چطور خودمونو نابود کنیم؟ 😓😑
#عزت_نفس
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
چطور خودمونو نابود کنیم؟ 😓😑 #عزت_نفس #قرن_نو_نسل_نو بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_
از همه چی گله کن😕😐
#عزت_نفس
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست_و_نهم°°°
المیرا
دست رو دست گذاشتن فایده نداشت.🤨 ما یه محله پر از همسایه و بچه و ادم تحصیل کرده بودیم اما هیچ کاری برای مسجد و محله مون نکرده بودیم. این خیلی جای تاسف و شرمندگی داشت!😞🤨 با امیر و ماهان و مهسا داشتیم سر همین موضوع حرف میزدیم.
مهسا:(( ای کاش اول برنامه می ریختین بعد متولی تون می گفتین که مسجد رو درست میکنین!))😒
ماهان:(( کاریه که شده. بچه ها الکی و رو هوا چیزی به حاجی نگفتن! توانایی شو دارن! 😊😇 روی ما هم حساب کنین. منظورم منو مهسا و اکیپ دوستای منه.))🙃💪
امیر:(( یه برنامه ی خوب لازمه. مدارس هم داره شروع میشه.)) 🙁🏫
ماهان:(( میگم تا ساعت دو بعد از ظهر که مدرسه دارین.🏫 بقیه رو هم باید درس بخونین.📐📚 پنج شنبه جمعه ها می تونین برین کمک کارگرها چند ساعت.))😕
امیر:(( اینجوری که خیلی کمک نمی تونیم بکنیم.))☹️
مهسا:(( چرا بعد از مدرسه نرین سراغ این کار؟!😐 می تونین بعد از مدرسه یه ساعتی رو استراحت کنین بعدش برین کمک کارگر ها. البته ممکنه شب خیلی خسته بشین و به درسا تون نرسین.))☹️🙄
امیر:(( فکر خوبیه. با بچه ها حرف میزنم که اگه شد نصف شب یا قبل از اذان بیدارشیم و درس بخونیم. به جای اون شب وقتی اومدیم خونه بخوابیم.))😐😶
ماهان:(( این برنامه ممکنه برای همه جواب نده.😬 با دوستات حرف بزن اما مجبورشون نکن. بزار هر جور که راحت ترن تصمیم بگیرن. البته برای خودت هم سخت میشه. به این فکر کردی؟!))😦😬
امیر:(( خب مگه بچه های هم سن و سال من که هم درس میخونن و هم کار میکنن چی کار میکنن؟! اونام اینطوری درس میخونن دیگه!))☹️
مهسا:(( امیدوارم همه تون هر کاری که می کنین موفق باشین.))☺️
ماهان:(( با بچه ها حرف میزنم که اگه تونستن اخر هفته ها بیایم کمک شما.))☺️
امیر:(( لطف میکنین!))🥰
_:(( من برنامه ی خودمو ریختم قبل از اینکه تو بگی به حاج اقا که همه چیو درست میکنی.😏 فقط پول کم داریم که باید از قرض الحسنه ی مسجد بهمون بدی!))☺️💰
امیر:(( برنامت چیه اونوقت؟!)) 🗓️
_:(( همه ی کارا که ساخت و ساز نیست.🪚🧰 یه سری کارا فقط از دست خانوما برمیاد.🧕🏻 مثل تهیه ی پرده ، تهیه و دوخت چادر نماز ، تهیه ی سجاده ، فرش ، غذای کارگر ها و شست و شوی لباس کارگرها.))🥘🛁
مهسا:((( خرید پارچه و اینا پول میخواد. مخصوصا الان که همه چیز گرون شده!💰 علاوه بر اون تو تنهایی نمی تونی این کارا رو بکنی.))😬🙁
_:(( تو فکر اینم که از دوستام و هم محله ایی هامون کمک بگیرم. فقط اگه کسی قبول نکنه چی؟!))☹️🙄
ماهان:(( چون برای مسجده غالبا همه کمک می کنن.))☺️
مهسا:(( منم کمکت میکنم که باهاشون حرف بزنیم.))😊
امیر:(( اومدیم و حرف زدی و قبول کردن که بدوزن. با کدوم پول پارچه بخریم؟!😕 مصالح ساختمونی هم باید بخریم! مگه کمک افراد محل و صندوق مسجد چقدره که کفاف همه رو بده؟!))😞😔
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سیم °°°
ماهان
همراه امیر و دوستاش رفتیم پارک محله ی خودمون و نشستیم کنار اکیپ پیمسهلاد. 👨👨👦👦 مسعود روی چمن شنا می رفت 🏊🏻♂️ و میلاد تشویقش می کرد 🥳👏🏻 و همزمان دو لپی ساندویچ می خورد.😜 پیمان هم زمان میگرفت و می شمرد.⏱️رفتیم جلو و بهشون سلام کردیم.
امیر:(( مسعود دادا در حال عرق ریختنی به سلامتی!))😅😉
مسعود:(( بیاین منو از دست این دو تا نجات بدین! خودشون هیچ کاری نمی کنن فقط به من امر می کنن که شنا برم!))🤨🥵
میلاد که تازه دهنش خالی شده بود:(( ماشاالله ماشاالله بهش بگین! مسعود تو میتونی ادامه بده.))😅
بعد از گفتن این جمله یک ثانیه هم صبر نکرد و یه گاز گنده به ساندویچش زد.🍔
مسعود :(( خودت چرا تکون نمیخوری؟!))🤨
میلاد به پیمان اشاره زد:(( اول بزرگ ترا!))😁
سجاد:(( الهی مثل شهید ابراهیم هادی از قدرت بدنی و زور تون برای خدا استفاده کنین.)) ☺️💪
_:(( بچه ها ول کنین این حرفا رو الان. به موقعش هم میلاد و هم پیمان ورزششون رو انجام میدن. انتقام شما رو خودم میگیرم مسعود جان!))😉😆
مسعود:(( دوستت دارم!))😌🥲
پیمان:(( حالا چی شده اومدین اینجا؟!)) 🤔
امیر:(( بی پولی!))☹️💸
میلاد:(( کسی نیست که این درد رو نداشته باشه!))😬😑
_:(( موضوع سر مسجده! میخوان بسازن بودجه ندارن.))🕌💸
مسعود:(( من یه چندتا ادم خیر میشناسم، بهشون میگم مطمئنم که نه نمیارن. ولی بازم کمه!))😑☹️
_:(( من پنجشنبه یه صندوق ور میدارم میرم تو ارامگاه ها میچرخم اگه کسی نذری داره از ما دریغ نکنه.))📦
پیمان:(( منم میرم تو یه ارامگاه دیگه.))😁
پژمان:((نمیشه به کمیته امداد گفت؟ شهرداری چی؟))🤔
_:(( نمیدونم!))😬
میلاد:(( دقیقا چی نیاز دارین؟!))🤔
امیر:(( پارچه برای چادر نماز و پرده و سجاده. نخ هم برای فرش بافتن و البته فرش!))🧵🧶
حامد:(( مصالح ساختمانی مثل گچ و سیمان و سنگ و شن و ماسه و اجر و...))🧱🪚
میلاد:(( باید بگردین!))😃
ارمان:(( دنبال چی؟))🤔
میلاد:(( دنبال ساختمونایی که دارن تخریب میشن یا شهرداری تخریب کرده. اجر ها رو معمولا میریزن دور چون زباله محسوب میشن. اونا رو بگیرین تمیز کنین! سخته اما هزینه هاتون خیلی کم میشه.))😁🧱
مسعود:(( خوبه این همه غذا میخوری از ویتامین هاش استفاده میکنی!))😉😅
میلاد:(( باید بازم فکر کنیم قطعا راه های دیگه ایی هم هست برای پول و وسیله جور کردن.))☺️💪💸
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
✳️بخش هایی از زندگی نامه
🔰#علامه_حسن_زاده_آملی
1️⃣#قسمت_اول
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سی_و_یکم
المیرا
نشستم و یه لیست از تموم کارایی که از دستم بر میومد نوشتم.📝 قطعا این کار ها نیاز به کمک داشت و نمی شد که یه تنه انجام بشه😑. 🎙️جا داره در حضور شما خواننده ی عزیز تشکر کنم از مهسا ، دختر خاله ی همیشه در صحنم هم لطف کرد و پا به پام فکر کرد.🤓🧕🏻 به افتخارش یه دست قشنگ بزنین. 🎙️👏بعد از مقداری فسفر سوزوندن یه لیست خوشگل و کامل نوشتیم و به مامانم نشون دادم.📜 مامانمم موافق بود اما دلش رضایت نمیداد با همسایه ها در میون بزاریم. 🙁🤔
مامانم میگفت:(( شاید تو رودربایستی قبول کنن و اونوقت سخت شون بشه. ته دلم یه جوریه و رضا نیست ، ولی خدا به همراهتون ، 😌برین ببینیم خدا چه خیری برامون پیش میاره.))☺️✌️
همراه مهسا راه افتادیم و به خونه ها شون رفتیم. البته اگه کرونا نبود همه رو دعوت می کردیم خونه ی خودمون. 🏠نمیدونم چرا اما احساس مامور مخفی ها رو داشتم.😎🕵🏻♀️🥷🏻
ماموریت: جذب نیرو👩👧👧
افراد: تقریبا 30 نفر بودیم که شامل همه ی خانوم ها و دختر خانوم های محله می شد.👩👩👧👧
موضوع مذاکرات🎙️: با همسایه ها حرف زدم. برنامه و اوضاع رو براشون توضیح دادم. اینکه ما خانوم ها هم باید یه گوشه از کار رو دست بگیریم تا سریع تر فضای معنوی محله مون اماده بشه.🧵🧶
نتیجه ی مذاکرات: یه سری شون مشکل داشتن و نتونستن با ما همراه بشن ☹️، اما یه سری دیگه با جون و دل قبول کردن.✌️🤩 قرار بر این شد که حاج خانوم، که همسر حاج اقا هستن هر روز زحمت غذای کارگر ها رو به عهده بگیرن.🥘🥗 دو نفر از همسایه ها یدونه قالی ببافن و دوستم فاطمه هم بره کمک دستشون.🧶 منو مامانم هم پرده ها رو میدوختیم. چادر نماز و سجاده هم بین بقیه ی همسایه ها تقسیم شد چون تعداد شون بالا بود.✌️😁 یکی از همسایه ها هم قبول کرد که گاهی لباس کارگر ها رو بشوره. 🥰البته تا اماده شدن مسجد وقت زیادی داشتیم و به مون فشار نمی اومد.😁😍
موضوع اصلی پول بود که امیر گفت هر طور شده جور میکنه.💸 تا زمانی که قاب پنجره ساخته بشه تصمیم گرفتیم پرده ندوزیم. باید پارچه چادری گل گلی و نخ قالی بافی می خریدیم.🧶🧵🌸
_:(( به نظرت بریم بازار؟!))🛍️
مهسا:(( با کدوم پول؟! با کدوم اندازه؟!))💰📏
_:(( بریم فقط قیمت بگیریم!))💳
مهسا:(( صبر کن الان. اول باید ببینیم چقدر پارچه برای هر چادر میخوایم. بعد هم تعداد چادر ها مهمه. حتی اگه قیمت بگیریم اولویت اول با مصالح هست. نمیتونیم الان اینو بخریم که. تا اون موقع هم شانس بیاریم قیمتش بالا تر نره! ))🙁
_:(( الان چی کار کنیم؟!))🤔
مهسا:(( مزاحم خانومای خیاط محل بشیم ببینیم چند تا چادر لازمه و چه اندازه ایی پارچه برای هر چادر.))😉😃
_:(( باشه بریم. دلم شور میزنه! امیر از کجا میخواد پول جور کنه؟!))☹️😖
مهسا لبخند زد:(( مسجد کجاست؟ خونه ی خدا.🕋 کی جورش میکنه؟ خود خدا!🕋 پس توکل کن به کی؟ به خدا!🕋 افرین. الان از اونایی که قالی می بافن بپرس که الان بریم براشون نخ بخریم. پول نخ ها هم با من. چون اونا باید خیلی زود کارشونو شروع کنن!🤩 البته بازم مصالح اولویت داره. اما از اونجایی که فرش بافتن خیلی طول می کشه چاره ایی جز ریدن نخ نداریم!))🧵💳
لبخند زدم و شماره ی فاطمه رو گرفتم.😁
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
✳️بخش هایی از زندگی نامه
🔰#علامه_حسن_زاده_آملی
2️⃣#قسمت_دوم
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سی_و_دوم
#مهسا
رو بالکن بودم و زل زده بودم به ستاره ها. ✨✨هوای نسبتا خنک و یه اسمون تمیز و پر ستاره سهم شب اربعین امام حسین(ع) شده بود. ☁️⭐️تا اونجا که خبر داشتم محل مهسا شون چون درگیر مخارج مسجد بودن ، تصمیم گرفتن که خودشون تو محل مداحی کنن.🎙 امکانات کم اونا در مقابل عشقی که داشتن و تلاشی که می کردن به چشم نمی اومد. اتفاقا به نظرم همین امکانات کم مراسم شونو قشنگ تر و همدلی و اتحاد شون رو بیشتر کرده بود.☺️😍 بگذریم! نا خوداگاه اه کشیدم. 😓دلیل خاصی نداشت اما دلم گرفته بود و به قول معروف حال دلم دگرگون بود.💔 وسط همه ی این درگیری های روحی و ذهنی ماهان پیداش شد. 👦🏻
ماهان:(( چطوری رفیق قدیمی؟!))😁
_:(( شکر.))🙃
ماهان:(( باز چی شده که اینجایی؟! باز از چی دلت گرفته؟!))😊
_:(( خوب می شناسی منو!😟 امروز با دوستم بعد از مدت ها تصویری حرف زدم. کرونای خیلی شدیدی داشت و تازه خوب شد.😷 میدونی چقدر براش استرس داشتم که خدایی نکرده طوریش بشه؟! امروز زنگ زد با لب خندون و منم اینور گریم گرفت. 😢خیلی خوشحال بودم که دوباره میبینمش اما الان نمیدونم چرا باز ناراحتم؟ً!😞 این دل نمیخواد یه کم شاد بشه... ببین واقعا خوشحالم! اما باز یه غمی تو دلمه که یه جنس خاصیه و نمیدونم چیه!))🙄😔
ماهان:(( ببین یه موقع هایی هست که یکیو خیلی دوست داری. با خندش میخندی و با ناراحتیش گریه میکنی. از اتفاق خوبی که براش افتاده خوشحالی اما اینقدر که برای اون مشکلاتی که قبلا داشته ناراحتی کشیدی که سخت اون غم و غصه یادت میره.))😕
_:(( یعنی دلم هنوز با شادی سرسنگینه؟! طول میکشه یادم بره؟!))🤔
ماهان:(( معمولا یادمون که نمیره! فقط کمتر بهش فکر میکنیم و کم کم بی اثر میشه.))😌🙃
_:(( جالب بود! بعید هم نیست که روانشناسی قبول شدیا! خب ویزیت من چند شد؟))😉😆
ماهان:(( مهسا فکر کن... یکی بیشتر از خودت دوست داشته باشی و همه کاری براش بکنی ولی بعد از دستش بدی. مدت ها با سختی زیاد ازش دور باشی و یهو بتونی ببینیش. البته جسدشو نه خودش! اون لحظه نمیدونی از شادی دیدار گریه کنی یا از غم از دست دادن و دوری!))😢💔
_:(( سنگین بود! یه کم بیشتر توضیح بده.))🧐🤨
ماهان:(( امشب رو میگم. منتها 1400 سال پیش ، یه همچین شبی. دارم فکر میکنم اون عاشق چه حسی داره؟! قطعا دیگه زندگیش مثل قبل نمیشه!))😩😞
_:(( اگه منظورت امام حسین و حضرت زینب هستش که نمیدونم والا! اما خیلی خیلی سخته. خیلی خیلی سخت!))😖💔
ماهان:(( دقیقا منظورم همینه. عاشق باشی بعد شاهد بریدن سرش باشی! بعد همه نوع سختی و بلایی سرت بیادو. اصلا فرصت عزاداری نداشته باشی. به جای اینکه راحت خودتو خالی کنی و از همه دور بشی ، مجبور شی از عزیزات محافظت کنی. در اوج سقوط محکم روی پاهای خودت بایستی و از همه چیز دفاع کنی! اون لحظه حرف هایی که تو سینه ی توئه از حال بدت برات مهم تر باشه. به هر قیمتی خودتو بزنی کنار و عاقلانه تصمیم بگیری و رفتار کنی ، درست تو لحظه ایی که همه ی وجودت خسته شده.))💔🖤😩🥺
_:(( اره خب. این چیزایی که تو میگی خیلی غم انگیز و تلخه و ائمه ی ما به واسطه ی همین از خود گذشتگی ها اسطوره هستن.😞 اما فکر میکنم اون لحظه حضرت زینب با یه چشم برای شادی دیدار دوباره اشک میریخته و با یک چشم دیگه برای همه ی اون مشکلات. هر چند تا اخر عمر همه ی کسایی که بازمانده های کربلا بودن عزادار موندن.))😔🥺
ماهان:(( اره. امشب شب عجیبیه. اسمشو چی بزاریم؟!))🤔😞
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
🏴🏴
دوست داشتی امسال قدم بر میداشتی و خودت رو بر کربلا میرسوندی؟
تاحالا پیاده روی اربعین رفتی؟
اصلا مگه این مسیر چی داره که ۲۰ میلیون آدم رو میکشونه سمت خودش؟
باما همراه باش تا بهت بگیم.
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سی_و_سوم
#ماهان
صورت ساده و بی روح مهسا با یه لبخند کوتاه از بی روحی کامل در اومد.🙂 نگاهش از صورت من به سمت ستاره ها چرخید و شروع کرد به فکر کردن.🤔
مهسا:(( تقابل اشک ها و لبخند ها خوبه؟!))🥲
_:(( قشنگه. تقابل اشک ها و لبخند ها! تو با این روحیه باید میرفتی انسانی تا شاعر میشدی نه اینکه بری ریاضی و مهندسی پزشکی قبول شی!))😜
مهسا:(( چه ربطی داره؟! همه میتونن از خودشون احساسات بروز بدن، فقط اینکه تا عقلت هنوز اظهار نظر نکرده ، احساساتو بذاری تو کمد! ))😏
صدامو شبیه مجری ها کردم🎙️:(( میشه خواهش کنم که برای مخاطبین رمان محرم امسال رو از دیدگاه ریاضی تعریف کنید؟!))🧮
مهسا صداشو صاف کرد:(( خب امسال کرونا در نقش عدد صفر متاسفانه در تعداد زیادی از مراسمات و موکب هامون ضرب شد و باعث شد که برپا نشن.🧮 بنابراین ما هم نتونستیم زیر رادیکال همین هیئت ها بریم تا از بار غصه و گناهان مون جذر گرفته بشه و کم بشه. بغض ها مون هم به توان دو رسید 🥺و چون تو دل مون جا برای نگه داریش کم اومد ، زاویه های دلمون عوض شد و همه چی به هم ریخت.📐 احوال مون شبیه نمودار سینوس شده. امیدواریم که با واکسیناسون به یک اشتراک با مجموعه ی مادر (همه ی مردم) برسیم و همگی مشرف شیم سال بعد کربلا!))☺️
_:(( الهی امین! خدا از دهنت بشنوه! مهسا عالی بودی! خدا نکشتت! میخوام برات دست بزنم. البته باشه برای بعد از محرم امشب نمیشه!))😅
مهسا:(( خب تو از لحاظ روان شناسی بگو.))😌
_:(( هنوز که دانشگاه شروع نشده. بزار برم یه کم یاد بگیرم بعدش برات میگم.))🙃
مهسا:(( الهی که تا اون موقع این بدبختی ها تموم میشه و در مورد حال خوب مون میگی.))😇
_:(( الهی امین!))🤲🏻
دوباره سکوت کرد و به اسمون خیره شد.✨ منتها این دفعه لبخند میزد که همین حالمو خوب می کرد.😁🥰 انگار از فکر غم و غصه اومده بود بیرون. ✌️😉
مهسا:(( میگم ماهان حاضری برای چهل و هشتم شعله زرد بپزیم؟! نذر امام رضا کنیم که کرونا نابود بشه.))🤔
_:(( فکر خوبیه. نظرت چیه که کیک و ابمیوه بخریم و پخش بیرون؟! اینطوری خیالمون راحت تره.))🙂😌
مهسا:(( یادته شعله زردای مادرجونو تو شب تاسوعا؟!😌 چقدر مزه میداد! شیرین با بوی گلاب و عطر کره که حس زندگی میداد به ادم!😋 از وقتی کرونا اومد اینم جاشو داد به کیک و ابمیوه.😒 حیف نیست؟! کرونا چی میخواد دقیقا از جون مون؟!))😒😒😒😞
_:(( اخ! یادته بچگی سر اینکه کی روی کاسه ها دارچین و خلال بادوم و خلال پسته بریزه دعوا می کردیم؟! 😌بعد می رفتیم زنگ خونه ها رو دونه دونه می زدیم و پخش می کردیم بین همسایه ها.))🥺
مهسا:(( فعلا باید با یاد اونا خودمونو زنده نگه داریم. الان ابمیوه ی غیر طبیعی پاکتی میک بزن و فرض کن داری شعله زرد میخوری!))😒
_:(( کرونا! تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟!))😞😢
مهسا:(( بیا یه کمی از پول شعله زرد رو بدیم کیک و ابمیوه بخریم بقیه اگه اضافه اومد بدیم مسجد امیر اینا. راستی کارشون به کجا رسید؟!))🤔
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 شما دعوتین به تماشای مستند ویژه پیاده روی اربعین
✌️امشب ساعت ۲۱:۳۰ از کانال روبیکای مدرسه مضمار نوجوان
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
🏴🏴
چشمات رو ببند و تصور کن تو مسیر کربلا با پای پیاده داری میری . . .
موکب ها ، شور و حال مردم ، مهمان نوازی عراقی ها ، صمیمیت آدمایی که اونجان . . .
وایستا ببینم ، هیچ تصوری نداری؟
تا حالا نرفتی کربلا؟
اگه میخوای بدونی تو پیاده روی اربعین چه خبره با مستند جذاب پیاده روی اربعین همراه باش.
جمعه
ساعت ۲۱:۳۰
از کانال روبیکای مدرسه مضمار نوجوان
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سی_و_چهارم
#امیر
تماس تصویری بهترین راه ارتباط و جلسه بود.📱😑 باید سریع تر به یه اجماع درست و حسابی می رسیدیم.😎
_:(( بروبچ! داداشیا! با این برنامه ایی که گفتم نظرتون چیه؟! خیلی سنگینه!🙄 میدونم بهتون فشار میاد. نظرات خودتونو بگین که یه چیزی از دل همینا در بیاریم و کار بزنیم.))😐
پژمان:(( من موافقم.🙃 ببینین ما تا اذان مغرب کار کنیم هم خوبه.👍 میشه روزی 2 یا 3 ساعت چون روز داره کوتاه تر میشه.🌥️ بعدش هم اگه خیلی خیلی خسته بودیم میخوابیم اگه هم نه که بهتر. درس میخونیم!))🤓📚
حامد:(( حالا تکلیف رویداد رو چیکار کنیم؟ پیاده روی ، شنا ، دراز و نشست!))😕🤔
سجاد:(( میگم با مربی ها حرف بزنیم ببینیم نظر شون چیه. شرایط ما رو اگه بدونن درک می کنن.))☺️🙃
_:((مطمئنین که خسته نمی شین؟! وسط اینا یهو جا نزنین و برین؟! اصلا خانواده هاتون موافقن؟!))😳🤔
سجاد:(( نه عاقا نه! خیالت راحت!))😇
آرمان:(( امیر نکنه میخوای هر جوری شده نذاری ما بیایم سر کار اره؟!))🤨
حامد:(( راست میگه! داری شبیه شیطان رجیم بهونه میاریا!))🤨🧐
پژمان:(( بروبچ یه دقیقه تنفس! حمله نکنین بهش! شاید خودش مشکل داره و نمیتونه بیاد و روش نمیشه که بگه!))😒🙄
_:((نه اقا! میگم الان که این همه فاز گرفتین یه کمی هم از این جهت ها به قضیه نگاه کنین!))🙄
سجاد:(( ببین دادا یه سری کارا هست که سخته اما سختیش می ارزه به نتیجه ی اخرش.🙃 این چیزا رو اگه بخوای با عقلت تصمیم بگیری ممکنه تهش پشیمون بشی اما دل میگه انجامش بده.))🙂🫀
پژمان:(( مثل علی لندی!🤩 عقلش میگفت برو🧠 اما دلش میگفت اونایی که تو اتیش موندن گناه دارن.🫀 به قول خودش دلش میخواست تو دسته ی امام حسین باشه نه یزید. اگه به حرف عقلش گوش میداد و دلش نمی سوخت برای همسایه هاش ، الان شهید نبود و به بالاترین درجه نمی رسید.))😇😁
_:(( تازه هم سن ما هم بود.🤔 خوب تونست تو بد ترین شرایط بهترین تصمیم رو بگیره.))🤩
سجاد:(( ما شرایط مون مثل الان اون سخت نیست اما بازم باید یه تصمیم مهم بگیریم چون بیشتر از نصف سال تحصیلی رو درگیر این موضوع میشیم.))😕
حامد:(( تازه خدا هم هست کمک میکنه.😊 به این فکر کن که این کار میتونه یه تمرین برای خودسازی باشه یا اینکه یه ویژگی جدید رو تو خودت ایجاد کنی.😎✌️ مثلا اینکه برنامه ریزی داشته باشی، صبحا زودتر بیدار شی، با سختی هایی که هست بازم برای این کار جهادی تلاش کنی و خیلی چیزای دیگه!))😁💪
_:(( ممنون بچه ها که اینقدر دید تون بازه و اینقدر کله هاتون کار میکنه.))😍
ارمان:(( حالا علی لندی یه مثال خوب بود چون هم سن و سال ما بود. اما اونطوری همه ی شهدا این شرایط سخت رو داشتن. هر کدوم به یه نحوی این امتحان رو پس دادن. چرا تو این کار جهادی مون ازشون الگو نگیریم؟!))😊🤔
پژمان:(( میگم تا تموم شدن این کارا عکس علی لندی رو بزاریم صفحه زمینه ی گوشی هامون تا هر وقت که دیدیمش ، کاری که کرد برامون یاد اوری بشه و انرژی بگیریم! چطوره؟!))📱📸
_:(( عالی! بریم که بترکونیم!))😎✌️💪
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
✳️بخش هایی از زندگی نامه
🔰#علامه_حسن_زاده_آملی
3️⃣#قسمت_سوم
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ماموریت_سوم
نسل نویی های پرانرژی و نوجونای همراه مضمار اینبار تصمیم گرفتن رکورد خودشون رو تو ورزش کردن بزنن💪
#ببینیم گزارش ورزشی از نوجون های نسل نو رو😉
#قرن_نو_نسل_نو
#رکورد_بزن
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سی_و_پنجم
#سجاد
در حد فیل از قحطي برگشته ناهار خوردم که جون کار کردن داشته باشم. 😄 قیافه ی مامانم دیدنی بود!😆 آخرش هم تاب نیاورد و به روم آورد.
مامان:((بچه اینقدر زیاد نخور معدت مگه چقدر جا داره؟ یهو میترکه کار دستمون میدیا!))😬😳
غذا رو قورت دادم و گفتم:(( مامان دارم میرم کار کنم. وسطش ضعف کنم چی؟ کارا همینجوری هم کند پیش میره!))
مامان:(( داری میری کار کنی، اونجا یه چیزی هم برات میزارم که بخوری.))😑😐
_:((مامان همین جوری هم وقت مون در روز کمه. حالا من بشینم بخورم؟!))🙄😬
مامان:(( بچه تو که شتر نیستی همه چیو بتونی ذخیره کنی! عه! گوش بده دیگه!))
_:((باشه مامان باشه اصلا هر چی تو بگی!))
آخرش هم مامانم یه بقچه داد زیر بغلم و ما رو با یه کامیون سفارش و لباس گرم فرستاد سر کوچه.😑 امیدوار بودم بقیه بهم نخندن و نگن که سجاد سوسول و بچه ننه ست.😬😶 تا اینکه پام رسید به پروژه و دیدم همه همین جورین!😳😆 انگار همه ی مامانا فکر میکنن که این کار خطرناکه و بیخود و بی جهت نگرانن.
امیر:(( وای بچه ها خیلی خوشحالم که شما ها هم با دست پر اومدین وگرنه از خجالت آب می شدم.))😓😉
ارمان:(( مامانا همینن دیگه. کی می خوان دست از این الکی نگران بودن بردارن؟!))🙄😒
حامد:(( انگار بهشون پول میدن که نگران بشن!))😒
وارد زمین مسجد شدیم و به سمت نزدیک ترین کارگری که اونجا بود رفتیم.
امیر:((آقا سلام خسته نباشید. سر کارگر اینجا کیه؟!))🙂
آقای کارگر:(( شما ها؟!)) 🧐😮
پژمان:(( حقیقتش اینکه ما کارگر جدید هستیم. اومدیم کمک شما که زودتر همچی تموم شه.))😊😊
آقای کارگر:(( شما ها که بچه این! نکنه پدر و مادر تون فرستادن تون اینجا که ببینید اگه درس نخونین چی کاره میشین؟!😒😑 خب به اندازه ی کافی دیدین دیگه برین سر درس و مشق تون!))😒
ارمان:(( نه اصلا! شغل شما خیلی هم شریفه! نیومدیم که توهین کنیم اومدیم کمک کنیم!))😮😬
حامد:(( به خدا!))🙄🙄🙄
همون لحظه بود که یکی از داخل ساختمون نیمه کاره بیرون اومد و به نظر می اومد که سر کارگر خودش باشه.🤔
+:(( چه خبره اینجا؟! عا! آقا امیر و آقا سجاد و بقیه ی بچه ها ی این محل! خوب شد اومدین. منتظر تون بودم.))🤩
ارمان:(( شما؟!))🤔
+:(( من شریفی هستم. مهندس و سر کارگر اینجا. از دوستان خانوادگی حاج آقا احمدی.))😊
امیر:(( خوشبختیم! چه خوب شد که شما رو دیدیم. برای این دوست عزیز مون سوءتفاهم شده بود.))🤩
آقای شریفی:(( ایشون امروز اومدن پیش ما و از ماجرا های اینجا خبر ندارن. اگه چیزی شده حق بدین و دلخور نشین.))😊😁
امیر:(( اختیار دارین آقا!))
شریفی :(( خب آماده این آقایون!؟))😁
_:((بله اوستا! از کجا شروع کنیم؟ چی کار کنیم؟!))🧑🔧
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سی_و_ششم°°°
#ماهان
پیمسهلاد نگو بلا بگو! عاشق کربلا بگو!😅 میدونم ربطی به این قسمت نداره اما همین جوری یهو حس شاعریم اومد گفتم شما رو هم در جریان بزارم.😆 اخر این قسمت رمان دوباره بیاین این شعر رو بخونین ، کاملا متوجه میشین که تنها ربطش حضور پیمسهلاد هست! بگذریم. منو برو بچه های محل مون دیدیم که کار خیر به این خوشگلی جلومونه چرا توش سهیم نباشیم و ازش بهره نبریم؟! 🤔🤩همگی گشتیم و لباس هایی که کهنه ی و پاره شده بودن رو پیدا کردیم. البته اگه از مامانا مون می پرسیدیم که لباس گردگیری عید کجاست، اصلا نیازی به گشتن نبود.😐😉 همه سر یه ساعتی که میدونستیم امیر و دوستاش الان مشغول کار هستن ، به پارک محله مون رفتیم و منتظر تاکسی انلاین شدیم. 🕒
مسعود:(( میلاد دادا! خیلی پیشرفت داشتی از عید به این طرف. یه کم پسرفت کنی برای سلامتی خودت بهتره! کدوم لحظه ست که پیراهنت پاره بشه.))😳
میلاد:(( میگی چیکار کنم؟! کرونا نمیزاره ورزش کنیم.))😟😔
_:(( الان میام!))😊
پیمان:(( کجا؟ الان ماشین میاد!))😕😳
_:(( اومدم الان.))😊
با تمام قوا دویدم سمت خونه و بین راه زنگ زدم به مهسا. 📱مهسا به سرعت موشک ژاکت شل و ولم رو اورد جلوی در خداحافظی کردیم. همزمان با رسیدن من به پارک ماشین هم رسید. بعد از سوار شدن ژاکتمو انداختم رو شونه های میلاد.
_:(( بپوش یه وقت یخ نکنی.))🙃
میلاد:(( گرمم نیس داداش خوبم!))🙂
_:(( لباست زیاد تنگه برات خوب نیست برای تو خیابون.🤫 این بهتره!))
مسعود:(( اتفاقا باعث میشه بیشتر عرق بکنی و زودتر چربی های دور شکمت برن سیزده بدر!))😅😉
میلاد:(( اگه کثیف یا پاره شه چی؟!))😬😬
_:(( این شل و ول ظاهرا قسمتش بوده که تو کار جهادی استفاده بشه. مطمئنم به خاطر همین ازت تشکر می کرد اگه زبون داشت.))😌🙃
مسعود:(( اگه برای میلاد تنگ باشه بعید نیست. میلاد با همه فرق داره!))😆😅
وقتی رسیدیم امیر و دوستاش سخت مشغول کار بودن. دو تا شون بیل میزدن ، ملات درست می کرد ، یکی هم با فرغون مواد رو جا به جا میکرد. پیاده شدیم و به سمت شون رفتیم.
_:(( اقایون کارگر نمی خواین؟!))😎
امیر سرش رو بالا اورد و کلاهش رو در اورد. نفس نفس زنان سمت مون اومد.🥴
امیر:(( ماهان! بچه ها! شما اینجا چیکار می کنین؟!))😳
پیمان:(( اومدیم کنار شما یه کمی مردونه کار کنیم!))💪🏻😉
امیر:(( ولی اخه....))😕
میلاد :(( نه زحمت مون میشه و نه خانواده هامون ناراحت میشن. مسئله ی بعدی؟))😎😌
امیر:(( خب پس حرفی نیست. خوش اومدین!☺️☺️ باز خدا رو شکر کنین که مادراتون مثل مادرای ما با تدارکات و تجهیزات شما ها رو راهی نکردن!))🙄
مسعود:(( شکایت الکی نکن! 🤨این دل نگرانی های مامانا خیلی قشنگه. معلوم میشه که چقدر دوستت داره و براش مهمی!))🤫
_:(( تو کل این جهان بعید میدونم کسی مثل مامانای ایرانی هارو داشته باشه.🤔 حیف خاله ی دلسوزم که تو قدرش رو نمی دونی!😒 البته اینو با همه تون بودم!))😑🙄
میلاد:(( به کجا داره میره نسل جدید!))🙄
پیمان:(( با کیا شدیم 83 میلیون؟!😑 نگران اینده ی مملکتم شدم اصلا!))😬☹️
مسعود یهو زد تو خط مداحی :(( سلطان غم! چشم و چراغم مااادر! ماااادر پرستار دلم...))🤧😢
_:(( بسه برین سر کارتون شب شد!))🤣😅
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قهرمانی ات مبارک پهلوان🥇🏆
پیروزی مقتدرانه ی ، پهلوان یزدانی ، ورزشکار اخلاق مدار را به شما نسل نویی ها تبریک میگوییم🌹
#قرن_نو_نسل_نو
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سی_و_هفتم°°°
مهسا
نزدیک ساعت هفت اومد خونه. خستگی از وجودش می بارید اما چیز عجیبی که وجود داشت کلافگی بود که سعی داشت پشت لبخند ساختگیش قایمش کنه. بعد از سلام و حوالپرسی اروم و مختصری رفت تو حمام و منم به پروین اعتصامی خوندنم ادامه دادم. وقتی صدای در حموم اومد مامان بهم اشاره زد:(( مهسا مادر بیا این سینی چایی رو براش ببر خستگیش در بره. الهی بمیرم! بچم خیلی خسته میشه در روز!))
_:(( خوب به اقا پسرت میرسی مهدیه خانوم!))
مامان:(( از دست زبون تو دختر! ندیدی قیافشو مگه؟! ))
_:(( شوخی کردم! منم بودم براش چایی می بردم! به به! دستم درد نکنه چه چایی خوش رنگی.))
مامان:(( چند روز دیگه دانشگاه ها شروع میشه. امیدوارم این کار به درسش لطمه نزنه!))
_:(( باید برنامه ریزی خوبی برای خودش بکنه! اما بیشتر از خستگی انگار فکرش درگیر بود.))
مامان:(( نمیدونم والا!))
ماهان داشت موهاشو با حوله خشک میکرد اومد و روی مبل ولو شد و زل زد به چایی.
ماهان اروم گفت:((دستت درد نکنه.))
_:(( همینقدر ممنونی؟!))
ماهان:(( میخوای زانو بزنم تشکر کنم؟!))
_:((نه بابا شرمنده نکنین ماهی خان!))
روی مبل نشستم و دوباره لای کتاب پروین رو باز کردم. ماهان همونطور که چایی شو فوت میکرد ، خیره به نقطه ایی نا معلوم ، تو افکارش غرق شده بود. صورت بی حال و فکر درگیرش به این حسو میداد که اتفاقی افتاده. نمیدونم! شاید هم چون زیاد خسته بود اینجوری بود!
_:(( راستی خسته نباشی دلاور خداهم قوتت پهلوان. دوست داری برات بخونم؟!))
ماهان:(( هر جور که دوست داری.))
_:(( جز دانش و حکمت نبود میوه ی انسان/ ای میوه فروش هنر این دکه و بازار
کز گفته ی ناکرده و بیهوده چه حاصل/ کردار نکو کن که نه سودیست ز گفتار ...))
ماهان خیلی اروم زیر لب گفت:(( هی خدا!))
_:(( چیزی شده؟! به قول عمه یه ککی به جونته!))
ماهان:(( چطور؟!))
_:((صدا و سیمات کمی آشفته است چخبره؟! کار و بار ردیفه اوستا؟!))
ماهان:((یه کمی سرم شلوغه. طوری نیس.))
_:((امروز همه چیز مرتب بود؟ همه ی ادما سر کار مشکل نداشتن؟!))
ماهان:(( امروز یکی از دوستای امیر رفته بود واکسن کرونا بزنه، تا دو روز نمی تونه بیاد. پیمان محدودیت زمانی داره و همیشه کم می مونه چون پشت کنکور مونده امسالو. به غیر از این همه چیز خوبه. بقیه هم رفتن پول جمع کنن اما هر چی زنگ میزنم خبری ازشون نیس!))
_:(( خب خدا رو شکر. بد به دلت راه نده!))
ماهان:(( من میرم دراز بکشم. برای شام صدام کن.))
ماهان رفت و با سوالی که برای منو مامان ایجاد کرده بود، ما رو تنها گذاشت. داشتیم به ماهان فکر میکردیم که تلفن خونه مون زنگ خورد.
مامان:(( کیه؟))
((! نمیدونم! ناشناسه):( _
مامان تلفن رو جواب داد. صدای جیغ جیغ یه خانومی از پشت تلفن کماکان به گوش میرسید.
مامان:(( خودمم بله.... چی شده خانوم؟!.... یه کمی آروم تر بگو منم بفهمم... ماهان چیکار کرده؟!.... یا فاطمه ی زهرا!...))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سی_و_هشتم°°°
امیر
بعد از تماس تلفنی که با دوست بابام داشتم ، تونستم ازش اجازه ی اجر هاشونو بگیرم. شانسی که اوردیم این بود که همون موقع داشتن خونه ی پدری شونو تخریب میکردن و اجر ها رو میخواستن بریزن دور. اینقدر که بیل زده بودم کف دستام درد می کرد اما حالا از اینجا به بعد کار ما سبک تر میشد. به جای اینکه یه تعداد مون کارگر اضافه باشیم میشینیم و اجر تمیز میکنیم. اینطوری تو پول مون هم صرفه جویی میشد. البته برای بحث پول هر چی ادم دست به خیر می شناختیم رو در جریان گذاشتیم. تو مزار ها هم با یه صندوق بچه ها می رفتن و نذورات مردم رو جمع می کردن. این مدیریت کردن پول رو مدیون بابامم. اگه کمکم نمی کرد تا حالا 10 بار فلج اقتصادی شده بودیم. البته باید بازم فکر کنیم که چجوری میتونیم پول دربیاریم یا هزینه ها رو کم کنیم. مطمئن بودم که اگه الان برو بچ این موضوع رو بدونن حسابی ذوق میکنن! مخصوصا میلاد که دیگه مجبور نیست راه بره و کار کنه. سری به گروه مون تو واتساپ زدم. همه از خودشون و کارا شون تو امروز خبر داده بودن به جز مسعود. تا اونجایی که یادم می اومد مسعود قرار بود بره یه قسمتی از بهشت زهرا و پول جمع کنه.
به شوخی نوشتم:(( خداقوت به همه تون داداشیا. دم همگی گرم! فقط مونده مسعود بگه که امروز چی کار کرده. اقا مسعود نکنه میلیونی کاسب شدی همه رو زدی به جیب و ما رو دیگه نمیشناسی؟!))
دو تا استیکر خنده هم فرستادم که متوجه ی شوخی بودن حرفم بشن و سوءتفاهم نشه براشون. کسی ظاهرا انلاین نبود. تقریبا ساعت 7 شب بود و بهشون نمی اومد خوابیده باشن. بیخیال همه چیز نگاهی به درس هام انداختم. این چند وقتی که شروع به کار کرده بودم ، با اینکه اول سال تحصیلی بود اما داشتم عقب می افتادم. راستش اولش اصلا فکر نمی کردم که کار کردن و درس خوندن با هم اینقدر کار سختی باشه. یه جورایی انگار اولش اصلا به سختی هاش فکر نکرده بودم و الان اون سختی ها به خوبی حس میشد. واقعا دم بچه های کار و بی بضاعت گرم! این روزا بیشتر احوال اونا رو درک میکردیم. درک میکردیم که وقتی بی تفاوت از کنارشون رد میشیم چقدر خستگی شون بیشتر میشه. صدای گوشیم افکارمو یهویی پروند. ظاهرا پیام از همون گروه خودمون بود.
میلاد:(( فک کنم مسعود با همه ی اون پولا رفته خوراکی خریده. الان سرش یه جا با اونا گرمه!))
سجاد:(( داداش چرا همه چیز و به شکم ربط میدی!؟))
پژمان:(( مطمئنم رفته خارج!))
_:(( خخخخخخخخخخ! دیوونه ها!))
یهو سر و کله ی پیمان پیدا شد.
پیمان:(( چی شده؟ چی میگین؟!))
پژمان:(( مسعود ظاهرا اختلاس کرده ازمون و فرار کرده خارج!))
پیمان:(( بچه ها وقتی خبر ندارین هیچی نگین!.....))
_:(( مگه چی شده؟!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سی_و_نهم°°°
ماهان
صداش و کاراش تو سرم پخش میشد و این حالمو بدتر میکرد. نکنه خیلی اسیب دیده؟ نکنه اتفاق بدی براش افتاده باشه؟ نکنه... نکنه...نکنه...! هزاران نکنه تو سرم جمع شده بود و داشت کلافم میکرد. کم کم داشتم به گریه می افتادم از ترس. راهروی 10 متری بیمارستان برام 1000 متر شده بود. لحظات سخت و نفس گیری بود. صدای ضربان قلبم رو راحت می شنیدم! با همه ی ترس و استرسم بالاخره رسیدیم دم یه اتاق که یه کمی شلوغ هم بود. به پاهام جرئت دادم و وارد اتاق شدم. چی دیدم جز مادرش که با دلخوری و گریه می گفت:(( ماهان اینه رسم رفاقت؟ مسعود تو رو مثل برادرش دوست داشت! چجوری دلت اومد باهاش این کار رو بکنی؟!))
و پدرش که سعی می کرد مادرشو اروم کنه. به هر زوری که بود بردش بیرون و من تازه تونستم از شوک دربیام و مسعود رو ببینم. یه گوشه روی تخت خوابیده بود و به دستش سرم وصل بود. سر و بینی باند پیچی شدش داغونم کرد. واقعا برام سوال بود که چی شده؟ چجوری این بلا سرش اومده؟ کی این کار رو باهاش کرده؟!
مامان:(( ماهان نگو که این وضع بچه ی مردم کار توئه!))
با زحمت به علامت تکذیب سر تکون دادم. مامان اه بلندی کشید :(( اگه طوریش بشه؟!...))
اون لحظه با تمام وجودم از خدا میخواستم که مسعود چشماشو باز کنه و دوباره حرف بزنه. از پشت سرم صدای دکتر که با والدینش حرف میزد توجهمو جلب کرد:(( نگران نباشین حالش تقریبا خوبه. اما ممکن بود اتفاقای بد تری بیفته. شانس اوردین که فقط سرش و بینیش شکسته. ضربه ی سر هم جای خطرناکی نبوده اما به هر حال باید مراقب باشین.))
بعد از نفس راحتی که کشیدم و احساس میکردم سبک تر شدم. از ته دلم خدا رو شکر می کردم که اتفاق بدی براش نیفتاده.
_:(( عمو... میشه بگین چی شده؟!))
پدر مسعود:(( تو گفتی بره بهش زهرا؟!))
_:(( تصمیم همه بود. تقسیم بندی مکانی کرده بودیم. امروز نوبت مسعود بود که بره یه قطعه ی خاص از اونجا تا نذورات مردم رو جمع کنه.))
پدر مسعود:(( میدونی چقدر اونجا گدا زیاده؟! نباید هیچ کدوم تون تنها برین! چند نفر ریختن سرش و تا میخورده کتکش زدن. چون رفته بوده تو محل اونا و ممکن بود کاسبی شونو کساد کنه!))
_:(( من شرمندم! اصلا به اینجاش فکر نکرده بودیم! روزای قبل اینطوری نمی شد.))
پدر مسعود:(( بچه ی من الان جای اینکه بره کارای خوابگاهشو ردیف کنه پیگیر ثبت نام دانشگاهش باشه رو تخت بیمارستانه! نمی خوام بگم تقصیر توئه اما این کار پیشنهاد تو بود.))
میدونستم الان عصبیه و شاید داره جلوی خودشو میگیره که خیلی چیز ها رو نگه! بهش حق میدادم.
پدر مسعود:(( دعا کن طوریش نباشه. بعد از این ماجرا باید یه تصمیم گیری اساسی برای این مسئله بکنم! یعنی چه؟ من نمی فهمم! اصلا به شما ها چه ربطی داره که تو همه چیز و همه جا دخالت می کنین؟! ان مسجد مگه خودش متولی نداره؟! مگه اون منطقه ساکن نداره که شما ها بلند شدین رفتین اونجا؟! این حرفا که کار خیره و اینا رو کی فرو کرده تو مغز تون؟! شماها پدر و مادر تونو دق ندین ، لازم نکرده کار خیر کنین!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_چهلم°°°
المیرا
مثل برق گرفته ها خشک شده بود و تو شوک بود. حالشو تا حدی درک میکردم. لابد خودشو مقصر میدونست و احساس گناه میکرد.
_:(( امیر یه دقیقه اروم باش ببینیم چی کار میشه کرد؟!))
امیر با تعجب گفت:(( چی کار میشه کرد؟! تازه داری میگی چیکار میشه کرد؟! زدن بچه ی مردم رو ناقص کردن! جلوبندی صورتشو اوردن پایین و کله شو کوبیدن به اسفالت حالا میگی چی کار میشه کرد؟! اصلا میشه کاری کرد؟!))
_:(( یه دقیقه اروم باش! عصبی باشیی که حل نمیشه چیزی!))
امیر:(( مغزم کار نمی کنه الی! نگران مسعودم، نگران واکنش خانوادشم، نگران ماهانم، نگران مسجدم!))
_:(( امتحان عربی هم داری فردا! خب پاشو برو درس بخون اینجا نشستی که چی؟! الهی که چیزی نمیشه! امیر ، میخوای با هم عربی بخونیم اگه تمرکز نداری؟!))
بابا برای اینکه امیر رو اروم کنه بهش گفت:(( پسر جان درست میشه. الان برو توکل به خدا کن و درستو بخون. مطمئن باش مشکل رو به خدا بدی خدا خوب حلش میکنه.))
اروم رفتم تو اتاق و یواشکی زنگ زدم به مهسا. مهسا هم حالش زیاد خوب نبود و انگار خونه ی اونا خیلی اوضاع به هم ریخته تر از خونه ی ما بود.
مهسا:(( الان اینجا هیچ کس حرف نمی زنه. تو بیمارستان مامان مسعود کلی باهاش بحث کرد و اون هیچی نداشت بگه. ماهان میگفت از داد و بیداد مادر مسعود همه صداشون در اومده بود. مامان اینقدر عصبیه که به زبون اوردن اسم مسجد و کار خیر رو کلا ممنوع کرده. رفتن ماهان هم منتفی شده.))
_:(( تقصیر اونا نیست که! اصلا تقصیر هیچ کس نیست. یه حادثه بوده فقط!))
مهسا:(( اره ولی این حادثه میتونست اسیب کمتری برای یه نفر داشته باشه. خانوادش که خیلی قاطی کرده بودن. ماهان الان از همه حال بد تری داره. فقط از طرف اون و من از امیر عذر خواهی کن. پیشش بد قول شدیم!))
_:(( الان ماهان نمیاد بقیه ی دوستاشم نمیان؟))
مهسا:(( به احتمال 80 درصد اونا هم نمیان دیگه. یکی شون که دانشگاهش راه دوره، یکی دیگه پشت کنکور مونده ،یکی شونم مصدوم شده! خلاصه اینکه خانواده ها به احتمال زیاد نمیزارن که بچه هاشون بیان. البته بازم معلوم نیست.))
_:(( باشه. تا همین جا هم دست همه تون درد نکنه. ببینیم که چی پیش میاد.))
بعد از خداحافظی رفتم از تو حال به امیر نگاه کردم. روی تختش نشسته بود و سعی میکرد تمرکز کنه و عربی رو تمرین کنه برای فردا.
_:(( خب بیا یه کم باهم عربی بخونیم.))
امیر:(( اره! ذهبوا!))
_:(( چی؟))
امیر:(( رفتند! خیلی از دوستامون دیگه نمیتونن کمکمون کنن... نکنه همه کارامون بی فایده بوده؟! اره اصلا حق با بابای مسعود بود! به ما چه که چی سر مسجد اومده؟!
مگه ما چیکاره ایم؟! المیرا! نکنه کلا راهو اشتباه رفتیم؟! ولی من به حاجی قول دادم. مرده و حرفش!))
_:(( اگه ما پی کمک بودیم این همه راه بود واسه کمک! کمک به هم کلاسیامون تو درساشون..اصن تو کارای خونه و بقیه چیزا... واقعا نکنه کمک به مسجد و اینا کار بزرگتراس؟!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
رونمایی کاراکترهای قهرمانان نسل نو برای اولین بار بمناسبت روز نوجوان 💥 #نوجوان_تشکیلاتی_تمدن ساز
قهرمان نسلِ خودت باش!🏆
داستان یک صفحه ای قهرمان نوجوان زندگی خودتونو برامون بنویسید و به آیدی زیر ازسال کنید
@mezmar_nojavan_rabet
بهترین داستان همراه با تصویر سازی ارائه میشه به نام خودتون 😉
#نوجوان_تشکیلاتی_تمدن_ساز
#قهرمانان_نسل_نو
#قرن_نو_نسل_نو
#مسابقه_قهرمان_نسل_من_کیه؟
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
قهرمان پرامید و پرشورنسل نویی ها باش😎
#رونمایی دوبیتی ویژه قهرمانان نسل نو
در بیان گام دوم ، نسل نو بسیار هست
پرنشاط و پرتوان و هم بسی هوشیار هست
نسل نو در قرن نو ، با نوجوانی پرامید😌
قهرمانی انقلابی رهرو سردار هست💪
#کاراکتر_قهرمان_ویژه_دختران
دوستان نوجوان عزیزمون ، در قالب داستان شخصیت قهرمان دختر خودتون رو برامون بنویسید و بفرستید😌
#نوجوان_تشکیلاتی_تمدن_ساز
#قهرمانان_نسل_نو
#قرن_نو_نسل_نو
#مسابقه_قهرمان_نسل_من_کیه؟
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
قهرمانان آینده ساز💥
#رونمایی دوبیتی ویژه قهرمانان نسل نو
در بیان گام دوم ، نسل نو بسیار هست
پرنشاط و پرتوان و هم بسی هوشیار هست
نسل نو در قرن نو ، با نوجوانی پرامید
قهرمانی انقلابی رهرو سردار هست💪
#کاراکتر_قهرمان_ویژه_پسران
دوستان نوجوان عزیزمون ، در قالب داستان شخصیت قهرمان پسر خودتون رو برامون بنویسید و بفرستید
#نوجوان_تشکیلاتی_تمدن_ساز
#قهرمانان_نسل_نو
#قرن_نو_نسل_نو
#مسابقه_قهرمان_نسل_من_کیه؟
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan