خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت5️⃣2️⃣
فصل پنجم
بعد از انقلاب در مدارس آبادان، معلم ها دو دسته شده بودند. گروهی طرفدار انقلاب و باحجاب، و گروهی که حجاب نداشتند مخالف بودند.
بعضی از معلم های مدرسه راهنمایی شهرزاد که هنوز حجاب را قبول نکرده بودند و با انقلاب همراه نشده بودند، به امثال زینب نمره نمی دادند و آنها را اذیت می کردند.
زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت که به حوزه علمیه برود و طلبه بشود.
به رشته علوم انسانی، به درس های دینی، تاریخ، جغرافیا علاقه زیادی داشت
او می گفت: ما باید #دینمان_را_خوب_بشناسیم_تا_بتوانیم-از_آن_دفاع_کنیم. در آن زمان، زینب دوازده سال داشت و نمی توانست حوزه علمیه برود، قرار شد وقتی اول دبیرستان را تمام کرد، به حوزه علمیه قم برود.
شاید یکی از علت های تصمیم زینب، وجود کمونیست ها درآبادان بود، بچه های مذهبی باید همیشه خودشان را آماده میکردند تا با آنها بحث کنند و از آنها کم نیاورند.
زینب به همه آدم های اطرافش علاقه داشت، یکی از غصه هایش عوض کردن آدم های گمراه بود.
بقیه دخترهایم به او می گفتند: تو خیلی خوش بین هستی ، به همه اعتماد میکنی.
فکر می کنی همه آدم ها را میشود اصلاح کرد، اما این حرف ها روی زینب اثر نداشت.
زینب بیشتر از همه افراد خانواده به من و مادربزرگش محبت می کرد. دلش می خواست مادربزرگش همیشه پیش ما باشد. از تنهایی او احساس عذاب وجدان می کرد. یک سال از انقلاب گذشته بود که بیماری آسم من شدت گرفت.
خیلی اذیت شدم، نمی توانستم نفس بکشم، تابستان که هوا گرم و شرجی می شد بیشتر به من فشار می آمد.
دکتر به بابای مهران تاکید کرد که حتما چند روزی مرا بیرون از این آب و هوا ببرد تا حالم بهتر شود.
بعد از بیشتر از بیست سال که با جعفر عروسی کرده بودم، برای اولین بار پایم را از آبادان بیرون گذاشتم و به یک سفر زیارتی مشهد رفتیم.
از بچه ها فقط زینب و شهرام را با خودمان بردیم، مادرم پیش بچه ها در آبادان بود که آنها نبودمان را احساس نکنند. من که آتش زیارت کربلا از دوران بچگی توی جانم رفته بود و هنوز خاموش نشده بود، زیارت امام رضا (علیهالسلام) را مثل رفتن به کربلا می دانستم.
ادامه دارد...