بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_سوم
مادر و عمه اتاق را ترک کردند...
عمو در را بست و با عصبانیت بالای سرم آمد ...
توی چشم هایم خیره شد و مدتی نگاهم کرد...
صدای دندان های عمو که بهم فشار میداد به گوشم میخورد...
_خجالت نمیکشی؟
+عمو ...
_ساکت شو گوش بده فقط ...
ریحانه من اون همه برای تو حرف زدم! ینی یاسین خوندم برات؟! این چه کار احمقانه ای بود که کردی؟ به فکر خودت نیستی به فکر اون مادر بدبختت باش! میدونی داشت سکته میکرد وقتی تورو اونطوری تو اتاق دید؟ فکر میکنی بابات راضیه؟ با این کارا چیو میخوای به دست بیاری؟
عصبی شده بودم،بغض گلویم را میفشرد...
اشکم در آمده بود...
تا میخواستم حرف بزنم عمو به نشانه سکوت دستش را تکان میداد...
اما دیگر نمیتوانستم سکوت کنم...
جیغ زدم و گفتم:
+عمووو تمومش کنید! من چیکار کردمممم که اینطوری باهام حرف میزنین؟
_چیکار میخواستی بکنی؟ خودکشی کم چیزیه؟!
از حرف عمو شاخ درآوردم!!!
خودکشی؟!
من؟!
هرگز...
+عَ...عمو من ...من خودکشی نکردم...بخدا...
_پس اینجا چیکار میکنی؟ رو این تخت چیکار میکنی؟ تو اتاقت مثل یه تیکه گوشت بی جون افتاده بودی... دکترا میگن قرص خوردی ...معدتو شست و شو دادن! فشارت 4 بود...با بدبختی بهوش اومدی!
من خودم ورق قرص و دیدم رو میزت! اونم چه قرصی! خطرناک تر از قرص فشار خون پیدا نکردی؟!
حرف های عمو صحنه را برایم تداعی کرد و متوجه شدم اشتباهی قرص را خورده ام...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 🌛 https://eitaa.com/fatemyyon
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_چهارم
+عمو خواهش میکنم بزارید توضیح بدم! من واقعا خودکشی نکردم...
عمو با تعجب سکوت کرد و اجازه داد صحبتم را ادامه دهم...
+من حالم خوب نبود...سرم خیلی درد میکرد عمو...بخاطر اینکه سر دردم خوب بشه خواستم قرص مسکن بخورم...اشتباه کردم و روی قرص رو نخوندم ، جلدشون هم شبیه هم دیگه اس! چندتا خوردم تا سر دردم خوب بشه...دیگه یادم نمیاد چی شد😔
عمو فقط نگاهم میکرد و تأسف بار سرتکان میداد...
_مطمئن باشم راست میگی؟
+تا حالا از من دروغ شنیدین؟
_نه ! ولی در هر صورت کارت اشتباه بود! از حالا باید خیلی مراقب باشی چون با کوچک ترین چیزی فشارت بالا و پایین میشه...
+چشم عمو...ولی من خیلی ازتون ترسیدم!
_بایدم بترسی! حالا کاریت نداشتم فقط یه اخم کردم بهت...
لبخندی به عمو زدم و گفتم:
+مرسی که هستید❤️
عمو چشمکی مهمانم کرد و پیشانی ام را بوسید و رفت...
مامان بلافاصله وارد اتاق شد و با نگرانی به من نگاه کرد...
وقتی لبخند مرا دید تعجب کرد و پشت سر عمو دوید ...
***
واقعا محیط بیمارستان برایم خسته کننده شده بود...
عمو با هزار خواهش و التماس مرا از بیمارستان ترخیص کرد...
دلم لک زده بود بروم بهشت زهرا(س)...
سر مزار بابا...
عمو انگار ذهنم را خوانده بود، چشم باز کردم دیدم کنار مزار ایستاده ایم...
هوا سرد بود...
دستم را دور خودم حلقه کرده بودم که عمو کتش را در آورد و روی شانه ام انداخت...
نگاهش کردم...
هنوز از من دلخور بود!
چقدر دوستش داشتم...
با اینکه با برخی از کار ها و تفکراتم مخالف بود و سعی داشت تغییرش دهد اما مثل یک کوه پشتم بود ...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 🌹🌛 https://eitaa.com/fatemyyon
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_پنجم
_بریم ریحانه؟ داره سرد میشه...
+بریم عمو جان....
سوار ماشین شدیم، از خروجی بهشت زهرا که درآمدیم عمو گفت:
_ریحانه پایه ای بریم یه چیزی بخوریم؟
به عمو نگاه کردم،با لبخند به جلو خیره شده بود...
میخواستم مخالفت کنم،اما دلم نیامد...
+بریم...
_ایول، پس اول اون موهای خوشگلتو یکم بده زیر روسری تا بریم...
همیشه به این صحبت های عمو جوابِ باز شروع شد میدادم و از سر لجبازی گوش نمیدادم...
اما الان واقعا حس اینکار نبود...
چشمی گفتم و موهایم را کردم داخل روسری...
عمو جلوی کافیشاپ نگه داشت ...
_مامانت شام درست کرده،بریم یه چیزی بزنیم بر بدن و بریم زود خونه...حواست باشه لو ندی چیزی خوردیم که تیکه بزرگمون گوشمونه...
خندیدم و گفتم:
+چشم...
_چشمت روشن... خیلی خوشحالم که میخندی ریحانه! میدونی از کیه نخندیدی؟
+بریم عمو! دیره میشه ها...
پیاده شدیم و به داخل رفتیم...
من طبقه ی بالا را پیشنهاد کردم و عمو گفت جو طبقه بالا خوب نیست و بیشتر آقا هستن...
قبول کردم و نشستیم طبقه پایین...
_چی بخوریم؟
+نمیدونم ،منکه معده درد دارم عمو...
_پس باید یه چیز گرم بخوری...
عمو سفارش شیر گرم با کیک توت فرنگی داد...
دلم میخواست با عمو حرف بزنم ولی نمیدانستم از کجا شروع کنم که خود عمو شروع کرد...
_ریحانه یه سوال...بابات دوهفته شد که رفته...تو خیلی تغییر کردی!لباس پوشیدنات ،مدل روسری سر کردنت...انگار سر نکردی اصلا! فقط آرایش نمیکنی که باز خودش جای شکر داره...
+فعلا حس آرایش کردن ندارم عمو! وگرنه...
_جدی میگم ریحانه...با کی لج میکنی؟
+نمیدونم ...من نذر کردم حال بابا خوب بشه تا محجبه بشم... اما چی شد؟ خوب شد؟
عمو با تعجب نگاهم کرد!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌹🌛 https://eitaa.com/fatemyyon
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_ششم
_ریحانه تو با خدا، معامله کردی؟ عرفِ جامعه رعایت عفته...چه ربطی به فوت بابا داره؟ هیچ کار خدا بی حکمت نیست عمو جان...
+عمو یه طوری میگید رعایت عفت انگار من بی عفتم! این همه آدم با تیپ و قیافه ناجور راست راست تو خیابونا راه میرم کسی بهشون نمیگه بی عفت! اون وقت شما...
عمو حرفم را قطع کرد و ادامه داد...
_نه نه عزیزم...من نگفتم خدایی نکرده تو بی عفتی! من فقط میگم توام مثل خواهرت حجاب داشته باشی چه اشکالی داره؟
+ای باباااا ...عمو باز محجبه بودن مریم و یه رخ من کشیدید؟!
_ریحانه یه دیقه زبون به دهن بگیر دختر !
خنده ام گرفت...
عمو هر چه میگفت یک چیز می گفتم...
حس میکردم اگر یک بار دیگر وسط حرفش ،حرف بزنم لیوان شیر را توی سرم خورد کند?...
اما از حق نگذریم عمو اصلا اهل زد و خورد نبود، فقط طوری نگاه میکرد که حساب کار دستم بیاید...
خلاصه سکوت کردم و عمو ادامه داد...
_ببین ریحانه جان،تو از نظر زیبایی هیچی کم نداری...
+ خدا بیامرزه امواتتو عمو، این همه باشگاه میرم واسه همین دیگه!
_ریحاااااانههههههههه....
+چشم،چشم...من دیگه سکوت میکنم بفرمایید...
_این دفعه حرف بزنی دیگه ادامه نمیدم...خب داشتم میگفتم...تو از نظر زیبایی ظاهر اصلا کم نداری،یکم هم که آرایش میکنی زیباتر میشی...ولی چرا باید زیبایی ظاهر تورو هر چشم پاک و ناپاکی ببینه؟
من نمیگم مثل مریم چادر بپوش،فقط میگم مانتو جلو باز و لباس های جذب و آرایش در شأن خانواده ما و خودت نیست...اصلا خانواده به کنار، در شأن و منزلت یک دختر نیست...تو خیلی با ارزشی ریحانه جان...من عموتم ،شاید سنم به پدرت نرسه ولی مثل برادر بزرگترتم،دوستت دارم که دارم این حرف هارو میزنم ،نمیخوام نظرمو بهت تحمیل کنم ،فقط راه درست رو بهت نشون میدم...
+عمو من مخالف این حرفاتون نیستم،ولی چرا من اجازه ندارم آزاد باشم و طوری که دوست دارم لباس بپوشم ؟
_آزادی؟! ریحانه تو واقعا فکر میکنی با این پوشش آزادی؟
در ضمن،خودخواهی توی ذات تو اصلا نبوده و نیست...
+آره عمو وقتی من هر مدل دلم بخواد لباس بپوشم یا کار کنم آزادم...بعدشم چه ربطی به خودخواهی داشت؟
_خب من یه مَردم و نمیتونم خیلی راحت بهت توضیح بدم...ولی تا جایی که بشه میگم برات....بقیشم از مریم بپرس یا تحقیق کن...
داشتم به حرف های عمو گوش میکردم که تلفنش زنگ خورد...
گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن اسم روی گوشی رنگش پرید و دوید بیرون...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹🌛 https://eitaa.com/fatemyyon
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_هفتم
هاج و واج عمو را نگاه میکردم که بیرون از کافیشاپ با تلفن جرف میزد...
بعد از چند لحظه آمد...
+عمو کی بود؟ چرا اینطوری رفتید بیرون؟
_مامانت بود ریحانه، شیرتو که نخوردی هنوز! بخور پاشو بریم که اگر بفهمه بدبختیما...
+خب چرا اینجا حرف نزدید؟
_آخه دختر باهوش،با این صدای موزیک تابلوعه ما کافیشاپیم...
+خب حالا بفهمه ! مگه چی میشه؟
_ به تو چیزی نمیشه! من و بیچاره میکنه که چرا بچه ی منو از بیمارستان بردی کافیشاپ...
حق با عمو بود!
مامان زهرا روی تغدیه من حساس بود...
عمو صورت حساب را برداشت و تسویه کرد.
سوار ماشین شدیم و با تمام سرعت به سمت خانه رفتیم.
عمو زنگ در را زد و چشمکی مهمانم کرد و گفت:
_سوتی ندیا!
+خیالت تخت عمو.
رفتیم داخل و سلام کردیم...
آبجی مریم گفت:
_کجا بودید شما دوتا؟
آمدم جواب دهم که عمو پیشدستی کرد...
_رفته بودیم یکم دور بزنیم ریحانه هوا بخوره...
من با چشم های گرد شده و دهان باز به عمو نگاه کردم...
عمو با دستش به بازوی من زد و گفت: برو لباستو عوض کن بیا که داریم از گشنگی میمیریم...
به سمت اتاق رفتم...
مریم پشت سرم آمد...
چهره اش گرفته بود!
انگار ذهنش درگیر بود
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌛 https://eitaa.com/fatemyyon
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_هشتم
بلافاصله بعد از من وارد اتاق شد...
_ریحانه...وقت داری حرف بزنیم؟
+آره ...چیزی شده مریم؟ تو فکری!
_چیز خاصی نیست...انشاالله که خیره...خواب دیدم! اونم چند بار...
+خیر؟! چی دیدی؟
_همش یه پسر جوون و توی حرم میبینم! بابا هم کنارمونه...
نمیدانم چرا اما بلند بلند خندیدم...
مریم اخم غلیظی مهمانم کرد...
_کوفت! به چی میخندی؟
+خب دیگه مطمئن شدم خیره! منتظر باش این روزاس شاهزاده سوار بر اسب سفید بیاد سراغت!
مریم بالشت را از روی تخت برداشت و سمت من پرتاب کرد و من گفتم...
+اصلنم درد نداشت...
_گلدون و پرت میکنما! جدی باش دو دیقه...
+ببین هنوز نیومده میخوای گلدون پرت کنی منو بکشی! حالا خوبه فقط تو خوابت اومده...
_برو بابا...منو باش اومدم با کی حرف بزنم...
+شوخی میکنم آبجی قشنگم...فقط میخوام بخندی!
_ریحانه خیلی ذهنمو درگیر کرده...طرز نگاهش، لبخندش...
من دوباره خندیدم،بلند تر از قبل،اینبار روی زانو نشستم و دلم را گرفتم...
با خنده و بریده بریده گفتم:
+مریم از دست رفتی! عاشق شدی!
خل شدی! بدبخت شدی!
مریم مثل بچه ها پایش را روی زمین کوبید و گفت:
_خیلی بدی ریحانه...نخواستم اصلا...میرم خودم یه فکری میکنم...
رفت و در را بست.
هنوز هم میخندیدم ...
لباس هایم را عوض کردم و رفتم برای شام.
مریم روی کاناپه لم داده بود و در فکر بود.
آهسته رفتم کنارش و با صدای بلند دم گوشش گفتم:
+پِخخخخخخ...
طفل معصوم به معنای واقعی کلمه سکته کرد و با داد گفت:
_مگه نمیبینی تو فکرم...
عمو محمد که ناظر ماجرا بود رو به مریم گفت.:
_چه فکری اون وقت؟
من پیش دستی کردم :
+عمو جان شاعر میفرماید: اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده،بدان عاشق شده ست و گریه کرده!
مریم که قصد جان مرا کرده بود تمام خانه را دنبالم دوید!
در آخر هم خودش خسته شد و بیخیال شد...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌹🌛 https://eitaa.com/fatemyyon
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_نهم
همه باهم به کمک مامان رفتیم و سفره را پهن کردیم...
مامان زهرا خیلی شکسته شده بود...
حق داشت.
من تمام تلاشم این بود که روحیه ام را حفظ کنم، تا مادرم کمی با خوشحالیه ظاهری من خوشحال باشد...
اما در باطنم غوغایی بود...
بیچاره چشمانم، شب تا صبح میزبان اشک هایم بود و بالشتم هر روز صبح نم اشک هایم را بخپه رخم میکشید...
مریم همچنان درگیر خواب هایش بود.
به گفته خودش پی در پی خواب دیدنش حتما حکمتی دارد...
یا شاید قرار است با زودی اتفاقی بیوفتد که خواب ها نوید آن را میدهند...
شام را خوردیم...
عمو محمد و پسر عمه سفره را جمع کردند...
من و مریم در آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بودیم...
مریم سکوت کرده بود...
+مریمی! میگما ...من شوخی کردم ،ناراحت نشدی که؟!
-مگه من تورو نمیشناسم؟ تو یه دیوونه ای که اگه شلوغ نکنی روزت شب نمیشه... منم اذیت نکنی کلا از دست میری...
+ایول خوشم اومد...خوب شناختی منو...حالا جدی یه سوال! چرا انقدر این خواب برات مهمه؟
-نمیدونم ریحانه...مطمئنم یه چیزی قراره بشه...
+خیر باشه...نگران نباش ،غصه هم نخور.
-نگران نیستم...الان تنها نگرانیم پاسپورت و ویزامه...تا اربعین نرسه چی؟
+به من میگه دیوانه! آخا مگه میشه تا اربعین نرسه؟
-چی بگم...
بعد از اتمام کار ها به اتاقم رفتم...
حرف های عمو قلقلکم میداد...
اما من کجا و حجاب کجا!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 🌛 https://eitaa.com/fatemyyon
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهم
نور آفتاب از تراس به اتاق افتاده بود...
به ساعت نگاه کردم، ۸ صبح
از تخت خواب جدا شدم و به سمت تراس رفتم، در را باز کردم.
هوا سرد بود، تراس کمی خیس بود.
حدس زدم که دیشب باران آمده.
گلدان هایم را نگاه کردم...
پژمرده و خشک شده بودند...
ناراحتی من انگار روی آنها ام تاثیر گذاشته بود...
عاشقانه گل و گیاه را دوست داشتم.
به خاطر همین اتاق خواب و تراس پر شده بود از گلدان...
این علاقه من برمیگردد به کودکی ام در باغ خان بابا.
کلافه بودم از این همه رنگ و بوی افسردگی که همه جا به خود گرفته بود...
تراس را بستم و بعد از تعویض لباس رفتم طبقه پایین...
مادر روی مبل نشسته بود و قرآن میخواند...
سلام کردم و گونه اش را بوسیدم...
تمام خانه را دور زدم و متوجه شدم که جز منو مادر کسی خانه نیست!
+مامان! بقیه کجان پس؟
-عموت و مریم رفتن بیرون...کار داشتن! عمه هم رفت خونه اشون سر بزنه و برگرده.
+ آها...چیکار داشتن عمو و مریم؟
-نمیدونم مادر...صبحانه ات رو آماده کردم...برو بخور
+چشم...
یک ساعت بعد زنگ در زده شد..
در را باز کردم.
عمو و مریم بودند...
مریم آمد و سلام کرد بلافاصله دستم را گرفت و گفت :
-بدو بیا بریم بالا کارت دارم...
من از همه جا بی خبر به همراهش رفتم...
در اتاق منتظر بودم چیزی بگوید...
اما فقط از در و دیوار حرف میزد...
+مریم کلافه ام کردی...بگو دیگه!
مریم داشت فکر میکرد چه بگوید که در زدند...
+بفرمایید تو...
کسی نیامد و دوباره در زدند...
مریم با چشم اشاره کرد خودم در را باز کنم...
پوفی کردم بلند شدم و در را باز کردم...
با دیدن صحنه پشت در شوکه شدم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹🌛 https://eitaa.com/fatemyyon
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_یکم
عمو با کیک تولد و شمع های روشن پشت در ایستاده بود...
-تولدت مبارک عزیزم...نشد روز تولدت برات کیک بگیرم، ببخشید دیر شد عزیزم
+واااااای مرسی عمو جون😍پس مریم بخاطر همین منو دیوانه کرد؟
-شک نکن...
نا خواسته پریدم در آغوش مریم و بوسه بارانش کردم...
مریم گفت:
-بستههه ریحانه ،وایسا حالا کادو بدم یهو آخرش تشکر کن
+آرهههه آرههه کادو😍بدید منتظرم...
-پر روووو
مریم جعبه صورتی رنگی را به سمتم گرفت
+آخ جوووون صورتیه...
عمو گفت...
-صبر کن اول این شمع هارو فوت کن بعد کادو رو باز کن
کیک در مقابلم قرار گرفت و باید آرزو میکردم...
پارسال بابا کنارم نشسته بود و موقع فوت کردن شمع آرزوی کردم همیشه خانواده ام سلامت باشند...
راستش ترسیدم آرزو کنم!
چشمانم خیس شد و عمو ناراحت شد...
سعی کردم خودم را کنترل کنم...
مدت کوتاهی به آب شدن شمع ها نگاه کردم و چشمانم را بستم و فوت کردم...
-تولدت مبارک آبجی کوچیکه ی شیطون.حالا کادو دو باز کن
+مرسی مریم جونم...چشم
در جعبه را برداشتم با دیدن گوشی موبایل هم تعجب کردم هم خوشحال شدم
+ممنونم ولی مگه نگفتید تا ۱۸سالگی گوشی نباید داشته باشم😐
-حالا ما برات گرفتیم تو کلاس میذاری؟
عمو خندید و سیم کارتی را از جیبش در آورد و گفت:
-اینم سیم کارتت ،بنداز تو گوشی ...یکی دو ساعت دیگه فعال میشه.
+ممنونم عمو ،ممنونم مریم جان...خیلی خوشحال شوم...
مریم کیک را به آشپز خانه برد تا تقسیم کند...
از پله ها پایین رفتم.
مامان با یک هدیه خیلی قشنگ کنارم ایستاد و....
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #میم_سلیمی
🌹🌛 https://eitaa.com/fatemyyon
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_دوم
+ممنون مامان😍،چه لباس قشنگی
-خواهش میکنم عزیزدل مامان...تولدت مبارک ،ببخشید دیر شد.
مریم سفره ناهار را پهن کرده بود...
دور سفره نشستیم و مشغول بودیم...
تلویزیون روشن بود ...
مریم چشمش به صفحه نمایشگر بود که غذا پرید گلویش...
سرفه پشت سرفه!
هول شدم محکم زدم پشتش و عمو برایش آب ریخت...
+چیشد به تو؟ یواش بخور خفه نشی خب! غذا مال خودته ازت نمیگیریم نترس😒
-ریحانه خودشه! بخدا خودشه
+چی خودشه؟! کی خودشه؟!
-همون که خواب دیدم...نوشته مدافع حرم!
+بروووو بابا خیالاتی شدی! مدافع حرم تو خواب تو چیکار داره؟
-ریحانه من حالم خوب نیست! جدی باش...بسته تمومش کن انقدر همه چیزو شوخی نگیر!
مریم از کنار سفره بلند شد و به سمت اتاقش رفت...
از دستم ناراحت شد!
اما واقعا برایم جای سوال بود!
مدافع حرم؟!
خیر باشد...
سفره را جمع کردم و به سمت اتاق مریم رفتم...
در زدم:
-کیه؟
+منم ،بیام تو؟
-بیا!
در را باز کردم...
مریم چادر نمازش را سر کرده بود و کنار سجاده قرآن میخواند...
+ببخشید مریم... نمیخواستم ناراحتت کنم!
-عیبی نداره! تو ببخشید من تند رفتم... یه لحظه کنترلم و از دست دادم...باورم نمیشه!
+گریه نکن خواهری! مطمئنی که خودش بود؟
-اره به خدا ! حتی لباس های تو عکسشم همونی بود که تو خواب دیدم...
+عجیبه! اسمش چی بود؟ زیر عکس تو تلویزیون نوشته بود؟
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 🌛 https://eitaa.com/fatemyyon
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_سوم
مریم کمی فکر کرد و گفت:
-زیر عکس نوشته شهید دهه هفتادی مدافع حرم...تا بقیشو بخونم رد شد...
+ینی یه کلمشم ندیدی؟
-نه بخدا😔
+اینم از شانس ما...بزن تو لپتاب سرچ کن شهدای دهه هفتادی مدافع حرم ببین میاره بالا...
-راست میگیا ...چرا به ذهن خودم نرسید...
+اینکه طبیعیه به ذهن تو نرسه...پاشو زود باش بزن...
-باشه کم حرف بزن ...
مریم بعد از تلاش های پی در پی موفق شد اسم شهید را پیدا کند...
شهید مدافع حرم، شهید محمدرضا دهقان امیری...
ذهنم درگیر شد...
چرا باید این شهید به خواب مریم بیاید؟
نمیدانستم مریم چه فکر هایی در سر دارد...
حسابی در خود فرو رفته بود.
تصمیم گرفتم از او سوال کنم...
تمام خانه را گشتم، پیدایش نکردم.
تلفنم را برداشتم و شماره اش را گرفتم...
دومین بوق جواب داد...
-الو جانم...
+سلام مریم. کجا رفتی یهو؟
-اومدم خرید داشتم....چیشده؟
+هیچی میخواستم باهات حرف بزنم...
-یک ساعت دیگه میام خونه...کار نداری؟
+نه.. فعلا.
کنجکاو بودم...
دلم میخواست بیشتر راجع به شهید بدانم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemyyon
✍نویسنده: #میم_سلیمی🌹🌛
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_چهارم
مدام در سایت های مختلف شهدا در حال گشتن بودم تا بتوانم اطلاعاتی راجع به این شهید به دست بیاورم...
کم و بیش توانستم اما چون شهید چند روز بود به شهادت رسیده بود ،فقط اطلاعات کلی در سایت بود....
از روی تخت بلند شدم...
آسمان ابری بود ،این هوا برای حال این روز های من کمی دلگیر بود!
گلدان ها هر روز پژمرده تر میشدند...
منکه دل و دماغ رسیدگی به آنها را نداشتم، آسمان هم رنگ بی مهری به خود گرفته بود.
از تراس اتاق متوجه آمدن مریم شدم...
از همانجا صدایش کردم:
+مریم سلام، بیا اتاق من کارت دارم...
مریم به نشانه ی اطاعت دست تکان داد...
بعد از ۱۵ دقیقه بالاخره آمد...
-سلام، کارم داشتی؟
+آره...کجا بودی؟
-رفته بودم رکوردر بخرم ...
+رکوردر میخوای چیکار؟ مگه گوشیت نداره؟
-چرا داره! برای مصاحبه با خانواده شهید دهقان میخوام..
+مگه خانوادشو پیدا کردی😳
-آره ...با کمک عمو محمد یکی از هم دانشگاهیاشو پیدا کردم...از اون طریق میخوام برم پیش خانواده اش...ولی الان نه! چون مادرشون شرایط خوبی ندارن الان...
+آخی...حق دارن خب! سخته...
-آره...ولی ریحانه من خیلی استرس دارم... ذهنم پر از سواله...
+منم بخدا...ولی حقته! انگار تو فاز شهید و شهدا و شهادت بودی که اینطوری شد...
-از این بابت خوشحالم...ولی از حکمتش هنوز آگاه نیستم...این اذیتم میکنه...
******
به مریم حسادت میکردم...
همش میگفتم چرا من نباید خواب شهدا را ببینم ...
من محجبه نبودم اما اعتقادات خودم را داشتم!
هر چه باشد خانواده ام مقید هستن...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹🌛 https://eitaa.com/fatemyyon