ همراه‌ با تحصیل‌، عبادت‌، همسرداری‌ و تربیت‌ فرزندان‌ می‌تواند پیرو فاطمه‌ زهرا سلام الله علیها باشد و دخت‌ گرامی‌ پیامبر عظیم‌ الشأن‌ الهی‌ را الگوی‌ خود قرار دهد.  مقام معظم رهبری(۱۳۷۲/۰۹/۱۷) 🏴 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
سالن سراسر قرار سکوت بود. رضا آماده در دروازه ایستاده بود و در مقابلش کاپیتان تیم مدرسه حافظ پشت توپ انتظار سوت داور رو میکشید. همگی دل تو دلمون نبود و صدای تپش محکم قلب هامون گواه از استرس و هیجان وجودمون رو میداد. زیر لب فقط صلوات می فرستادم تا این بازی ختم به خیر بشه. این پنالتی آخر تعیین کننده سرنوشت بازی ما با تیم قدرتمند حافظ بود. وقتی سوت داور به صدا در اومد چشمامو بستم اما راحت میتونستم صدای کنده شدن توپ از روی زمین رو بشنوم. و لحظه ای دیگر.... صدای تشویق و هورا کشیدن تماشاچی‌ها کل سالن رو پر کرده بود. نمی تونستم تو این همه سر و صدا تشخیص بدم که کدوم تیم پیروز شده. بالاخره چشمامو باز کردم. رضا روی زمین افتاده بود و با مشت به زمین می کوبید. داشت اشک میریخت؛ مثل بچه ای که شکلات شو ازش گرفته باشن. توپ وارد دروازه شده بود و دقیقه آخر با آغوش رضا آشتی نکرد. اولین نفر به سمت رضا دویدم و از روی زمین بلندش کردم. خودشو تو بغلم انداخت و گریه می کرد:(( داداش امیر شرمنده ام! اگه تو بودی اینطوری نمی شد... ببخشید ...شرمندم!)) _:(( شرمنده که دشمنته! اگه من بودم که بد تر می باختیم.)) رضا:(( اما... اما من نتونستم...)) _:((خدایی ایول الله داریا! تمام تکنیک ها و چیزهایی که بهت گفته بودم را مو به مو و حتی بهتر از اون چیزی که انتظار داشتم، انجامش دادی! چهارتا بچه رشته نظری جلوی بازیکن تیم ملی بازی کردیم و با یه اختلاف یه پنالتی باختیم! داداش این خودش پیروزیه! پاشو قهرمان! با سیس عقابی برو پیش طرفدارات!)) اشک هایش را پاک کرد:(( راست هم میگیا! هر کی بود اصلا بازی نمیکرد.)) _:((قهرمان! حالا یه امضا به ما میدی؟!)) تیم دوم شده بودیم و به همه مون مدال نقره ای رنگ دادند. همین هم جای شکر داشت! تو مدرسه آقای مدیر سر صف به همه مون جایزه داد و از تلاش‌های دبیر ورزش مون و ما کلی تشکر کرد. در نهایت گفت:(( تلاش و استعداد شما بی نظیر بود! با پشتکار تونستید در مقابل حریف قدر خودتون بایستید. امیدوارم همیشه در زندگی با همین پشتکار و انگیزه و همینطور سرسخت به سمت اهداف خودتون حرکت کنید و پیروز باشید!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
سلام به شما مضمار نوجوانی ها✌️ آماده ای یه کاری از گروه نوجوانان در رویداد قرنی نو نسلی نو، ببینیم⁉️ موضوعش چیه⁉️ خب تصویر بالا باز کن 😉 شماهایی که امروز مدرسه بودین نگران نباشین ، لایو تا ۲۴ ساعت ذخیره میشه و فرصت دارین که ببینین💫 ⏰ ساعت : ۱۱ امروز دوشنبه 🔻پخش زنده در روبیکا https://rubika.ir/mezmar_nojavan مضمار_نوجوان🇮🇷🍃 ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
🔔‌‌ زنگ مشاوره 💠 بسته مشاوره علمی در ایام امتحانات 📚 گفت‌و‌گو با حضور خانم عباس نیا (مشاور علمی تحصیلی) ⏰ چهار شنبه ، ۱ دی ساعت ۲۰ از پیج و کانالهای . . اینو یادم رفت بگم 😉👇🏻 . . این برنامه و همراه با نکات ویژه و کاربردیه پس دوستات رو باخبر کن✌️🏻😊 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مشاوره و گفتگوی جذاب در ایام امتحانات امشب ساعت ۲۰ کی حال درس خوندن داره😩 کی اینهمه درس رو بخونه😰 چطوری بخونم که ... و... با ما همراه باش بااین گفتگوی جذاب از طریق لینک زیر امشب ساعت۲۰ بیا به جمعمون👇 پیج روبیکا،بزن روی لینک 😉👇 https://rubika.ir/mezmar_nojavan/BIIDCEIBCEHHJGC مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
🔴 امشب ساعت ۲۰ کی حال درس خوندن داره😩 کی اینهمه درس رو بخونه😰 چطوری بخونم که ... و... با ما همراه باش بااین گفتگوی جذاب از طریق لینک زیر امشب ساعت۲۰ بیا به جمعمون👇 پیج روبیکا،بزن روی لینک 😉👇 https://rubika.ir/mezmar_nojavan/BIIDCEIBCEHHJGC مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مهسارو تو اتاق کنار خودم نشونده بودم و گفته بودم کارش دارم، ولی حرف نمیزدم.باهاش رودربایستی نداشتم، ولی انقدر دلم گرفته بود انگار حرفم نمی‌اومد. مهسا:(( المیرا ، میخوای ایستگاه کنی منو؟! بابا ده دقیقه است تو اتاقیم . چی میخوای بگی دختر؟ خجالت نکش ، راحت باش.)) سعی کردم آروم حرف بزنم:((ببین... من جدیدا خیلی یه جوریم... به هم ریخته‌ام انگار.)) مهسا:((همین؟ دورت بگردم اینکه چیزی نیست! ترسوندیم بابا. تو سن بلوغ معمولا آدما اینطوری میشن. اتفاقی افتاده مگه؟)) شاید اگه قرار بود دلمو خالی کنم گریم میگرفت ولی اصلا نمیخواستم ضعف نشون بدم. من همون المیرایی بودم که از نظر همه فقط منطق بلد بود و حرفای بزرگتر از سنش میزد و احساسی نداشت. نمیدونم چرا یهو بغض کردم:((خیلی...خیلی تنهام... هیچ کس نمیخواد منو ببینه،نمیخواد منو بفهمه، نمیخواد بهم اعتماد کنه...)) مهسا اخمی کرد. دستامو گرفت و فشرد:(( کی گفته؟!)) _:(( همه، از کاراشون مشخصه. تو مدرسه که اصلا زیر بار نمیرن کار فرهنگی ای رو بدن دستم!.. همکلاسیام تو ظاهر باهام می‌خندن اما پشت سر شنیدم که داشتن کارای من، کتاب خوندنم و اعتقادامو مسخره میکنن!...مامان اینا فکر میکنن من خرابکاری میکنم و بلد نیستم تو کارا کمک شون کنم!... کسی منو نمی‌فهمه !)) مهسا با بهت نگاهم کرد. رگباری هرچی بود و نبود رو گفتم بهش... مهسا:(( المیرا یکم زیادی حساس نشدی؟)) بغضم بیشتر شد. واقعا از مهسا انتظار نداشتم. خواستم بلند شم برم که دستمو گرفت. مهسا:((خب حالاااااا. چه زودم بهش بر میخوره. ببین من دقیق نمیدونم چی شده ؛ولی بزرگترا مثلا ممکنه فکر کنن که شاید بازیگوشی کنی و از رو کنجکاویت باشه فقط این خواسته هایی که داری ، بهت مسئولیتی نمیسپرن چون حس میکنن زوده برات. نه که بحث دوست نداشتنت باشه، یا بگن چیزی بلد نباشی ، رو مسئولیت پذیریت مطمئن نیستن. متوجه ای؟ اونم به خاطر اینه که خیلی از بچه ها تو این سن اینطوری هستن واقعا.)) نگاه دلخورمو دادم بهش:(( خب الان تقصیر منه که با اونا فرق دارم؟ منی که میخوام مسئولیت قبول کنمم و میدونم باید وظیفه شناس باشم باید تنبیه بشم یا تشویق؟این چه رفتاریه اخه؟ من واقعا دارم دیوونه میشم مهسا!!حتی ...یه وقتایی... به این فکر میکنم دیگه نرم مدرسه .از مدرسه بدم میاد!!)) چشم هاش لحظه به لحظه بیشتر در میومد ، در اتاق تقی زده شد. زندایی مریم اومد داخل. مهسا نگاهش به زندایی افتاد و بلند شد از جاش.هلاک ادبشم اصلا. هزار بارم یه نفر بیاد رد شه از اتاق بلند میشه این دختر. زندایی:(( عع تو کی اومدیییی ، خوبی ؟ عزاداریت قبول .)) مهسا دست داد به زندایی و خنده ی ریزی کرد:(( سلام. ممنون شما خوبین؟ دایی چطوره؟ مادرجون گفت تو اتاق دارین مانی رو میخوابونین ، گفتم بیام داخل بیدار میشه ، دیگه وایستادم تا خودتون بیاین بیرون ببینمتون.)) زندایی لبخندی زد ملافه تو دستشو نشون داد :(( آها. خوب کردی مرسی.برم اینو بدم رو مانی ، میام الان پیشتون.ببخشید)) مهسا لبخندی در جوابش زد و نشست کنارم. مهسا:(( خب میگفتی... مدرسه نمیخوای بری؟ بابا تو کلاس اول بودی همه بچه ها گریه میکردن که مارو از مامانمون جدا نکنین ، تو گریه میکردی ، من نمیخوام برگردم خونه. میخوام مدرسه بمونم. چی شده حالا این حرفا رو میزنی؟ به خاطر چهار تا حرف شنیدن کم اوردی؟ المیرایی که من میشناختم قوی تر از اینا بود ، مگه از درستی کارت مطمئن نیستی؟)) نگاهش کردم. مطمئن بودم. مثل روز برام روشن بود کارم اشتباه نیست. فقط همه میگفتن حرفام بزرگتر از دهنمه. رفتم جوابشو بدم که در اتاق زده شد. ساره:(( میبینم که دوتایی خوب خلوت کردیناااا . . .)) نگاهش چرخید روی ساره... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
اینبار ما میشیم با روایتها مون💪 سلام به همه ی دوستان عزیز و همراهانمون ...✋🌿 همه ی ما به این شهید عزیز ارادت خاص و ویژه ای داریم و میدونیم که اقدامات و خدماتی داشتند که باعث شده اینطور میلیونها و یا میلیاردها آدم رو اثر بگذارند، برای معرفی این قهرمان و و معرفی مکتبی که ایون رو به این نقطه رسونده ،کافیه هر کدوم از ما ویژگی یا خاطره یا هر چیزی که از ایشون میدونیم رو ... 🔴پس بسم الله دست به کار بشید و به حلقه ی چند هزار نفریِ روایت قهرمانی این شهید بپیوندید .... یادتون باشه روایت کردنها اولین قدم برای شبیه شدن به این الگو و قهرمان عزیزه❤️👌 💥 💪 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
میخوای شبیه حاجی ( حاج قاسم) باشی و قلب و عقل مردم تسخیر کنی؟ باماهمراه باش... 💪💥 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار تشکیلاتی یعنی چی؟ 🎯 بشنویم پاسخ رو از بیانات (استوری😉) مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
میخوای شبیه حاجی ( حاج قاسم) باشی و قلب و عقل مردم تسخیر کنی؟ قسمت دوم باماهمراه باش... 💪💥 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
میخوای شبیه حاجی ( حاج قاسم) باشی و قلب و عقل مردم تسخیر کنی؟ کافیه بخوای تمرین کنی مثل ایشون باشی قسمت سوم باماهمراه باش... 💪💥 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خواستید رشد کنید و بدرد امام زمان بخورید در.... بروید! و.... بشنویم پاسخ رو از استاد پناهیان (استوری☺️) مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
♨️ مگه چه اتفاقی توی روز ۹ دی افتاده که انقدر مهمه؟ گفتگوی شنیدنی و جذاب یک دانشجو و دانش آموز نخبه درباره ابعاد مختلف این واقعه، خودتون بیاید و ببینید😉 🔴۹دی، ساعت۲۱🔴 💥 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با سری جدید ، فن بیان با تکنیکهای متفاوت وکاربردی 💥 ما برای انجام نقش هامون به ارتباط موثر نیاز داریم، اگه تو هم میپرسی فن بیان یاد بگیریم که چی بشه؟ این روگوش کن😉 🎤🎙 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
⭕️پویش 🏴به مناسبت فرارسیدن شهادت سردار دلها 📌برای شرکت در پویش : احساس خود را در لحظه ای که خبر شهادت شهید سلیمانی را شنیدید، در قالب صوت ، متن، عکس نوشت، نقاشی و کلیپ ، برای ما بفرستید . 🔻ارسال آثار : 🆔 @bd_mazand در ایتا و تلگرام و شاد و 📞 شماره زیر در واتس آپ : ۰۹۳۳۸۱۸۷۶۶۷ ⏳ مهلت ارسال آثار : ۲۰ دیماه ۱۴۰۰ 🎁 هدیه ویژه 1 کمک هزینه سفر به مرقد شهید حاج قاسم سلیمانی در کرمان 1 کمک هزینه سفر به مشهد مقدس 10 کارت هدیه صد هزار تومانی 🔆 شرکت در پویش برای دانش آموزان ، دانشجویان و عموم آزاد می‌باشد. 😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️ @bdmazand
میخوای شبیه حاجی ( حاج قاسم) باشی و قلب و عقل مردم تسخیر کنی؟ کافیه بخوای تمرین کنی مثل ایشون باشی باید برم به بچه های مردم سر بزنم‌... قسمت چهارم باماهمراه باش... 💪💥 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
دستی زد رو شونم و کنارم نشست. امیر:(( آقااااای دانشجوووو؟ خوش گذشت؟ دیدی همکلاسیا تو؟! چطوریه فضاش؟ یکم از دانشگاه بگو ما هم آشنا بشیم رفتیم اونجا مشنگ نزنیم.)) نگاهی به لیوان چایی تو دستاش کردم.لبخند نسبتاً کمرنگی زدم و گفتم:(( خبر خاصی نبود. در حد یک معارفه ساده.)) لبخند امیر هم خشکید:(( ببینمت ماهان !دلخور اون قضیه ایی؟! مسجد مال چند وقت پیش بود! تو که نمی خواستی اینطوری بشه؛ مسعودم که از من سرحال تره به جان تو. مسجدم که ردیف شده دیگه. چرا هنوز ناراحتی؟! دیگه بهش فکر نکن!)) اونقدری باهم بودیم که با یه نگاه بزنه تو هدف و بفهمه داستان چیه.با یه لبخند مصنوعی گفتم:((راستش دلم هنوز از این قضیه گرفته! میدونی امیر، من کلی ایده و آرزو برای اون داشتم! دلم میخواست وقتی که همه چی انجام شد بگم آره ما این کار را انجام دادیم ،ما نوجوان های دهه هشتادی! ما یه مسجد و ساختیم! ما این مشکلو حل کردیم!)) امیر ابرو هاشو بالا انداخت :(( یعنی این کار رو برای رضای خدا نکردی؟! برای این کرده بودی که قدرت خودتو دوستاتو به نمایش بگذاری؟! پرچم هم نسلیهان تو ببری بالا؟! من که بعید میدونم تو همچین کاری بکنی!)) حرف امیر تکونم داد. خوب ذهنم را جمع کردم و بردم به چند ماه قبل. _:(( اول از همه برای رضای خدا بود. در ادامه هم بودا! نمیگم نبود. اما گاهی اوقات این فکر به سرم می زد که اگه بشه چی میشه! همه جا می ترکه از خبرش! چقدر بعد از این بیشتر به همون اعتماد می‌کنن، کمتر مارو بچه فرض می‌کنن، و بیشتر بهمون از این کارهای مهم می‌سپارن.)) سکوت کردم و خیره شدم به کرسی کوچیکی که مهسا از صبح طبع شاعریش زده بود بالا و دیوونمون کرده بود سر درست کردنش. المیرا رو هم با خودش هم پیمان کرده بود . من واقعا اون کارو برای بالا بردن اسم خودمون کردم یا بزرگ شدن تو چشم حاجی یا واسه خدا؟ امیر پاشو کوبید به ساق پام و گفت :(( خوب باشه تموم شد و رفت. امشب بی خیال شو! شب یلدا رو از دماغمون در نیار. داداش اگه تو دلت گرفته باشه که قلبمون میگیره که!)) لبخند زدم و ذهنمو پرت کردم. پذیرایی خونه مادرجون برعکس حال سرد بود، اما این سردی رو دوست داشتم. امیر:(( خوب داشتی دانشگاهو میگفتی. چه جوری براتون امروز جشن گرفتن؟ کیا رو دیدی؟ چی شنیدی؟ چیکار کردن؟! زیر لفظی میخوای؟!)) _:(( هیچی بابا ، یه سالنی داشت به چه عظمت ، صندلی چیده بودن توش نشتیم اونجا.چندتا از دوستای جدیدم و دیدم و با هم حرف زدیم. بعد مسئول فرهنگی دانشگاهمون آقای قد بلندی بود به نام... فکر می کنم فامیلیش " بالایی" بود. اومد و برامون از شب یلدا و فاطمیه و ماجرای ۹ دی و خیلی چیزهای دیگه صحبت کرد. بعد هم قرار شد هرکی دوست داره خودشو به انجمن هایی مثل انجمن اسلامی و بسیج و انجمن علمی معرفی کنه.)) امیر:(( پس حسابی سرتون گرم شد. حالا راستشو بگو! بیشتر سرتونو گرم کرد یا سرتونو درد اورد؟!)) تک خنده ای کردم و گفتم:(( گزینه دو. )) دوتایی زدیم زیر خنده. امیر :(( چایی میخوری؟)) نگاهش کردم ، لیوان چاییشو گرفته بود سمت من. چپکی نگاش کردم. خندید و گفت :(( جان تو هنو دهنی نکردمش ، میدونم خوش نداری .)) خندیدم :(( نوش جونت پسر.)) به نظرم اومد به امیر درمورد مسئله ی امروز چیزی نگم. اینکه امروز موقعی که آقای بالایی داشت در مورد ۹ دی صحبت می کرد از دوستان و چند تا دانشجوی دیگه حرف های عجیب شنیدم چیز های عجیب و غریبی که یه خورده باورش برام سخت بود اما سعی کردم جواب ندم... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
♨️ مگه چه اتفاقی توی روز ۹ دی افتاده که انقدر مهمه؟ گفتگوی شنیدنی و جذاب یک دانشجو و دانش آموز نخبه درباره ابعاد مختلف این واقعه، خودتون بیاید و ببینید😉 🔴۹دی، ساعت۲۱🔴 💥 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️هشتادو هشت را جوانان ما خواباندند....! نقش ما در عبور از بحران ها و فتنه ها چیست و چه کنشی باید داشته باشیم؟ مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
♨️ مگه چه اتفاقی توی روز ۹ دی افتاده که انقدر مهمه؟ گفتگوی شنیدنی و جذاب یک دانشجو و دانش آموز نخبه درباره ابعاد مختلف این واقعه، خودتون بیاید و ببینید😉 🔴۹دی، ساعت۲۱🔴 💥 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️