🌸 با تبریک فرارسیدن نیمه شعبان، دعوتید به آئین رونمایی از کتاب جلالآباد (روایت همسرانه همسر بزرگوار شهید مدافع حرم محمدجلال ملکمحمدی به قلم فاطمه ولینژاد)
🍀 با حضور؛ خانواده معظم شهدا، مسئولین و فرماندهان و نویسندگان ارجمند.
🗓 زمان: سه شنبه هشتم اسفندماه، ساعت ۱۵
📍مکان: موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، سالن قصرشیرین
@fatemeh_valinejad
51.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
أینَ المُضطَرُّ الّذِی یُجَابُ إذا دَعی
کجاست آن مضطرّی که چون دعا کند به اجابت میرسد...
🌸 میلاد حضرت صاحبالزمان ارواحنافداه مبارک باد 🌸
@fatemeh_valinejad
هدایت شده از انتشارات صریر
12.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️آیین رونمایی از کتاب جلال آباد
✍️نوشتهی فاطمه ولی نژاد
⏱️زمان : سه شنبه ۸ اسفند ساعت ۱۵:۰۰
🧭مکان : ونک - بزرگراه شهید حقانی - خیابان سرو - موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس - سالن قصر شیرین
@entesharat_sarir
هدایت شده از انتشارات صریر
20.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️فیلم/ آیین رونمایی از کتاب جلال آباد
🔸️از کتاب «جلال آباد» نوشته فاطمه ولی نژاد عصر امروز (سه شنبه) با حضور خانواده معزز شهدای مدافع حرم در موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس رونمایی شد.
@entesharat_sarir
❤️ جلالآباد؛ عاشقانهای از خاطرات شهید مدافع حرم
▫️برای رفتن به پای دلم افتاده و من برای ماندنش با زمینوزمان میجنگیدم. نگاهش دنبال گمشدهای دور صورتم میچرخید و از لحنش حسرت میچکید: «میشه دیگه نگی راضی نیستی؟»
▪️انگار حرفی روی سینهاش سنگینی میکرد که دلش آتش گرفت و خاکستر نفسهای سوخته اش گوشم را پُر کرد: «میبینی چند ساله این سفرة روضه پهن شده؟ هر کی اومد روزی اش رو از این سفره گرفت و رفت... من داره سرم بی کلاه میمونه. اگه الان از این سفره روزی نبرم دیگه هیچوقت نمیتونم؛ پس بذار برم!»
▫️مگر میشد این حرف ها را از زبان عزیزترینم بشنوم و تا مغز استخوانم آتش نگیرد؟
📚انتشارات صریر
📍خرید اینترنتی 👇
https://sarirpub.ir/product/جلال-آباد
@fatemeh_valinejad
✍️ داستان #نامزد_شهادت
#قسمت_ششم
▪️مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در میکشید، با حالتی مضطرب هشدار داد: «از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاسها!»
مثل کودکی دنبالش کشیده میشدم تا مرا به یکی از کلاسهای خالی برساند و با چشمان پریشانم میدیدم دوستانم با پایههای صندلی، همه شیشههای آزمایشگاهها و تابلوهای اعلانات را میشکنند و با داد و فریاد جلو میآیند.
▫️مهدی مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد: «تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» من نمیفهمیدم چه میگوید و او آیه را خوانده بود که دیگر منتظر پاسخم نماند و به سرعت رفت.
گوشه کلاس روی یکی از صندلیها خزیدم اما صدای شکستن شیشهها و هیاهوی بچهها که هر شعاری را فریاد میزدند، بند به بند بدنم را میلرزاند.
▪️باورم نمی شد اینجا دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاسهای درس کنار یکدیگر مینشستیم.
قرار ما بر اعتراض بود، نه این شکل از اغتشاشات! اصلاً شیشههای دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب میکردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر مبارزه را؟
▫️گیج آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه میکردم و باز از همه سختتر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظهای از برابر چشمانم محو نمیشد.
آنها مدام شیشه میشکستند و من خرده شکستههای احساسم را از کف دلم جمع میکردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست.
▪️دلم برای مَهدی شور میزد که قدمی تا پشت در کلاس میآمدم و باز از ترس، برمیگشتم و سر جایم مینشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد.
سکوت کلاس مرگبار بود و شعار مرگ بر دیکتاتور همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش میرسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه میروند که بلاخره جرأت کردم و از کلاس بیرون آمدم.
▫️از آنچه میدیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خردههای شیشه و نشریههای پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود.
صندلیهایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله معترضین بود، همه کف راهروها رها شده و دانشکده طوری زیر و رو شده بود که انگار زلزله آمده!
▪️از چند قدمی متوجه شدم شیشههای دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدمهایم را تندتر کردم و تا مقابل در دفتر تقریباً دویدم.
از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانههایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان میداد.
▫️تمام دفتر به هم ریخته، صندلیها هریک به گوشهای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریهها سرنگون شده بود. فکرم کار نمیکرد وگرنه با بلایی که سر در و دیوار دفتر آمده بود، باید روضه نامزدم را همانجا میخواندم و باورم نمیشد تا ردّ خون را روی زمین دیدم.
وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکهای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم.
▪️تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود و با صدای من مثل اینکه دوباره جان به تنش برگشته باشد، سرش را بالا گرفت و بیرمق نگاهم کرد. دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود؛ انگار میخواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد جراحتهایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانیاش را شکسته، بیشتر آتشش زده است.
هنوز از تب و تاب درگیری نفسنفس میزد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت...
▫️▪️▫️
▫️آن نفسنفس زدنها، آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سالها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفسهایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِسخِس از میان حنجره خونینش بالا میآمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد.
انگار من هم جانی به تنم نمانده بود که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش میکردم. چهرهاش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظههای حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری میدرخشید که دلم نمیآمد لحظهای از تماشایش دست بردارم.
▪️ده سال پیش نفهمیدم چطور عشقم را از دست دادم و در این ده سال بهقدری عقلم قد کشیده بود که بفهمم همانها امشب عشقم را پیش چشمم کشتند.
در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس میگرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند، من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را میخوردم که از دستم رفت...
@fatemeh_valinejad
❤️ جلالآباد؛ عاشقانهای از خاطرات شهید محمدجلال ملکمحمدی
▪️بین جمعیتی که وحشتزده از هر سو فرار میکردند، دنبال جلال میدویدم و هنوز نمیدانستم چه خبر شده است.
اگر مرگ نزد حضرت زینب(س) نصیبم میشد و در این حرم شهید میشدم، منتهای خوشبختی بود؛ اما تهِ دلم حس تلخی بود که با خانواده خداحافظی نکردهام و در همین حال خراب، دیدم گنبد حرم را با خمپاره کوبیدهاند که نگاهم از نفس افتاد.
▫️گنبد در خاکودود پنهان شده و صحن حرم از هیاهوی مردم وحشتزده، صحنه قیامت شده بود.
از کودکی حتی نوشتهای که نام حضرت در آن بود، برای ما محترم بود و حالا میدیدم حرمت حرمش را چطور هتک کردهاند که تیغ غصه همه رگهای قلبم را از هم شکافت.
💔 کودکان شام هم مردی برای خود شدند
دیگر اما سنگ نه، خمپاره سویت میزنند...
📚انتشارات صریر
📍خرید اینترنتی 👇
https://sarirpub.ir/product/جلال-آباد
@fatemeh_valinejad
🌙 حلول ماه رمضان مبارک اما...
💔 بیش از ١۵٠ روز است که در نوار غزه ماه محرم و رمضان بههم رسیده و طعم اشک و خون تنها طعامی است که به گلوی خشک مردم میرسد...
▪️زمزمه قحط آب و غذا از همان روزهای نخست در خبرهای غزه پیچید و حالا چند روزی میشود بهجای تصاویر پُر خون شهدای بمبارانها، شاهد شهادت مردم از شدت تشنگی و گرسنگی شدهایم...
▫️فردا با چه رویی افطار کنیم که مسلمانان غزه فرقی بین امساک و افطارشان نمانده و بعضی هفتههاست حتی رنگ نان را ندیدهاند...
🌙 هلال ماه مبارک رمضان غروب امروز در آسمان رؤیت شد و ما به لطف خداوند کریم در ماه میهمانیاش و به همت شیرمردان جبهه مقاومت از فلسطین و لبنان و عراق و یمن و ایران، منتظر طلوع آفتاب فتح هستیم و چشم به راه ظهور بهترین روزهدار ماه رمضان امام زمان روحی فداه...
@fatemeh_valinejad
🗓 چند کلمه از زبان تاریخ
🌷 دیروز گلزار شهدای کرمانشاه بودم
محل شهادت خیلی از شهدا، شهر کرمانشاه بود نه مناطق عملیاتی
سن بعضیها زیر ١٠ سال بود، خیلیها زن بودند و تاریخ شهادتهای همزمان
٢٠ اسفند ۶٣
٢۶ اسفند ۶٣
١۵ فروردین ۶۴
البته فقط به چند ردیف دقت کردم و نوشتههای سنگ قبر همین چند ردیف کافی بود تا صدای آژیر قرمز، وحشت بمباران، غرش انفجار، غلظت دود و خاک و شیون مردم همه با هم در گوشم بپیچد...
بعضیها خواهر و برادری خردسال بودند کنار پدر و مادرشان و میشد تصور کنی تا چند لحظه پیش از شهادتشان چگونه در آغوش هم پنهان شده و دیگر نمیشد تجسم کرد چند لحظه بعد چه بر سر پیکرهایشان آمده است...
البته این فقط چند ردیف از مزار شهدا آن هم تنها در یک شهر بود؛ دیگر حکایت سایر قطعات شهدا و شهرهای ایران بماند که این روزها حال و روز غزه، روضه مجسم شده و تنها همین عدد ٣٢ هزار شهید برای شرم تاریخ تا ابد کافیست.
شاید دیگر گوش جهان به شنیدن ناله مظلومان عادت کرده و دیدن اینهمه ظلم برای چشم بشریت عادی شده، اما این ماه رمضان شاهد است که بار دیگر تقویم از حجم خون پاشیده روی روزهایش سنگین شده و توان ورق خوردن ندارد تا سال تحویل شود مگر به امید آمدن منجی...
@fatemeh_valinejad
بسماللهالرحمنالرحیم
✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_اول
◽از پنجره اتاق نسیم خوش رایحه بهاری نوازشم میکرد تا بیخبر از خاطرهای که بنا بود حالم را پریشان کند، خستگی یک شب طولانی را خمیازه بکشم.
مثل هر روز به نیت شفای همۀ بیمارانی که دیشب تا صبح مراقبشان بودم، سوره حمدی خواندم و سبک و سرحال از جا بلند شدم.
▪روپوش سفید پرستاریام را در کمد مرتب کردم، مانتوی بلند یشمی رنگم را پوشیدم و روسریام را محکم پیچیدم که کسی به در اتاق زد.
ساعت ۷ صبح بود، آرزو کردم در این ساعتِ تعویض شیفت، بیمار جدیدی نیاورده باشند و بتوانم زودتر به خانه بروم که در چهارچوب درِ اتاق، قد بلندش پیدا شد.
◽برای شیفت صبح آمده بود و خیال میکرد هر چه پیراهن و شلوارش تنگتر باشد، جذابتر میشود و خبر نداشت فقط حالم را بیشتر به هم میزند که با لبخندی کریه، کرشمه کرد: «صبح بخیر آمال!»
نمیدانست وقتی با آن خط باریک ریش و سبیل، صدایش را نازک میکند و اسم کوچکم را صدا میزند چه احساس بدی پیدا میکنم که به اجبارِ رابطه همکاری، تنها پاسخ سلامش را دادم و او دوباره زبان ریخت: «شیفت دیشب چطور بود؟»
▪نمیخواستم مستقیم نگاهش کنم که اگر میکردم همین خشم چشمانم برای بستن دهانش کافی بود و میدانستم زیبایی صورتم زبانش را درازتر میکند که نگاهم را به زمین فرو بردم و یک جمله گفتم: «گزارش مریضا رو نوشتم.»
دیگر منتظر پاسخش نماندم، کیفم را از کمد بیرون کشیدم و از کنارش رد شدم که دوباره با صدای زشتش گوشم را گزید: «چرا انقدر عصبی هستی آمال؟»
◽روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم و باید زبانش را کوتاه میکردم که صدایم را بلند کردم: «کی به تو اجازه داده اسم منو ببری؟»
با لبهای پهن و چشمان ریز و سیاهش نیشخندی نشانم داد و خویشتنداری دخترانهام را به تمسخر گرفت: «همین کارا رو میکنی که هیچکس نمیاد سمتت! داعش هم انقدر سخت نمیگرفت که تو میگیری!»
◾عصبانیت طوری در استخوانهایم دوید که سرانگشتانم برای زدن کشیدهای به دهانش راست شد و با همان دستم، دسته کیفم را چنگ زدم تا خشمم خالی شود.
این جوانک تازه از آمریکا برگشته کجا داعش را دیده بود و چه میدانست چه بر سر اعصاب و روان ما آمده است؟ آنچه من دیده و کشیده بودم برای کشتن هر دختری کافی بود و بهخدا به این سادگیها قابل گفتن نبود که در حماقتش رهایش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
◽میشنیدم همچنان به ریشخندم گرفته و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که حالا فقط چشمان کشیده و نگاه نگران آن جوان ایرانی را میدیدم.
او به گمانش با آوردن نام داعش به تمسخرم گرفته و با همین یک جمله کاری با دلم کرده بود که دوباره خمار خیال او، خانه خاطراتم زیر و رو شده بود.
◾از بیمارستان خارج شدم و از آنهمه شور و نشاط این صبح بهاری تنها صحنه آن شب شیدایی پیش چشمانم مانده بود که قدمهایم را روی زمین میکشیدم و دوباره حسرت حضورش را میخوردم.
از اولین و آخرین دیدارمان سه سال گذشته بود و هنوز جای خالیاش روی شیشه احساسم ناخن میکشید که موبایلم زنگ خورد.
◽گاهی اوقات تنها رؤیا مرهم درد دوری میشود که کودکانه آرزو کردم او پشت خط باشد و تیر خیالبافیام به سنگ خورد که صدای نورالهدی در گوشم نشست.
مثل همیشه با آرامش و مهربانی صحبت میکرد و حالا هیجانی زیر صدایش پیدا بود که بیمقدمه پرسید: «آمال میای بریم ایران؟»
◾کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادم و حس کردم سر به سرم میگذارد که بیحوصله پاسخ دادم: «تازه شیفتم تموم شده، خستهام!»
بیریاتر از آنی بود که دلگیر حرفم شود، دوباره به شیرینی خندید و شوخی کرد: «خب منم همین الان از شیفت برگشتم خونه! ببینم مگه همیشه دوست نداشتی محبت اون پسره رو جبران کنی؟ اگه میخوای کاری کنی الان وقتشه!»
◽نگاهم به نقطهای نامعلوم در انتهای خیابان خیره ماند و باور نمیکردم درست در همان لحظاتی که پریشان او شده بودم، نامش را از زبان نورالهدی بشنوم که به لکنت افتادم: «چطور؟»
طوری دست و پای دلم را گم کرده بودم که نورالهدی هم حس کرد و سر به سرم گذاشت: «یعنی اگه اون باشه، میای؟»
◾حس میکردم دلم را به بازی گرفته و اینهمه تکرار خاطراتش حالم را به هم ریخته بود که کلافه شدم: «من چی کار به اون دارم!»
رنجشم را از لحنم حس کرد، عطر خنده از صدایش پرید و ساده صحبت کرد: «ابومهدی داره نیروهای حشدالشعبی رو برای کمک به سیل خوزستان میبره ایران.»
◽ذهنم هنوز درگیر نگاه مهربان آن جوان بود و برای فهم هر کلمه به زحمت افتاده بودم تا بلاخره حرف آخر را زد: «گروههای امدادی حشدالشعبی هم دارن باهاشون میرن. منم با ابوزینب میرم برا کارای درمانی، تو نمیای؟»
◾ از همان شبی که مقابل چشمانم رفت، دلم پیش غیرتش جا مانده و با این دلی که دیگر دست من نبود، کجا میتوانستم بروم؟...
#ادامه_دارد
@fatemeh_valinejad
✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_دوم
▫️ماشینها به سرعت از کنارم رد میشدند و انگار هیچکدام سراغ مسافر نبودند که خسته بهانه آوردم: «آخه شیفت دارم!» و او با حاضر جوابی پاپیچم شد: «خب شیفتاتو عوض کن.»
همیشه دلم میخواست محبتش را در آن شب غریب جبران کنم و حالا فرصتی دست دلم آمده بود تا حداقل برای مردم ایران کاری انجام دهم که سرانجام راضی به رفتن شدم.
▪️نورالهدی هم مثل همان روزهای دانشگاه وقتی نقشهای میکشید تا آخر ایستاده بود که دو دختر کوچکش را به مادرش سپرد و با همسرش تا فلّوجه آمد، دل پدر و مادرم را نرم کرد و همان شب مرا با خودشان به بغداد بردند.
از فلّوجه تا بغداد یک ساعت راه بود و از بغداد تا مرز ایران سه ساعت و در تمام طول این مسیر، نورالهدی از دوران آشناییمان در دانشگاه پزشکی بغداد برای همسرش ابوزینب میگفت.
▫️ابوزینب هنوز در حال و هوای جنگ و جهاد در هر فرصتی از خاطرات رفقای ایرانیاش در نبرد با داعش میگفت و بین هر خاطره سینه سپر میکرد: «ایران که به کمک ما نیازی نداره، ما خودمون دوست داشتیم یجوری جبران کنیم که داریم میریم!»
از دریای آنچه او دیده بود، قطرهای هم به نگاه من رسیده و دِینی به گردنم مانده بود که قدم در این مسیر نهاده بودم و در مرز ایران دیدم قیامت شده است.
▪️صدها خودروی حشدالشعبی با آمبولانس و بیل مکانیکی برای ورود به خوزستان صف کشیده و به گفته ابوزینب ساماندهی همه این نیروها در خوزستان با ابومهدی و حاجقاسم بود.
تنها سه سال از آزادی فلّوجه گذشته و یادم نرفته بود دو فرمانده قدرقدرتی که فلوجه را از دهان داعش بیرون کشیدند، ابومهدی و حاجقاسم بودند که حتی از شنیدن نامشان کام دلم شیرین میشد.
▫️ساعتی در مرز معطل ماندیم و وقتی وارد ایران شدیم دیدم خوزستان دریا شده و فوران آب زندگی مردم را با خودش برده است.
قرار ما شهر شادگان بود؛ جایی که خانهها تا کمر در آب فرو رفته بود، روستاها تخلیه شده و مردم در چادرها ساکن بودند.
▪️باید هر چه سریعتر کارمان را شروع میکردیم که همانجا کنار آمبولانسی در یک چادر کوچک، تمام امکانات درمانیمان را مستقر کردیم.
چند روز بیشتر از سیلاب خوزستان نگذشته و در همین چند روز، بیماری حریف کودکان شادگانی شده بود که تا شب فقط مشغول معاینه و نسخه پیچیدن بودیم.
▫️نزدیک نماز مغرب و عشاء، از کمر درد کف چادر دراز کشیدم و نورالهدی آخرین مادر و کودک را رهسپار کرد که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد: «یاالله!»
من سریع از جا بلند شدم و نوالهدی به شوخی جواب داد: «مریضِ مرد نمیبینیم، نمیشه بیای تو!»
▪️ابوزینب وارد شد و مرا گوشه چادر دید که از خیر پاسخ به شیطنت همسرش گذشت و با مهربانی خبر داد: «یکی از موکبهای ایرانی برای شام دعوتمون کرده!» نورالهدی هم مثل من ضعف کرده بود که روپوش سفیدش را درآورد و با خنده پاسخ داد: «خدا خیرت بده! هلاک شدم از گشنگی!»
تا رسیدن به موکب باید از مسیرهای ساخته شده بین آب و گِل رد میشدیم و تمام حواسم به زیر قدمهایم بود که صدایی زنانه سرم را بالا آورد.
▫️دختری با چشمانی گریان و میکروفون به دست، نزدیک موکب ایستاده و پیرمردی مقابلش اصرار میکرد تا انگشتری را از او قبول کند.
من و نورالهدی متعجب مانده بودیم و ابوزینب لحظاتی پیش از موکب برگشته و از ماجرا مطلع بود که صورت سبزه و مهربانش از خنده پُر شد و رو به ما خبر داد: «این خانم خبرنگار شبکه العالمه. میخواست با حاجقاسم مصاحبه کنه، حاجی قبول نکرد! به جاش انگشترش رو داد به خادم موکب که بده به این خانم و از دلش دربیاره. حالا اینم انگشتر رو پس داده و میگه انگشتر نمیخوام، من به شبکه العالم قول مصاحبه با سردار سلیمانی رو دادم!» و سؤالی که در ذهن من بود، نورالهدی پرسید :«چرا مصاحبه نمیکنه؟»
▪️به سمت نورالهدی چرخید و در تمام این سالها حاج قاسم را با تمام وجود حس کرده بود که با لحنی محکم جواب داد :«تو حاجی رو نمیشناسی؟ از هر چی که بخواد بزرگش کنه، فرار میکنه!»
و هنوز کلامش به آخر نرسیده، اتومبیلی کنارمان توقف کرد و کسی صدا رساند :«دخترم میشه گریه نکنی؟ حالا بگو چی بگم!»
▫️نگاهم چرخید و باورم نمیشد سردار سلیمانی را میبینم که با متانت از ماشین پیاده شد و با لبخندی دلنشین به سمت خبرنگار رفت.
خانم خبرنگار هم به آنچه میخواست رسیده بود که هیجان زده به طرف سردار رفت و پاسخ داد :«هرچی درحق این مردم باید گفته بشه، بگید!»
▪️سردار سلیمانی مقابلش رسیده بود، دوربین و پروژکتور آماده فیلمبرداری شدند و حاج قاسم شروع به مصاحبه کرد.
در این سالها در عراق و فلّوجه از سردار سلیمانی زیاد شنیده و آنچه میدیدم فراتر از همه آنها بود که یک ژنرال نظامی با آنهمه قدرت و ابهت، دلِ دیدن اشک خبرنگاری را نداشت...
#ادامه_دارد
@fatemeh_valinejad