هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
#هشتم_شوال سالروز #تخریب قبور ائمه معصومین در #بقيع تسلیت باد.
امروز به امید ظهور تنها زائر بقيع، مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
#پیام
اولین روز هفته بود
تمام گلزار شهدا خالی بود از وجود زائرای زمینی...، چرا که یقین دارم حتما آسمانی ها هر لحظه زیارت میکنند مزار شهدا را ولی دیده نمیشوند...
سکوت آنجا را فقط صدای آسمان میشکست،
باران می آمد
از همان بارانهای بهاری که تمام لذتش به این است،خود را رها کنی و اجازه دهی ببارد هرچه رحمت است از آسمان بر سرت و تو خیس شوی و احسن الحال...
با همان حال و هوا
نهالی رو کاشتیم در باغچه بالای مزارشان
از همان روز نگران بودم که نمیرد از بی آبی
تا قرارهای هر پنجشنبه،
هر روز نگاهم به آسمان بود و دعای باران،تا از خزانه آسمان سیرابش شود.
نمیدانم شاید، همه دل و روحم را کاشتم همانجا که هروقت خشک میشود و زرد دلم میگیرد و هروقت غنچه میدهد انگار تمام روحم پر از گل شده...
نهالی که با وجود ساقه های ضعیفش شده تکیه گاه پرچمی به اسم صاحبمان...
البته نه
حتما او تکیه داده به نام نامی مهدی فاطمه
تا وجود ضعیفش بماند...
.
و امروز (دوشنبه)نه پنجشنبه بود و نه آن شنبه ،
نه باران بود و نه حال دلم خوب...
باز هم زائرشان بودم و،سکوت گلزار...
تمام باغچه ها خشک بودن از بی آبی و گرما
نهال شکوفه داده بود
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
💠یکم تیر، سالروز شهادت سه شهید مدافع حرم ؛
محمد حمیدی ،حسن غفاری و علی امرایی گرامی باد.
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
شهید #حمید_احمدلو
http://www.fatholfotooh.blogfa.com/post-27.aspx
در همه کارهایش برنامه داشت.
علاقه زیادی به #زیارت_عاشورا داشت.
لباسهایش همیشه معطر بود.
پشت لباس رزمش نوشته بود:
حسین جان، جان شیرین را نخواهم هرگز
مگر روزی شود جانم فدایت
می گفت:"من با خدای خودم عهد و پیمان بستم می خواهم قاطی شهدا باشم و نمیخواهم با مردمی باشم که نماز صبحشان را به زور می خوانند.
خدام الرضا في خدمة زوار الحسین
ماه ها می آید و می رود ولی ماه هشتم از پشت گنبد طلای شما نور میگیرد ای شمس الشموس ایران.
🌿🌿🌿🌿
ساعت ۱۹:۴۳
هشتمین ماه رفتنت هست سردار خاکی پوش
فرستاده علی بن موسی الرضا
ای سفیر طوس به مشرق ظهور
قبله دلها سامراء
خادم امام هشتم که باشی همه کارها را به او خواهی سپرد و امروز هشت ماه قمری می شود که از خانه رفته ای
هشت ماه است نگران لحظه های رفتن و نبودنت
امروز بر سر مزارت به امام هشتم قسمت دادیم کمک کنی
میدانیم مثل همیشه که مرد با تدبیر و آینده نگر بودی حالا بیشتر از هروقت دیگر حواست هست به دلنگرانی هایمان.
امواج هرچه که باشد ساحل آن را محو خواهد کرد
تو هم دریا هستی هم ساحل
هشتمین ماه را در پناه ضامن آهو
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 0️⃣1️⃣
فصل سوم
بار دوم در نه سالگی همراه با پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتیم.و آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت. با اینکه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه به بصره می رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد. بیشتر سال هم هوا گرم بود. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم، نابابایی ام که از بابای حقیقی هم برای من دلسوزتر بود، در زیارت علی (علیهالسلام) وتوی دلش از امیرالمومنین طلب مرگ کرد. او به حضرت علی (علیهالسلام) علاقه زیادی داشت و آرزویش بود که در زمین نجف از دنیا برود و همانجا به خاک سپرده شود تا برای همیشه پیش امام علی (علیه السلام ) بماند.
نابابایی ام حرفی از نیت و آرزویش به ما نزد. مادرم در خواب دیده بود که دو تا سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و می خواهند اورا با خودشان ببرند. مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از دو تا سید خواسته بود که درویش را نبرند. مادرم توی خواب میگفت: درویش جای پدر کبری است. تو را به خدا کبری را دوباره یتیم نکنید. آنقدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابایم از خواب پرید و رفت بالا ی سرش و صداش زد «ننه کبری،چی شده؟ چرا این همه شلوغ میکنی؟ چرا گریه می کنی؟»مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت: من و کبری توی این دنیا کسی را جز تو نداریم.
تو حق نداری بمیری و ما را تنها بگذاری. بابایم گفت: ای دل غافل! زن چه کردی؟ چرا جلوی سیدها را گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمانم. چرا آنها را از بردن من منصرف کردی؟ حالا که جلوی ماندنم در نجف اشرف را گرفتی، باید به من قول بدهی که طبق وصیتم بعد از مرگم، هر جا که باشم، مرا به اینجا بیاوری و در زمین وادی السلام به خاک بسپاری. خانه ابدی من باید کنار حضرت علی (علیه السلام ) باشد. مادرم، که زن با غیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد.
در نه سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم. می رفتم خودم را روی گودال قتلگاه می انداختم. آنجا بوی مشک و عنبر می داد.
آنقدر گریه می کردم که زوار تعجب می کردند. مادرم فریاد می زد و میگفت: کبری، از روی قتلگاه بلند شو، سنی ها توی سرت میزنند. اما من بلند نمی شدم. دلم میخواست با امام حسین (علیهالسلام) حرف بزنم؛ بغلش کنم و بهش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم.
مادرم مرا از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستاد.
نابابایی ام سواد نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت می برد. برادری داشت که قرآن می خواند. درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش میکرد. پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن را یاد بگیرم. مکتب خانه در کپرآباد بود و یک آقای اصفهانی که از بد روزگار، شیره ای هم بود، به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش میکردند. خودش هم آدم سبکی بود؛ سرکلاس می گفت:«الم تره....مرغ و کره»! منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن میدهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هرچی که دستتان میرسد بیاورید. بعد از مدتی که به مکتب خانه رفتم، به سختی مریض شدم. آنقدر حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند. او هم خودش را رساند و مرا بغل کرد و از مکتب خانه برد و یادگرفتن قرآن هم نیمه تمام ماند.
ادامه دارد....
#نظم_اقتصادی
#صباغیان
#هرچی_گران_بشه_ما_نخریم.
فهرست خرید را به حاجی دادم وقتی برگشت دیدم چندتا چیز رو نگرفته.
گفتم یادتون رفت؟
گفتند: نه گوجه فرنگی گران شده اون هم الکی، مردم نميتونن بخرن، ضرورتی نداره بخریم تا تقاضا زیاد بشه. تا ارزون نشه ما استفاده نمیکنیم.
این موارد سر پیاز، گوشت، تخم مرغ و چیزای دیگر هم اتفاق افتاد.
حاجی از روی تدبیر و بصیرت این کار را میکرد. خودش رو از مردم جدا نمیدید