✍️ داستان #نامزد_شهادت
#قسمت_چهارم
▪️به هوای همین عشق محرمِ هم شده و در مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطهمان را سخت لرزانده بود و امروز میدیدم خانه عشقم در حال فروریختن است.
بچههای دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد میشدند؛ یکی خیره براندازمان میکرد، یکی پوزخند میزد و دیگری در گوش رفیقش پِچپِچ میکرد.
▫️احساس کردم دندانهایش را روی هم فشار میدهد تا پاسخ حرفهایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد: «روزی که اومدم خواستگاریات، بهنظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو میبری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و درسخون دانشگاه بودن، حالا چی؟! دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپها با پسرها قرار میذارن و واسه بههم ریختن دانشگاه، نقشه میکشن! اگه یخورده به خودت نگاه کنی میبینی همین یکی دو ماه آرمان سبزتون چه بلایی سرت اورده!»
سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمیخواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که میلرزید، صدایم را بلندتر کردم: «شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم میکنی که با کی میگردم با کی نمیگردم؟»
▪️نتوانستم مقابل احساس زخمیام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم: «اصلاً من زن ایدهآل تو نیستم! پس ولم کن و برو!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نشد حرفم را ادامه دهم؛ دیگر دلیلی هم برای ماندن نداشتم که چشمم هم شبیه دلم از مهدی کنده شد و با لرزش قدمهایم فاصله گرفتم.
برایم مهم نبود که همه نگاهمان میکردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گامهایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته عاشقانه صدایم زد: «فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راهپله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرتش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گله کردم: «دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمیخورم!»
▫️دستش را مقابل لبهایش گرفت و با همان مهربانی همیشگیاش عذر تقصیر خواست: «من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت میخوام عزیزم!» و من هم نمیخواستم عشقم را از دست بدهم که تکیهام را به دیوار راهپله دادم و همچنان نگاهش نمیکردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد: «اگه این حرفا رو میزنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم میخواد همیشه همون فرشته نجیب و مهربون باشی!»
و همین عقیدهاش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم: «تا مثل همه این مردم ساده گولمون بزنید و تقلب کنید؟!»
▪️سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز شک کرده باشم، پرسیدم: «اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچهها میگن بسیجیهای دانشکده همه نفوذیهای اطلاعاتی هستن!»
و واقعاً حرفهای دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم: «شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟»
▫️هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیکتر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد: «فرشته جان! من اگه تو دفتر بسیج میشینم واسه مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچههای دیگه مناظره میکنن، نشریه میزنن، فعالیت میکنن، ما هم همین کارا رو میکنیم!»
برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس میکردم هنوز برایم قابل اعتمادند، اما این چه وسوسه شومی بود که پای عشقم را میلرزاند؟
▪️باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد، نگاهم پشت پلکهایم پنهان شد و او میخواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد: «مثل اینکه قرار بود فردا که تولد حضرت زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونهتون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد میترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی منطقی ادامه داد: «یه انتخاباتی برگزار شد، ما هر کدوم طرفدار یه نامزد بودیم، کلی هم با همدیگه کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه میکردی، این نتیجه قابل پیش بینی بود.»
▫️او میگفت و چشمان من پریشان پرسههای مشکوک در دانشکده بود؛ خلوت راهروها شبیه آرامش پیش از طوفان بود...
#ادامه_دارد
@fatemeh_valinejad
✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_چهارم
▫️دستانم به سوزن سِرم میلرزید و او برابر دیدگانم بیخبر از حال خرابم با لحن گرم کلامش همچنان میگفت:«هرکاری صلاح میدونید انجام بدید،من میرم از مادرش میپرسم.»
نمیدانست سه سال رؤیای دیدارش را حتی به خواب هم نمیدیدم که دیگر منتظر پاسخم نماند و به سرعت از چادر بیرون رفت.
▪️گریه کودک دلم را زیر و رو کرده و من توانی برای پرستاریاش نداشتم که بالای سرش زانو زده بودم و دیگر نه فقط دستانم که تمام بدنم میلرزید.
دو روز پیش در بیمارستان فلوجه دلتنگ دیدارش شده بودم، دیروز به پاس محبت بیمنتش راهی ایران شدم و امروز پس از سه سال دوباره در آینه چشمانم جان گرفته و از همین معجزه نفسم بندآمده بود.
▫️با بیقراری به سروصورت کودک دست میکشیدم تا آرامَش کنم و میترسیدم با این انگشتان لرزان به دستش سوزن بزنم که مثل چشمان بیمار او به گریه افتادم.
دیدن صورت مهربانش، تمام ترس و وحشت آن شب را به دلم کشانده و میان برزخی از بیقراری پرپر میزدم.
▪️در خلوت این چادر و در گرمایی که بیش از آتشبازی آفتاب از آتش احساس او به دلم افتاده بود، همه اضطراب آن روزها به خاطرم آمده و فقط حس حضور و حمایتش را میخواستم که دوباره برگشت.
قد بلند و قامت چهارشانهاش تمام قاب نگاهم را پر کرد و بهنظرم تمام راه را دویده بود که نفسنفس میزد:«مادرش میگه...» او میگفت و بهخدا من نمیشنیدم چه میگوید! ای کاش نگاهم میکرد شاید وحشت چشمانم بهخاطرش میآمد و نمیخواست حتی لحظهای نگاهم کند که چشمش به کودک ماند و با همان لحن لطیفش پرسید:«عفونت کرده؟»
▫️نمیخواستم اشکهایم را ببیند که دستپاچه به صورتم دست میکشیدم و همین دستهای لرزان دلم را رسوا میکرد.
در این لباس حتی از آن شب هم مهربانتر شده بود و نمیشد اینهمه تپش قلبم را پنهان کنم که صدایم در سینه فرو رفت و یک کلمه پاسخ دادم:«نمیدونم.»
▪️از نگاه سرگردانش پیدا بود از این پرستار بیدست و پا ناامید شده که به پشت سر چرخید و همزمان اطلاع داد:«من میرم نماز و برمیگردم میبرمش!» و دوباره مقابل چشمانم از چادر بیرون رفت.
در این سالها، هزاربار این صحنه را در پرده خیالم دیده و هزارحرف برای گفتن چیده بودم و حالا که برابرم جان گرفته بود، حتی نشد اشکهای آن شب را به یادش بیاورم و حیران مانده بودم تا نورالهدی برگشت.
▫️رطوبت وضو به صورتش مانده و زیرلب ذکری میگفت که گیجی چشمانم، نگاهش را گرفت و میان ذکرش به حرف آمد:«چی شده؟»
دیگر طاقت گریههای کودک را نداشتم؛ با دستم اشاره کردم به او برسد و با حالی که برایم نمانده بود از چادر بیرون رفتم.
▪️آوای اذان ظهر از بلندگوی یکی از خودروهای سپاه بلند شده و من میان اینهمه آب و گِل دنبال او بودم که چشمم هر طرف میگشت و در این روز بهاری خوزستان، فقط شبهای سیاه فلوجه را میدیدم.
سه سال پیش فلوجه آزاد شد و همان زمان سه سال از سقوط شهر به دست داعش میگذشت.
▫️شهری که از زمان حمله آمریکاییها، بهشت تکفیریها و بعثیها شده و حضور همین دشمنان تشنه به خون شیعه، زندگی معدود خانوادههای شیعه در این شهر را جهنم کرده بود.
فلوجه زاویه سوم مثلث بغداد و کربلا بود و ازهمین نقطه،این دو شهر و حتی مسیر اربعین را با خمپاره میکوبیدند و هر روز شیعیان کربلا و کاظمین، قربانی عملیاتهای انتحاری تروریستهای حاضر در این منطقه میشدند.
▪️هنگام حمله داعش هم با خیانت بعثیها، فلوجه بیهیچ مقاومتی به استقبال داعش رفت و ازهمان ابتدا جوانان بسیاری از خانوادههای بعثی سرباز داعش شدند.
در جشن بیعت سران عشایر بعثی با ابوبکرالبغدادی، به جای گوسفند یکی از اسرای ارتش عراق را مقابل پای شیوخ بعثی کشتند و این تنها برای جشن بیعت بود که همان روزهای اول، چهارصد نفر از سربازان ارتش را با شلیک مستقیم گلوله به سرشان اعدام کردند و جسد همه را در گودالی روی هم ریختند.
▫️دیگر از سرنوشت باقی اسرای ارتش بیخبر بودیم و هنوز نمیفهمیدیم چه بلایی سر این شهر آمده تا روزی که داعش عروس و دامادی را با بستن مواد منفجره به بدنشان تکهتکه کرد.
در فلوجه هم مثل موصل و دیگر شهرهای تحت تصرف، داعش قوانین خودش را اجرا میکرد و جرم این زن و شوهر جوان تنها عدم ثبت ازدواجشان در دفتر شرعی داعش بود که به وحشیانهترین شکل ممکن اعدام شدند.
▪️آن شب از بیمارستان به خانه برمیگشتم؛ ضجههای دختر بیچاره را میشنیدم که بیرحمانه او را برای محاکمه در خیابان میکشیدند، دامادش را از پشت سر با فشار اسلحه هل میدادند و باز باور نمیکردم سرانجام آن محاکمه، پارهپاره شدن پیکرهایشان باشد.
کافی بود دختر و پسر جوانی را در شهر با هم ببینند و صورت آن دختر برایشان دلپسند باشد که به هر بهانهای پسر را دست بسته با شلیک گلوله به سرش اعدام میکردند و دختر را به کنیزی میبردند...
#ادامه_دارد
@fatemeh_valinejad