بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_چهارم
مدام در سایت های مختلف شهدا در حال گشتن بودم تا بتوانم اطلاعاتی راجع به این شهید به دست بیاورم...
کم و بیش توانستم اما چون شهید چند روز بود به شهادت رسیده بود ،فقط اطلاعات کلی در سایت بود....
از روی تخت بلند شدم...
آسمان ابری بود ،این هوا برای حال این روز های من کمی دلگیر بود!
گلدان ها هر روز پژمرده تر میشدند...
منکه دل و دماغ رسیدگی به آنها را نداشتم، آسمان هم رنگ بی مهری به خود گرفته بود.
از تراس اتاق متوجه آمدن مریم شدم...
از همانجا صدایش کردم:
+مریم سلام، بیا اتاق من کارت دارم...
مریم به نشانه ی اطاعت دست تکان داد...
بعد از ۱۵ دقیقه بالاخره آمد...
-سلام، کارم داشتی؟
+آره...کجا بودی؟
-رفته بودم رکوردر بخرم ...
+رکوردر میخوای چیکار؟ مگه گوشیت نداره؟
-چرا داره! برای مصاحبه با خانواده شهید دهقان میخوام..
+مگه خانوادشو پیدا کردی😳
-آره ...با کمک عمو محمد یکی از هم دانشگاهیاشو پیدا کردم...از اون طریق میخوام برم پیش خانواده اش...ولی الان نه! چون مادرشون شرایط خوبی ندارن الان...
+آخی...حق دارن خب! سخته...
-آره...ولی ریحانه من خیلی استرس دارم... ذهنم پر از سواله...
+منم بخدا...ولی حقته! انگار تو فاز شهید و شهدا و شهادت بودی که اینطوری شد...
-از این بابت خوشحالم...ولی از حکمتش هنوز آگاه نیستم...این اذیتم میکنه...
******
به مریم حسادت میکردم...
همش میگفتم چرا من نباید خواب شهدا را ببینم ...
من محجبه نبودم اما اعتقادات خودم را داشتم!
هر چه باشد خانواده ام مقید هستن...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹🌛 https://eitaa.com/fatemyyon