بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_شانزدهم
مامان زهرا یک ساک دستی برایم آماده کرده بود که چند روزی که خانه ی عمو و عمه هستم چیزی کم و کسر نداشته باشم.
بعد از شنیدن سفارش های مادر حرکت کردیم.
تمام راه، هر دو سکوت کرده بودیم...
تنها صدایی که به گوش میرسید ،صدای مداحی از ضبط ماشین بود...
باران نم نم می بارید...
شیشه را کشیدم پایین و صورتم را از پنجره ماشین بیرون بردم.
صورتم اینبار میزبان دو مهمان بود، قطره های باران و قطره قطره اشک من.
_شیشه رو بده بالا، سرما میخوری...
+ راحتم عمو.
_ریحانه جان لجبازی نکن.
+ عمو جون باور کن لجبازی نمیکنم، من این حال و هوا رو دوست دارم.
_هر طور راحتی عزیزم.
***
عمو تک بوقی زد و مش سلیمون درِ حیاط باغ را باز کرد...
مش سلیمون باغبان بود، من در این باغ چه خاطره که نداشتم...
از بچگی با بچه های عمه ها و عمو ها در پشت خانه لِی لِی بازی میکردیم...
میانه خوبی با پسرعمه ها و پسرعمو ها نداشتم، آنها همیشه سر به سر بچه ها می گذاشتند، اما کاری به کار من نداشتند...
چون من عزیز دردانه ی خان بابا بودم و آنها از او عجیب میترسیدند...
خاطره هایم هرگز فراموش نمیشوند :
در این باغ بزرگ عمه ها و عمو ها و ما، همه باهم زندگی میکردیم...
بالای حیاط ِ باغ، امارتِ خان بابا بود
و در اطراف آن خانه های زیبای ما...
همه کنار هم به خوشی زندگی میکردیم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌹🌛 https://eitaa.com/fatemyyon