eitaa logo
فاطمه ولی‌نژاد
3.1هزار دنبال‌کننده
22 عکس
9 ویدیو
0 فایل
نویسنده و پژوهشگر داستان‌ها و دست‌نوشته‌ها حوزه جبهه مقاومت ارتباط با ادمین کانال @admin_writer
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و هشتم ▫️مدام اخبار را زیر و رو می‌کردم بلکه این جان به لب‌رسیده‌ به کالبدم برگردد و هر لحظه با مهدی تماس می‌گرفتم اما یا آنتن نمی‌داد یا خاموش بود و من پریشان دور خودم می‌چرخیدم. ▪️حالم به قدری به هم ریخته بود که زینب هم متوجه شده و دوباره بی‌قراری می‌کرد. ▫️سعی می‌کردم سرگرمش کنم که یک لحظه کنارش می‌نشستم و باز از بی‌خبری حالم بد می‌شد که از جا بلند می‌شدم و مضطرب شماره می‌گرفتم. ▪️یک چشمم به صفحۀ موبایل بود تا زودتر زنگ بخورد و یک چشمم به زینب که نمی‌دانستم اگر مهدی از دست‌مان برود با یادگار او و فاطمه چه کنم. ▫️پدرم پای تلویزیون پیگیر خبری از نام شهدا بود و مادرم، تسبیح به دست دعا می‌کرد و من دلم برای مهدی در قفس سینه پَرپَر می‌زد و هر لحظه از خیال خنده‌ها و خاطره‌هایش آتش می‌گرفتم. ▪️شام غریبان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود و می‌ترسیدم همین امشب داغ عشقم به قلبم بماند که بی‌اختیار به گریه افتادم. ▫️مادرم زینب را مشغول می‌کرد تا اشک‌هایم را نبیند و من برای یک لحظه شنیدن صدای مهدی حاضر بودم جان دهم که دست به دامان حضرت التماس می‌کردم عزیزم را به من برگرداند و به‌خدا به لطف حیدری‌اش معجزه کرد که همان لحظه موبایلم زنگ خورد. ▪️باور نمی‌کردم خودش باشد؛ دستم برای اتصال تماس می‌لرزید و قلبم برای شنیدن صدایش به شدت می‌تپید تا تماس را وصل کردم و همین که طنین نفسش به گوشم رسید، دلم از حال رفت: «تو کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ من که مردم از دلشوره!» ▫️از ارتعاش صدایش مشخص بود وضعیت به هم ریخته و می‌خواست به من آرامش دهد که به با لحنی نمکین سؤال کرد:«گفتی شهید شد،راحت شدم؟» ▪️سپس خندید تا من هم بخندم و من هنوز از ترس، اشک از هر دو چشمم می‌چکید: «حالت خوبه؟ سالمی؟ چیزیت نشده؟» ▫️مثل دخترکی ترسیده، پشت سر هم سؤال می‌کردم، امان نمی‌دادم جواب دهد و او از همین پشت تلفن طعم تلخ اشک‌هایم را می‌چشید و کاری از دستش برنمی‌آمد که با شیرین زبانی شوخی می‌کرد: «نترس! سالمم! باز برمی‌گردم اذیتت می‌کنم، اونوقت میگی کی میشه بره من از دستش راحت بشم؟» ▪️لحنش از ناراحتی آنچه در سوریه رخ داده بود، گرفته و می‌فهمیدم به شدت ذهنش درگیر است که بین هر جمله چند لحظه مکث می‌کرد و تمرکز نداشت: «خب خودت چطوری عزیزم؟ زینب چطوره؟» ▫️نخستین بار بود که مرا "عزیزم" خطاب کرد و انگار اینهمه وحشتم یخ قلبش را کمی آب کرده بود که بلاخره اندکی احساس به خرج داد اما قلب من آرام نمی‌گرفت و می‌خواستم زودتر او از سوریه برگردد که به التماس افتادم: «اونجا چخبره؟ کی برمی‌گردی؟ تو رو خدا زودتر برگرد!» ▪️نمی‌خواست پشت تلفن زیاد صحبت کند و باز به جاده خاکی زد: «سوغاتی چی دوست داری برات بیارم؟» ▫️با پشت دستم اشک‌هایم را پاک کردم و دیدم زینب در انتظار صحبت با پدرش به من نگاه می‌کند که عوض سفارش سوغاتی، تمنا کردم: «ما فقط خودت رو می‌خوایم! گوشی رو میدم به زینب باهاش حرف بزن آروم بشه!» ▪️موبایل را دست زینب دادم و همین اضطراب دوباره قلبش را لرزانده بود که هر چه پدرش می‌گفت، جز چند کلمۀ کوتاه پاسخی نمی‌داد و تماس مهدی قطع شد تا باز من بمانم و دلهره‌ای که جانم را گرفته بود و خماری خیالش. ▫️نمی‌دانستم چه روزی برمی‌گردد و او هم نمی‌خواست اطلاعاتی بدهد تا دو شب بعد که تماس گرفت. ▪️در این ۲۴ ساعت، فضای مجازی پُر شده بود از اخبار حملۀ اسرائیل به کنسولگری و احتمال انتقام ایران و مهدی درست وسط میدان جنگ بود که سلام کرد و من کلافه گله کردم: «پس کی برمی‌گردی؟ من خیلی می‌ترسم!» ▫️صدایش خسته بود و با همان خستگی پرسید: «از چی می‌ترسی؟» ▪️انگار می‌خواست زیر زبان احساسم را بکشد و من صادقانه اعتراف کردم: «از اینکه یه بلایی سرت بیاد، از اینکه دیگه نبینمت!» ▫️نفس بلندی کشید، بی‌رمق خندید و آهسته زمزمه کرد: «خب بیا بیرون تا منو ببینی!» ▪️یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید و شاید نمی‌توانستم باور کنم برگشته که شالم را به سرم کشیدم و سراسیمه تا ایوان دویدم و دیدم آن سوی کوچه ایستاده و از همان جا به رویم می‌خندد. ▫️در روشنایی لامپ سردرخانه برایم دست تکان داد و دل من طوری تنگ شده بود که از روی ایوان تا حیاط دویدم و با نفس‌هایی که از شادی به تپش افتاده بود، در را گشودم. ▪️دلم می‌خواست دلواپسی‌هایم را بین دستانش رها کنم که خودم را در آغوشش انداختم و خبر نداشتم هنوز نمی‌تواند اینهمه نزدیکی را تحمل کند که کمی فاصله گرفت و حتی دستش را پس از چند لحظه مکث پشتم گرفت. ▫️سرم روی سینه‌اش بود، منتظر بودم نوازشم کند و به گمانم تمام احساسش پیش فاطمه و در آغوش من معذب بود که یک لحظه بعد دستش را عقب کشید و با چند کلمه، دنیا را روی سرم خراب کرد: «یه وقت یکی می‌بینه.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و نهم ▫️تمام تنم از شوک واکنش سردش، لمس شده بود و به سختی توانستم از آغوشش فاصله بگیرم. ▪️ساعت ۱۲ شب و چراغ اکثر خانه‌ها خاموش بود. منزل پدرم در انتهای یک کوچه بن بست قرار گرفته و هیچ کس در کوچه نبود و می‌فهمیدم فقط برای اینکه از آغوشم فاصله بگیرد، بهانه آورده که تمام احساس دلهره و دلتنگی و درد دوری، در دلم خشک شد و خنده رو صورتم ماسید. ▫️مات و متحیر نگاهش می‌کردم و باورم نمی‌شد اینطور مرا پس بزند؛ تمام وجودم در هم شکسته بود و غرورم اجازه نمی‌داد یک کلمه شکایت کنم یا حتی یک قطره اشک از چشمانم جاری شود و با سکوتی تلخ برگشتم. ▪️تازه متوجه شده بود چه بلایی سر دلم آورده که دنبالم دوید و نامم را صدا می‌زد، اما نه پاسخی می‌دادم نه به سمتش برمی‌گشتم و نمی‌دانستم باید با اینهمه عشقی که جانم را تسخیر کرده و اینهمه بی‌احساسی همسرم چه کنم. ▫️قدم‌هایم را سریعتر می‌کردم تا زودتر به پله‌های ایوان برسم و پای پله‌ها، از پشت دستم را کشید و با لحنی پشیمان، پوزش خواست: «منظوری نداشتم،منو ببخش!» ▪️سپس روبرویم ایستاد و نمی‌خواست دلشکستگی‌ام ادامه پیدا کند که با لبخندی خسته بهانه تراشید:«من ترسیدم کسی ببینه..» ▫️اجازه ندادم حرفش تمام شود و با بغضی مظلومانه شکایت کردم: «تو فقط می‌ترسی من بهت نزدیک بشم!» ▪️انگار از حادثه کنسولگری اعصابش به هم ریخته بود و دیگر توانی برای بحث کردن نداشت که خطوط صورتش در هم رفت و شاید سکوت کرده بود تا من راحت حرف‌هایم را بزنم و این زخم تازه سرباز کرده بود که خونابۀ غم از چشمانم چکید: «تو نمی‌فهمی چجوری منو عذاب میدی!» ▫️از اینهمه ناراحتی‌ام نگاهش گُر گرفته و فهمیده بود کار جراحت جانم از عذرخواهی گذشته که دستانم را بالا آورد، چند لحظه بی‌ریا نگاهم کرد، سپس سرش را خم کرد و همانطور که هر دو دستم را می‌بوسید، برای راضی کردنم از جان مایه گذاشت: «من بمیرم که ناراحتت کردم. هر چی بگی حق داری، من اشتباه کردم!» ▪️مهربانی‌اش را باور داشتم و می‌دانستم حاضر است برای شاد کردن من جان دهد اما همین چند لحظه پیش، سردیِ احساسش را چشیده و به این سادگی‌ها طعم تلخش از خاطرم نمی‌رفت که حتی این اولین بوسه‌هایش بر دستم، دلم را نرم نمی‌کرد. ▫️می‌دیدم از چشمانش خستگی و بی‌خوابی می‌بارد و دلم نمی‌آمد بیش از این اذیت شود که دستم را پس کشیدم و با نفس‌های غمگینم نجوا کردم: «مهم نیس.» ▪️سفیدی چشمانش از این سفر سخت به سرخی می‌زد و نمی‌خواستم باز هم شرمنده باشد که با دلسوزی پرسیدم: «می‌خوای اگه خسته‌ای امشب همینجا بمونیم؟» ▫️از کلام پُر مهر و محبتم لبخندی شیرین لب‌هایش را از هم گشود و با لحنی شیرین‌تر پیش چشمانم دلبری کرد: «نه عزیزم، من خوبم. یه ذره خسته بودم که اونم تو رو دیدم خستگیم در رفت.» ▪️سپس برای تشکر از پدر و مادرم تا اتاق نشیمن آمد و دیروقت بود که زینب را در آغوش گرفت و با هم از خانه خارج شدیم. ▫️خنکای این شب بهاری و خیالی که از آمدن مهدی راحت شده بود، چشمانم را خمار خواب کرده و دلم می‌خواست تا رسیدن به بغداد در ماشین بخوابم اما تا چشمانم را می‌بستم، تلخی لحظه‌ای که مرا از آغوشش پس زد، حالم را بهم می‌زد و کلافه‌تر می‌شدم. ▪️زینب صندلی عقب ماشین خوابش برده و من تمایلی برای صحبت با مهدی نداشتم که از هر دری حرف می‌زد و هر چه می‌پرسید، سربالا پاسخ می‌دادم و پس از چند دقیقه، او هم ساکت شد. ▫️نمی‌دانستم تا کجا می‌توانم این وضعیت را تحمل کنم و او در عزای فاطمه، چقدر می‌تواند ادای عاشق‌ها را در بیاورد و با همین خیال به‌هم ریخته تا بغداد و رسیدن به خانه، با خودم جنگیدم و دل مهدی دریای درد بود که فقط با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر نمی‌دانست به چه کلامی آرامم کند. ▪️با حال خرابم روی تخت زیر پتو در خودم مچاله شده و خبر نداشتم امشب، وحشتناک‌ترین کابوس زندگی‌ام را در بیداری خواهم دید که پشتم را به مهدی کردم و در بستری از غم به خواب رفتم. ▫️شاید ساعتی گذشته بود که از صدای آلارم گوشی از خواب پریدم. به‌قدری با حال بدی خوابیده بودم که فراموش کردم موبایلم را بی‌صدا کنم و حالا چند پیام و آلارم پشت سر هم بیدارم کرده بود. ▪️سرم را چرخاندم و دیدم مهدی ساعد دستش را روی پیشانی‌اش قرار داده و با چشمانی خیره به سقف اتاق نگاه می‌کند. ▪️ظاهراً با اینهمه خستگی، امشب هم نتوانسته بود بخوابد و تا دید بیدار شدم، به سمتم چرخید و بی‌صدا پرسید: «چیزی می‌خوای عزیزم؟» ▫️به حدی غرق افکار و غم و غصه بود که حتی صدای آلارم گوشی‌ام را نشنیده بود و نمی‌فهمید چرا بیدار شدم. ▪️گوشی را از بالای سرم برداشتم و همانطور که بی‌صدا می‌کردم، سرم را به نشانۀ پاسخ منفی تکان دادم و همزمان خط اول پیام را خواندم که قلبم از جا کنده شد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
🌹 سلام و عرض ادب و ارادت خدمت همراهان عزیز امشب سه قسمت از رمان منتشر شده و ان‌شاءالله قسمت‌های بعدی، روز شنبه ۳ شهریور تقدیم خواهد شد.
📕رمان 🔻قسمت شصتم ▫️هنوز پیام را باز نکرده و خط اول پیام از صفحۀ اصلی موبایل پیدا بود: «زندگی جدید خوش می‌گذره؟» ▪️شماره‌اش را از موبایلم حذف کرده بودم و نیاز نبود چندان در ذهنم جستجو کنم که لحن نحسِ پیام، فریاد می‌زد عامر دوباره سراغم آمده و همسرم کنارم دراز کشیده بود که نفسم از ترس بند آمد. ▫️مهدی متوجه نگاه خیره‌ام به صفحۀ گوشی شده بود و با کنجکاوی سؤال کرد: «چیزی شده؟» ▪️جرأت نمی‌کردم نگاهش کنم مبادا از وحشت افتاده به چشمانم شک کند و می‌ترسیدم پیام‌ها را باز کنم که روی گوشی انگشتانم از ترس می‌لرزید و مهدی دوباره پرسید: «حالت خوبه؟» ▫️نگاهم از صفحۀ گوشی تا چشمان نگرانش کشیده شد و برای گفتن یک کلمه نفسم گرفت: «خوبم...» ▪️اما نه فقط دستانم که حتی لحنم از وحشت به لرزه افتاده بود، مهدی دلواپس حالم روی تخت نیم‌خیز شد و من باید از کنارش فرار می‌کردم که به سرعت از جا بلند شدم و با گام‌هایی بلند از اتاق بیرون رفتم. ▫️دنبال پناهی دور خانه می‌چرخیدم و از همان اتاق نشیمن می‌دیدم مهدی هنوز از روی تخت نگاهش به من است و دنبال دلیلی برای اینهمه اضطرابم می‌گردد که خودم را به آشپزخانه کشاندم و کنار کابینت‌ها روی زمین نشستم. ▪️تنم از ترس یخ کرده و باید زودتر می‌فهمیدم چه خوابی برایم دیده که با دلهره پیام‌ها را باز کردم و از آنچه دیدم، نگاهم از نفس افتاد: «یه امانتی پیش من داری! اگه می‌خوای تحویلش بگیری، باید همدیگه رو ببینیم وگرنه مجبور میشم بدم به یکی دیگه! اونوقت معلوم نیس سر پخش شدن این امانتی، اون ایرانی چه بلایی سرت بیاره! می‌دونی که آبروش خیلی براش مهمه، پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن! من فقط می‌خوام یه بار ببینمت!» ▫️گوشۀ آشپزخانه تمام تن و بدنم می‌لرزید و چشمانم از ترس دیوانه شده بود که مدام بین کلمات می‌چرخید و هر چه می‌خواندم، نمی‌فهمیدم از چه امانتی صحبت می‌کند و دوباره به چه بهانه‌ای تهدیدم می‌کند. ▪️مقابل خودم آن عکس را از موبایل و لپ‌تاپش پاک کرده بود، مطمئن بودم این روزها سرخوش همنشینی با عشق جدیدش شده و نمی‌دانستم دیگر از جان من چه می‌خواهد. ▫️تمام رگ‌های سرم از درد آتش گرفته و در خلسۀ اینهمه وحشت در حال خفه شدن بودم که دستی سرِ شانه‌ام نشست و من وحشتزده جیغ کشیدم. ▪️از ترس کسی که بی‌هوا سراغم آمده بود، از جا پریدم و رنگ مهدی از واکنش من بیشتر پرید که قدمی عقب رفت و نگرانِ حالم فقط یک کلمه گفت: «نترس!» ▫️می‌دید گوشی میان انگشتانم می‌لرزد و می‌فهمید هر آشوبی به جانم افتاده در همین موبایل است که با دلشوره پاپیچم شد: «چرا به من نمیگی چی شده؟» ▪️با نگاه ناامیدم التماسش می‌کردم دست از سرم بردارد و از ترس اینکه گوشی را از دستم بگیرد و پیام‌ها را بخواند به لکنت افتادم: «هیچی... حال... مامانم... خوب نیس... نگران... نگرانش شدم.» ▫️شاید بهانه‌تراشی‌ام بیش از حد ناشیانه بود که ناباورانه نگاهم کرد و فهمید نمی‌خوام حرفی بزنم که دیگر چیزی نپرسید و در سکوتی سنگین به سمت یخچال رفت. ▪️یک لیوان آب برایم ریخت و دستانم هنوز از ترس می‌لرزید که کمک کرد لیوان را بگیرم و همین‌که سرمای بدنم را حس کرد، نگران‌تر شد: «تو چت شده آمال؟» ▫️مثل کودکی وحشتزده لب‌هایم از ترس می‌لرزید و تحمل اینهمه وحشت را نداشتم که مقابل چشمانش به گریه افتادم و با لب و دندان لرزانم به عشقم دروغ گفتم: «هیچی نشده! مامانم حالش بد شده!» ▪️همین امشب از فلوجه آمده و مادرم را دیده بود که متحیر شد: «ما که از اونجا اومدیم حالش خوب بود، چی شده یه دفعه؟» ▫️پیام‌های عامر روی موبایلم بود و شبیه کسی که در حال غرق شدن باشد به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم تا از مخمصه بازخواست مهدی نجات پیدا کنم: «بعضی وقتا اینجوری میشه!» ▪️آبی که برایم ریخته بود به سمت دهانم بردم؛ چند قطره بیشتر از گلویم پایین نرفت و چاره‌ای جز فریب دادنش نداشتم و فقط می‌خواستم این کابوس زودتر تمام شود که معصومانه ناله زدم: «الان فقط دلم می‌خواد بخوابم.» ▫️لیوان آب را از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت، پابه‌پای تن و بدن لرزانم تا اتاق آمد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم. ▪️دلش نمی‌آمد بخوابد که کنارم نشسته بود و احساس می‌کردم حرف‌هایم را باور نکرده که همچنان با نگرانی نفس می‌کشید و سایه تردید نگاهش هرلحظه پُر رنگ‌تر می‌شد. ▫️موبایلم فقط با اثر انگشتم باز می‌شد و خیالم راحت بود وقتی خوابم ببرد نمی‌تواند پیام‌ها را بخواند که چشمانم را بستم و پشت همین چشمان بسته، فقط پیام عامر در ذهنم رژه می‌رفت. ▪️بدنم همچنان روی تخت می‌لرزید و مطمئن بودم با اینهمه وحشت خوابم نمی‌برد اما تنها راه فرارم همین بود که پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دادم و همزمان، نرمی نوازش سرانگشتان مهدی را روی صورتم حس کردم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و یکم ▫️چشمانم را گشودم و دیدم همانطور که کنارم نشسته، از گوشه پیشانی تا روی گونه‌ام را دست می‌کشد و طوری با محبت نگاهم می‌کرد که برای یک لحظه ترس تهدیدهای عامر فراموشم شد. ▪️تا دید چشمانم را گشودم، لبخندی دلربا لب‌هایش را ربود؛ طوری که دندان‌هایش مثل مروارید درخشید و برای نخستین بار غرق احساس به رویم خندید: «آروم بخواب عزیزم، من همینجا کنارتم تا تو راحت خوابت ببره! برای سحری بیدارت می‌کنم!» ▫️شاید دلش برای وحشت و لرزش بدنم سوخته بود که لحن و نگاهش لبریز احساس شده و محبت از سرانگشتانش روی صورتم می‌چکید. ▪️همین امشب مرا از آغوشش پس زده بود؛ اینهمه بارش احساسش باورم نمی‌شد و در این نیمه‌شب وحشتناک، فقط همین حس حمایت و نوازش‌های بی‌منت را می‌خواستم که دوباره چشمانم را بستم و در برزخی از وحشت، بلاخره خوابم برد. ▫️نمی‌دانم چقدر از خوابم گذشته بود که از صدای فریادی تمام تنم تکان خورد و روی تخت نیم‌خیز شدم. ▪️مهدی کنارم نبود و سایۀ مردی از مقابل درِ اتاق رد شد که وحشتزده صدا زدم: «مهدی؟» ▫️می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم و خبری از او نبود که بدن کرختم را از روی تخت کَندم و با قدم‌هایی سست از اتاق بیرون رفتم. ▪️چندبار صدایش زدم اما در اتاق نشیمن و آشپزخانه نبود، درِ اتاق زینب را آهسته گشودم و از اینکه تختش خالی بود، بیشتر وحشت کردم. ▫️دور خانه می‌چرخیدم و مضطرب مهدی و زینب را صدا می‌زدم و انگار هیچکس در این خانه نبود که جز سکوتی مرگبار، چیزی نمی‌شنیدم. ▪️مطمئن شدم به هر ترفندی بوده، قفل موبایلم را باز کرده و پیام‌های عامر را خوانده و به همین جرم، به همراه زینب ترکم کرده که میان خانه و از اینهمه تنهایی به گریه افتادم. ▫️باورم نمی‌شد بی‌هیچ توضیحی رهایم کرده باشد؛ هنوز مزۀ نوازش‌های آخرش زیر زبانم مانده و حرارت سرانگشتانش روی گونه‌هایم بود که در غربت بغداد و خلوت این خانه، دور خودم می‌چرخیدم و با گریه نامش را صدا می‌زدم. ▪️باید تا خیلی از خانه دور نشده بود، التماسش می‌کردم برگردد که برای برداشتن موبایل به سمت اتاق خواب دویدم و از وحشت آنچه دیدم، قلبم از تپش افتاد. ▫️عامر روی تخت خوابم لَم داده و با نیشخندی به تماشای تنهایی‌ام نشسته بود. همین یک ساعت پیش پیام داده بود و نمی‌فهمیدم چطور وارد خانۀ ما شده و ترسیدم بلایی سر مهدی و زینب آورده باشد که از شدت ترس بی‌اختیار جیغ زدم. ▪️مطمئن بود کسی نیست تا به دادم برسد که با غرور از روی تخت بلند شد و شبیه شکارچی بی‌رحمی که به سمت صیدش برود، با خنده‌ به طرفم می‌آمد. ▫️موهایم بی‌حجاب بود و همین که مرا با این سر و وضع می‌دید، برای کشتن دلم کافی بود تا از اتاق خواب فرار کنم و وحشتزده مهدی را صدا بزنم که ضربه‌ای محکم کمرم را شکست و با صورت به زمین خوردم. ▪️طوری با لگد در کمرم کوبیده بود که احساس کردم استخوان‌هایم در هم خُرد شده و روی زمین از درد به خودم می‌پیچیدم. ▫️پنج ماه بود تنم از دست کتک‌هایش نجات پیدا کرده و دوباره امشب وحشیانه به خانه‌ام آمده بود تا آوار مستی‌اش را سرم خراب کند که امان نمی‌داد تکانی بخورم و بی‌امان می‌زد. ▪️ظاهراً امشب از همیشه مست‌تر بود که به قصد کشتن، کتکم می‌زد و من زیر هجوم مشت و لگدهایش، نه از شدت درد که از وحشت آنچه به سر مهدی و زینب آورده بود، با صدای بلند ضجه می‌زدم. ▪️فشار شدیدی روی بازوهایم حس می‌کردم و ضربه‌های سنگینی که تنم را به شدت تکان می‌داد و صدای آشنایی که نامم را فریاد می‌زد و مثل اینکه روحم به بدنم بازگشته باشد، روی تخت کوبیده شدم و با جیغی بلند از خواب پریدم. ▫️هنوز بازوهایم در دستانش مانده و او همچنان تکانم می‌داد تا از این کابوس وحشتناک نجاتم دهد و من از وحشت آنچه دیده بودم‌، تنم رعشه گرفته و با هر نفس انگار قلبم به گلو می‌رسید. ▪️از خرابی بی حد و اندازه حالم، نفس مهدی به شماره افتاده و اینبار نه از داغ فاطمه که برای اولین بار به خاطر من، روی چشمانش را پرده‌ای از اشک گرفته بود و حتی نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آمده که فقط با چشمانی سوخته از غصه نگاهم می‌کرد. ▫️شاید می‌ترسید تنهایم بگذارد که حتی برای آوردن یک لیوان آب از اتاق بیرون نمی‌رفت و من بین دستانش مثل پرنده‌ای وحشتزده پر و بال می‌زدم و دیگر نتوانستم تحمل کنم که نفس‌هایم در هم شکست: «من می‌ترسم مهدی‌.. من دارم از ترس می‌میرم...» ▪️شاید از ضجه‌ها و کلمات برید‌ه و درهمی که در خواب گفته بودم چیزهایی فهمیده بود که به سر و صورتم دست می‌کشید و با هر نفس، نجوا می‌کرد: «از چی می‌ترسی عزیزم؟ کی داره اذیتت می‌کنه؟ عامر کیه؟» ▫️از اینکه نام عامر را شنیده بود، وحشتزده نگاهش کردم و همین وحشتِ چشمانم، جگرش را آتش زد: «کی انقدر تو رو ترسونده؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و دوم ▫️به‌قدری با محبت نگاهم می‌کرد و طوری با احساس سوال کرد که دلم می‌خواست همه چیز را همینجا برایش بگویم و نمی‌دانم این حالم چه با دل او کرده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و هرآنچه امشب در کوچه از دلم دریغ کرده بود، حالا همه را بی‌دریغ به پایم می‌ریخت که مرا محکم میان دستانش گرفته و لحنش غرق عشق بود: «من بمیرم نبینم تو انقدر ترسیدی عزیزدلم! بگو من چی کار کنم تا آروم بشی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نترس!» ▪️همانطور که سرم روی قلبش بود، موهایم را نوازش می‌کرد و با آهنگ آرامشبخش صدایش زیر گوشم می‌خواند: «کسی تو خواب اذیتت می‌کرد؟ از دست کی فرار می‌کردی؟ چرا به من نمیگی از چی اینهمه می‌ترسی؟» و سؤال آخرش، دست دلم را رو کرد: «عامر کیه؟ همسر سابقته؟» ▫️تپش‌های قلبش درست زیر گوشم بود و نبض احساسم را خوب گرفته بود که عطر ملیح پیراهنش به صورتم می‌خورد و من میان دریای اشک دلم را رها کردم: «مهدی من خیلی از عامر می‌ترسم، اون خیلی اذیتم می‌کرد. هر شب مست میومد خونه و تا وقتی جون داشت کتکم می‌زد. چهار سال تو خونه‌اش شکنجه شدم و هنوز خیلی شب‌ها خواب می‌بینم داره کتکم می‌زنه...» ▪️با هرکلمه انگار جانش آتش می‌گرفت که حرارت نفس‌هایش بیشتر می‌شد و با لحنی غرق بغض گله کرد: «چرا تا حالا به من حرفی نزده بودی؟ من الان باید بفهمم تو انقدر اذیت میشی؟» ▫️خواستم صدایم را بهتر بشنود که از تنش فاصله گرفتم و او دیگر نمی‌خواست از آغوشش جدا شوم که دوباره سرم را به سینه‌اش چسباند، قطره اشکش روی پیشانی‌ام چکید و آهسته زمزمه کرد: «بگو عزیزم! هر چی تو دلته برام بگو!» ▪️شاید سال‌ها بود چنین آغوشی برای درددل می‌خواستم که با اشک چشمانم، زخم‌های مانده بر دلم را نشانش دادم و او ناز اشک‌ها و شکایت‌هایم را با هم می‌خرید و در آخر فقط یک جمله پرسید: «آخه چرا با همچین آدمی ازدواج کردی؟» ▫️سؤال ساده‌ای پرسید که پاسخش بسیار سخت بود و من چه می‌توانستم بگویم؛ عامر مرا به عشق مهدی متهم می‌کرد و با عکسی شیطانی آزارم می‌داد و نمی‌دانستم دوباره از جانم چه می‌خواهد که باز از گفتن حقیقت طفره رفتم و فقط به نورالهدی اشاره کردم: «برادر همون دوستم بود که با هم اومدیم ایران.» ▪️تا حدودی نورالهدی را می‌شناخت و باورش نمی‌شد برادر همسر ابوزینب چنین جانوری باشد که با حالتی عصبی نفس بلندی کشید و همزمان صدای اذان صبح از مأذنه‌های بغداد بلند شد. ▫️حال خراب من باعث شده بود حتی سحری خوردن فراموش‌مان شود و خواستم عذرخواهی کنم که سرشانه‌هایم را گرفت و رو به چشمان خیسم خندید: «فدای سرت عزیزم!» ▪️روضۀ روزهای زندگی‌ام در زندان عامر، کاسۀ چشمانش را از گریه لبالب کرده و لب‌هایش به رویم می‌خندید تا آرامم کند، با هر دو دستش ردّ پای اشک را از صورتم پاک کرد و خبر نداشت امشب دوباره با تهدیدی وحشتناک به جانم افتاده که با لحنی لبریز متانت، تلاش می‌کرد آرامم کند: «دیگه از هیچی نترس! هر چی بوده تموم شده، تو دیگه پیش منی، خودم مراقبت هستم و نمی‌ذارم هیچکس اذیتت کنه!» ▫️دلم پَر می‌زد ماجرای پیام‌های امشب را برایش بگویم اما حیا می‌کردم راز آن تصویر و قصۀ عشق قدیمی‌ام به خودش را فاش بگویم که در سکوتی ساده فقط نگاهش می‌کردم تا دستم را گرفت و به شوخی گفت: «سحری که از دست‌مون رفت، تا نماز از دست‌مون نرفته بریم وضو بگیریم.» ▪️انگار وحشت امشب و حکایت تنهایی‌ام، دل مهدی را که این روزها همیشه دور از من سرگردان بود، هوایی عشقم کرده و قفل قلبش را شکسته بود؛ حالت چشمانش تغییر کرده و عطر عشق در لحنش پیچیده بود اما می‌ترسیدم اینبار من و او با هم قربانی جنون عامر شویم که بعد از نماز صبح، او از خانه رفت و من از ترس تهدید عامر، هر ثانیه هزار فکر بد می‌کردم. ▫️معمولاً روزها یکبار تماس می‌گرفت و امروز می‌خواست برایم سنگ تمام بگذارد؛ مرتب پیام می‌داد و زنگ می‌زد تا حالم را بپرسد که پیام آخر را به امید خواندن کلام شیرینش باز کردم و طعنه تلخ عامر حالم را به هم زد: «آقا تشریف بردن سر کار؟ الان تنهایی؟ آدرس بدم می‌تونی بیای ببینمت؟» ▪️حتی نگاهم از ترس می‌لرزید؛ فقط در ذهنم دنبال چاره‌ای بودم و از سرِ ناچاری تصمیم گرفتم با نورالهدی تماس بگیرم که پیام بعدی‌‌اش امانم نداد: «من آمار تمام رفت و آمدهاتون رو دارم. مهدی دیشب از سوریه برگشته و امروز ساعت ۶:۲۰ از خونه رفت بیرون و تو الان تنهایی. پس بهتره خیلی منو معطل نکنی وگرنه یه کاری می‌کنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!» ▫️باور نمی‌کردم اینقدر دیوانه باشد که پس از طلاق و با وجود عشق آن دختر عربِ اسرائیلی، باز دست از سر من برنمی‌دارد و خبر نداشتم کار دیوانگی‌هایش به بدتر از این‌ها کشیده که اینبار دیگر عشقم هدف بود نه خودم!... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
🌹 سلام و ادب خدمت همراهان گرامی 🏴 با عرض تسلیت به مناسبت فرارسیدن اربعین حسینی و ضمن التماس دعا از همه شما عزیزان؛ ♦️ ان‌شاءالله امشب ۴ قسمت از رمان تقدیم خواهد شد.
📕رمان 🔻قسمت شصت و سوم ▫️نمی‌خواستم به هیچ‌کدام از پیام‌هایش جوابی بدهم، نمی‌توانستم تلفنم را خاموش کنم مبادا مهدی بیشتر شک کند و فقط باید راه آزار و اذیتش را می‌بستم که شماره را مسدود کردم اما به چند ساعت نرسیده، با شماره‌ای دیگر پیام داد: «دختر تو دیوونه‌ای! من میگم می‌دونم اون یارو دیشب از کجا برگشته و دارم می‌بینم کِی از خونه رفته بیرون، بعد تو منو بلاک می‌کنی؟ من اگه بخوام همین الان میام تو خونه، پس کاری نکن که عصبی بشم.» ▪️از اینهمه نزدیکی‌اش به زندگی‌ام، قلبم تندتر از همیشه می‌زد و می‌ترسیدم وارد خانه شود؛ بلافاصله تمام در و پنجره‌ها را قفل کردم و یک لحظه از زینب جدا نمی‌شدم که حاضر بودم هر بلایی سر خودم بیاید اما یک تار مو از سر امانت مهدی کم نشود. ▫️نمی‌دانستم آدرس ما را از کجا پیدا کرده و دیگر از در و دیوار این خانه ناامن می‌ترسیدم؛ با دهانی خشک از تشنگی و روزه‌داری فقط زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواندم و تنها به فکرم رسید با نورالهدی تماس بگیرم. ▪️چند روزی بود به هوای اضطراب سفر مهدی به سوریه و ماجرای حمله به سفارت ایران، با نورالهدی تماس نگرفته بودم که تا صدایم را شنید، خندید و سر به سرم گذاشت: «بَه‌بَه عروس خانم! بلاخره آقا داماد بهتون وقت داد یه زنگ به من بزنی؟» ▫️اصلاً حوصله شوخی نداشتم و باید هرچه سریعتر جلوی جنون عامر را می‌گرفتم که بی‌مقدمه پرسیدم: «تو با عامر ارتباط داری؟» ▪️از اینکه بعد از ماه‌ها و پس از ازدواج با مهدی نام عامر را می‌بردم، خنده روی لحنش خشک شد و متحیر پرسید: «تو به عامر چی‌کار داری؟» ▫️شاید ترسیده بود زندگی جدیدم خراب شود و خبر نداشت وحشت برادر دیوانه‌اش دوباره روی دلم آوار شده که مضطرب توضیح دادم: «از دیشب داره بهم پیام میده و تهدیدم می‌کنه که برم ببینمش...» کلامم به آخر نرسیده، با تعجب سوال کرد: «مگه برگشته عراق؟» ▪️از آماری که در مورد رفت و آمد مهدی می‌داد، مطمئن بودم نه تنها برگشته که حتی جایی همین نزدیکی‌ها به کمینم نشسته است: «اون الان تو بغداده. حتی میدونه صبح مهدی چه ساعتی از خونه رفته بیرون. انگار همین اطراف خونه داره می‌چرخه.» ▫️با هر کلمه‌ای که می‌گفتم حیرت نورالهدی بیشتر می‌شد و شاید تنها او می‌توانست نجاتم دهد که از پشت تلفن به دست و پایش افتادم: «تو رو خدا بهش زنگ بزن، باهاش حرف بزن، بگو دست از سر من برداره.» ▪️از اضطرارم دل نورالهدی سوخته و کاری از دستش ساخته نبود که مردد جواب داد: «من خیلی وقته از عامر خبر ندارم. بعد از اینکه تو رو دیدم و گفتی ازش جدا شدی، باهاش تماس گرفتم و کلی با هم دعوا کردیم. از اون به بعد دیگه هیچ خبری ازش ندارم.» ▫️اما نمی‌خواست ناامیدم کند و انگار او هم از دست عامر و بی‌عقلی‌هایش خسته بود که نفس بلندی کشید و با مهربانی دلداری‌ام داد: «غصه نخور. همین الان بهش زنگ می‌زنم، باهاش صحبت می‌کنم دست از این دیوونه‌بازی‌ها برداره.» ▪️حالا تنها امیدم به نورالهدی بود تا بتواند شرّ عامر را از سرم کند و به یک ساعت نرسیده، امیدم ناامید شد که تماس گرفت و با ناراحتی خبر داد: «اول زنگ زدم جواب نداد، بعدم گوشی رو خاموش کرد.» ▫️تنها تیری که برای مقابله با عامر در کمان فکرم داشتم، به سنگ خورده بود و نمی‌خواستم زینب متوجه اضطرابم شود که تمام اسباب‌بازی‌هایش را میان اتاق ریخته بودم و بیشتر از اینکه او سرگرم شود، انگار خودم می‌خواستم از اینهمه وحشت فرار کنم. ▪️با زوزه هر بادی که کمی در و پنجره‌ها را تکان می‌داد، از خیال عامر که می‌خواهد وارد خانه شود، وحشتزده از جا می‌پریدم و با صدای ترمز هر ماشین، قلبم از جا کنده می‌شد تا دقایقی مانده به افطار که مهدی به خانه برگشت و همین که سلام کرد، طمأنینۀ لحنش، دریای طوفانی دلم را به ساحل آرامش رساند. ▫️حالا حداقل خیالم راحت بود مراقب من و زینب است و کسی نمی‌تواند به ما صدمه بزند اما او بی‌خبر از همه‌جا، همچنان می‌خواست حال دیشبم را جبران کند که برایم هدیه‌ای آورده بود. ▪️بعد از آغاز زندگی مشترک‌مان، اولین باری بود که با هدیه به خانه آمده و به گمانم خاطرۀ آخرین باری که برای فاطمه هدیه خریده بود، قلبش را آتش می‌زد که به روی من می‌خندید و یک قطره اشک، پنهانی گوشۀ چشمانش می‌غلطید. ▫️زینب را در آغوشش گرفته بود و با مهربانی نگاهم می‌کرد تا هدیه را باز کنم اما من امروز طوری ترسیده بودم و حالم به‌قدری به هم ریخته بود که با تشکری سرد و بی‌روح، بسته را روی مبل رها کردم و به بهانۀ چیدن سفره افطار به آشپزخانه رفتم. ▪️نمی‌دانستم بین کابینت‌ها دنبال چه می‌گردم و در هزارتوی ذهنم، حیران دردِ بی‌درمان دیوانگی عامر بودم که دستی از پشت، بازویم را گرفت و هم‌زمان کلام بامحبتش در گوشم نشست: «عزیزم از دست من دلخوری؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و چهارم ▫️به سمتش چرخیدم و در مقابل عشق پاشیده در چشمانش دلم از دست رفت؛ سد صبوری‌ام شکست و تصمیم گرفتم همان لحظه همه چیز را برایش بگویم که در برابر غزل پُر احساس نگاهش، دوباره قافیه را باختم. ▪️یک دستش روی بازویم مانده و هدیه را میان دست دیگرش رو به صورتم گرفته بود و با نرمی لحنش نجوا کرد: «من اینو به عشق تو خریدم! نمی‌خوای ببینی سلیقه‌ام چطوره؟» ▫️زینب را میان اتاق نشیمن مشغول کرده بود تا با من خلوت کند؛ انگار کلماتش پشت لب‌هایش مردد مانده بود که اشاره کرد همانجا کنج آشپزخانه بنشینم، کنارم به کاشی‌ها تکیه کرد و همینکه شانه‌اش به شانه‌ام خورد، حرف دلش را زد: «من خیلی به تو بدهکارم عزیزم. می‌فهمم این روزهایی که با رفتارم اذیتت کردم، باعث شدم خاطرات تلخ گذشته بیشتر بیاد سراغت.» ▪️سپس دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد و لحنش غرق عشق شد: «یادته بهت گفتم به محض اینکه یه ذره حالم بهتر بشه، احساس منو می‌بینی؟ دیشب که اونجوری تو بغلم از ترس می‌لرزیدی، فهمیدم چقدر اذیتت کردم! فهمیدم از وقتی وارد زندگی‌ات شدم، به خاطر کم توجهی‌های من، ترس همسر سابقت داره بیشتر عذابت میده و اینا همش تقصیر منه!» ▫️از اینهمه محبت بی‌منت و از اینکه حتی گناه نکرده را گردن می‌گرفت، زبانم بند آمد و قلب عاشق او تازه به حرف آمده بود: «برات جبران می‌کنم عزیزم! همه چیز، حتی بدرفتاری اون نامرد رو جبران می‌کنم! کاری می‌کنم بهترین لحظات زندگی‌ات رو تجربه کنی و همه خاطرات تلخ گذشته فراموشت بشه!» ▪️نگاهش به روبرو بود، همانطور که در حلقۀ دستانش بودم، سرش را به سرم تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «مگه یادم میره برای نجات زندگی من و آرامش بچم از زندگی خودت گذشتی؟ حالا باید خیلی بی‌معرفت باشم اگه دنیا رو به پات نریزم!» ▫️از حرارت گوشۀ پیشانی‌اش روی پیشانی‌ام، حس می‌کردم تب عشقم به جانش افتاده و خبر نداشت من نه فقط برای زینب، همسری‌اش را پذیرفتم که سال‌ها پیش عشق او در دلم جوانه زده بود اما نمی‌توانستم مثل او بی‌ریا تمام احساسم را عیان کنم که فقط بستۀ هدیه را از دستش گرفتم و او دست و پای دلش را گم کرد: «این هدیه در برابر محبتی که تو به من کردی، هیچه عزیزم!» ▪️وحشت تهدیدهای عامر از دیشب مثل خوره، قلبم را آب کرده و با دلی که برایم نمانده بود به زحمت لبخندی نشانش دادم اما همین لبخند سردم کار دلش را ساخت که ناامید از به دست آوردن قلبم، دیگر حرفی نزد. ▫️آهسته بسته هدیه را گشودم و او در انتظار واکنشی فقط نگاهم می‌کرد؛ برایم یک شیشه عطر خریده بود و همین که درش را باز کردم، رایحۀ ملیح و شیرینش فضا را پُر کرد. ▪️به سمتش صورت چرخاندم تا به چند کلمه ساده هم که شده از محبتش تشکر کنم اما دیدم شبنم اشک روی چشمانش نَم زده و نمی‌خواست دلم بشکند که بلافاصله اشک‌هایش را با سرانگشتانش پاک کرد و حرف دلش را من زدم: «برای فاطمه همیشه عطر می‌خریدی؟» ▫️از اینکه نام عشقش را برده بودم، قلب چشمانش شکست، عطر خنده از صورتش پرید و نمی‌خواست دل من دوباره بلرزد که گلویش از فرو خوردن بغضش، بالا و پایین رفت و حرف را به هوایی دیگر برد: «حالا بگو خوش سلیقه هستم یا نه؟» ▪️کمی عطر به لباسم زدم و حقیقتاً عطر عجیبی بود که صادقانه اعترف کردم: «سلیقه‌ات عالیه عزیزم!» و همزمان صدای اذان مغرب خلوت‌مان را پُر کرد. ▫️از روی خوشی که نشانش داده بودم، خطوط صورتش از خنده پُر شد و مثل اینکه جانی تازه گرفته باشد، با خوش‌زبانی پیشنهاد داد: «امشب افطار با من، تو برو نماز بخون من خودم همه چی رو آماده می‌کنم!» ▪️فکر می‌کردم عاقلانه‌ترین راه این است که همه چیز را به مهدی بگویم اما او امشب تمام دلش را برای من هدیه آورده بود که می‌ترسیدم حرفی بزنم و اینهمه احساسش از دستم برود. ▫️هر چه در چنته داشت خرج کرده بود تا سفرۀ افطار چند رنگی بچیند و تا من و زینب سر سفره نشستیم، سبد نان را هم آورد و دوباره شیرین‌زبانی کرد: «دیگه سلیقۀ ما مردها همینه! مجبوری خوشت بیاد.» ▪️و ظاهراً شور انتقام ایران در دلش غوغا می‌کرد که میان خنده با کلماتش سینه سپر کرد:«حالا سلیقۀ ما مردهای ایرانی رو باید تو انتقام جمهوری اسلامی و حمله به اسرائیل ببینی که چه آشی براشون درست کردیم.» ▫️ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم: «واقعاً ایران می‌خواد حمله کنه؟» لقمه‌ای برای زینب پیچید و همانطور که به دستش می‌داد، با لحنی محکم گفت: «شک نکن!» ▪️اسرائیل ماه‌ها بود غزه را هر لحظه می‌کوبید و می‌ترسیدم پاسخ ایران، این سگ هار و وحشی را به جان این کشور هم بیندازد که لحنم لرزید: «خب اگه ایران بزنه، اسرائیل به ایران حمله می‌کنه.» ▫️لقمۀ بعدی را به دست من داد و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: «هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و پنجم ▫️اما دل من می‌لرزید و نه فقط از اسرائیل که به هوای تهدیدهای عامر حتی از سایۀ خودم می‌ترسیدم و فردا با همین وحشت به همراه مهدی و زینب راهی راهپیمایی قدس شدیم. ▪️به حرمت ده‌ها هزار شهید و در اعتراض به حمام خونی که رژیم صهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، راهپیمایی قدس در بغداد از سال‌های قبل شلوغ‌تر شده و شور و شعارهای جمعیت در خیابان غوغا می‌کرد. ▫️زینب روی دوش مهدی میان مردان رفته بود و من در جمعیت بانوان بودم که صدای پیامک گوشی دلم را لرزاند؛ انگار هر بار پیامی می‌آمد دلم از ترس عامر بی‌هوا می‌لرزید؛ بدبختانه حدسم درست بود و این‌بار چه پیامی داده بود که قدم هایم سست شد و میان جمعیت از حرکت ماندم: «منو مسخره خودت کردی؟ من میگم یه قرار بذار همدیگه رو ببینیم، تو راه میفتی میری تظاهرات؟» ▫️هوا نسبتاً گرم بود اما به گمانم فشار من از ترس افتاده بود که انگشتانم از سرما یخ زده و او انگار کاری جز زجرکش کردن من نداشت که باز پیام داد: «من همین گوشه خیابون، زیر درخت‌ها کنار این کامیون بزرگه حمل کپسول گاز وایسادم. حالا که اون مرتیکه نیست، یه لحظه بیا ببینمت بعد برو هر جا دلت خواست!» ▪️از جزئیات دقیقی که می‌داد، باور کردم همینجا در کمینم نشسته و من درست زیر نظرش هستم که چشمانم وحشتزده دنبالش می‌چرخید و سرانجام چندقدم جلوتر از جایی که ایستاده بودم، کامیون را دیدم. ▫️چند مرد کنار کامیون ایستاده و یکی پشتش به خیابان بود، با شلوار جین و تیشرت مشکی و کلاه نقابدار؛ قد و قامتش شبیه عامر بود و حدس زدم خودش باشد که از ترس، موبایلم را خاموش کردم و با قدم‌هایی کُند عقب عقب می‌رفتم. ▪️می‌دیدم زن‌ها با تعجب نگاهم می‌کنند و فقط باید فرار می‌کردم که به پشت سر چرخیدم و میان جمعیت در جهت مخالف می‌دویدم. ▫️ازدحام افراد در خیابان زیاد بود و از جهت مخالف حرکتم، همه اعتراض می‌کردند که خودم را کنار خیابان کشیدم تا سریع‌تر دور شوم و هم‌زمان دستی چادرم را کشید و تقریباً فریاد زد: «کجا داری میری آمال؟» ▪️انگار فرشتۀ مرگ سراغم آمده باشد، وحشتزده چرخیدم و دیدم مهدی حیرت‌زده نگاهم می‌کند و نفس‌زنان پرسید: «بهت زنگ زدم گوشیت خاموش بود، الانم هر چی صدات می‌کنم اصلاً نمی‌شنوی، چی شده؟» ▫️در این کشاکش وحشت و فرارم، فقط چشمان مشکوک مهدی را کم داشتم؛ نمی‌فهمیدم چرا دنبالم آمده و تازه دیدم زینب در آغوشش گریه می‌کند و همزمان توضیح داد: «خیلی بی‌قراری می‌کنه، تو رو می‌خواد. هر چی بهت زنگ زدم جواب ندادی، مجبور شدم بیام!» ▪️نگاهش دنبال دلیلی برای اینهمه اضطراب و گیجی به صورتم بود و من باز هم ناچار شدم به عزیزترینم دروغ بگویم: «گرمم بود، نفسم گرفت خواستم بیام یه گوشه خلوت بشینم.» ▫️می‌ترسیدم هزار خیال در مورد رابطه من و عامر به سرش بزند؛ حقیقت را نمی‌گفتم و خبر نداشتم در این گرداب هر لحظه بیشتر گرفتار می‌شوم اما به همین چند کلمه، دل مهربانش را نگران حالم کرده بودم که بلافاصله پیشنهاد داد: «همینجا وایسا، یه ماشین می‌گیرم سریع میریم خونه.» ▪️دیگر منتظر پاسخ من نماند و بلافاصله برای پیدا کردن ماشین به آن سوی خیابان رفت اما چشمان من هنوز وحشتزده به سمت کامیون می‌دوید مبادا عامر سراغم بیاید و با همین کام تلخ و حال خرابم، طعم عشق و احساس مهدی بی‌نهایت چشیدنی بود. ▫️تا شب دیگر جرأت نکردم موبایلم را روشن کنم و فردا که مهدی از خانه رفت، با دنیایی از دلهره گوشی را روشن کردم؛ باورم نمی‌شد هیچ خبری از پیام‌های عامر نباشد و انگار بنا بود از دستش نجات پیدا کنم که چند روز گذشت و هیچ پیامی نداد. ▪️می‌دانستم دلش هر روز هوس دختری را می‌کند و ظاهراً عشق دختر دیگری هوایی‌اش کرده بود که دیگر دست از آزار من کشیده و خوشحال بودم به مهدی حرفی نزدم تا یک هفته بعد که یک روز صبح، شماره‌ای ناشناس با موبایلم تماس گرفت. ▫️دیگر حتی ترس عامر فراموشم شده بود؛ با خیال راحت تماس را پاسخ دادم و بلافاصله مردی مسن و غریبه با نگرانی شروع به صحبت کرد: «سلام خواهرم، ببخشید شمارۀ شما رو یه آقایی به من داده، گفت باهاتون تماس بگیرم.» ▪️از اضطراب لحن و ابهام حرف‌هایش نگران شدم و ظاهراً ادامۀ صحبتش به سادگی قابل گفتن نبود که به مِن‌مِن افتاد: «من راننده تاکسی هستم.. این بنده خدا رو از خونه‌شون رسوندم تا بیمارستان آندلس... حالش خوب نبود... فقط گفت اسمش عامر، یه بسته‌ای داد به من، شماره شما رو هم داد و گفت هر جور شده این بسته رو برسونم به شما.» ▫️از شنیدن نام عامر و پیام این پیرمرد، مغزم از کار افتاده و او با حالتی خسته خواهش کرد: «خواهرم من الان روبروی بیمارستان آندلس هستم، تا بیشتر از این از کار و زندگی‌ام نیفتادم، بیاید این امانتی رو از من بگیرید.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و ششم ▫️نمی‌فهمیدم باید چه کنم و نمی‌دانستم چه بلایی سر عامر آمده که این روزها خبری از آزار و اذیتش نبود و حالا راضی شده بود امانتی را به این راننده تاکسی بسپارد و بلاخره دست از سر من بردارد. ▪️روبروی بیمارستان آندلس، خیابان شلوغی بود و ترسی نداشتم با غریبه‌ای ملاقات کنم و مطمئن بودم اگر این امانتی را بگیرم، برای همیشه شرّ عامر از سرم کم می‌شود که زینب را آماده کردم و به مقصد بیمارستان، تاکسی گرفتم. ▫️از اینکه بی‌خبر از مهدی، به قصد گرفتن امانتی عامر از یک غریبه می‌رفتم، وجدانم ناراحت بود و تنها خیالی که خاطرم‌ را خوش می‌کرد همین بود که عامر بلاخره از خیر ملاقاتم گذشته و امروز برای همیشه این قائله تمام خواهد شد. ▪️مقابل در بیمارستان تاکسی زرد رنگی ایستاده و پیرمردی با نگرانی اطراف را نگاه می‌کرد، با زینب به سمتش رفتم و همین‌که چشمش به من افتاد، انگار دنیا را به او دادند: «برای امانتی اومدید خواهرم؟» ▫️قدمی به تاکسی نزدیک‌ترشدم، هزار سؤال در ذهنم بود و فقط می‌خواستم امانتی را زودتر بگیرم که سرم را به نشانۀ پاسخ مثبت تکان دادم و او همینکه تأییدم را دید، با عجله به سمت ماشین رفت و با خوشحالی دعایم می‌کرد: «خدا پدر و مادرت رو بیامرزه، امروز از صبح از کاسبی افتادم...» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، نالۀ زنی سرم را چرخاند. ▪️زنی با قدی خمیده، خودش را به سمت تاکسی می‌کشاند و انگار درد امانش را بریده بود که روی شکمش خم شده و جیغ می‌زد: «تو روخدا به دادم برسید... بچم داره از دستم میره...» ▫️از ضجه‌های او مثل اینکه زینب ترسیده باشد، به چادرم چنگ زد؛ پیرمرد به سمتش دوید و من نگران پرسیدم: «بارداری؟» ▪️دستش را به صندوق ماشین گرفت تا بتواند سرِ پا بماند و با نفس‌هایی بریده ناله زد: «چهارماهه باردارم... درد دارم، اومدم اینجا قبولم نمی‌کنن... میگن باید برم بیمارستان زنان...» ▫️سپس رو به من کرد و با گریه به التماس افتاد: «توروخدا به دادم برسید... بعد از ۱۳ سال باردار شدم... نذارید بچم از بین بره...» ▪️پیرمرد مستأصل مانده بود و رو به من تقاضا کرد: «خواهرم من دست تنها می‌ترسم این زن حامله رو ببرم، شما که تا اینجا اومدید، همراه ما تا بیمارستان بیا، هم این بنده خدا رو برسونیم هم امانتی‌تون رو بدم، بعد هم خودم شما رو می‌رسونم خونه‌تون.» ▫️حتی اگر پرستار نبودم دلم نمی‌آمد با این وضعیت رهایش کنم که کمک کردم تا سوار شود. سپس خودم و زینب هم کنارش سوار شدیم و راننده همانطور که دعایم می‌کرد، پشت فرمان پرید و به سرعت به راه افتاد. ▪️با هر دو دستم شانه‌های زن را نوازش می‌کردم و می‌ترسیدم با اینهمه درد، جنینش سقط شده باشد که فقط دعا می‌کردم فرزندش از دست نرود و زینب مضطرب به من چسبیده بود. ▫️جیغ‌هایش دلم را آب کرده و راننده بیشتر ویراژ می‌داد تا زودتر برسد و همان لحظه نورالهدی تماس گرفت. ▪️در این وضعیت نمی‌خواستم جوابش را بدهم اما حدس زدم تماسش درمورد عامر و ماجرای امانتی باشد که بلافاصله گوشی را وصل کردم تا خبر دهم عامر در بیمارستان آندلس است و همین که سلام کردم، هق‌هق گریه‌هایش دلم را لرزاند. ▫️جیغ‌های زن بیچاره در گوشم بود و حالا نالۀ گریه‌های نورالهدی هم اضافه شده بود و پیش از آنکه چیزی بپرسم، با یک جمله نفسم را از شماره انداخت: «عامر مُرده!» ▪️باور نمی‌کردم عامر که صبح امانتی را به راننده تاکسی سپرده بود، در بیمارستان جان داده باشد که با خبر بعدی دنیا را روی سرم خراب کرد: «یک ماهه مُرده! یک ماه پیش جنازه‌اش رو تو آپارتمانش تو آمریکا پیدا کردن...» ▫️مثل اینکه گوش‌هایم کر شده باشد دیگر حتی ضجه‌های زن را نمی‌شنیدم و هر کلمۀ نورالهدی مثل پتک در سرم کوبیده می‌شد: «من از اون روز که گوشی‌اش خاموش بود، با هر کدوم از دوستاش می‌شناختم تماس گرفتم... امروز یکی از دوستاش بهم گفت...» ▪️انگار زمین و زمان برایم متوقف شده بود که عامر همین هفتۀ پیش به من پیام می‌داد و تهدیدم می‌کرد و همین امروز صبح آن امانتی لعنتی را به این راننده سپرده بود؛ نمی‌دانستم چه کسی پشت آن پیام‌ها بوده و دیگر فرصت نشد از نورالهدی چیزی بپرسم که دیدم از شهر فاصله گرفتیم و پیرمرد در بزرگراه خروجی بغداد با سرعت می‌راند. ▫️نگاهم مات بیابان‌های اطرافم مانده بود و با صدایی که از شوک خبر نورالهدی به سختی از گلویم بالا می‌آمد، پرسیدم: «حاجی کجا میری؟ بیمارستان زنان که از این طرف نیس...» که فشار جسمی را روی پهلویم حس کردم و همزمان راننده هر چهار در ماشین را از داخل قفل کرد. ▪️دیگر خبری از آه و نالۀ زن نبود که با یک دست اسلحه‌ای را به پهلویم فرو کرده بود، با دست دیگر موبایل را از میان انگشتانم چنگ زد و زیر گوشم خرناس کشید: «مهدی الان کجاس؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و هفتم ▫️دستم از چنگی که به انگشتانم زده بود، آتش گرفته و چشمانم از وحشت خیره به صورتش مانده بود و او با لحنی خفه زوزه کشید: «برای من هیچ کاری نداره همینجا جون هر دو تون رو بگیرم، پس فقط دهنت رو ببند و هر چی میگم گوش کن!» ▪️احساس می‌کردم جریان خون در رگ‌هایم بند آمده و نفس در سینه‌ام حبس شده است؛ تا چشمم کار می‌کرد فقط بیابان بود و با دو نفر غریبۀ قاتل تنها مانده بودم که یک لحظه چشمم سیاهی رفت و قلبم از تپش افتاد. ▫️فشار اسلحه هنوز روی پهلویم بود و راننده با لحنی مطمئن توصیه کرد: «اگه با ما همکاری کنی، هیچ اتفاقی برای تو و این بچه نمی‌افته!» ▪️دیگر از آن پیرمرد درمانده و مهربان با لهجۀ محلی عراقی خبری نبود؛ به زبان فصیح عربی و با حالتی محکم صحبت می‌کرد: «ما فقط می‌خوایم یکم باهم حرف بزنیم، حرفامون که تموم شد، می‌تونی برگردی خونه!» ▫️اسلحه بین بدن من و زن و دور از چشم زینب قرار گرفته بود و با این حال همین فضای وهم‌انگیز تاکسی و وحشت من کافی بود تا زینب خودش را بیشتر به چادرم بچسباند و نفس‌های تندش را به وضوح حس می‌کردم. ▪️باورم نمی‌شد اینطور در مخمصه گرفتار شوم و از اینهمه سادگی و سهل‌انگاری، پیشمانی قاتل جانم شده بود. ▫️صورتم از ترس، خیس عرق شده بود و فقط خودم را لعنت می‌کردم چرا امروز فریب این تماس و لحن سادۀ راننده را خوردم، چرا به مهدی حرفی نزدم و نمی‌دانستم می‌توانم دوباره او را ببینم و از همین حسرت، قلبم از غصه یخ زد. ▪️همین چند لحظه پیش خبر مرگ عامر را شنیده بودم و حالا مطمئن بودم تمام پیام‌هایی که هفتۀ پیش به موبایلم ارسال می‌شد نه از طرف او که ظاهراً همین‌ها می‌خواستند صیدم کنند. ▫️نمی‌فهمیدم خط عامر چطور به دست‌شان افتاده و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهند و خبر نداشتم باتلاقی که در آن گرفتار شدم، عمیق‌تر از مخمصه امروز است که لب‌هایم به سختی تکان خوردند و به هزار زحمت یک جمله پرسیدم: «از من چی می‌خواید؟» ▪️زن در سکوتی خشن هر لحظه اسلحه را به بدنم می‌کوبید و مرد راننده اصلاً انگار صدای من را نمی‌شنید که فقط با سرعتی سرسام آور در جاده حرکت می‌کرد و کاملاً از بغداد فاصله گرفته بودیم. ▫️ساعات کار مهدی چندان مشخص نبود؛ ممکن بود هر زمان از روز به خانه برگردد و نمی‌دانستم جای خالی من و زینب با دلش چه می‌کند که وحشتزده به التماس افتادم: «منو برگردونید بغداد... این بچه خیلی ترسیده... اگه الان همسرم برگرده خونه ببینه ما نیستیم...» ▪️از شدت وحشت از چشمانم یک قطره اشک نمی‌چکید و لب و دهانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود که حتی نتوانستم حرفم را تمام کنم اما جواب التماسم در آستین بی‌رحمی زن جوان بود: «نترس! اون فعلاً برنمی‌گرده خونه! امروز یه جلسه طولانی دارن!» ▫️متحیر نگاهش کردم و تازه به خاطرم آمد چه آمار دقیقی در پیامک‌ها از رفت و آمدهای مهدی می‌دادند؛ خیال می‌کردم عامر در کمینم نشسته و حالا می‌دیدم یک باند از آدم‌رباها و قاتل‌ها دور زندگی من و همسرم می‌چرخند که مات و متحیر پرسیدم: «شما کی هستید؟» ▪️اسلحه را محکم در پهلویم زد، طوری که نفسم بند آمد و با فریادی وحشی فرمان داد: «خفه شو!» ▫️ظاهراً راننده منطقی‌تر بود که از آینه نگاه تندی به زن کرد و شاید می‌خواست دل من را نرم کند که با لحنی ملایم پاسخ داد: «بهتره چیزی نپرسی، هر چیزی لازم باشه خودمون بهت میگیم.» و همینکه حرفش به آخر رسید، ماشین در برابر خانه‌ای ویلایی و دو طبقه با نمای سنگ سفید و پنجره‌هایی کوتاه در یک باغ شخصی توقف کرد. ▪️می‌ترسیدم از ماشین پیاده شوم، نمی‌خواستم قدم به این خانه بگذارم و راننده با آرامش توضیح داد: «یک ساعت اینجا هستیم، یکم صحبت می‌کنیم، بعد برمی‌گردیم.» سپس پیاده شد، درِ عقب را باز کرد و همزمان، زن با فشار اسلحه دستور داد تا پیاده شویم. ▫️روی صندلی ماشین خشکم زده و می‌دیدم رنگ از صورت زینب پریده و چشمانش در حدقه‌ای از وحشت می‌چرخد که جگرم برای اینهمه معصومیتش کباب شد؛ امیدی نداشتم رحمی به دل‌ سنگ‌شان باشد و باز با ناامیدی التماس‌شان کردم: «خواهش می‌کنم بذارید ما برگردیم. این بچه وحشت کرده، حالش خوب نیس...» اما اجازه نداد حرفم تمام شود که با قنداق اسلحه در پهلویم کوبید و با همان صدای زنانه فریاد کشید: «گمشو پایین!» ▪️راننده مقابل در ایستاده و شاید از اینهمه خشونت همکارش کلافه شده بود که سرش را رو به ما خم کرد و با لحن تندی تشر زد: «چت شده رانا؟ بس کن!» ▫️اما انگار او تشنه به خون من، برای کشتنم لَه‌لَه می‌زد که با حالتی عصبی اعتراض کرد: «هیچوقت به من دستور نده فائق! تو رئیس من نیستی. هر کاری لازم باشه انجام میدم، اگه صلاح بدونم هردوشون رو تو همین ماشین می‌کشم، پس فقط کار خودت رو انجام بده.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و هشتم ▫️درد از پهلو تا ستون فقراتم می‌‌دوید و مطمئن بودم دیگر هیچ راهی برای فرار ندارم که به اجبار با زینب از ماشین پیاده شدیم و طفل معصوم زبانش به لکنت افتاد: «من می‌ترسم... بابا کجاست؟... بریم پیش بابا...» ▪️و همین لحن معصومانه و شنیدن نام مهدی کافی بود تا دلم از غصۀ نبودنش بمیرد و یک قطره اشک گوشه چشمانم کِز کند که فقط توانستم دستش را محکم‌تر بگیرم و آهسته زمزمه کردم: «نترس عزیزم. زود برمی‌گردیم پیش بابا!» ▫️فائق جلوتر می‌رفت، رانا پشت سر ما با اسلحه کشیک می‌کشید و من می‌ترسیدم این خانه مقتل من و زینب باشد که در هر قدم فقط چشمان مهدی و نگاه نگرانش در قلبم جان می‌گرفت و با هر نفس، حسرت حضورش جانم را آتش می‌زد. ▪️گام‌های کوچک زینب پیش نمی‌رفت، به زحمت او را دنبال خودم می‌کشیدم و در این برزخ وحشتناک، شرمندۀ فاطمه بودم که خوب امانت‌داری نکردم و دخترش را به این معرکه کشانده بودم. ▫️وارد خانه شدیم؛ از در و دیوارش وحشت می‌بارید و انگار هیچکس در این ساختمان بزرگ حضور نداشت که سکوت ترسناک فضا دلم را بیشتر خالی کرد. ▪️جز یک دست مبل ساده و چند کمد قدی و بزرگ، وسیله‌ای در خانه نبود و فائق اشاره کرد تا روی یکی از مبل‌ها بنشینم. ▫️باورم نمی‌شد این مرد ترسناکی که روبرویم ایستاده، همان راننده تاکسی مقابل بیمارستان باشد که زیرلب فقط دعایم می‌کرد و حالا تنها شباهت فائق به آن پیرمرد، ریش و موی سفیدش بود و مثل اینکه دنبال مدرکی باشد، با چشمانی خیره، سر تا پایم را برانداز می‌کرد. ▪️رانا روسری‌اش را از سرش برداشته و با موهایی طلایی و مثل یک سگ نگهبان با اسلحه بالای سرم ایستاده بود. ▫️فائق مقابلم نشست و انگار می‌خواست اعتمادم را با کلامش بخرد که با لبخندی کمرنگ عذرخواهی کرد: «اگه تو مسیر اذیت شدید، متاسفم!» ▪️سپس نفس بلندی کشید و مثل اینکه صحبت‌هایش از قبل آماده باشد، شمرده شروع کرد: «ما از نیروهای مبارزه با تروریسم هستیم. همونطور که می‌دونید ایران تشکیلات مخفی تروریستی در عراق ایجاد کرده و همسر شما یکی از نیروهای اصلی این تشکیلاته. شما یه عراقی هستید و قطعاً امنیت کشورتون براتون خیلی مهمه. ما می‌دونیم بنا به شرایطی مجبور شدید با این آدم ازدواج کنید، اما الان باید به ما کمک کنید.» ▫️از اینکه دنبال مهدی بودند، حالم به هم ریخته و او فهمید تمام تنم برای همسرم به لرزه افتاده که با آرامش تاکید کرد: «نگران نباشید! ما نمی‌خوایم بهش آسیب بزنیم. فقط اطلاعاتی داره که برای ما خیلی مهمه.» ▪️حرف‌هایش به ردیف و بی‌قافیه از دهانش بیرون می‌زد و از اراجیفی که به هم می‌بافت، فکرم زیر و رو شده بود؛ یک کلمه پاسخ نمی‌دادم و از سکوتم خیال کرد خامم کرده که با لبخندی فاتحانه، تکلیفم را مشخص کرد: «ما کار سختی از شما نمی‌خوایم. فقط انتظار داریم در چند مورد ساده با ما همکاری کنید.» ▫️من و زینب را از مقابل بیمارستان ربوده و انتظار داشت خیرخواهی‌اش را باور کنم که فقط زینب را محکم در آغوشم گرفته بودم و باز هم چیزی نگفتم تا با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دهد: «امشب یکی از دوستان ما مقابل در خونه منتظر شماست. فقط کافیه تلفن همراه مهدی رو با خودتون بیارید دم در. گوشی چند دقیقه دست همکار ما می‌مونه و بعد بهتون تحویل میده.» ▪️می‌دانستم همسرم از نیروهای نظامی ایران است؛ در همین مدت زندگی مشترک‌مان متوجه شده بودم تلفن همراهش لحظه‌ای از دستش جدا نمی‌شود و مطمئن بودم اطلاعات مهمی در موبایلش دارد که تمام ترس و وحشتم را با نفسی کوتاه فرو خوردم و صدایم همچنان می‌لرزید: «اگه گوشی‌‌اش رو بردارم متوجه میشه. من نمی‌تونم این کارو بکنم.» ▫️فائق سرش را بالاتر گرفت، ریشخندی نشانم داد و به طعنه پرسید: «دنبال دردسر که نمی‌گردی؟» ▪️مظلومانه نگاهش کردم که زن هر دو دستش را سر شانه‌ام فشار داد، سرش را پایین آورد و کنار گوشم تهدیدم کرد: «اگه امشب موبایل رو تحویل ندی، جنازه هر سه نفرتون فردا صبح تو خونه‌تون پیدا میشه! همونجوری که جنازه اون یارو رو پیدا کردن!» ▫️از تهدیدش تمام تنم تکان خورد، طوری که متوجه کنایۀ کلام آخرش نشدم و انگار نقش‌هایشان را تقسیم کرده بودند که رانا تهدید می‌کرد و فائق با مهربانی راهکار پیشنهاد می‌داد: «بلاخره شما تو اون خونه زندگی می‌کنید، یجوری برنامه‌ریزی کنید تا چند دقیقه‌ای همسرتون مشغول کاری بشه و هر ساعتی مناسب بود، به ما اطلاع بدید.» ▪️سپس با چشمان باریکش به صورتم دقیق شد و با حالتی به‌ظاهر دلسوزانه نصیحت کرد: «جونتون انقدر ارزش داره که گوشی همسرتون رو چند دقیقه با خودتون بیارید دم در. خیال‌تون راحت، ما نمی‌خوایم گوشی رو سرقت کنیم، دوباره می‌تونید گوشی رو از همکارم تحویل بگیرید و بی‌سر و صدا بذارید سر جاش.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت شصت و نهم ▫️حرفش که به آخر رسید، رانا موبایلم را که در ماشین از دستم کشیده بود، به سمتم گرفت و باز با تیزی زبانش به جانم افتاد: «حواست باشه کارت رو درست انجام بدی. اگه قضیه لو بره یا هر مشکلی پیش بیاد، خودت می‌دونی چه اتفاقی میفته. در ضمن اگه متوجه بشیم به کسی حرفی زدی، خودت قبر خودت رو کندی.» سپس دهانش را به گوشم‌ چسباند تا جملۀ آخرش را مثل میخ در گوشم فرو کند: «خودم‌ میفرستمت‌ پیش عامر!» ▪️از اینکه عامر را کشته بودند، خیره نگاهش کردم و او حیرت نگاهم را با پوزخندی چندش‌آور پاسخ داد: «حالا فهمیدی آدم کشتن هیچ کاری برای من نداره؟» ▫️گیج سرنوشت عامر و قتلش به دست این زن جوان با این چشمان وحشی، مانده بودم که فائق با خونسردی از جا بلند شد و اشاره کرد تا برویم. ▪️شوک خبر کشته شدن عامر فکرم را از کار انداخته بود؛ نمی‌فهمیدم چرا همین حرف‌ها را در ماشین نزدند، می‌ترسیدم تا قبل از خروج از خانه، بلایی سر ما بیاورند و خبر نداشتم نقشۀ دیگری کشیدند که در سکوت سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به بیمارستان آندلس، یک کلمه حرف نزدند. ▫️باورم نمی‌شد رهایم کنند؛ با تمام تهدیداتی که کردند همین که می‌توانستم سالم با زینب به خانه برگردم و دوباره مهدی را ببینم، قلبم از هیجان بال‌بال می‌زد و هنوز تهدیدی باقی مانده بود که تا پیاده شدم، رانا به چادرم چنگ‌زد و با خشونت خوابیده در لحنش هشدار داد: «خیلی خوش شانسی که داری زنده برمی‌گردی، پس مراقب باش خریت نکنی! باور کن بعد از اولین اشتباهت زمان زیادی زنده نمی‌مونی. عامر وقتی اولین اشتباه رو کرد فقط دو ساعت زنده موند.» ▪️چشمانش شبیه دو گلوله از آتش بود و من فقط می‌خواستم از جهنم این ماشین فرار کنم که زینب را از ماشین بیرون کشیدم و در طول خیابان به سرعت به راه افتادم. ▫️می‌ترسیدم سرم را بچرخانم و از هر کسی که از کنارم رد می‌شد، وحشت می‌کردم مبادا جاسوس آن‌ها باشد. ▪️حتی دیگر جرأت نمی‌کردم سوار تاکسی شوم که فقط به سمت انتهای خیابان می‌رفتم و زینب خسته از اینهمه وحشت و تشنگی و گرسنگی که ساعت‌ها تحمل کرده بود، خودش را روی زمین انداخت. ▫️انگار دیگر نمی‌توانست قدمی بردارد که با بی‌قراری گریه می‌کرد و من از تمام آدم‌های این شهر می‌ترسیدم که او را در آغوشم گرفته بودم و نمی‌دانستم به چه کسی پناه ببرم. ▪️فقط به فکرم رسید او را روی پله‌های ورودی داروخانه‌ای در حاشیه خیابان بنشانم و بلافاصله با مهدی تماس گرفتم. ▫️نمی‌دانستم چه بگویم و فقط می‌خواستم با او در خانه خلوت کنم که حتی اگر جان هر سه نفرمان را می‌گرفتند، باید تمام حقیقت را به مهدی می‌گفتم. ▪️در انتظار پاسخش ثانیه‌ها را می‌شمردم و همین که پاسخ داد، از اینکه دوباره می‌توانستم صدایش را بشنوم، بغضم شکست. ▫️انگار دلش برایم تنگ شده باشد، نفس‌هایش پُر از عشق بود و دل من‌از ترس خالی؛ فقط تلاش می‌کردم ارتعاش وحشتم در لحنم نپیچد و با آرامشی ساختگی تقاضا کردم: «مهدی! من و زینب الان نزدیک بیمارستان آندلس هستیم. ‌می‌تونی بیای دنبال‌مون؟» ▪️از حرفم جا خورد و به جای جواب، با تعجب سؤال کرد: «اونجا چی‌کار می‌کنید؟» ▫️از پاسخ سؤالش در مانده بودم و دیگر نمی‌توانستم اینهمه وحشت را تحمل کنم که با هق‌هق گریه به همسرم پناه بردم: «مهدی فقط بیا! من حالم خیلی بده، زودتر بیا!» ▪️از لرزش لحنش حس می‌کردم با این گریه‌ها چه بلایی سر دلش آورده‌ام که دلهره کارش را ساخته و کلماتش از هم پاشیده بود: «چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟ توروخدا حرف بزن!» ▫️می‌ترسیدم پشت تلفن حرفی بزنم که فقط با گریه التماسش می‌کردم زودتر خودش را برساند و حدوداً چهل دقیقه بعد، اتومبیلش مقابل داروخانه رسید. ▪️ترمز زد و به قدری ترسیده بود که حتی ترمز دستی را نکشید؛ به سرعت پایین پرید و فقط با چشمانش دور من و زینب می‌چرخید و باور نمی‌کرد هر دو سالم باشیم. ▫️از چشمان کشیده و مهربانش، نگرانی می‌چکید و من دلم می‌خواست زودتر به خانه برویم که هر چه می‌گفت و هر چه می‌پرسید، فقط خواهش می‌کردم از اینجا برویم و برای یک لحظه از رفتن به خانه پشیمان شدم. ▪️می‌دانستم از تمام مختصات زندگی ما خبر دارند و مطمئن بودم این خانه دیگر امن نیست که تا سوار شدیم و استارت زد، با صدایی که از گریه گرفته بود، تمنا کردم: «میشه دیگه نریم خونه؟» ▫️چند لحظه متحیر نگاهم کرد و صورتم طوری در هم شکسته بود که از نگرانی فریاد زد: «والله داری منو می‌کُشی! خب یک کلمه بگو چی شده!» ▪️زینب صندلی عقب ماشین در خودش مچاله شده و قلب من از وحشت بیشتر در هم رفته بود؛ می‌دانستم مهدی در خطر است و نمی‌دانستم از کجا شروع کنم که تمام احساسم در چشمانم جمع شد و دلنگران عشقم به نفس‌نفس افتادم: «مهدی! اونا دنبالت هستن!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت هفتادم ▫️ماشین را خاموش کرد، خیره به چشمانم ماند و محکم پرسید: «کیا دنبال من هستن؟» ▪️نگاهش از چشمانم تا اطراف ماشین چرخی زد و دوباره سؤال کرد: «شماها اینجا چی‌کار می‌کردید؟» ▫️می‌ترسیدم پاسخی بدهم که فریادش چهارچوب تنم را لرزاند: «ازت می‌پرسم اینجا چی کار می‌کنی؟» ▪️شیشۀ اشکی که روی چشمم را گرفته بود، با فریادش شکست، یک قطره چکید و من با صدایی که حتی خودم به سختی می‌شنیدم، شروع کردم: «امروز یکی بهم زنگ زد... گفت یه امانتی برام داره، بیام اینجا ازش بگیرم...» و هنوز حرفم تمام نشده، فریاد بعدی‌اش پردۀ گوشم را پاره کرد: «هرکی بگه امانتی دارم، تو راه میفتی میری دنبالش؟» ▫️بغضم را فرو خوردم و صدایم بیشتر در گلو فرو رفت: «از یک هفته پیش عامر بهم پیام می‌داد که باید برم ببینمش... اما من جواب نمی‌دادم...» ▪️امان نمی‌داد حرفم را بزنم و اینبار با حالتی متحیر تکرار کرد: «عامر؟!» ▫️نمی‌دانستم چه فکری در مورد من می‌کند و حتی اگر به وفا و محبتم شک می‌کرد باید حقیقت را می‌گفتم که بارش قطرات اشکم سرعت گرفته بود و کلماتم به کُندی ادا می‌شد: «به‌خدا من هیچ کاری به اون نداشتم... تو این چند ماه هیچ خبری ازش نداشتم... تا اینکه یه دفعه نصفه شب پیام داد که باید برم ببینمش... می‌گفت یه امانتی برام داره... می‌گفت اگه نرم امانتی رو ازش بگیرم، با همون می‌تونه آبروی تو رو ببره...» ▪️در سکوتی خشمگین، خیره نگاهم می‌کرد؛ از شدت عصبانیت و تندی نفس‌هایش، قفسه سینه‌اش به شدت تکان می‌خورد و با لحنی خش‌دار بازخواستم کرد: «پس اون شب حال مادرت بد نشده بود، عامر داشت بهت پیام می‌داد که انقدر ترسیده بودی! تو نباید به من یک کلمه حرف بزنی؟ من انقدر غریبه‌ام؟» ▫️باید زودتر می‌گفتم عامر مُرده تا بیش از این به احساسم شک نکند و تا خواستم حرفی بزنم، با عصبانیت سؤال کرد: «تو اصلاً خبر داری عامر یک ماه پیش کشته شده؟» ▪️باورم نمی‌شد از قتل عامر باخبر باشد و در برابر حیرت نگاهم، لحنش بیشتر گرفت: «همون شبی که برام از عامر درددل کردی، فرداش از بچه‌ها خواستم آمارش رو برام بگیرن و همون روز فهمیدم تو آپارتمانش تو دیترویت میشیگان کشته شده!» ▫️انگار بیش از من از عامر باخبر بود و با همین اطلاعات و حادثه امروز، آیه را خوانده بود که بدون نیاز به توضیحم، نفس بلندی کشید و ماجراهای این یک هفته را تحلیل کرد: «همونایی که عامر رو کشتن، با خطش یه هفته تو رو سر کار گذاشتن تا به من برسن. وقتی جواب ندادی امروز به بهانۀ امانتی کشوندنت بیرون!» ▪️گیج و گنگ نگاهش می‌کردم و او هرلحظه عصبانی‌تر می‌شد: «تو هم خیلی راحت بلند شدی اومدی...» ▫️با پشت دست اشکم را پاک کردم و خواستم از خودم دفاع کنم: «من می‌خواستم زودتر اون امانتی رو بگیرم تا مشکلی برای زندگی‌مون پیش نیاد...» و او به قدری به هم ریخته بود که دوباره صدایش بالا رفت: «خب یه کلمه به من می‌گفتی!» ▪️از غیض و غضب نگاهش جرأت نمی‌کردم کلامی دیگر بگویم و او حالا می‌خواست نتیجه را بداند که چشمانش غرق شَک بود و مردد پرسید: «حالا چی ازت خواستن؟» ▫️از یادآوری صحنۀ قفل شدن در تاکسی و فشار اسلحه روی پهلو و رنگ‌ پریده زینب، درد ترس و وحشت آن لحظات در تمام استخوان‌هایم دوید، آبگینه گریه در گلویم شکست و میان هق‌هق اشک‌هایم اعتراف کردم: «به بهانۀ یه زن حامله که حالش بد بود، ما رو سوار تاکسی کردن... یه دفعه متوجه شدم دارن از بغداد میرن بیرون، تا اعتراض کردم، درها رو قفل کردن و روم اسلحه کشیدن...» ▪️هجوم گریه نور نگاهم را گرفته و با همین چشمان غرق اشکم می‌دیدم سفیدی چشمانش از اضطراب، مثل خون شده است؛ رنگ صورتش از ترس آنچه بر سر ما آمده بود، هر لحظه بیشتر می‌پرید و من با کلماتی بریده بدتر آتشش می‌زدم:«خیلی از بغداد دور شدیم..ما رو بردن تو یه باغ شخصی.. تو یه خونه ویلایی.. دو نفر بودن؛ یه مرد و یه زن.. رانا و فائق.. گفتن امشب میان در خونه و من باید موبایل تو رو چند دقیقه براشون ببرم.. گفتن اگه این کارو نکنم، هر سه نفرمون رو می‌کُشن.. گفتن اگه به کسی حرفی بزنم...» و دیگر نفسم یاری نکرد ادامه دهم که دهانم را با هر دو دستم گرفتم تا نالۀ گریه‌هایم بیش از این بلند نشود و از شدت وحشت حالم هر لحظه بدتر می‌شد. ▫️مهدی دستانش را روی فرمان عصا کرده بود؛سرش را با تمام انگشتانش فشار می‌داد و با حالتی درمانده زیر لب تکرار می‌کرد:«تو چی کار کردی آمال؟» ▪️از حال خراب ما زینب به گریه افتاده بود، از روی صندلی عقب جلو آمده و مدام چادرم را می‌کشید و صدای مهدی همچنان می‌لرزید:«اصلاً می‌فهمی ممکن بود چه بلایی سرتون بیاد؟» ▫️زینب را روی پایم نشاندم و مهدی انگار نمی‌توانست کنارم بنشیند که از ماشین پیاده شد و کلافه دور خودش می‌چرخید... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و یکم ▫️می‌فهمیدم با همین حرف‌ها چه آواری از دلهره و نگرانی را روی سرش خراب کردم، می‌دانستم تازه اول مصیبت است که ردّ من و مهدی را زده بودند و حالا باید فکر چارۀ بعد از این بود که چند قدم به سرعت طول خیابان را می‌رفت و دوباره برمی‌گشت و انگار زمین و زمان برایش تنگ شده بود که باز برگشت و سوار ماشین شد. ▪️به سر و صورت زینب دست می‌کشیدم، او آرام‌تر شده بود اما من هنوز گریه می‌کردم و مهدی دیگر طاقت اشک‌هایم را نداشت که از همان پشت فرمان، من و زینب را با هم در آغوشش گرفت و با نغمۀ نفس‌هایی گرفته نجوا کرد: «آروم باش عزیزم.. نترس..» ▫️اما بیش از این چند کلمه نتوانست حرفی بزند که هرآنچه روی سینه‌اش مانده بود با یک نفس بلند بیرون داد و فقط در سکوت، من و زینب را نوازش می‌کرد. ▪️طوری شرمندۀ اشتباه امروزم بودم که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و نمی‌دانستم با چه کلامی عذرخواهی کنم و او با یک خبر، نفسم را گرفت: «رانا احتمالاً همون زنی هستش که عامر به‌خاطرش به تو خیانت کرد. یه دختر عرب اسرائیلی...» ▫️از بهت آنچه می‌شنیدم، اشکم بند آمد و حیرت‌زده به سمت مهدی چرخیدم و آنچه من ندیده بودم، او با ناراحتی برایم توضیح داد: «رانا از جاسوس‌های اسرائیلی ساکن دیترویت بوده که بعد از عملیات حماس تو هفت اکتبر، مأموریت خودش رو شروع می‌کنه. شروع کارش جذب سرمایه شرکت‌های خصوصی آمریکایی برای حمایت از اسرائیل بوده و تو این پروژه، شرکت‌هایی با مالکیت غیرآمریکایی در اولویت بودن تا شاید زمینه نفوذ براشون فراهم بشه. تو این قضیه، اتفاقی شرکت عامر تو تور رانا میفته، به‌ویژه اینکه فهمیده بودن شوهر خواهر عامر، از فرماندهان مقاومت عراق بوده. فقط اینکه چرا عامر رو کشتن هنوز برای ما نامشخصه...» ▪️خاطرۀ آن نیمه شب در خانۀ عامر و صدای خنده‌هایش که مرا از خواب بیدار کرد و تصویر زنی که روی صفحۀ موبایلش بود، همه روی سرم خراب شد و تازه می‌فهمیدم هوس‌بازی عامر چه بلایی سرش آورده و مهدی با لحنی عصبی ادامه داد: «حالا ظاهراً متوجه شدن که همسر قبلی عامر الان با یکی از نیروهای ایرانی ازدواج کرده و اومدن سراغ تو تا به من برسن.» ▫️باورم نمی‌شد گره کور امروز به کلاف سردرگم دیوانگی‌های عامر برسد و مهدی با لحنی رنجیده گله کرد: «اگه همون هفته پیش به من گفته بودی عامر داره بهت پیام میده، من می‌گفتم این آدم یک ماه پیش کشته شده و الان کس دیگه‌ای داره سعی می‌کنه به تو نزدیک بشه» ▪️از اینهمه حماقتی که مرتکب شده بود، کاسۀ سرم از درد پُر شده و دل مهدی از درد دیگری شکسته بود که دستش را روی گونه‌ام قرار داد، صورتم را رو به صورتش چرخاند، چند لحظه نگاهم کرد و بعد پرسید: «من انقدر برات غریبه بودم که هیچی بهم نگفتی؟» ▫️در برابر چشمانش دست و پای دلم را گم کردم و صادقانه گواهی دادم: «من فقط می‌ترسیدم...» که بلاخره لبخندی زد و با همان مهربانی همیشگی سؤال کرد: «از من می‌ترسیدی؟ مگه تو این دنیا کسی اندازۀ من می‌تونه تو رو دوست داشته باشه؟» ▪️از احساس جاری در لحن و نگاه و کلامش، دلم لرزید و او دوباره پرسید: «می‌دونی فقط از فکر اینکه امروز چقدر ترسیدی، دارم دیوونه میشم؟ اگه یه اتفاقی برای تو و این بچه افتاده بود، من چی‌کار می‌کردم؟» ▫️او نگران من بود و من دلواپس از این لحظه به بعد که مضطرب زمزمه کردم: «اونا حتماً امشب میان دنبال موبایلت» ▪️چند لحظه سکوت کرد و انگار در همین مدت فکر همه جا را کرده بود که با اطمینان پاسخ داد: «هر چی اطلاعات ازشون داری به من بده. از شماره تماس و رنگ ماشین و ویلا و مشخصات خودشون.» ▫️سپس نفسی کشید و او هم می‌دانست دیگر بغداد و این خانه امن نیست که تکلیف را مشخص کرد: «همین الان میریم فلوجه، تو رو می‌ذارم پیش پدر و مادرت و خودم برمی‌گردم.تمام اطلاعات هم الان می‌فرستم برای همکارام.» ▪️از اینکه می‌خواست دوباره تنها به بغداد برگردد، بند دلم پاره شد و با پریشانی پرسیدم: «اگه پیدات کنن چی؟» ▫️همانطور که در موبایلش دنبال چیزی می‌گشت، محکم جواب داد: «نگران هیچی نباش، اونا تو عراق خیلی نمی‌تونن مانور بدن. دردسر درست کنن، براشون هزینه داره. اگه می‌تونستن بیام سراغم که گوشی رو از خودم می‌گرفتم. فقط خواستن تو رو بترسونن و بدون هیچ هزینه‌ای به اطلاعات دست پیدا کنن. تو فقط هر چی می‌دونی به من بگو!» ▪️چند دقیقه‌ای کشید تا هر چه از مشخصات ظاهری رانا و فائق و تاکسی و ویلا و باغ شخصی در خاطرم مانده بود، همه را برای مهدی گفتم و او به سرعت در موبایلش یادداشت می‌کرد و بعد بلافاصله از ماشین پیاده شد. ▫️مقداری از ما فاصله گرفت و همانطور که مضطراب چند متر از طول خیابان را بالا و پایین می‌رفت، با تلفن صحبت می‌کرد و سرانجام برگشت و سوار شد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و دوم ▫️زینب در آغوشم خوابش برده بود و مهدی تا دید دخترش از خستگی مظلومانه خوابیده، نگاهش غرق درد شد و با صدایی شکسته خواهش کرد: «من یه بار داغ عزیزم رو دلم مونده، باور کن طاقت ندارم یه بار دیگه.. قسمت میدم از این به بعد همه چی رو به من بگو!» ▪️حرارت لحنش به حدی بود که داغ حرفش روی دلم ماند و تا رسیدن به فلوجه، با خودم می‌جنگیدم که هنوز بخشی از حقیقت را نمی‌دانست و می‌ترسیدم همین تکۀ گمشده کار دستم دهد. ▫️نزدیک غروب بود که وارد منزل پدرم شدیم و با تمام تشویشی که حال‌مان را زیر و رو کرده بود، تلاش می‌کردیم مقابل پدر و مادرم عادی باشیم. ▪️مهدی وانمود می‌کرد دوباره عازم مأموریت شده و باید من و زینب چند روزی اینجا باشیم اما نگاه من به ساعت بود که شاید الان مقابل منزل‌مان در بغداد منتظر موبایل مهدی بودند و نمی‌دانستم چه مجازاتی برایم در نظر می‌گیرند. ▫️مهدی ساعتی نشست و همینکه تلفنش زنگ خورد، از جا بلند شد. همانطور که روی پا ایستاده بود، به زبان فارسی چند کلمه صحبت کرد، سپس به سمت در رفت و من نمی‌خواستم به بغداد برود و باید همنیجا حرفم را می‌زدم که دنبالش دویدم و در پاشنۀ در، دستش را گرفتم. ▪️مادرم به زینب غذا می‌داد، پدرم تلویزیون نگاه می‌کرد و نمی‌خواستم مقابل‌شان خیلی با مهدی درگوشی صحبت کنم که تقاضا کردم: «میشه قبل از رفتن، یکم بریم بیرون؟» ▫️می‌دانستم اصلاً وقت مناسبی برای گشت و گذار در شهر نیست اما تنها بهانه‌ای بود که می‌شد کمی با مهدی خلوت کنم و در برابر نگاه متعجبش، باز خواهش کردم: «حالم اصلاً خوب نیست.. یخورده تو خیابون‌ها می‌چرخیم، بعد تو برو.» ▪️نگاهی به ساعتش کرد، مشخص بود عجله دارد و نمی‌خواست رویم را زمین بزند که با متانت جواب داد: «باشه عزیزم، آماده شو بریم. تا هر وقت خواستی من کنارتم، بعد میرم.» ▫️دلشوره حالم را به شدت به هم ریخته بود که تا لباس پوشیدم و با هم سوار ماشین شدیم، هزار بار حرف‌هایم را مرور کردم و به محض حرکت، با ترس پنهان در صدایم اعتراف کردم: «مهدی من در مورد دلیل ازدواجم با عامر همه چی رو بهت نگفتم.» ▪️همین‌که لب از لب باز کردم فهمید، شب‌گردی بهانه بوده که نگران حقیقت مخفی دیگری، مستقیم نگاهم کرد و من حتی از ادای این کلمات، حیا می‌کردم که تمام ماجرا را در چند جمله خلاصه کردم: «۱۰ سال پیش، نامزدی من و عامر به خاطر اینکه می‌خواست بره آمریکا، به هم خورد ولی اون همچنان اصرار داشت با هم ازدواج کنیم. می‌دونست یه پسر ایرانی یه شب منو از دست داعش نجات داده و همیشه منو متهم می‌کرد که به خاطر اون ایرانی بهش جواب رد میدم.» ▫️سکوتش به قدری سنگین بود که تپش‌های قلبم به گلو رسیده و به هر جان کندنی بود، ادامه دادم: «وقتی ابوزینب شهید میشه، میره خونه خواهرش سراغ گوشی ابوزینب، عکس تو رو از گوشی اون پیدا کرده بود و ...» ▪️به قدری حیرت کرد که کلامم را شکست: «عکس من؟!» و نمی‌دانست چاه جنون عامر انتها نداشت که سرم به زیر افتاد و صدایم به سختی بلند شد: «عکس منو هم شاید از گوشی نورالهدی برداشته بود... یه روز اومد پیش من و تهدیدم کرد اگه باهاش ازدواج نکنم این عکس رو پخش می‌کنه.» ▫️از شدت خجالت نتوانستم به درستی توضیح دهم و مهدی گیج‌تر شد: «عکس تو رو می‌خواست پخش کنه؟ مگه عکست چی بود؟» ▪️با دستم پیشانی‌ام را گرفته بودم تا دردش کمتر شود و برای گفتن هر کلمه می‌مردم و زنده می‌شدم: «یه عکس افتضاح از یه زن و مرد... فکر کنم از اینترنت پیدا کرده بود... صورت من و تو رو گذاشته بود رو اون عکس... می‌خواست عکس رو روی اینترنت پخش کنه...» ▫️حرفم به حدی سنگین بود که نتوانست به مسیر ادامه دهد و همان حاشیۀ خیابان ترمز زد. کامل به سمتم چرخید و پیش از آنکه چیزی بپرسد، زخم کاری دلم را نشانش دادم: «من از عامر متنفر بودم ولی برای حفظ آبروی هر دومون مجبور شدم باهاش ازدواج کنم...» ▪️از آنچه به سرم آمده بود، پلکی نمی‌زد و آتش وحشت آنچه پیش روی هر دو نفرمان بود، غم گذشته را در قلبم خاکستر می‌کرد. ▫️می‌ترسیدم عامر در عالم مستی همه چیز حتی همان عکس را به رانا داده باشد و حالا با همین بهانه، مهدی را تهدید کنند که نفسم از دلشوره می‌تپید: «می‌ترسم اون امانتی که تو پیامک‌ها می‌گفتن و تهدیدم می‌کردن، همون عکس باشه...» ▫️می‌دیدم از شنیدن این حرف‌ها چه زجری می‌کشد و همین جمله آخرم نفسش را گرفته بود که با لحنی لرزان از خودم دفاع کردم: «وقتی خواستیم از هم جدا بشیم، عکس‌ها رو جلوی خودم از روی لپ‌تاپ و موبایلش پاک کرد...» ▪️و همان چیزی که تن مرا می‌لرزاند، کلمات مهدی را در هم خُرد کرد: «از کجا معلوم جای دیگه‌ای ذخیره نکرده بوده؟ اگه رانا قبل از اون شب، حافظه لپ تاپ عامر رو منتقل کرده باشه، چی؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و سوم ▫️از شرم آنچه به خاطر من بر سر زندگی‌مان آمده بود، نگاهم به زیر افتاد و پشیمان از این ازدواج و با کلماتی پریشان عذرخواهی کردم: «همه این دردسرها به خاطر منه، ای کاش قبلش همه چی رو بهت گفته بودم. نمی‌دونستم اینجوری میشه. فکر می‌کردم دیگه از عامر جدا شدم و بدبختی‌هام تموم شده اما انگار این سختی‌ها همیشه با منه و حالا تو هم شریک بدبختی‌های من شدی.» ▪️روی صندلی کامل به سمتم چرخیده بود، نگاهش دور صورتم پرسه می‌زد و تا این حرف‌ها را از من شنید، حالش بدتر شد. ▫️دستان لرزان از ترسم را با هر دو دستش گرفت و هرچند حال خودش بدتر از من بود، می‌خواست باری از دوش دلم بردارد که تمام عشق و احساسش در لحنش درخشید: «هر اتفاقی بیفته، من از اینکه تو رو انتخاب کردم پشیمون نمیشم. تو باید منو ببخشی که اینها به خاطر رسیدن به من، دارن تو رو اذیت می‌کنن. تو باید منو حلال کنی که به جای اینکه زندگی آرومی برات بسازم، باعث شدم اینهمه اضطراب تحمل کنی.» ▪️اما من قول و قراری با حضرت اباالفضل (علیه‌السلام) بسته بودم و با آرامشی که کنار ضریح حضرت در دلم ماندگار شده بود، خاطرش را تخت کردم: «همون روزی که از آمریکا برگشتم، وقتی رفتم حرم حضرت عباس (علیه‌السلام)، آبروم رو به حضرت سپردم. گفتم من می‌ترسم عامر یه روزی اون عکس رو پخش کنه، خودتون مراقب آبروی من باشید.» ▫️تا نام حضرت را شنید، در تاریکی شب و فضای کم‌نور ماشین، صورتش از شادی مثل ماه درخشید و به رویم خندید: «خب پس دیگه نگران چی هستی؟ وقتی سپردی به حضرت عباس (علیه‌السلام) دیگه خیالت راحت باشه!» ▪️سپس استارت زد و با حال خوشی که پیدا کرده بود، همچنان خوش‌زبانی می‌کرد: «حالا بگو دوست داری کجا بریم حال و هوات عوض بشه؟» ▫️می‌دیدم می‌خواهد نگرانی‌هایش را پشت این خنده‌ها پنهان کند تا دل من کمتر بلرزد و فکر خودش به قدری درگیر بود که حتی برای جا زدن دنده، چند لحظه مکث کرد و اصلاً تمرکز نداشت. ▪️در انتظار پاسخم چشم در چشمم خندید و دوباره سؤال کرد: «می‌خوای بریم یه جا شام بخوریم؟» اما هر چه او آرامش داشت من نمی‌توانستم اینهمه وحشت را فراموش کنم که به جای پاسخ، پرسیدم: «اگه عکس الان دست اونا باشه، چی؟» ▫️پنجره را پایین کشیده بود تا شاید خنکای این شب بهاری حالش را عوض کند و جواب دلشوره‌ام را به شیرینی داد: «نگران نباش عزیزدلم! مگه با یه عکس فتوشاپی چی‌کار می‌تونن بکنن؟» ▪️سپس سرش را کمی از پنجره بیرون گرفت، نگاهی به آسمان کرد و سر به سر حال خرابم گذاشت: «به نظرت امشب ایران حمله می‌کنه؟» ▫️طوری به آسمان پرستاره فلوجه نگاه می‌کرد که فهمیدم می‌خواهد نگاه نگرانش را در تاریکی شب گم کند و همزمان صدای ترمز شدید ماشین، قلبم را از جا کَند. ▪️به قدری سریع اتفاق افتاد که خیال کردم تصادف کردیم و تازه می‌دیدم ماشین سواری سفیدی مقابل‌مان پیچیده و مهدی در لحظات آخر محکم روی ترمز زده بود تا تصادف نکنیم. ▫️ به نظرم شیشه‌های ماشین دودی بود، نور قرمز چراغ‌های عقبش در تاریکی شب چشمم را می‌زد و کسی از ماشین پیاده نمی‌شد که با ناراحتی اعتراض کردم: «چرا انقدر بد پیچید؟» ▪️نفس مهدی در سینه حبس شده بود؛ فقط به روبرو خیره مانده و به گمانم فهمید چه خبر شده که بلافاصله پنجره را بالا کشید و درها را از داخل قفل کرد. ▫️مات و متحیر نگاهش می‌کردم و او به سرعت دست به کمرش برد، اسلحه‌ای را از زیر لباسش بیرون کشید و تا خواستم حرفی بزنم، چهار نفر از ماشین مقابل پیاده شدند و به سمت ما حمله کردند. ▪️هر چهار نفر صورت‌هایشان را با نقاب پوشانده و مسلح بودند، قلبم از ترس به قفسۀ سینه‌ام می‌کوبید و فقط فریاد مهدی در فضای بستۀ ماشین را می‌شنیدم: «سرت رو بیار پایین. بخواب رو صندلی!» ▫️قدرت هر عکس‌العملی را از دست داده بودم؛ صدای تیراندازی گوشم را کَر کرده و همزمان دیدم شیشۀ سمت مهدی متلاشی شد؛ خون روی صندلی خاکستری ماشین پاشید و جیغ من در گلو شکست. ▪️نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده و فقط می‌دیدم دو نفر روبروی ماشین و رو به ما مسلح ایستاده و دو نفر مهدی را از ماشین بیرون می‌کشند. پیراهنش غرق خون شده بود، من وحشتزده جیغ می‌زدم و نگاهم به مهدی بود که گلوله شانه‌اش را شکافته و هنوز چشمانش با دلشوره دنبال من بود. ▫️یکی با اسلحه شیشه کنارم را خُرد کرد، مهدی فریاد می‌زد تا رهایم کنند و آن‌ها هر دو نفرمان را می‌خواستند که از پنجره شکسته، دست انداخت و در را باز کرد، چادر و لباسم را با هم چنگ زد و با یک حرکت، من را از ماشین بیرون کشید. ▪️چشمانم دنبال مهدی می‌دوید و می‌ترسیدم با این جراحت و خونریزی از دستم برود که با هر ضجه نامش را صدا می‌زدم و انگار در این خیابان و در این تاریکی هیچکس نبود تا به فریاد ما برسد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و چهارم ▫️هر دو نفرمان را وحشیانه در ماشین انداختند و همین که ماشین حرکت کرد، از زنده ماندن‌مان ناامید شدم که تازه می‌دیدم خون چطور از زخم سرشانۀ مهدی می‌جوشد و به اندازۀ یک ناله لب از لب باز نمی‌کرد. ▪️صورت‌هایشان با نقاب‌های سیاه پوشیده و از همان چشمانی که پیدا بود، خشونت می‌پاشید که یک کلمه حرف نمی‌زدند و ماشین با سرعتی سرسام‌آور از فلوجه خارج شد. ▫️دو نفر جلو سوار شده و دو نفر دو طرف من و مهدی نشسته بودند و همین نامحرمی که کنارم چسبیده بود، برای شکنجه کردنم کافی بود که مدام خودم را به سمت مهدی می‌کشیدم و همان لحظه، انگشتان کثیفش به دستم چسبید. ▫️هرچه تلاش می‌کردم دستانم را عقب بکشم، محکم‌تر به انگشتانم چنگ می‌زد و بلاخره هر دو دستم را با سیم به هم بست. ▪️رحمی به دل سنگ‌شان نبود که جانی به تن مهدی نمانده و دستان مجروح و خونی او را هم محکم به‌هم بستند. ▫️نفر کنار مهدی، به سرعت جیب‌هایش را می‌گشت؛ موبایل و کیف جیبی‌اش را گرفت و خواست دستش را به سمت من دراز کند که خودم را عقب کشیدم. ▪️هر چه جیغ می‌زدم، رهایم نمی‌کرد؛ مهدی خودش را مقابل من سد کرده بود و حریف وحشی‌گری‌اش نمی‌شد که کیف دستی را از زیر چادرم کشید و همزمان با پشت دست در دهانم کوبید تا ساکت شوم. ▪️ضرب دستش به حدی بود که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد و بمیرم برای مهدی که با صدایی شکسته فریاد می‌زد و کاری از دستان بسته‌اش ساخته نبود. ▫️درد دست سنگینش در تمام سر و گردنم پیچید، دستان به هم بسته‌ام از ترس رعشه گرفته و فقط با نگاه نگرانم دور چشمان مهدی می‌چرخیدم که دلواپس من پلکی نمی‌زد و انگار با همین توانی که برایش مانده بود، می‌خواست مراقبم باشد و یک لحظه حس کردم دستم گرم شد. ▪️نگاهم به سمت پایین کشیده شد و دیدم مهدی با همان دستان بسته و خونی، انگشتان لرزانم را گرفته و تا سرم را بالا آوردم، با لبخندی شیرین دلم را بُرد. دلبرانه نگاهم می‌کرد و دور از چشم اینهمه نامحرم، زیر گوشم زمزمه کرد: «نترس عزیزم!» ▫️مگر می‌شد نترسم وقتی همسرم مجروح و نیمه‌جان کنارم افتاده بود، در محاصرۀ چهارمرد مسلح و وحشی بودم و در ظلمات این بیابان‌ها حتی نمی‌دانستم ما را کجا می‌برند. ▪️دستانم بسته بود؛ نمی‌توانستم خونریزی عزیزدلم را کمتر کنم و می‌ترسیدم نتواند تحمل کند که در دلم به خدا التماس می‌کردم مهدی را از من نگیرد و می‌دیدم رنگ صورتش هر لحظه بیشتر می‌پرد. ▫️به گمانم درد امانش را بریده بود که قطرات عرق از روی پیشانی تا کنار صورتش پایین می‌رفت، پایش را از شدت درد تکان می‌داد و یک کلمه دم نمی‌زد. ▪️می‌ترسیدم دوباره کتکم بزنند و دیگر طاقت زجرکشیدن عشقم را نداشتم که وحشتزده ناله زدم: «خونریزی داره... دستم رو باز کنید خودم زخمش رو ببندم.» ▫️از هیچکدام صدایی درنمی‌آمد و مهدی نمی‌خواست به اینها رو بزنم که با همان نفس‌های بریده، مردانه حرف زد: «هیچی نگو!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، ماشین در حاشیۀ جاده توقف کرد. ▪️مهدی سرش را می‌چرخاند تا از محیط بیرون چیزی بفهمد و من از پشت شیشه‌های دودی، جز تاریکی مطلق و اتومبیل دیگری که چند متر جلوتر پارک بود، چیزی نمی‌دیدم؛ اما انگار اینجا تازه اول ماجرا بود که به سرعت چشم هر دو نفرمان را با پارچه‌ای سیاه بستند و از ماشین بیرون کشیدند. ▫️نمی‌دیدم چه می‌کنند اما به گمانم در همین بیرون کشیدن وحشیانه، جراحت شانه‌ مهدی از هم باز شده بود که صدای ناله‌اش دلم را از هم پاره کرد و حتی دیگر نمی‌دیدم کجاست تا به سمتش بدوم. ▪️به زبان کُردی باهم صحبت می‌کردند و از حرف‌هایشان چیز زیادی نمی‌فهمیدم تا ما را سوار ماشین بعدی کردند و از نغمهۀ نفس‌هایی که زیر گوشم شنیدم، خیالم راحت شد مهدی کنارم نشسته و هنوز نفس می‌کشد. ▫️چشمان بسته و سکوت ترسناک ماشین، جانم را هر لحظه به لبم می‌رساند و مهدی انگار تپش نفس‌هایم را حس می‌کرد که هرازگاهی دستش را روی دستم می‌کشید و کلامی حرف نمی‌زد تا سرانجام ماشین توقف کرد. ▪️صدای باز شدن در ماشین را شنیدم؛ دستانی که با خشونت ما را از ماشین بیرون کشید و همزمان صدای زنی را شنیدم که به عربی پرسید: «چرا انقدر دیر کردید؟» ▫️ما را دنبال خودشان می‌کشیدند و به گمانم چشمان زن به مهدی افتاده بود که با لحن زشتی حالم را به هم زد: «نگفتم حواستون باشه؟ حالا کی می‌خواد از این جنازه حرف بکشه؟» ▪️مردهای همراه ما انگار از اهالی کردستان عراق بودند که به سختی عربی حرف می‌زدند و با چند کلمه دست و پا شکسته پاسخ دادند: «اسلحه کشید، مجبور شدیم.» ▫️خِس‌خِس نفس‌های مهدی را می‌شنیدم و ندیده، حس می‌کردم دیگر نمی‌تواند سر پا بماند که با چشمان بسته و لحنی شکسته التماس‌شان می‌کردم: «داره از خونریزی می‌میره...»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و پنجم ▫️به نظرم مردی که کنارم بود با اسلحه به کمرم کوبید تا ساکت باشم و ریشخند زن گوشم را گزید: «نترس! این ایرانی‌ها به این راحتی نمی‌میرن!» ▪️صدای نحسش آشنا بود و فکرم کار نمی‌کرد که دوباره با فشار دست و قنداق اسلحه ما را هُل می‌دادند؛ فقط صدای درهایی را می‌شنیدم که پشت سر هم باز می‌شدند و اتاق آخر، زندان نهایی بود که ما را داخل اتاق انداختند و در را به رویمان بستند. ▫️جز نفس‌های بریده مهدی صدایی نمی‌شنیدم؛ دستانم را بالا آوردم و به هر زحمتی بود، پارچه را از روی چشمانم باز کردم و تازه دیدم کجا هستیم. ▪️اتاق کوچکی با دیوارهای خاکستری و کف پوش سنگی سفید، بدون هیچ پنجره‌ای و تنها یک در چوبی که آن هم به رویمان قفل کرده بودند. ▫️مهدی کف اتاق از درد به خودش می‌پیچد؛ چشمانش را نمی‌دیدم اما انگار زخمش آتش گرفته بود که هر دو پایش را به شدت تکان می‌داد و زیر لب ناله می‌زد. ▪️با دستان بسته‌ام به سرعت چشمانش را باز کردم و همین‌که نگاهش به صورتم افتاد، لبخندی زد، با نگاه نگرانش سرتاپای قامتم گشت و بی‌رمق پرسید: «تو سالمی؟» ▫️پیراهنش از خون تنش سنگین شده بود، با دستان به هم بسته حتی نمی‌توانستم تکه‌ای از چادرم را پاره کنم و حیران چاره‌ای بودم که مهدی بی‌صدا پرسید: «امروز گوشی‌ات رو ازت گرفته بودن؟» ▪️همان لحظه به خاطرم آمد رانا گوشی را در تاکسی از دستم چنگ زد و تمام مدتی که در ویلا بودیم، دستش بود و مهدی تا تأیید نگاهم را دید، نفس کوتاهی کشید و حدس زد: «رو گوشیت ردیاب نصب کردن، ای کاش به من گفته بودی..» و دیگر نتوانست ادامه دهد که دوباره چشمانش را بست و به سختی نفس می‌کشید. ▫️رانا تهدید کرده بود اگر حرفی بزنم انتقام می‌گیرد اما فکر نمی‌کردم در فلوجه ما را پیدا کنند و تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم که درِ اتاق باز شد و من وحشتزده چرخیدم. ▪️خودش بود؛ با همان موهای طلایی و چشمان وحشی و صدایی که مثل گرگ گرسنه زوزه می‌کشید: «بهت گفتم بعد از اولین اشتباهت خیلی بهت فرصت نمیدم!» ▫️گوشی مهدی میان انگشتان کشیده و استخوانی‌اش بود و رو به من به تمسخر طعنه زد: «من فقط می‌خواستم اینو امشب ازت بگیرم، اگه برام اورده بودی الان سالم سرِ خونه زندگی‌تون بودید، خودت خواستی اینجوری بشه.» ▪️مهدی خودش را کنار اتاق کشیده و تلاش می‌کرد تکیه به دیوار بنشیند، از بارش عرق انگار صورتش را شسته بودند و یک سمت پیراهن و شلوارش غرق خون بود. ▫️من از ترس کنار مهدی به خودم می‌لرزیدم و منتظر انتقام رانا بودم اما او سرمست از این پیروزی، چند قدمی با غرور مقابل چشمان‌مان رژه رفت و با نیشخندی چندش‌آور ذوق کرد: «برای من که بهتر شد، حالا هم موبایلش اینجاست هم خودش...» و هنوز کلامش تمام نشده، در اتاق به ضرب باز شد و مرد جوانی داخل آمد. ▪️با چشمانی حیرت‌زده به من و مهدی و ردّ خون روی سنگ سفید کف اتاق نگاه‌ کرد و دیدن همین صحنه برای عصبانی کردنش کافی بود که رو به رانا با حالتی عصبی فریاد زد: «چه غلطی کردی؟ واسه چی اینا رو اوردی اینجا؟» ▫️از لهجه حرف زدنش مشخص بود او هم از اهالی کردستان است که به سختی عربی صحبت می‌کرد و خشمش هر لحظه بیشتر می‌شد: «خونه اربیل کم بود لو دادید؟ حالا نوبت اینجاست؟ می‌خواید به ایرا گِرا بدید که این شب‌ها دنبال هدف برای حمله می‌گرده؟» ▪️مهدی با چشمانی خیره به دقت نگاه‌شان می‌کرد و رانا می‌خواست مقابل رئیسش هنرنمایی کند که موبایل مهدی را مقابلش گرفت و با افتخار ادعا کرد: «انگار خبر نداری امشب چی شکار کردیم؟» ▫️مرد جوان موبایل را از دستش چنگ زد و عربده کشید: «به یه ساعت نرسیده، از در و دیوار این خونه می‌ریزن تو. هر دوشون رو همینجا خلاص کن، باید همین الان جمع کنیم، بریم.» ▪️از شنیدن کلام آخرش، تمام تنم از ترس یخ زد و وحشتزده به سمت مهدی چرخیدم. صورتش به سپیدی ماه می‌زد و می‌خواست به جان من آرامش دهد که لب‌هایش را به سختی تکان داد و با امیدی که میان نفس‌های زخمی‌اش پنهان بود، نجوا کرد: «یکم دیگه صبر کن...» ▫️مرد جوان به سرعت از اتاق بیرون رفت تا رانا کار ما را تمام کند و من همه ذرات بدنم می‌لرزید که رانا رو به مهدی اسلحه کشید و دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد. ▪️با قدم‌هایی که از عصبانیت در زمین فرو می‌رفت، به سمت ما می‌آمد و طوری وحشت کرده بودم که دیگر به درستی نمی‌شنیدم چه می‌گوید و از مهدی چه می‌پرسد. ▫️کلتش را روی شقیقۀ مهدی فشار می‌داد و مثل مردها عربده می‌کشید: «حرف بزن!» ▪️از حرارت نفس‌های مهدی احساس کردم آمادۀ کشته شدن شده و قلبش پیش من بود که با گوشۀ چشمان بی‌حالش نگاهم می‌کرد و از همین نگاه عاشقش، رانا فهمید چه کند که اسلحه را رو به من نشانه گرفت و همزمان با صدای شلیک گلوله، بازویم آتش گرفت... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
🌹 عرض سلام و ادب و صبح‌بخیر خدمت همراهان گرامی 📕 به لطف خدا، ان‌شاءالله امشب با قسمت‌های پایانی رمان در خدمت شما عزیزان خواهیم بود.
📌 با توجه به پیام برخی از دوستان مبنی بر اینکه قطعات داستان در کانال کامل نیست؛ رمان از قسمت ۱ تا قسمت ۷۵ به طور کامل در کانال منتشر شده اما گاهی اوقات پیام رسان ایتا به درستی به روزرسانی نمی‌شود به ویژه برای کاربرانی که تازه وارد کانالی می‌شوند. عزیزانی که در حال حاضر این مشکل را دارند لطفاً یکبار گوشی خود را خاموش و روشن کنند اگر مشکل حل نشد به ادمین کانال پیام بدهند.
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و ششم ▫️پیش از آنکه ناله بزنم، خونم روی صورت مهدی پاشید اما انگار دل او بیشتر از دست من آتش گرفت که فریاد زد و من از شدت درد و ترس گلوله‌ای که بازویم را دریده بود، روی زمین افتادم. ▪️رانا بالای سرم ایستاده بود، کلتش همچنان رو به من بود، مهدی خودش را به سمتم می‌کشید و من با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، حتی نمی‌توانستم یک ناله بزنم که فقط از درد روی زمین پا می‌کشیدم و می‌شنیدم رانا رو به مهدی نعره می‌زند: «حرف می‌زنی یا بعدی رو تو سرش بزنم؟» ▫️مهدی با رعشه‌ای که به صدای مردانه‌اش افتاده بود، برای نجات من داد می‌زد و با همان نگاه نیمه جانم دیدم از چشمان سرخش به جای اشک خون می‌چکد، با دستان بسته روی سر زانو خودش را به سمت من می‌کشید و همان لحظه، صدای شلیک بعدی جانم را از وحشت گرفت. ▪️درد از هر دو بازویم در تمام بدنم می‌دوید؛ احساس می‌کردم فاصله‌ای با مرگ ندارم و فقط با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود، دلم می‌خواست مهدی را ببینم و به سختی صدایش را می‌شنیدم که نامم را فریاد می‌زد و هم‌زمان رگبار گلوله، پرده گوشم را از هم شکافت. ▫️هیاهوی عجیبی به پا شده بود؛ چیز زیادی از موقعیت اطرافم نمی‌فهمیدم و فقط تقلای مهدی را می‌دیدم که جانی برایش نمانده و برای زنده ماندنم، با زمین و زمان می‌جنگید. ▪️با اینهمه گلوله‌ای که اطرافم شلیک می‌شد مطمئن بودم فرشته مرگ به ملاقاتم آمده و سبکی بدنم به حدی بود که احساس کردم روح از تنم رفته و در همان لحظات، همچنان ناله‌های مهدی را می‌شنیدم؛ صدایش هنوز می‌لرزید و انگار به کسی التماس می‌کرد: «برید سراغ آمال...من خوبم...بیسیم بزنید آمبولانس بیاد...» ▫️آخرین تصویری که دیدم چشمان خیس و نگاه نگران مهدی بود و در برزخی بین مرگ و زندگی و میان غریبه‌هایی که دورم را گرفته بودند، از هوش رفتم. ▪️نفهمیدم چند ساعت گذشت تا از حرارت سرانگشتی که روی صورتم دست می‌کشید، چشمانم را گشودم و اولین تصویری که دیدم، باز صورت مهدی بود که با لبخندی غرق اشک به تماشایم نشسته بود. ▪️انگار از آنسوی مرگ برگشته باشم، درک موقعیت اطرافم دشوار بود؛ تمام تنم کرخت بود و استخوان‌هایم از درد فریاد می‌زد. ▫️نگاهم گیج و گنگ دورم می‌چرخید، هنوز از همه چیز می‌ترسیدم و ترنم لحن مهربان مهدی شبیه ترانۀ زندگی بود: «عزیزم! به من نگاه کن... دلم برای چشمات تنگ شده... ۲۴ ساعته چشمات رو ندیدم...» ▪️نگاهم تا چشمانش کشیده شد و همینکه روی صورتش جا خوش کرد، یک قطره اشک روی گونه‌اش چکید و با لحنی لبریز عشق زمزمه کرد: «با من حرف بزن... دلم می‌خواد دوباره صدات رو بشنوم...» ▫️اما من هنوز باورم نمی‌شد زنده باشم و نمی‌توانستم دستانم را تکان دهم که احساس کردم بازوانم قطع شده و وحشتزده پرسیدم: «دستام... دستام سالمن؟» ▪️از اینهمه وحشت و شاید از یادآوری دردی که کشیده بودم، کاسۀ چشمانش از گریه پُر شد و لب‌هایش دلبرانه می‌خندید: «آره فدات بشم... هر دو دستت سالم هستن... دیشب تو اتاق عمل گلوله‌ها رو دراوردن... ای ‌کاش من مرده بودم و نمی‌دیدم...» ▫️تازه متوجه شدم روی تخت بیمارستان هستم، هر دو دستم باند پیچی شده بود و نشد نغمه احساس مهدی به آخر برسد که پرستاری وارد اتاق شد و همانطورکه دارویی در سرم تزریق می‌کرد، رو به مهدی شوخی کرد: «همسرت به هوش اومد، خیالت راحت شد؟ از صبح خودت رو کُشتی!» ▪️مهدی با خنده سر به زیر انداخت و شاید نمی‌خواست جوابی به شوخی پرستار زن بدهد و او همچنان برای خودش می‌گفت و می‌خندید: «هنوز خودش به هوش نیومده، هی میگه همسرم چطوره؟ همسرم خوبه؟ بیا اینم همسرت!» ▫️نمی‌دانستم چطور از آن جهنم نجات پیدا کردیم و تازه می‌دیدم سرشانه و کتف مهدی باند پیچی شده و پیراهن آبی بیمارستان به تن دارد که از هجوم وحشت دوباره قلبم لرزید و پرسیدم: «اینجا کجاست؟ چقدر وقت گذشته؟» ▪️پرستار بی خبر از وحشتی که تحمل کرده بودم، با تعجب به صورتم خیره ماند؛ شاید خیال کرد هذیان می‌گویم و به حساب خودش خواست خیال مهدی را راحت کند: «چیزی نیس، هنوز اثر داروهای بی هوشیه!» ▫️سپس نگاهی به رنگ پریدۀ مهدی کرد و تا فشارم را می گرفت با لحنی جدی هشدار داد: «شما هم خیلی اینجا نشین، برو اتاق خودت دراز بکش.» ▪️تنم گُر گرفته و نفسم تنگ بود که تا پرستار از اتاق بیرون رفت، رو به مهدی با صدایی ناتوان خواهش کردم: «میشه پنجره رو باز کنی؟» ▫️با جراحتی که روی شانه‌اش بود و دردی که به گمانم هنوز آزارش می‌داد، به کُندی از جا بلند شد؛ پردۀ سبز اتاق را کنار زد و تا پنجره را گشود، سیاهی شب و بادی که به رویم دست کشید، وحشت همان شب را مثل سیلی به صورتم کوبید و غرق اضطراب پرسیدم: «کدوم بیمارستان هستیم؟ چقدر وقته من اینجام؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و هفتم ▫️انگار به همین چند قدم توانش تمام شده بود که همانجا کنار پنجره تکیه به دیوار زد و با لبخندی دلنشین پاسخ داد: «همون دیشب بچه‌ها ما رو رسوندن بیمارستان بغداد.» ▪️سپس دریای نگاهش تا ساحل چشمانم موج زد و عاشقانه زمزمه کرد: «خبر داری چقدر دلم برات تنگ شده؟» ▫️با هر پلکی که می‌زدم، نعره‌های رانا و شلیک گلوله‌ها در سرم تیر می‌کشید و نمی‌توانستم همراه احساسش شوم که باز پرسیدم: «نکنه باز بیان سراغ‌مون؟» ▪️از تبی که به جان کلماتم افتاده بود، فهمید هنوز می‌ترسم که دوباره بالای سرم برگشت، دستش را روی پیشانی‌ام قرار داد تا با لمس انگشتانش آرامم کند و آهسته پاسخ داد: «چندتاشون کشته شدن، بقیه هم تو بازداشت هستن.» ▫️در آن اتاق کوچک و در محاصرۀ آن‌همه نیروی مسلح، راهی برای نجات نبود اما جانی برای پرسیدن نمانده و پاسخ حیرت نگاهم را مهدی با مهربانی داد: «یادته بهت می‌گفتم فقط یکم دیگه صبر کن؟ تو راه فلوجه وسایلت رو نگاه کردم خبری از ردیاب نبود، نمی‌دونستم گوشیت دست‌شون بوده برای همین خیالم راحت بود تو فلوجه پیدامون نمی‌کنن اما حدس می‌زدم بغداد بیان سراغم که وقتی تو رو گذاشتم فلوجه، با همکارام هماهنگ کردم و تو کفشم ردیاب گذاشتم. وقتی ما رو بردن تو اون خونه، فقط دعا می‌کردم به کفشام کاری نداشته باشن و می‌دونستم باید صبر کنم تا بچه‌ها برسن...» ▪️اما حساب صبرش در لحظات آخر از دستش رفته بود که لبخندش لبریز درد شد و لحنش آتش گرفت: «وقتی اومدن سراغ تو دیگه نمی‌تونستم صبر کنم... می‌ترسیدم قبل از اینکه برسن تو از دستم بری...» ▫️یکبار داغ از دست دادن همسرش را چشیده و انگار دیگر حتی توان تصور چنین لحظه‌ای را نداشت که اشک در چشمانش غلطید و حرف را به جایی دیگر کشید: «خدا رو شکر قبل از حمله ایران به اسرائیل، تیم جاسوسی‌شون تو عراق متلاشی شد!» ▪️نجات‌مان شبیه یک معجزه بود و من هنوز نگران تصویر خودم و مهدی بودم که تمام توانم را جمع کردم و یک جمله پرسیدم: «اون عکس چی؟» ▫️روی صندلی کنارم نشست و با لحنی مطمئن خاطرم را تخت کرد: «به بچه‌ها سپردم، لپ تاپ و موبایل‌هاشون چک شده، هیچ عکسی نبود. اتفاقاً من شک داشتم شاید کشتن عامر به خاطر ماجرای گرفتن همون عکس بوده اما ظاهراً عامر به رانا شک کرده بوده و اونم خلاصش می‌کنه.» ▪️سپس چشمانش به یاد حضرت عباس (علیه السلام) درخشید و به عشق حضرت خندید: «مگه میشه حضرت ابالفضل (علیه السلام) بد امانت‌داری کنه؟» ▫️از آنچه می‌شنیدم دلم طوری قرار گرفت که شاید سال‌ها بود طعم چنین آرامشی را نچشیده بودم و هم‌زمان کسی به در اتاق زد. ▪️روسری سرم بود اما مهدی نمی‌خواست غریبه‌ای وارد شود که از جا بلند شد، در را باز کرد و به گمانم رفیقش بود که با لحن گرمی مشغول صحبت شد. ▫️اما رفیقش به‌قدری هیجان داشت که من هم خنده‌هایش را می‌شنیدم؛ با صدایی بلند به فارسی چند کلمه گفت که نفهیمدم و فقط دیدم مهدی به سرعت داخل اتاق برگشت. ▪️مثل اینکه درد سرشانه فراموشش شده باشد به سمت پنجره اتاق دوید و با همان کتف زخمی، تا قفسه سینه از پنجره بیرون رفت. ▫️متحیر مانده بودم چه خبر شده است؛ می‌ترسیدم باز اتفاقی افتاده باشد و همان لحظه شنیدم مهدی با لحنی که از شادی می‌لرزید، امام زمان (علیه‌السلام) را صدا می‌زند. ▪️هر دو دستم آتل بندی شده و نمی‌توانستم تکانی بخورم که متحیر پرسیدم: «چی شده مهدی؟» ▫️هیجان زده به سمتم چرخید و انگار آنچه می‌دید قابل گفتن نبود که پرده را بیشتر کنار زد تا ببینم آسمان بغداد شهاب‌باران شده است. ▪️گویی دسته‌ای از پرنده‌های نورانی در تاریکی شب پرواز می‌کردند و مهدی با صدایی رسا سینه سپر کرد: «ایران حمله به اسرائیل رو شروع کرده! اینا پهپادهای ایرانی هستن! موشک‌ها هم تو راهن!» ▫️و همین صحنه شوری در دلش به راه انداخته بود که جسمش پیش من ماند اما جانش در هوای حمله به اسرائیل به هیجان آمده و کلماتش از اشتیاقِ آغاز این مبارزه می‌تپید: «این تازه شروع انتقامه! ما حالا حالاها کار داریم!» ▪️در حملات شیمیایی آمریکا به فلوجه نفس کشیده بودم، جنایات وحشیانۀ داعش را با تمام وجودم حس کرده بودم، آشوب‌های عراق، غریب‌کُشی ابوزینب و صحنۀ ترور شهید سلیمانی و شهید ابومهدی در جاده فرودگاه بغداد را به چشم خودم دیده بودم، مصیبت پیکرهای پاره‌پاره انفجار تروریستی کرمان و طعم تلخ اشک‌های مهدی و تنهایی زینب را چشیده بودم، این مدت از وحشت جاسوسان اسرائیلی هر لحظه ترسیده و درد گلوله را در جانم حس کرده بودم اما انگار این حمله، آغاز انتقام از اینهمه ظلم بود که نگاهم تا آسمان و به دنبال پهپادها پر کشید و مهدی همچنان رجز می‌خواند: «والله به کمتر از آزادی قدس و نابودی اسرائیل رضایت نمیدیم!» 🌹 پایان ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️‍🔥 ما نیروی قدسیم و هدف قدس شریف است 🌹 با پایان رمان ، نماهنگی تماشایی از شور مبارزه با صهیونیست‌ها تقدیم به همه شما عزیزان https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb