eitaa logo
فاطمه ولی‌نژاد
3.1هزار دنبال‌کننده
22 عکس
9 ویدیو
0 فایل
نویسنده و پژوهشگر داستان‌ها و دست‌نوشته‌ها حوزه جبهه مقاومت ارتباط با ادمین کانال @admin_writer
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺️ به‌زودی منتشر می‌شود ... 🔸️عروس آمرلی عاشقانه‌ای جذاب از جدال وصال و جدایی در محاصره دشمن 🔹️داستان دختری که بیش از ۸۰ روز در یک قدمی اسارت برای رسیدن به عشقش مردانه می‌جنگند و در انتها، محاصره این شهر با شهامت سردار سلیمانی شکسته می شود و ... ✍️نوشته‌ی فاطمه ولی نژاد 📚انتشارات صریر @fatemeh_valinejad
🔺️ به‌زودی منتشر می‌شود ... 🔸️دمشق شهر عشق روایتی لبریز از عشق و دلهره در هوای دمشق 🔹️داستان زنی که به اتهام جاسوسی برای ایران بارها در کمین دشمن گرفتار می شود و مردی که برای محافظت از این امانت جان به لب شده است... در هر قدم از این قصه خاطره حاج قاسم به یادگار مانده است ✍️نوشته‌ی فاطمه ولی نژاد 📚انتشارات صریر @fatemeh_valinejad
💚داستان دمشق شهر عشق تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار مرا را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ایرانی؟»... 📌به زودی منتشر می‌شود... @fatemeh_valinejad
📕 داستان عروس آمرلی حضور عروسش در این معرکه طوری حالش را به‌هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت. در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از زخم غیرتی که به جانش افتاده بود، تمام تنش می‌لرزد. تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. داغ غیرت قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کرد چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و فقط یک جمله گفتم: «دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» می‌دانست تلفن همراهش دست او مانده است؛ خون غیرت در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و... 📌 به زودی منتشر می‌شود... @fatemeh_valinejad
💚 داستان دمشق شهر عشق؛ عاشقانه‌ای پُر دلهره در هوای دمشق... ▪️هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم کنارم نماز می­ خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی­ خبر از بیداری ام با پلک­ هایم نجوا کرد: «هیچ‌وقت نشد بگم چه حسی بهت دارم؛ اما دیگه نمی تونم تحمل کنم... .» ▫️پشت همین پلک­ های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می­ ترسیدم نغمة احساسم را بشنود. نمی­ توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش، ندیده دلم را آتش می‌زد و همزمان رگبار گلوله خلوت حرم را به هم ریخت... 📍 به زودی منتشر می‌شود. @fatemeh_valinejad
💚 چه جای لرزیدن دل‌های ما به نام علی (علیه‌السلام) که دیوار کعبه به استقبال قدم‌هایش از هم شکاف خورد 🌸میلاد امام‌المتقین، امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) و همچنین روز پدر فرخنده باد🌸 @fatemeh_valinejad
🔺️آیین رونمایی از کتاب دمشق شهر عشق ✍️نوشته‌ی فاطمه ولی نژاد 🔸️با حضور : 🔹️سردار عباس بایرامی ( رئیس سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس ) 🔹️خانواده معظم شهدا ⏱️زمان : یکشنبه ۱۵ بهمن ساعت ۹:٣٠صبح 🧭مکان : خانه کتاب و ادبیات ایران @fatemeh_valinejad
🔺️آیین رونمایی از کتاب عروس آمرلی ✍️نوشته‌ی فاطمه ولی نژاد 🔸️با حضور : 🔹️سردار عباس بایرامی ( رئیس سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس ) 🔹️خانواده معظم شهدا ⏱️زمان : یکشنبه ۱۵ بهمن ساعت ۹:٣٠صبح 🧭مکان : خانه کتاب و ادبیات ایران @fatemeh_valinejad
📕 داستان عروس آمرلی... به گمانم حنجره‌اش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت: «کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم: «خونه.» ▪طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید و بغضش شکست ولی مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد: «عباس میگه مردم می‌خوان مقاومت کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم ولی این لباس مقاومت نبود. با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. ◽شاید اولین‌بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید: «نمی‌ترسی که؟» مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد: «داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه.» ▪حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشکر داعش صف کشیده بود و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد... 📌 رونمایی: یکشنبه، ١۵ بهمن خانه کتاب و ادبیات ایران @fatemeh_valinejad
▪️لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست. ▫️با همین یک کلمه ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند. ▪️سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد: «فکر نمی‌کردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!» ▫️می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجلاتاً خنجرهایشان غلاف بود... 🗓 آیین رونمایی کتاب یکشنبه، ١۵ بهمن، ساعت ٩‌:٣٠ خانه کتاب و ادبیات ایران @fatemeh_valinejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️آیین رونمایی از کتاب دمشق شهر عشق ✍️نوشته‌ی فاطمه ولی نژاد ⏱️زمان : یکشنبه ۱۵ بهمن ساعت ۹:۳۰ 🧭مکان : خانه کتاب و ادبیات ایران خیابان انقلاب، بین فلسطین و شهید برادران مظفر جنوبی،شماره ۱۰۸۰ @fatemeh_valinejad
هدایت شده از انتشارات صریر
🔺️نشست رونمایی از کتاب های دمشق شهر عشق و عروس آمرلی 🔹️سخنرانان : 🔸️سردار سرتیپ دوم بسیجی عباس بایرامی 🔸️دکتر احسان عباسلو 🔸️مریم مجتهدزاده 🔸️فاطمه ولی نژاد ⏱️زمان : یکشنبه ۱۵ بهمن ساعت۹:۳۰صبح 🧭مکان : خیابان انقلاب - بعد از فلسطین جنوبی - پلاک۱۰۸۰ خانه کتاب و ادبیات ایران - سرای کتاب @entesharat_sarir
📓به بهانه آیین رونمایی... روزهای آخر بهمن ٩٨ بود گرچه یک ماه از ماجرا گذشته بود اما نه فقط قلبم که حتی قلم هم بی‌خیال زخمی که خورده بودیم نمی‌شد و بی‌هوا بهانه نوشتن می‌گرفت.  ▪️درنهایت نوشتم... نوشتم و شد "تنها میان داعش"؛ حکایت عجیب شهر آمرلی عراق در حال و هوای یک قصه عاشقانه و پُر از دلهره...  ▫️تنها چند شب از پایان نگارش "تنها میان داعش" گذشته بود که "دمشق شهر عشق" را شروع کردم و چه حس غریبی در این قصه بود که انگار از دریای دل پُر درد سوریه آب می‌خورد... از آن سال داستان‌ها در شبکه‌های اجتماعی پخش می‌شد و به‌قدری استقبال از این دو اثر عاشقانه در بستر حوادث تاریخی زیاد شد که سرانجام تصمیم به چاپ هر دو کتاب گرفتم. 📚 " دمشق شهر عشق" با همان نام منتشر شد و "تنها میان داعش" شد "عروس آمرلی"...  روز رونمایی این دو اثر چهار سال از آن ماجرا گذشته بود و قلم همچنان بی‌قرار نوشتن از دردهای نهفته در سینه شهید آن ماجراست... 💔 شهید شب جمعه فرودگاه بغداد... شهید ١٣ دی ١٣٩٨ شهید سلیمانی عزیز شهید ابومهدی و شهدای همراه ماییم و نوای بی‌نوایی بسم‌الله اگر حریف مایی @fatemeh_valinejad
🌙🌸 آغاز ماه معظّم شعبان و یوم‌الله ٢٢ بهمن هزاران بار مبارک باد 🌸🌙 @fatemeh_valinejad
✍️ داستان ▪️ ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد: «خانم مهندس، خیلی مواظب باشید! میگن خیابون کلاً بسته شده، یکی از بچه‌ها می‌گفت خواسته بره، حمله کردن همه شیشه‌ها ماشینش رو خورد کردن.» ترسی که از اخبار امروز به جانم افتاده بود، با هشدارهای پیرمرد بیشتر به دلم چنگ می‌زد و چاره‌ای نداشتم که با کلافگی پاسخ دادم: «چیکار کنم؟ بلاخره باید برم!» و اضطرابم را با فشردن پا روی پدال خالی کردم که گاز دادم و رفتم. ▫️از ظهر گزارش همه همکاران و دوستان خبر از شهری می‌داد که در این روز برفی اواخر آبان ماه، گُر گرفته و آتشش بسیاری از خیابان‌ها را بند آورده بود. بخاری ماشین روشن بود و در این هوای گرم و گرفته، قلبم بیشتر سنگین می شد. مادر مدام تماس می‌گرفت و با دلواپسی التماسم می‌کرد تا مراقب باشم، اما کاری از من ساخته نبود که به محض ورود به خیابان اصلی، آنچه نباید می‌شد، شد! ▪️روبرویم یک ردیف اتومبیل‌های خاموش به خط ایستاده و مقابل این رانندگان تماشاچی، نمایشی وحشتناک اجرا می‌شد. عده زیادی جمع شده و در هیاهوی جمعیت، تعدادی حسابی در چشم بودند، با صورت‌های پوشیده و چوب و زنجیری که در دست تاب می‌دادند. از سطل‌های زباله آتش می‌پاشید و شدت دود به حدّی بود که حتی از پشت شیشه‌های بسته اتومبیل، نفسم را می‌سوزاند. ▫️اتومبیل من در حاشیه خیابان بود و می‌دیدم که شیشه‌های بانک کنار خیابان شکسته و خرده شیشه از پیاده رو تا میان خیابان کشیده شده است. حتی سقف پل عابر پیاده در انتهای خیابان، کاملاً منهدم شده بود و همان چند نفر همچنان به خودروها هشدار می‌دادند جلوتر نیایند. آنچنان نگاهم مبهوت مهلکه روبرویم شده بود که نمی‌دیدم دستان سردم روی فرمان چطور می‌لرزد. فقط آرزو می‌کردم لحظه‌ای را ببینم که سالم به خانه رسیده و از این معرکه آتش و شیشه شکسته فرار کرده باشم. ▪️در سیاهی شب و نور زرد چراغ‌های حاشیه خیابان، منظره دود و آتش و همهمه جمعیت، عین میدان جنگ بود! اما میدان جنگ که در میانه شهر نیست، جای زن و کودک و غیرنظامی هم نیست، پس خدایا این چه جنگی است که آرامش شب تهران را از هم پاشیده است؟ دو شب پیش که نرخ جدید بنزین اعلام شد، هرچند سخت شاکی شدم اما فکرش را هم نمی کردم که آتش این شکایت، دامن خودم را هم بگیرد؛ البته دامنم که نه، از شدت وحشت احساس می کردم امشب این جنگ جانم را می گیرد. ▫️تمام راننده‌ها اتومبیل‌ها را خاموش کرده بودند و من هم از ترس، در سکوت اتومبیل خاموشم به‌ خودم می‌لرزیدم. میان اتومبیل من و این میدان جنگ، فقط یک ردیف از خودروها فاصله بود و احساس می‌کردم حتی با نگاه‌شان تهدیدم می‌کنند. باید چشمانم را می‌بستم تا این کابووس زودتر تمام شود که فریادی پلکم را شکافت. وحشتزده چشمانم را باز کردم. با نگاهی که از ترس جایی را نمی دید، در فضای تاریک و دودگرفته خیابان می چرخیدم تا بفهمم چه خبر شده که دیدم درست در کنار اتومبیل من، آن هم دقیقاً همین سمت چپ ماشین که نشسته بودم، در پیاده رو، مقابل شیشه های شکسته بانک چند نفر با هم درگیر شده‌اند. ▪️افراد نقابدار بودند که کسی را دوره کرده و انگار با زنجیر به سمتش حمله می کردند. از محاسن کوتاه و ظاهر لباسش پیدا بود به خاطر مذهبی بودن و شاید به جرم بسیجی بودن، در مخمصه افتاده است. از کلماتش که گاهی میان فریاد نقابداران شنیده می‌شد به نظر می‌رسید می‌خواسته راه را باز کند که امانش نداده‌اند. کسی جرأت پیاده شدن از ماشینش را نداشت. عابرین در پیاده روها خودشان را کناری کشیده و همه وحشتزده نظاره می‌کردند. ▫️به قدری به ماشین من نزدیک بودند که فریادهایشان قلبم را از جا می‌کَند. با هر زنجیر و چوبی که در هوا می‌چرخاندند و به سوی او حمله می کردند، جیغم در گلو خفه می‌شد. از وحشتی که به جانم افتاده بود، لب‌هایم می‌لرزید و با هر جیغ، بیشتر گریه ام می‌گرفت که ماشینم به‌شدت تکان خورد. ▪️یک نفرشان یقه کاپشنش را گرفت و او را با تمام قدرت به ماشین من کوبید. از سطح بدنش که شیشه کنارم را پوشانده بود دیگر چیزی نمی دیدم و تنها جیغ می‌کشیدم. از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی‌توانستم که همه انگشتانم می لرزید... @fatemeh_valinejad
هر چه جان است به قربان اباعبدالله (علیه السلام) میلاد حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) و روز پاسدار مبارک باد @fatemeh_valinejad
✍️ داستان ▪️ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می‌زدند. با هر ضربه‌ای که به پیکرش می‌زدند، فشار بدنش را احساس می‌کردم که به شیشه کنارم کوبیده می‌شد و ماشین را می‌لرزاند و آخرین بار ناله‌اش را هم شنیدم. دیگر نمی‌دیدم با چه می‌زدند؛ شیشه کنارم با کاپشن مشکی‌اش پوشیده شده و تنها شدت ضربات بود که ماشین را می‌لرزاند و با آخرین ضربه ردّ خون روی شیشه جاری شد. ▫️نفس‌های زخمی‌اش را می‌شنیدم و شدت ضربه‌ها را حس می‌کردم تا لحظه‌ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد. چشمان وحشت‌زده‌ام میخ شیشه خونی ماشین شده و می‌دیدم با هرچه به دستشان می‌رسد، به سر و گردنش می‌زنند. دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از شدت وحشت روی صندلی کناری‌ام مچاله شده و بی‌اختیار جیغ می‌زدم که احساس کردم دیگر صدایی نمی‌شنوم؛ انگار هیاهو آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی‌خورد. ▪با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می‌ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم تنها سرانگشتان خونی‌اش لب شیشه ماشین پیداست. چند نفر خودشان را کنار ماشین رسانده و به هر زحمتی بود می‌خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند. از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، حالم زیر و رو شده و انگار به جای او، جریان خون در رگ‌های من بند آمده بود. یکی با اورژانس تماس می‌گرفت، یکی می‌خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می‌کرد تکانش ندهند و من گمان نمی‌کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که بی‌هوا حسی در دلم شکست. ▫ از پشت همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره‌ای خانه خیالم را به‌هم ریخته بود که بی‌اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این‌بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد. انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می‌لرزید. تنها نگاهش می‌کردم و دیگر به خودم نبودم که بی‌اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می‌لرزید، نفسم به سختی بالا می‌آمد اما باید مطمئن می‌شدم که قدم‌های بی‌رمقم را روی زمین می‌کشیدم و به سمتش می‌رفتم. ▪ بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می‌زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، زخم می‌خورد و مظلومانه ناله می‌زد؟ حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می‌کردم که به خودش می‌پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می‌کرد او زنده بماند. از لای موهایش خون می‌چکید، با خون جراحت‌های گردنش یکی می‌شد و بدنش را یکجا از خون غسل می‌داد و همین حال او برای کشتن دل من کافی بود که پیش پیکرش از پا افتادم. ▫در میان برزخی از هوش و بی‌هوشی، هنوز حرارت نفس‌هایش را حس می‌کردم که شبیه همان سال‌ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... @fatemeh_valinejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 بر بنی‌هاشمیان ماه‌ترین آمده است بین شیران عرب شیرترین آمده است 🌸 میلاد باب‌الحوائج، حضرت اباالفضل‌العباس و روز جانباز مبارک باد. @fatemeh_valinejad
✍️ داستان ▪️در میان برزخی از هوش و بی‌هوشی، هنوز حرارت نفس‌هایش را حس می‌کردم که شبیه همان سال‌ها نفس‌نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... ▪️▫️▪️ چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که انگار تحمل همین سنگینی چادر عصبی‌ترم می‌کرد. ▪️نگاهم همچنان روی نشریه‌ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمی‌شد همه چیز به همین راحتی تمام شده که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم. به قدری پریشان به نظر می‌رسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه‌اش بیرون زده بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سر می کردم و انگار نمی‌شد باور کنیم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان از دست رفته است. ▫️خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد: «تا تونستن تقلب کردن! رأی‌مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!» چندنفر دیگر از بچه‌ها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه در بهت این شکست سنگین، از هر مصیبت‌زده‌ای آشفته‌تر بودیم. ▫️هرچند آن‌ها همه از دانشجوهای غیرمذهبی دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمع‌شان بودم، اما به راه مبارزه‌شان ایمان داشتم و مطمئن بودم نظام رأی ما را دزدیده است. همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد: «ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید. ▪️مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت ما می‌آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پا پس می‌کشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که همه از من فاصله گرفتند و به‌سرعت رفتند. چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها برای نظام مزدوری می‌کرد بلکه حتی دوستانم را هم از من می‌گرفت! ▫️قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلوار کتان کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین هیبت عاشق‌پیشه‌اش عصبانی‌ترم می‌کرد. می‌دید من در چه وضعیتی هستم و بی‌خیال اینهمه خرابی حالم، تنها به خیال خودش خوش بود. نزدیکم که رسید با لبخندی برّاق سلام کرد؛ به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم می‌نشست، امروز به‌شدت به شک افتاده بود. ▪️خوب می‌دانستم در همین چند ماه نامزدی‌مان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل‌های سیاسی و جنجال انتخابات، هر روز رابطه‌مان سردتر می‌شد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگ‌تر بود و همین تیزی احساسش، زخم دلم را تازه می‌کرد. با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی‌ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و با آرامش چشمان کشیده‌اش منتظر ماند تا خودم دست به کار شوم. ▫️با اکراه موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که سرش را کج کرد و با دلخوری لحنش پرسید: «حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اول‌مون؟» از همین یک جمله طوری گُر گرفتم که از نگاه خیره‌ام فهمید و خواست آرامم کند که فرصت ندادم و با تلخی طعنه توبیخش کردم: «خونه اول؟! کدوم خونه؟! دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟! برگردیم سر خونه اول‌مون؟؟؟» ▪️از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت سیاسی را نداشتم. صورتش در هم رفت، گونه‌هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد: «مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می‌کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به شورای نگهبان شکایت نمی‌کنن؟» ▫️سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد: «بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به‌قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با داد و فریاد دادم: «شماها هرکاری می‌کنید، بد نیست! فقط ما اگه اعتراض کنیم، بَده؟!» باورش نمی‌شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به‌هم ریخته باشد که این‌بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم: «تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو بسیج دانشکده که هر روز نشستی و دروغ سر هم کردی!» حقیقتاً دست خودم نبود که نتیجه ناباورانه انتخابات، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می‌خواستم اعتراضم را به گوش کسی برسانم؛ گرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می‌دانستم بیش از آنکه تصور کنم دوستم دارد و من هم عاشقش بودم... @fatemeh_valinejad
🔺️ به‌زودی منتشر می‌شود ... 🔸️جلال آباد 🔹️روایت همسرانه از هشت سال زندگی عاشقانه با جهادگر و شهید مدافع حرم؛ محمدجلال ملک محمدی، شهیدی که از نوجوانی، قدم در مسیر جهاد گذاشت و پس از سال‌ها تلاش در خدمت به مناطق محروم در ایران و دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام در سوریه و عراق و تحمل چهل روز جانبازی، به تمنای تمام عمرش، به شهادت رسید... 🔸️به روایت همسر شهید دکتر آمنه مظلوم­‌زاده ✍️نوشته فاطمه ولی نژاد 📚انتشارات صریر @fatemeh_valinejad
✍️ داستان ▪️به هوای همین عشق محرمِ هم شده و در مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه‌مان را سخت لرزانده بود و امروز می‌دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است. بچه‌های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می‌شدند؛ یکی خیره براندازمان می‌کرد، یکی پوزخند می‌زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ‌پِچ می‌کرد. ▫️احساس کردم دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد تا پاسخ حرف‌هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد: «روزی که اومدم خواستگاری‌ات، به‌نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می‌بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و درس‌خون دانشگاه بودن، حالا چی؟! دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ‌ها با پسرها قرار می‌ذارن و واسه به‌هم ریختن دانشگاه، نقشه میکشن! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می‌بینی همین یکی دو ماه آرمان سبزتون چه بلایی سرت اورده!» سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی‌خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می‌لرزید، صدایم را بلندتر کردم: «شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می‌کنی که با کی می‌گردم با کی نمی‌گردم؟» ▪️نتوانستم مقابل احساس زخمی‌ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم: «اصلاً من زن ایده‌آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نشد حرفم را ادامه دهم؛ دیگر دلیلی هم برای ماندن نداشتم که چشمم هم شبیه دلم از مهدی کنده شد و با لرزش قدم‌هایم فاصله گرفتم. برایم مهم نبود که همه نگاه‌مان می‌کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام‌هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته عاشقانه صدایم زد: «فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه‌پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرتش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گله کردم: «دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی‌خورم!» ▫️دستش را مقابل لب‌هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی‌اش عذر تقصیر خواست: «من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می‌خوام عزیزم!» و من هم نمی‌خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه‌ام را به دیوار راه‌پله دادم و همچنان نگاهش نمی‌کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد‌: «اگه این حرفا رو می‌زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می‌خواد همیشه همون فرشته نجیب و مهربون باشی!» و همین عقیده‌اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم: «تا مثل همه این مردم ساده گول‌مون بزنید و تقلب کنید؟!» ▪️سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز شک کرده باشم، پرسیدم: «اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه‌ها میگن بسیجی‌های دانشکده همه نفوذی‌های اطلاعاتی هستن!» و واقعاً حرف‌های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم: «شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟» ▫️هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک‌تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد: «فرشته جان! من اگه تو دفتر بسیج میشینم واسه مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه‌های دیگه مناظره می‌کنن، نشریه می‌زنن، فعالیت می‌کنن، ما هم همین کارا رو می‌کنیم!» برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می‌کردم هنوز برایم قابل اعتمادند، اما این چه وسوسه شومی بود که پای عشقم را می‌لرزاند؟ ▪️باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد، نگاهم پشت پلک‌هایم پنهان شد و او می‌خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد: «مثل اینکه قرار بود فردا که تولد حضرت زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه‌تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟» از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می‌ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی منطقی ادامه داد: «یه انتخاباتی برگزار شد، ما هر کدوم طرفدار یه نامزد بودیم، کلی هم با همدیگه کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می‌کردی، این نتیجه قابل پیش بینی بود.» ▫️او می‌گفت و چشمان من پریشان پرسه‌های مشکوک در دانشکده بود؛ خلوت راهروها شبیه آرامش پیش از طوفان بود... @fatemeh_valinejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 میلاد حضرت علی‌اکبر (علیه‌السلام) و روز جوان فرخنده باد @fatemeh_valinejad