eitaa logo
فاطمه ولی‌نژاد
3.9هزار دنبال‌کننده
47 عکس
22 ویدیو
1 فایل
رمان سپر سرخ https://eitaa.com/fatemeh_valinejad/61 رمان تله در تهران https://eitaa.com/fatemeh_valinejad/192 رمان آواتار https://eitaa.com/fatemeh_valinejad/313 اطلاع از سایر آثار https://eitaa.com/fatemeh_valinejad/361 ارتباط باادمین @admin_writer
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان 🔻قسمت شصت و دوم ▪️دستش به دستگیره ماند و انگار دلش هنوز پیش من گیر افتاده بود که به سمتم صورت چرخاند، چند لحظه نگاهم کرد و با یک سؤال تمام انتظاری که از این مکث کوتاهش داشتم، به هم زد: «یادته اون شبی که بهت گفتم حتی با اکانت خصوصی تو اینستاگرام اینهمه عکس از خودت نذار؟ یادته چقدر ناراحت شدی و حتی قهر کردی که بری خونۀ بابات؟ حالا دیدی کسی که فکرش رو نمی‌کردی این عکس رو واسه کیا فرستاد و چه بلایی سر زندگیت اورد؟» ▫با همین چند جمله، ذهنم به چند ماه پیش و شب سالگرد ازدواج‌مان پرت شد و او دیگر کاری در این خانه نداشت که در را باز کرد و همانطور که کفش‌هایش را می‌پوشید با احساسی که دیگر نمی‌خواست عیان شود، سفارش کرد: «کاری داشتی خبر بده.» ▪اما برای من کاری جز خواستنش نمانده و می‌ترسیدم حرفی بزنم مبادا احساسم را پس بزند که او رفت و من در تنهایی این خانه، دفن شدم. ▫اعتراف می‌کنم تا شب چشمم به در بود شاید دلش به رحم آمده و برگردد ولی انگار برای همیشه قید این زن و زندگی و عشقش را زده بود که یک هفته گذشت و تنها سراغی که از قلبم می‌گرفت تماس یک دقیقه‌ای هر شب بود تا مطمئن شود حالم خوب است اما حال من اصلاً خوب نبود. ▪برایم مهم نبود خانواده پاسخ تماسم را می‌دهند یا هنوز تحریم این دختر تنها ادامه دارد که خودم حوصلۀ صحبت با کسی را نداشتم؛ به خصوص اینکه می‌دانستم تماس و تمام رفت و آمدهایم را کنترل می‌کنند و دلم نمی‌خواست قدم از قدم بردارم. ▫در یخچال چیز زیادی برای خوردن نمانده و غرورم اجازه نمی‌داد به محمد حرفی بزنم؛ این روزها تنها هم‌صحبتم خدایی شده بود که بی‌سرزنش به دردهایم گوش می‌کرد و من در آغوش سجاده، تمام دردهایم را دانه‌دانه گریه می‌کردم تا لحظه‌ای که یاسمین با یک تماس روی سرم خراب شد. ▪ساعت یک ربع به دو بعد از ظهر بود و درست روی همان چیزی که می‌ترسیدم، دست گذاشت: «تا نیم ساعت دیگه بیا میدان صنعت.» ▫نمی‌توانستم حدس بزنم باز چه خوابی برایم دیده و همین که تماسش قطع شد، شماره‌ای ناشناس با موبایلم تماس گرفت. ▪ترسیدم باز هم کسی از طرف آن‌ها باشد و ظاهراً مأموران امنیتی تماسم را شنود کرده بودند که بلافاصله همان مرد تماس گرفت و بی‌هیچ مقدمه‌ای اصل مطلب را پیش کشید: «خانم عرفانی همین الان یکی از بچه‌ها میاد دنبال‌تون البته به اسم اسنپ و شما رو می‌رسونه میدان صنعت. فقط اون دستگاه شنود رو هم با خودتون ببرید، اگه محل قرار دفتر آرون یا یکی از مکان‌های ثابت‌شون بود، یه جای مناسب که تو دید نباشه، بچسبونید.» ▫نمی‌دانستم چه بگویم که من حتی از بردن این دکمۀ سیاه با خودم می‌ترسیدم اما مهلت نداد پاسخی بدهم و حرفی زد که دلم بدتر خالی شد: «فقط حواس‌تون باشه، سفید موندن شما خیلی مهم‌تر از نصب این دستگاه شنوده! فقط زمانی این کارو بکنید که حتی یک درصد هم احتمال خطری وجود نداشته باشه!» ▪از شدت وحشت و تپش‌های سنگین قلبم، حالم به هم می‌خورد و او حرف دیگری هم داشت که پس از چند لحظه مکث، توصیه کرد: «با حساسیتی که همسرتون دارن، ما خودمون باهاشون هماهنگ می‌کنیم. ضمناً ماشینی که شما رو می‌رسونه، دنبال‌تون میاد و مراقب شماست.» ▫با تمام بی‌توجهی‌هایی که این یک هفته دلم را خون کرده بود، می‌دانستم اگر بفهمد چه حالی می‌شود اما با اینهمه سردی رفتارش، دیگر خودم هم دلم نمی‌خواست خبری از خرابی حالم داشته باشد و با همین ذهن به هم ریخته، آمادۀ رفتن شدم. ▪دستگاه شنود را داخل جیب مانتو جا زدم و مطمئن بودم هرگز این دکمه را از این جیب خارج نخواهم کرد و خبر نداشتم به سمت چه مخصمه‌ای می‌روم. ▫مردی جوان پشت فرمان پراید سفیدی در انتظارم مقابل در ایستاده بود و همین که سوار شدم، حرکت کرد و همزمان توضیح داد: «من شما رو میدون صنعت پیاده می‌کنم... احتمالاً بخوان شما سوار یه ماشین دیگه بشید، منم دنبال‌تون میام.» ▪سپس از آیینه نگاهی گذرا به صورتم کرد و شاید وحشت از چشمانم می‌چکید که محکم حرف زد: «یه نفس عمیق بکشید و آروم باشید، هیچ مشکلی پیش نمیاد!» ▫اما مگر می‌شد آرام باشم که دقایقی بعد دور میدان صنعت پیاده‌ام کرد و همان لحظه، ماشین یاسمین را دیدم که فلاشر می‌زند. ▪هوا سرد بود و سخت میشد در این سرما در برابر لرزش استخوان‌هایم از ترس مقاومت کنم که تا سوار ماشین شدم، یاسمین متلک بارم کرد: «دختر تو که دیگه بارت رو بستی، از چی می‌ترسی؟» ▫چشمانش پشت عینک دودی بزرگی که زده بود، ترسناک‌تر شده و هنوز ضرب شست کتک زدنش از خاطرم نرفته بود اما او می‌خواست با خنده، خیالم را تخت کند: «امروز آرون گفته بری پیشش که برنامه‌های طلاق و اقامت آلمان رو واست ردیف کنه!» ▪اما خیالم تخت نبود حقیقت همین چیزی باشد که می‌گوید و همین شنودی که در جیبم پنهان کرده بودم، هر لحظه مضطرب‌ترم می‌کرد. ▫به نظرم مسیری که می‌رفت، شبیه آن روز نبود و وقتی رسیدیم، مطمئن شدم محل قرار امروز، خانه‌ای ویلایی در انتهای یک کوچۀ بن‌بست است. ▪یاسمین همانطور که در ماشین را قفل می‌کرد، با نگاهش اطراف را می‌پایید و به سمت در سیاه و بزرگی که روبرویمان بود، اشاره کرد تا وارد شویم. ▫طول حیاط نسبتاً بزرگ ویلا را با خاطری جمع قدم می‌زد و من حق داشتم از تنهایی در این ویلا بترسم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و سوم ▪️اطمینان داده بودند نیروهای امنیتی مراقبم هستند اما در این ویلا کسی جز ما نبود؛ وحشت نفسم را گرفته و دلم می‌خواست از پای پله‌ها برگردم که آرون درِ شیشه‌ای ساختمان را باز کرد و دوباره سر به سر اینهمه استرسم گذاشت: «شروع کردی آلمانی یاد بگیری؟» ▫روی پله‌ها خشکم زده بود، یاسمین هُلم داد تا زودتر وارد ساختمان شوم و آرون بین هزار حرفی که منتظرش بودم، عجیب‌ترین سؤال ممکن را پرسید: «شوهرت در مورد مهرداد چیزی بهت نگفت؟» ▪پشت سرش وارد سالن پذیرایی ویلا شدم و حقیقتاً نمی‌دانستم چه باید بگویم که خودش جواب سؤال مشکوکش را داد: «می‌خوام ببینم این مدت حرفی در مورد برنامه‌های دادگاه و طلاق نزده؟» ▫روی کاناپۀ سفید بالای سالن لم داد و اشاره کرد تا من هم بنشینم؛ کنار یاسمین روی مبلی تکی نشستم، از وحشت دستم را روی جیبم محکم گرفته بودم که انگار می‌ترسیدم کسی این شنود را ببیند و آهسته پاسخ دادم: «نمی‌دونم نوبت دادگاه کیه.... اونم حرفی نزده...» ▪نگاهش روی صورتم ثابت مانده و شاید داشت اینهمه استرسم را روانشناسی می‌کرد که کف هر دو دستش را روی هم قرار داد و موزیانه زیر پایم را کشید: «بعد از شبی که اوردیش خونه و لپ‎‌تاپ رو جابجا کردی، همدیگه رو ندیدید؟» ▫ناخودآگاه چشمانم می‌چرخید بلکه جای مناسبی برای چسباندن این شنود پیدا کنم و هم‌زمان حقیقت را گفتم: «نه، همدیگه رو ندیدیم.» ▪سرش را به نشانۀ رضایت از عملکردم جنباند و بلاخره از مأموریت جدیدم رونمایی کرد: «باید بیشتر بهش نزدیک بشی؛ سعی کن جوری وانمود کنی که انگار پشیمون شدی و می‌خوای گذشته رو جبران کنی. ما می‌خوایم روند طلاق‌ یکم طولانی‌تر بشه، البته مهرداد هم یه شکایت روی درخواست طلاق همسرت زده، یه درخواست بررسی وضعیت مالی هم برای پرداخت مهریه ثبت کرده که زمان برگزاری جلسات طولانی‌تر بشه اما تو هم تو این مدت سعی کن به هر زبونی می‌تونی رامش کنی و بیشتر بکشیش خونه.» ▫نمی‌دانستم از این نزدیکی چه می‌خواهند و دل وامانده‌ام بی‌هوا برای محمد پرید که بی‌هیچ فکری پرسیدم: «چرا باید طلاق عقب بیفته؟» ▪در پاسخم خندید تا شاید فضا را صمیمی‌تر کند و با لحنی دوستانه از یاسمین پرسید: «برامون قهوه می‌ریزی؟» ▫یاسمین از جا بلند شد و او با همان خنده‌هایی که حالم را به هم می‌زد، سر نخ را دستم داد: «خب اگه طلاق بگیری دیگه دسترسی ما به محمد مصطفوی قطع میشه ولی ما حالا حالاها با ایشون کار داریم البته برای تو که دیگه نباید مهم باشه!» ▪نمی‌دانم چرا این روزها هر لحظه بیشتر عاشق محمد می‌شدم که از همین اشاره‌های نصفه و نیمه، تمام تن و بدنم برایش تکان خورد. ▫فکرم درگیر دستگاه شنودی بود که به دستم سپرده بودند و من حتی از اینکه در جیبم چنین چیزی پنهان کرده بودم، ضربان قلبم نامنظم می‌زد. ▪یک لحظه به سرم زد بی‌خیالش شوم و ترسیدم با همین بی‌خیالی، محمد را گرفتار کنم که چشمم هر درز مبل و زاویۀ میز پذیرایی را می‌گشت بلکه محل مطمئنی پیدا کنم و همان لحظه یاسمین با سینی قهوه بازگشت و کنارم نشست. ▫سینی را روی میز شیشه‌ای وسط مبلمان قرار داد، آرون قهوۀ خودش را پیش کشید و من می‌خواستم با همین قهوه کاری کنم که فنجان خودم را روی میز کنار دستم جا دادم. ▪دنبال فرصتی بودم تا به بهانۀ برداشتن قهوه، شنود را جایی زیر سطح چوبی همین میز کوچک بچسبانم و کار قلبم به جایی رسیده بود که حتی قطرات خون در رگ‌هایم از وحشت می‌لرزید. ▫چشمم مدام دور میز می‌چرخید و می‌خواستم دستم خالی باشد که موبایل را روی میز شیشه‌ای رها کردم، حواسم بود درست در لحظه‌ای که آرون و یاسمین مشغول گپ و قهوه خوردن هستند، شنود را از جیبم درآوردم و دستم را به سمت میز کنارم بردم. ▪می‌دانستم اگر فقط یک لحظه بفهمند چه چیزی بین انگشتانم پنهان کرده‌ام، کارم را همینجا تمام می‌کنند و از همین استرس، تمام رگ‌های سرم آتش گرفته و صورتم خیس عرق شده بود. ▫شاید چند ثانیه بیشتر نکشید تا به بهانۀ برداشتن فنجان سفید قهوه، انگشتانم را زیر لبۀ چوبی میز جلو بردم و همان لحظه، صدایی قلبم را از جا کَند. ▪شنود زیر میز چسبیده و با چشمان وحشتزده‌ام می‌دیدم موبایلم روی میز شیشه‌ای درست مقابل پای آرون و یاسمین زنگ می‌خورد و شمارۀ محمد بود. ▫فاصلۀ لبۀ میز تا دستۀ فنجان، چند سانت بیشتر نبود و برای حرکت دادن انگشتانم در همین چند سانتی‌متر، هزار بار جانم به گلو رسید و نفهمیدم چطور فنجان را بلند کردم. ▪صورت رنگ پریده و پیشانی خیس عرقم، مشکوک‌شان کرده بود که یاسمین خیره به دستان و میز و فنجانم مانده و آرون، با چشمانی غرق شک، موبایلم را سمتم گرفت: «چرا جواب نمیدی؟» ▫مأمور امنیتی گفته بود با محمد برای آمدنم به این جلسه هماهنگ کردند؛ حدس می‌زدم از اضطراب شنودی که با خودم آورده‌ام، تماس گرفته است؛ جرأت نداشتم پاسخ دهم مبادا حرفی بزند و خبر نداشتم بی‌خبر از همه‌جا سراغم را گرفته است. ▪با دستانی که به وضوح می‌لرزید، موبایل را گرفتم و آرون انگار اطمینان پیدا کرده بود پشت این تماس خبری پنهان شده که اینبار دستور داد: «وصل کن، بذار رو آیفون!» ▫نگاه یاسمین هنوز دور دستان و فنجانم می‌گشت و بلافاصله از جا بلند شد؛ چشمان آرون طوری عصبی شده بود که بی‌اختیار تماس را وصل کردم و صدای مضطرب محمد که در سکوت ترسناک اتاق پخش شد: «سحر تو کجایی؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 السَّلامُ عَلَیٰ أَسِیرِ الْکُرُباتِ وَقَتِیلِ الْعَبَرَاتِ 🏴 اربعین شهادت سیدالشهداء (علیه‌السلام)؛ میهمان کلامی از : "شکوه کنید پیش امام حسین یا سیدالشهدا ما دلمون می‌خواست بیایم، نشد..." https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
💚 رزق شب جمعه و شام اربعین تمامی اعضای عزیز کانال 🌹با سپاس از مخاطب بزرگواری که به یاد همه ما بودند https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و چهارم ▪️ضربان قلبم به حدی بالا رفته بود که عملاً فکرم از کار افتاده و یک لحظه نفهمیدم چه می‌کنم؛ تماس را قطع کردم، از جا پریدم و یاسمین درست روبرویم رسیده بود که با نفس‌هایی ترسیده به سیم آخر زدم: «نکنه تعقیبم کرده باشه...» ▫احساس می‌کردم اتصال سلول‌های مغزم با تمام اعصاب بدنم قطع شده و انگار زبانم آتش به اختیار عمل می‌کرد تا با هر دروغی شده از این مخمصه نجاتم دهد: «من اینو می‌شناسم... حتماً تعقیبم کرده...» ▪️جملات آش و لاشی که از دهانم بیرون می‌ریخت، خرابی حالم را که از چسباندن شنود به آخرین حد ممکن رسیده بود، توجیه می‌کرد و همین توجیه، آمپر ترس آرون را هم بالا برُد: «چه زِری می‌زنی؟!» ▫بدتر از فنر از جا پرید و همانطور که به سمت آیفون دیواری می‌رفت، رو به یاسمین تشر زد: «پس تو چه غلطی می‌کردی؟!» ▪️یاسمین انگار هنوز شکّ داشت که نگاهش بد تر از سگ، دور و برم بو می‌کشید تا بفهمد دقیقاً چه خبر شده و رو به آرون جواب داد: «من حواسم بود، کسی دنبال‌مون نبود!» ▫خبر نداشت تعقیب محمد، دروغی است که برای نجات جانم درجا بافتم و اتفاقاً مأمور امنیتی تا همینجا تعقیبش کرده بود؛ در هر حال فقط باید مطمئنش می‌کردم که هر دو دستش را گرفتم و مثل بچه‌ها التماسش کردم: «یاسمین! اگه منو اینجا ببینه زندم نمی‌ذاره... یه کاری بکن!» ▪️صورتم هنوز خیس عرق بود؛ از شدت وحشت، اشکم بی‌اختیار می‌چکید و همین حال آشفته، شاهد دروغم شده بود که یاسمین به جای دلداری، دستانش را پس کشید و با چند کلمه جانم را گرفت: «اگه اینجا باشه که خودم خلاصت می‌کنم!» ▫سپس به سمت پنجر‌ه‌ها چرخید تا شاید چیزی ببیند و آرون همانطور که از ال‌سی‌دی آیفون، کوچه را می‌پایید با استرس صدا رساند: «چیزی پیدا نیس...» و بار دیگر صدای زنگ موبایلم حباب وحشت این خانه را شکست. ▪️محمد دست‌بردار نبود، یاسمین خیره به موبایل مانده و آرون دستور داد: «بگو اومدم خونۀ دوستم... اینجوری حتی اگه تعقیبت کرده باشه و تو رو با یاسمین دیده باشه، اوکیه!» ▫می‌ترسیدم شنودی که با موفقیت نصب کرده و در همین چند دقیقه به هزار نمایش پنهانش کرده بودم، محمد با یک کلمه لو دهد اما یاسمین امانم نداد و با صدایی عصبی پرخاش کرد: «جواب بده تا بدتر شک نکرده!» ▪️طوری ترسیده و مرگ را به گردنم نزدیک می‌دیدم که رعشه تا انگشتانم می‌کشید و هم‌زمان تماس را وصل کردم: «بله؟» چند ثانیه مکث و صدای آرام محمد که بی‌هوا دلم را با خودش بُرد: «اومدم خونه ببینمت، نیستی؟» ▫چشمان آرون برآمده‌تر از همیشه، از حدقه بیرون زده بود؛ یاسمین دوباره ناخن‌ انگشت اشاره‌اش را به دندان گرفته و من سعی کردم لرزش لحنم در گوشی نپیچد: «اومدم خونۀ دوستم...» اما انگار ترسم را حس کرد: «حالت خوب نیس؟» ▪️یاسمین هر لحظه عصبی‌تر می‌شد، آرون اشاره می‌کرد با خونسردی پاسخ دهم و مگر می‌شد در آغوش آرامش محمد، اینهمه وحشت را پنهان کنم که یک قطره بی‌صدا از گوشۀ چشمم چکید و حرف را به هوایی دیگر کشیدم: «تو که تصمیمت رو گرفتی، دیگه چی کار به حال من داری؟» ▫می‌خواستم با همین کلمات تلخ، خیال آرون و یاسمین را تخت کنم و فقط چند لحظه کشید تا سخت‌تر از سنگ پاسخ دهد: «می‌مونم تا برگردی!» ▪️نمی‌دانستم خبر دارد من کجا هستم یا نه اما هر چه بود، بهتر از من نقش بازی کرد که آرون مثل همیشه باز پوزخندی زد و یاسمین بلاخره ناخنش را از بین دندان‌هایش بیرون کشید. ▫همین که تماس تمام شد، خودم را روی مبل انداختم و حقیقتاً ترسیده بودم که با صدایی ضعیف تقاضا کردم: «میشه آب بیارید؟» ▪️همین یکی دو دقیقه پیش شنود را زیر میز کنار دستم چسبانده بودم و باورم نمی‌شد خطر نه از بیخ گوشم که از رگ گردنم رد شد و هنوز زنده هستم! ▫نمی‌دانم چقدر طول کشید تا آرون به خیال خودش ذهنم را بپزد که فعلاً دمِ نرم به محمد نشان دهم؛ سخنرانی‌اش که تمام شد، من با ترسی که هنوز در تمام استخوان‌هایم دل‌دل می‌کرد، محکم حرف زدم: «تا هر وقت بخواید طلاق رو طولانی می‌کنم اما به محض اینکه جدا بشم، باید برم آلمان!» ▪️حالم هنوز جا نیامده و باید توصیۀ روانشناسی نیمه شب آن خانم امنیتی را اجرا می‌کردم تا مطمئن شوند به طمع همین وعده‌ها همراه‌شان شدم و آرون در پاسخم اطمینان داد: «هم اقامت آلمان هم شغل خوب!» ▫لبخندی نشانش دادم تا خاطرش جمع باشد و خودم تا از این ویلای وامانده، خارج نشدم، خاطرم جمع نشد. ▪چشم می‌چرخاندم تا شاید همان پراید سفیدی که مرا تا میدان صنعت رسانده بود، دنبالم آمده باشد و به سر کوچه نرسیده، موبایلم زنگ خورد: «سلام خانم عرفانی، خسته نباشید!» ▫ظاهراً از همین لحظه صدای آرون و یاسمین در سیستم‌ اطلاعات در حال پخش بود که مأمور امنیتی حسابی تحویلم گرفت: «کارتون معرکه بود خانم عرفانی!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و پنجم ▪️هنوز باورم نمی‌شد زنده از این خانه بیرون آمدم که نگاهم جایی میان خیابان گم شده بود و جملاتم بریده ادا می‌شد: «من خیلی ترسیدم... الان کجا باید برم؟... چی کار کنم؟» ▫شبیه همان نیمه‌شب در خانه، با خونسردی حرف می‌زد و شوخی می‌کرد تا شاید حال دلم عوض شود: «اسنپی که گرفتید یه طرفه بود، دیگه برگشت رو باید خودتون بیاید!» ▪️به آرامی خندید تا من هم بخندم و من تک‌تک کلماتم از ترس می‌لرزید: «حالم اصلاً خوب نیس... الان نمی‌دونم کجام... اصلاً نمی‌دونم اینجا کجاس...» ▫به نظرم فهمید خرابی حالم با شوخی درست نمی‌شود و اینبار محکم حرف زد: «بچه‌ها نمی‌تونن خیلی به خونه نزدیک بشن، ضمن اینکه ممکنه تحت نظر باشید. شما الان تو یکی از کوچه‌های فرعی خیابان پیروزان هستید، وقتی رسیدید به خیابان پیروزان با موبایل‌تون شروع کنید به کار کردن که مثلاً دارید اسنپ می‌گیرید. چند دقیقه بعد یه پژو نقره‌ای میاد دنبال‌تون و شما رو می‌رسونه خونه.» ▪️چند کلمۀ دیگر هم گفت که دقیق خاطرم نماند؛ تماس را قطع کردم و حتی نمی‌دانستم چقدر تا خیابان اصلی مانده که فقط می‌خواستم زودتر از این خراب‌شده دور شوم. ▫باد نسبتاً خنکی می‌وزید؛ از خانه که آمدم، یک بعد از ظهر آفتابی بود و حالا آسمان از ابر پوشیده و درست شبیه چشم من، آمادۀ باریدن شده بود. ▫گوشی در دستم معطل مانده و چند دقیقه‌ای می‌شد حاشیۀ خیابان منتظر بودم تا بلاخره پژوی نقره‌ای مقابل پایم توقف کرد و ظاهراً همین ماشین مورد نظر بود که بلافاصله سوار شدم. ▪️پس از تحمل ساعتی وحشت در آن ویلا و سرمای موزی خیابان، فضای همین ماشین به‌قدری گرم و امن بود که بلاخره نفس از قفس سینه آزاد شد. می‌دیدم راننده مرتب از آیینه پشت سر را می‌پاید و آهسته پرسیدم: «کسی دنبال‌مونه؟» ▫سرش را به نشانۀ پاسخ منفی به سمت بالا حرکت داد و دلم می‌خواست زودتر به خانه برسم که دوباره پرسیدم: «چقدر وقت دیگه می‌رسیم؟» ▪️یکبار دیگر از هر دو آیینۀ عقب و کنار دستش، خیابان‌ را بررسی کرد و هم‌زمان پاسخ داد: «یکم ترافیکه ولی تا نیم ساعت دیگه می‌رسیم.» ▫سرم به شیشه مانده و باران هم شروع شده بود؛ به قدرِ ضخامت همین شیشه، بین من و باران فاصله افتاده و به حرمت استجابت دعا زیر باران، آرزو کردم محمد واقعاً در خانه منتظرم باشد تا سرانجام رسیدم و همین که خواستم کلید را در قفل در بچرخانم، خودش در را از داخل باز کرد. ▪️یک ساعت در وحشت آن ویلا تنها بودم و انگار دلش در سینۀ من جا مانده بود که رنگ او به سفیدی ماه می‌زد؛ کاسۀ چشمانش از دلهره پُر شده و دلواپسی از لحنش سرریز شد: «چرا زنگ نزدی؟» ▫برای نخستین بار بود می‌دیدم نبض نفس‌هایش به این تندی می‌زند و فرصت نمی‌داد حتی وارد خانه شوم که در چهارچوب در ایستاده و نگرانی، نگاهش را به چهارمیخ کشیده بود: «چرا از اونجا اومدی بیرون یه زنگ نزدی؟ من تا الان فکر می‌کردم هنوز اونجایی...» ▪️با هر کلمه‌ای که می‌گفت چند بار سر تا پایم را نگاه می‌کرد مبادا صدمه‌ای خورده باشم و هنوز از صدایش استرس می‌چکید: «چی شد؟ چی‌کار کردی؟» ▫چقدر دلم برای دلشوره‌هایش تنگ شده بود که محو این حال تماشایی‌اش، در این غروب پاییزی، بغضم هر لحظه بهاری‌تر می‌شد. ▪️کفش‌هایم را در آوردم؛ همین که وارد شدم، در را پشت سرم بست و من مثل دخترکی که پس از ساعتی گم شدن در شهر، بلاخره پیدا شده باشد، خودم را در آغوشش رها کردم. ▫برایم مهم نبود من را نمی‌خواهد و حتی همین حالا هم دستانش را پس از چند لحظه مکث پشتم گرفت که دلم دنبال یک جای امن برای گریه بود و چه جایی امن‌تر از آغوش او! ▪️سرم روی سینه‌اش مانده و شاید از کولاک وحشت دیوانه شده بودم که میان گریه، می‌خندیدم و مثل بچه‌ها ذوق می‌کردم: «باورت میشه من شنود رو اونجا گذاشتم؟» ▫به گمانم او هم باورش نمی‌شد حریف این بازی شده باشم که سرشانه‌هایم را گرفت و سرم را از تنش فاصله داد؛ خیره به چشمانم، پس از ماه‌ها صورتش پُر از خنده شده و گناهم از خاطرش رفته بود که کلماتش از هیجان می‌رقصید: «واقعاً تونستی بذاری؟» ▪️پلک‌هایم را به نشانۀ پیروزی در این عملیات پیچیده روی هم زدم و با هر پلک زدن، اشک از چشمانم مثل آبشار می‌ریخت: «به‌خدا گذاشتم... نزدیک بود بفهمن... خیلی ترسیده بودم... ولی همون موقع تو زنگ زدی و نمی‌دونم چجوری همه چی قاطی شد که نفهمیدن...» ▫ماه‌ها بود خنده‌هایش را ندیده و هر دو انگار غصه‌های این مدت فراموش‌مان شده بود که از ته دل می‌خندیدیم و با هر خنده او یکبار دیگر می‌پرسید تا این شاهکار اطلاعاتی باورش شود: «یعنی تو رفتی پیش دو تا جاسوس اسرائیلی، شنود کار گذاشتی و برگشتی و الان جلو من وایسادی؟!» ▪️حقیقتاً خودم هم خیال می‌کردم خواب دیدم و این معجزه واقعاً رخ داده بود که هم شنود را بیخ گوش آرون کاشته و هم پس از روزها، خاطر محمد را خریده بودم که به شوخی یا جدی، حرف دلش را هم زد: «بلاخره یه کار درست کردی دختر!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و ششم ▪️تازه فهمیده بود چه بدموقع تماس گرفته که بی‌خیال دردهای این مدت، سبک و سرحال روی یکی از مبل‌ها نشست و با صدایی غرق هیجان از آن ساعت می‌گفت: «من خبر نداشتم تو رو فرستادن اونجا... تماس اولم رو که قطع کردی تا اومدم دوباره بگیرمت، بچه‌های اطلاعات از شنود تلفنت فهمیده بودن و فوری بهم خبر دادن که تو اونجایی... بهم گفتن دوباره زنگ بزن که عادی باشه اما حواست باشه...» ▫شبیه همان شب‌های خوش زندگی‌مان، پهلویش روی کاناپه نشستم؛ اشک‌هایم را با کف دستم پاک کردم و هیجان‌زده‌تر از او، پرسیدم: «مگه بهت خبر ندادن؟ گفتن باهات هماهنگ می‌کنن.» ▪️نگاهی به ساعت دیواری سالن پذیرایی کرد و عطر خنده کم‌کم از صورتش می‌پرید: «زنگ زده بودن من تو جلسه بودم متوجه نشدم. بعد اومدم اینجا دنبالت، دیدم نیستی نگرانت شدم کجا رفتی...» ▫دوباره به ساعت نگاه کرد و همین رفت و آمد چشمانش، نشان می‌داد برای رفتن عجله دارد و شادی پاشیده در صورتش، هر ثانیه کمرنگ‌تر می‌شد که خودم دل به دریا زدم: «برای چی اومده بودی دنبالم؟» ▪️چند دقیقه با من خندیده و نمی‌دانم این خنده‌ها با خیالش چه کرده بود که از کنارم بلند شد؛ نغمۀ غمگین نگاهش گواهی می‌داد هوایی با هم بودن‌مان شده و انگار گناهم بخشیدنی نبود که دیگر نگاهم نکرد و باز شبیه یک غریبه خبر داد: «اومدم ببرمت خونه پدرت!» ▫انتظار هر دلیلی برای آمدنش داشتم به جز حرفی که با این حالت جدی حوالۀ دلم کرد و پیش از آنکه بپرسم، از حال خراب مادرم گفت: «دلش می‌خواد تو رو ببینه ولی خیلی از دستت دلخورن... الان با هم میریم از دلشون دربیار.» ▪️نگاهش در فضا چرخی زد که انگار گفتن حرفی که در دلش مانده بود، چندان ساده نبود و تنها با چند جمله، قلبم را قلع و قمع کرد: «بلاخره چند ماه دیگه این ماجرا تموم میشه و نمیشه تو این جامعه تنها بمونی... باید با خانوادت رابطه برقرار کنی... واسه همین امروز زنگ زدم با مادرت حرف زدم...» ▫تمام وحشت و شادی لحظاتی پیش، در دلم ماسید و نمی‌دانم چرا بی‌هوا این حرف از دهانم پرید: «بهم گفتن باید روند طلاق رو طولانی کنیم چون هنوز با تو کار دارن...» ▪️شاید می‌خواستم به بهانۀ همین حرف آرون، از دلش زمان بخرم و او همین آخرین ساعت شنی‌ام را هم شکست: «بچه‌ها بهم گفتن... شنود کرده بودن... بلاخره وقتی این قضیه تموم شه، کار ما هم تموم میشه...» ▫پای دیوار راهرو ایستاده و بی‌خبر از دریچه‌های قلبم که با هر کلمه، یکی یکی بسته می‌شد، همچنان می‌گفت و به‌گمانم دیگر قلبم نمی‌تپید که خونی به مغزم نمی‌رسید و اصلاً نمی‌شنیدم چه می‌گوید. ▪️نفهمیدم چطور لباس پوشیدم، حتی در اسنپ هم نفسم گرفته و با موسیقی غمگینی که از رادیو پخش می‌شد، بی‌صدا گریه می‌کردم. ▫بیش از یک ماه بود خانواده‌ام را ندیده و بیش از مادرم، از پدرم خجالت می‌کشیدم که نمی‌دانستم این مدت چه بر سر قلبش آمده و همین که وارد خانه شدم، ساق پایم سست شد. ▪️مادرم به اندازۀ چند سال شکسته شده و در محاسن پدرم، دیگر موی سیاهی پیدا نبود. ▫محمد بیرون از خانه منتظرم ایستاده بود؛ انگار از نگرانی، جرأت نداشت یک لحظه تنهایم بگذارد و به گمانم روی روبرو شدن با این حالت غمزده و شکستۀ پدر و مادرم را هم نداشت. ▪️یکی دو ساعت بیشتر نتوانستم بمانم اما در همین مدت به بلندای تمام عمرم پیش پدر و مادرم گریه کردم؛ بمیرم که یک کلمه گلایه نکردند و تمام حرف‌شان، زندگی من و محمد بود که دیگر به هیچ وساطتی، وصله نمی‌خورد. ▫از خانه که بیرون آمدم، باران باز شدت گرفته و محمد زیر سایه‌بانِ در ایستاده بود؛ چقدر دلم می‌خواست در این شب بارانی، تمام خیابان‌ها را کنار شانه‌هایش قدم بزنم که در آخرین فرصت باقی‌مانده هر لحظه عاشق‌تر می‌شدم! ▪️در باران و ترافیک سر شب تهران، بیش از یک ساعت کشید تا به خانه رسیدیم و دیگر قصد بالا آمدن هم نداشت که میان حیاط آپارتمان و زیر طاق نصرت درختان نگهم داشت. ▫باران طوری با آرامش می‌بارید که انگار تا آخر این دنیا مهلت دارد اما من نمی‌دانستم چند بار دیگر فرصت می‌شود زیر باران نگاهش کنم و او خسته‌تر از آنچه نشان می‌داد، صدایش در هم شکست: «من آدم کینه‌ای نیستم سحر... ولی بعضی وقتا هیچی مثل قبل نمیشه... اصلاً یجوری همه چی خراب میشه که هیچی نمی‌تونه درستش کنه...» ▪️قطرات باران زیر نور چراغانی حیاط مثل ستاره می‌درخشید و از چشم و لحن محمد، درد و حسرت می‌بارید: «من می‌دونم تو پشیمونی... باور کردم می‌خوای زندگیت تغییر کنه... از اینکه دختری که یه روز عزیزترین آدم زندگیم بود، انقدر تغییر کرده خیلی خوشحالم...» ▫نفسم به شماره افتاده بود تا حرف آخرش را بزند و او بی‌ملاحظۀ این نفس‌های بریده، با صدایی بریده‌تر، تیر خلاصش را مستقیم به قلبم زد: «من این مدت خیلی با خودم جنگیدم... بخشیدمت ولی دیگه نمی‌تونم ادامه بدم...» ▪️فقط نگاهش می‌کردم و انگار تمام این باران در چشمان من می‌بارید که تصویر صورتش تار شده و شاید نایی به نگاهم برای تماشا نمانده بود. ▫چند جملۀ دیگر هم گفت که درست نشنیدم؛ به گمانم دل کندن برای او هم سخت بود که سعی کرد دیگر حتی نگاهم نکند و با خداحافظی کوتاهی زیر باران رفت و دل من را هم با خودش برد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و هفتم ▪️خوش‌خیال بودم که آرزو می‌کردم دادگاه طلاق تنها نمایشی برای آرون و یاسمین باشد و هر جلسه که مقابل قاضی می‌نشستیم، یکبار دیگر باور می‌کردم این مرد دیگر از عشقم عبور کرده است. ▫جلسات مشاوره و هر چه شکایت و درخواست بررسی مجدد که مهرداد روی پرونده می‌زد، بلکه زمان طولانی‌تری محمد در اختیارشان باشد، همه گذشت و پس از هفت ماه، خرداد 1404، دلگیرترین بهار زندگی‌ام شده بود. ▪️حسابش از دستم رفته بود در این ماه‌ها و به مناسبت هر عید و روز عزیزی، چند بار خانواده‌ها وساطت کردند و تمام حرف محمد همین بود که دیگر نمی‌تواند به این زن اعتماد کند. ▫به قلبش حق می‌دادم که خودم می‌دانستم در یک سال و سه ماه زندگی مشترک، چه عشقی خرجم کرد و من چه بد حساب دلش را خالی کردم. ▪️پس از شنودی که در دفتر آرون کار گذاشته بودم، با ردّی که از ماشین یاسمین زده و آدرس آرون که پیدا کرده بودند، دقیقاً خبر نداشتم برای پیگیری این پرونده چه کردند اما ظاهراً هنوز دنبال سرِ نخ اصلی بودند که این جانورهای وحشی را آزاد رها کرده و چند باری باز هم تحت نظارت‌شان، لپ‌تاپ محمد را جابجا کرده بودم. ▫در این ماه‌ها، به بهانۀ همین جابجا کردن لپ‌تاپ و جلسات دادگاه و مشاوره، بارها همدیگر را دیدیدم و باور کردم دیگر هیچ چیز بین ما درست نمی‌شود که محمد هربار بیشتر تلاش می‌کرد مبادا یک لحظه نگاهش صورتم را لمس کند و هر مرتبه، کمتر هم کلامم می‌شد تا آخرین جلسۀ دادگاه. ▪️به گمانم بیش از یک ماه بود همدیگر را ندیده و خیال می‌کردم به ندیدنش عادت کردم اما همین که وارد دادگاه شد، احساس کردم جایی در انتهای جانم، خالی شد. ▫دیگر حرف زیادی برای گفتن نمانده و سخت بود باور کنم در همین نقطه قرار است قصۀ عشق من و محمد تمام شود! سخت‌تر اینکه هنوز مجبور بودم مهرداد را کنارم تحمل کنم؛ دیگر محمد هم می‌دانست این مردک مزدور دشمن است و به هیچکدام از مزخرفاتی که سر هم می‌کرد، یک کلمه جواب نمی‌داد. ▪️یاسمین سرخوش از همکاری بی‌حساب و کتابم، امروز هم در دادگاه حاضر شده و خبر نداشتم در آخرین لحظات، چه مأموریتی برای من در نظر گرفته و چه نقشۀ بدی برای محمد کشیده‌اند. ▫انگار تمام فکر و ذهنم جایی در گذشته گیر افتاده بود که صحبت‌های قاضی را به درستی نمی‌شنیدم و سریع‌تر از آنچه فکر می‌کردم، حکم طلاق تنها با چند جمله اعلام شد: «با توجه به محتویات پرونده و توافق طرفین، دادگاه حکم طلاق رو صادر می‌کنه. زوجین مکلف‌ هستن ظرف مدت قانونی به یکی از دفاتر رسمی ازدواج و طلاق مراجعه کنن تا صیغۀ طلاق جاری بشه.» ▪️با هر کلمه‌ای که می‌شنیدم یکی دیگر از رگ‌های بدنم از هم پاره می‌شد و به‌خدا دیگر خونی به تنم نمانده بود. ▫نگاهم از عینک قاضی تا چشمان محمد کشیده شد؛ نگاهش به زمین بود و از نیمرخ صورتش، هیچ حسی پیدا نبود. مهرداد جلو رفته بود تا از قاضی تشکر کند و یاسمین زیر گوشم وِز وِز می‌کرد: «خودمون می‌رسونیمت خونه.» ▪️در این هفت ماه خیال می‌کردم از دست دادنش را باور کردم اما انگار باور دلم نشده بود که حتی نمی‌توانستم از روی صندلی بلند شوم. ▫شاید هنوز قلبم در قفسۀ سینه‌اش می‌تپید که او هم درست شبیه من، به زحمت خودش را از جا کَند و با قدم‌هایی که پشت سرش جا می‌ماند، به سمت در رفت. ▫دیگر حقیقتاً امیدی برای بازگشت نمانده بود؛ به هر جان کندنی بود از روی صندلی بلند شدم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که از دمِ در برگشت. ▪️مهرداد و یاسمین دو طرفم چسبیده و محمد دلش یک لحظه خلوت می‌خواست که اشاره کرد جلوتر بیایم. ▫خطوط صورتش همه در هم شکسته و لحنش بی‌نهایت خسته بود و با همین حال به هم ریخته، نگاهم کرد و بی‌صدا پرسید: «الان آمادگی داری بریم محضر؟» ▪️می‌دانستم هنوز نامحرم نشدیم؛ تار موی رابطه به همین محضر و خواندن صیغۀ طلاق بسته بود و معصومانه سؤال کردم: «خیلی عجله داری؟» ▫از کلماتم غصه می‌چکید و هر چه مقاومت کردم، نشد بغضم را خفه کنم؛ اشکی کنج چشمانم کِز کرد و با آخرین رمقی که به قلبم مانده بود، گله کردم: «می‌دونم نتونستی منو ببخشی اما لازم نیس همش به رخم بکشی چقدر ازم بدت اومده!» ▪️طوری نگاهم می‌کرد که دست و پای دلم به لرزه افتاده و صدای او بیش از دل من می‌لرزید: «دردِ دل کندن خیلی زیاده... دیگه بیشتر از این نمی‌تونم تحمل کنم سحر... نمی‌کِشم...» ▫ای‌کاش در این لحظات آخر، حرارت احساسش اینهمه بالا نبود؛ شاید قلبم کمتر درد می‌گرفت و باز هم مثل همیشه حرف دلم را شنید و حال خرابم را خرید: «هر وقت خواستی خودت خبر بده...» ▪️دیگر حتی دلِ نگاه کردن به صورتم را هم نداشت که منتظر نشد جوابی بدهم و در برابر چشمان خیسم از دادگاه بیرون رفت. ▫نمی‌دانم می‌سوخت یا درد می‌کرد اما هر چه بود قلبم دیگر نمی‌توانست حتی یکبار دیگر بتپد و هم‌زمان صدای تیز یاسمین گوشم را نیش زد: «همین امروز اقامت آلمانت رو اوکی می‌کنیم، فقط یه کار دیگه مونده که انجام بدی و بعدش برو عشق و حال!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و هشتم ▪️هنوز یک دقیقه نشده بود قاضی حکم به طلاقم داده و نمی‌دانستم دیگر از جانم چه می‌خواهند تا سوار ماشینش شدیم و او با آدامسی که در دهانش می‌چرخاند، از نقشۀ جدیدشان رونمایی کرد: «آرون امروز خودش وقت نداشت باهات صحبت کنه اما کار سختی نیس.» ▫نمی‌دانستم کار نیروهای اطلاعات با اینها به کجا رسیده و می‌دانستم هر چه می‌گویند باید به آنها منتقل کنم که دیگر چندان از چرندیاتش نمی‌ترسیدم؛ فقط باید دقیق گوش می‌دادم و مو به مو گزارش می‌کردم اما ظاهراً این مأموریت آخری خیلی هم ساده نبود که باز هم مقدمه چید: «تا الان خودت رو خیلی خوب نشون دادی، این یکی هم مثل بقیه حرفه‌ای انجام بدی، همه چی اوکیه!» ▪دست خودم نبود که تمام جانم هنوز در نگاه آخر محمد گیر افتاده و دلم می‌خواست فقط زودتر حرفش را بزند تا از دستش خلاص شوم که همین مار خوش خط و خال، دور زندگی‌ام پیچید و تمام دلبستگی‌های محمد را از من بُرید! ▫وارد اتوبان امام علی (علیه‌السلام) شدیم؛ در ترافیک نزدیک ظهر اتوبان، دنده را خلاص کرد و بلاخره حرفش را زد: «شرکت محمد یه کامیونت برای ترانزیت داره. می‌خوایم با راننده‌اش صحبت کنی که فرداشب بره به لوکیشنی که برات می‌فرستم.» ▪متحیر نگاهش کردم و در جا جواب دادم: «من نه اون راننده رو می‌شناسم نه اون به حرف من جایی میره!» ▫یکبار دیگر آدامسش را بین دندان‌هایش جابجا کرد تا حالم از همه چیزش به هم بخورد و باز هم تهدیدم کرد: «هنوز خرت از پل نگذشته که زبون‌دراز شدی!» ▪مثل همیشه جایی دیگر مقدمات این کار را هم آماده کرده بودند که به سمتم چرخید و با اطمینان توضیح داد: «اون راننده رو ما قبلاً شناسایی کردیم؛ حاضره واسه پول هر کاری بکنه اما زیادی محتاطه! اگه این پول رو ما بخوایم بهش پیشنهاد بدیم ممکنه بترسه و جا بزنه ولی تو زن رئیس اون شرکتی! بهش زنگ بزن بگو انبار برادرم تو جاده ساوه هست و می‌خواد یه مقدار وسیله جابه‌جا کنه، رانندۀ مطمئن می‌خواد، اگه به شوهرم بگم قبول نمی‌کنه، من به تو یه پولی میدم برو وسایل برادرم رو بار بزن ببر به آدرسی که بهت میده. آدمی که من دیدم با بیست تومنم راضی میشه؛ براش کارت به کارت کن بعداً باهات حساب می‌کنیم.» ▫در این هفت ماه به‌قدری اطلاعات جابجا کرده بودم که دیگر خودم هم حرفه‌ای شده و سؤالی که می‌دانستم نیروهای امنیتی از من می‌پرسند، از یاسمین پرسیدم: «حالا اینهمه کامیون، چرا باید انقدر زور بزنید تا این راننده رو راضی کنید؟» ▪یک لحظه طوری با شک نگاهم کرد که ترسیدم و او با چند کلمه، دهانم را بست: «تازگی‌ها آدم شدی!» ▫در حبس ماشینش، نفسم از ترس بند آمده و پشیمان از سؤالی که پرسیده بودم، به جاده خاکی زدم: «آخه می‌ترسم نتونم راضیش کنم...» و او با قاطعیت تکلیف این مأموریت را مشخص کرد: «ما این راننده رو بهتر از باباش می‌شناسیم، اگه همینایی که گفتم بهش بگی، راضی میشه!» ▪حرف‌هایش که تمام شد، خروجی اتوبان کنار زد و برای آخرین بار تأکید کرد: «شماره راننده و لوکیشن رو برات می‌فرستم، فردا شب ساعت 2 باید اونجا باشه!» ▫یاسمین رفت و من از خیال اینکه به هوای همین تلۀ آخر، می‌توانم یکبار دیگر با محمد صحبت کنم، بی‌هوا لبخندی روی لبم نشست اما می‌دانستم عمر این دیدار آخر هم مثل گل کوتاه است که لبخندم در عرض چند ثانیه روی صورتم جان داد. ▪کنار اتوبان آهسته قدم می‌زدم، ماشین‌ها به سرعت از کنارم رد می‌شدند و چاره‌ای جز تماس با محمد نداشتم که زیر آفتاب سر ظهر، جایی کنار گاردریل‌ها ایستادم و ناگزیر یکبار دیگر تماس گرفتم. ▫شاید از اینکه تا لحظۀ آخر کنار یاسمین بودم، نگران حالم بود و با صدایی گرفته سؤال کرد: «تنهایی؟» ▪نه اینکه یاسمین کنارم نباشد که اگر تمام مردم این شهر هم دورم را می‌گرفتند، این روزها در تنهاترین حالت ممکن بودم و به جای جواب، سؤال کردم: «میشه یه سر بیای خونه؟» ▫می‌دانستم تماس هر دو نفرمان شنود می‌شود و به در گفتم تا دیوار هم بشنود: «یاسمین ازم خواسته یه کاری انجام بدم، باید با هم حرف بزنیم.» ▪هیاهوی اتوبان در گوشی می‌پیچید و میان اینهمه سر و صدا، نبض نگرانی‌اش را شنیدم: «پس اینا کِی می‌خوان دست از سر تو بردارن؟» ▫انگار حالا که تنها یک قدم به جدایی مانده بود، دلش بیش از همیشه برایم می‌تپید که حتی پیش از رسیدن من، خودش را به خانه رسانده بود و وقتی در را باز کردم، دیدم با همان مأمور امنیتی روبروی هم، منتظر من نشسته‌اند.... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و نهم ▪️چشمش که به من افتاد، از جا بلند شد و من دیگر نمی‌خواستم دلبستگی بیش از این زجرم دهد که بی‌آنکه نگاهش کنم روی مبلی دور از آن‌ها نشستم و شمرده شروع کردم: «ازم خواستن با راننده کامیون شرکت صحبت کنم که فرداشب ساعت 2 نصفه شب بره یه جایی تو جاده ساوه، بار بزنه به جایی که بهش آدرس میدن.» ▫مرد با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد و کلامم که به آخر رسید، تکرار کرد تا مطمئن شود: «یعنی بامداد جمعه، جاده ساوه، کیلومتر...؟» ▪هنوز جزئیات آدرس را نمی‌دانستم که نگاهم به گل‌های قالی ماند و محکم جواب دادم: «گفتن لوکیشن دقیق رو فرداشب واسم میفرستن.» ▫نفس بلندی کشید که سرم را بالا آوردم و در برابر نگاهم رو به محمد، آهسته سؤال کرد: «به نظرت ممکنه این کامیون رو واسه همون محموله بخوان؟» ▪حرفش بیش از حد گُنگ بود و محمد هم مثل او امیدوار شده بود که نگاهش برقی زد و دل به دل رفیق امنیتی‌اش داد: «ان‌شاءالله که واسه همونه!» ▫مرد چند لحظه در سکوت خیره به نقطه‌ای روی زمین ماند و سپس مصمم‌تر از همیشه از من خواهش کرد: «خانم عرفانی! من می‌دونم که شما امروز از دادگاه اومدید و طبعاً هیچکدوم حال روحی مناسبی ندارید اما این قدم آخری رو هم یه یاعلی بگید و بردارید!» ▪هنوز باورم نشده بود همین چند ساعت پیش حکم طلاق‌ را دست‌مان داده‌اند؛ منتظر واکنش محمد نگاهش کردم و او فکرش جای دیگری از این معمّا گیر افتاده بود که تردید کرد: «چرا باید از کامیون شرکت من استفاده کنن؟» ▫ظاهراً جواب سؤالش برای این مرد هم چندان مشخص نبود که ابروهایش بالا رفت و باز رو به من ادامه داد: «ما نمی‌دونیم چرا اینا زوم کردن رو این کامیون و این راننده اما بهترین فرصته تا محموله‌ای که دنبالش هستیم، پیدا کنیم. شما الان با راننده تماس بگیرید و همونجوری که ازتون خواستن باهاش قرار بذارید.» ▪محمد منتظر نگاهم می‌کرد و من مردد از جا بلند شدم. کاغذی که شمارۀ راننده رویش نوشته شده و یاسمین به دستم داده بود، از کیفم درآوردم و پیش از آنکه تماس بگیرم، مرد با همان خونسردی همیشگی توصیه کرد: «به هیچی فکر نکنید، خیلی راحت حرف بزنید.» ▫سه چهار بوق آزاد کشید تا راننده پاسخ دهد و چند دقیقه زمان بُرد تا با مقدمه‌چینی و خواهش و تعارف، بلاخره قانع شود و سؤال اول و آخرش همین بود: «هم کرایۀ بار، هم شیرینی من با شماس؟» ▪تلفن روی بلندگو بود؛ از اینهمه وادادگی رانندۀ شرکت، لبخند تلخی روی صورت محمد نشست و من خاطرش را تخت کردم: «هم کرایۀ بار، هم شیرینی شما پیش من محفوظه، به شرطی که آقای مهندس چیزی متوجه نشن!» ▫تماس که تمام شد، تمام حرصی که در گلوی محمد پُر شده بود، با یک جمله بیرون زد: «به چه کسایی اعتماد کرده بودم!» و نکته‌ای که نظر مأمور امنیتی را جلب کرده بود: «واسه هر کاری اول سوژه رو روانشناسی می‌کنن، بعد دقیق می‌زنن به هدف!» ▪می‌دانستم دیگر با من کاری ندارند؛ به اتاق خواب رفتم و بین صحبت‌هایشان می‌شنیدم چند بار نام بندر عباس و اسکلۀ شهید رجایی را بُردند و محمولۀ بُرد کنترلی که در ماجرای انفجار یک ماه پیش اسکله، ردّش را گم کرده بودند. ▫گوشۀ اتاق در خودم فرو رفته و بی‌خیال اینهمه هیاهوی امنیتی، به فکر فردا بودم که باید از این خانه می‌رفتم و نمی‌دانستم اینهمه جهیزیه را کجا باید ببرم. ▪ای‌کاش می‌شد با پول مهریه، خانه‌ای برای خودم می‌گرفتم و هنوز به انتهای این مسیر بن‌بست نرسیده بودم که محمد در اتاق را به رویم گشود. ▫یک دستش به دستگیره، دست دیگر به چهارچوب اتاق بود و با حالتی مطمئن توصیه کرد: «به خاطر تماس و پیامایی که از اینا داری، فعلاً نری خونۀ پدرت، بهتره. نباید خانوادت چیزی بدونن.» ▪سپس نگاهش روی صورتم پرسه زد و پس از چند ثانیه، پرسید: «فردا شب قراره لوکیشن برات بفرستن؟» و تا تأییدم را با تکان سرم دید، حرفی زد که باور نمی‌کردم: «من فردا شب میام اینجا باشم...» ▫انگار حتی بابت رد و بدل کردن همین پیام هم نگرانم بود و در برابر نگاه ناامیدم، جمله‌اش را تمام کرد: «شاید کاری پیش بیاد...» ▪او هم مثل من از این بازی خسته شده و شاید می‌خواست پیش از طلاق همه‌چیز تمام شود که پیشانی‌اش را روی چهارچوب به نرمی فشار داد و زیر لب از من که نه، از روزگار گِله کرد: «دیگه نمی‌خوام این قضیه ادامه پیدا کنه... ان‌شاءالله همین فردا پس‌فردا ردّ این کامیون رو بزنن و همه خلاص بشیم...» ▫آخرین حرفش همین بود؛ با خداحافظی ساده‌ای رفت و من خبر نداشتم به همین سادگی از این ماجرا خلاص نخواهم شد!... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت هفتادم ▪️وعده داده بود می‌آید تا تنها نباشم و من به امید همین وعده، از غروب پنجشنبه دلشوره گرفته بودم. ▫چشمم به موبایل بود تا یاسمین لوکیشن را بفرستد؛ تمام هوش و حواسم به در بود کِی محمد می‌رسد و ساعت حوالی 9 شب بود که در را باز کرد. ▪دیگر حتی حالی برایم نمانده بود که به خودم برسم و با همان سر و وضع ساده، به استقبال شبی رفتم که می‌دانستم برای آخرین بار کنارم می‌مانَد آن هم تنها به بهانۀ یک همکاری امنیتی و مطمئن بودم همین فردا همه چیز تمام خواهد شد! ▫پیراهن سورمه‌ای‌اش را پوشیده بود با شلوار کتان ذغالی؛ همان لباسی که اولین بار در دفتر انجمن علمی مکانیک تنش دیدم و عاشقش شدم! ▪خوب در خاطرم مانده بود آن روز به لطف درگیری در سلف و زخمی که از شیشه‌شکسته‌ها خورده بود، چسبی روی پیشانی‌اش زده و امروز بی‌هیچ ردّ زخمی، چشمانش از درد فریاد می‌کشید. ▫روی نزدیک‌ترین مبل به راهروی ورودی نشست و با لحنی ساده پرسید: «خبری ازشون نشد؟» و هنوز حرفش تمام نشده، پیامک یاسمین رسید. ▪لوکیشن، سوله‌ای در کیلومتر 29 جادۀ ساوه و در یک فرعی خاکی بود؛ آدرس را بلند برای محمد خواندم؛ در این لوکیشن دنبال نشانه‌ای می‌گشت و ناامید از پیدا کردن پاسخ، با استرس دستور داد: «بفرس واسه من!» ▫نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند و ظاهراً بلافاصله پیام را برای رفقای اطلاعاتی‌اش ارسال کرده بود که پاسخ دادند: «همینو بفرستید واسه راننده.» ▪همان لحظه پیامک آدرس را برای راننده فرستادم، تأکید کردم ساعت 2 بامداد در این لوکیشن باشد و پاسخ او دو کلمه بود: «رو چشمم!» و همین دو کلمه و خیانتش به رئیسش، محمد را عصبی کرد و زیر لب حرفی حواله‌اش کرد که درست نشنیدم. ▫می‌دیدم محمد برای ماندن مردد شده است؛ انگار نشستن در این خانه و روبروی من اذیتش می‌کرد و من نمی‌دانستم چرا دلشوره گرفتم که سر صحبت را باز کردم: «نگران نیستی این کامیون کجا میره؟ یا مثلاً چی می‌خواد بار بزنه و کجا ببره؟» ▪سرش را به پشتی مبل تکیه داد و همانطور که به روبرو خیره مانده بود، پاسخ استرسم را با اطمینان داد: «همون دیروز بچه‌ها زیر کامیون ردیاب نصب کردن. هر جا بره تحت نظره.» ▫خیال می‌کردم همین سؤالم شاید چند دقیقه‌ای باب گفتگو را باز کند اما در عرض چند ثانیه، همه چیز تمام شد و سکوت خانه به حدّی سنگین بود که بلاخره از جا بلند شد. ▪همانطور که به سمت در می‌رفت، با صدایی گرفته گفت: «فکر نکنم دیگه کاری باهات داشته باشن. من میرم، تو هم بخواب اذیت نشی.» ▫فردا جمعه بود و شنبه هم به هوای عید غدیر تعطیل؛ می‌دانستم یکشنبه که تعطیلات تمام می‌شود، در یکی از محضرهای همین شهر، صیغۀ طلاق‌مان را می‌خوانند که برای هر ثانیه از این شب آخر، حرص می‌زدم. ▪چند قدمی دنبالش رفتم و در هر قدم هزار بهانه به ذهنم می‌رسید و پشت در که رسید، حرف دلم را ساده زدم: «من امشب می‌ترسم... میشه اینجا بمونی؟» ▫متعجب به سمتم برگشت و من صادقانه اعتراف کردم: «نمی‌دونم چرا دلشوره دارم... اصلاً نمی‌دونم چم شده... ولی می‌ترسم تنها بمونم...» ▪اجازه نداد چیزی بیش از این بگویم، دوباره به سمت سالن پذیرایی برگشت، روی همان مبل نشست و با لحنی خَش‌دار، خاطرم را خرید: «برو بخواب، من اینجام.» ▫دلم می‌خواست همانجا کنارش بنشینم و همین یک شبی که مهلت باقی مانده، تا سحر با هم حرف بزنیم اما خجالت کشیدم بیش از این برای عشقش، تمنا کنم که با قدم‌هایی کوتاه تا اتاق خواب رفتم و روی تختم نشستم. ▪خیالبافی می‌کردم شاید دنبالم بیاید و به هوای همین رؤیا، چندبار از لای در نگاهش کردم، هنوز روی همان مبل نشسته بود و بار آخر دیدم سرش به پشتی مبل مانده و خوابش برده است. ▫ناامید از آمدنش، برگشتم و اینبار نه روی تخت که از غصه پای پنجرۀ قدی اتاق، روی زمین در خودم مچاله شدم. ▫حساب زمان از دستم رفته بود چقدر پای این پنجره، سرم روی زانوانم مانده و بی‌صدا گریه می‌کردم که دیگر چشمانم آتش گرفته و پلک‌هایم سنگین شده بود اما دیگر مطمئن بودم این شب آخر هم بی محمد، سحر خواهد شد! ▪دلم می‌خواست قدری هم شده بخوابم و همین که از کنار پنجره بلند شدم، غرّش وحشتناکی پردۀ گوشم را پاره کرد، کسی تمام تنم را کف زمین کوبید و آواری از خاک و خُرده شیشه روی سرم خراب شد. ▫اتاق در تاریکی محض فرو رفته و هجوم خاک و دود، نفسم را بند آورده بود. احساس می‌کردم خانه آتش گرفته که حرارت شعله‌هایش را حس می‌کردم و تمام تنم از درد و سوختن، فریاد می‌زد. ▪نفس کشیدن به قدری سخت شده بود که مطمئن بودم در حال جان کندن هستم و هنوز صدای ریختن ساختمان را می‌شنیدم. ▫هیچ چیز از موقعیت اطرافم درک نمی‌کردم؛ نمی‎‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده و فقط ضجۀ افرادی را می‌شنیدم که شاید شبیه من در حال جان دادن بودند. ▪در تاریکی ترسناک اتاق، جز رنگ موهوم خاکی که هنوز در هوا ولوله می‌کرد، هیچ چیز نمی‌دیدم و هیچ صدایی از محمد نمی‌شنیدم.... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
🌹سلام و ارادت 🔻با توجه به پرسش‌های متعدد مخاطبان محترم 📍هر سه داستان (۷۷ قسمت) ، (۶۴ قسمت) و (در حال انتشار تا قسمت ۷۰) به صورت کامل در کانال منتشر شده اما گاهی اوقات ایتا دچار اختلال میشه و بعضی قسمت‌ها برای اعضای کانال نمایش داده نمیشه. 🔻 عزیزانی که این مشکل براشون پیش اومده، به ادمین کانال @admin_writer پیام بدن