شهید #علی_محمودوند
#قسمت۱۳
#خوشحالی_یک_مادر
#کتاب_معبر_تنگ
#فتح_الفتوح
عشقش گردان «حنظله» و «کمیل» بود. یکبار پرسیدم:« برای چی این کار را می کنی؟»
گفت:« توی والفجر مقدماتی، باید این بچه هارا عقب می آوردم، نشد. مدیون اینها هستم، برگشتم اینجا تا اون هایی که به من لبخند زدند و دست تکان دادند را برگردانم».
عکس هایی از آن شهدا را نشان می داد و می گفت: منطقه را می شناسم کسی غیر از من نمی تواند این شهدا در بیاورد، به اینها قول دادم.
می دانی چندهزار مادر منتظر بچه هایشان هستند؟!
به نظرت ارزش ندارد بعد از چند وقت به یک مادر شهید گمنام، پسرش را تحویل دهیم!
«خوشحالی همان مادر برای من کافیه».
@fatholfotooh
شهید #علی_محمودوند
#قسمت۱۴
#نماز_اول_وقت
#کتاب_معبر_تنگ
#فتح_الفتوح
در هر شرایطی موقع اذان خودش را برای نماز جماعت می رساند.
یک روز هنگام نماز هر چه منتظر شدیم، نیامد. یکی از بچه ها رفت دنبالش، دید جایی پشت مقر تفحص، به خود می پیچد و فریاد می زند،
درد کلیه امانش را بریده بود و چون نمی خواست بچه ها ناراحت شوند همان جا نمازش را خواند.
همیشه تأکید می کرد:« بچه ها نمازتان را سر وقت بخوانید».
صدای خوبی داشت و زمان جنگ هم مداحی می کرد. در تفحص صبح ها این شعر را زمزمه می کرد:
صبح که سحر می شود خدا نظر می کند
بنده چقدر بی حیاست خواب سحر می کند
@fatholfotooh