eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
489 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
191 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
گروه تحقیقاتی فتح الفتوح برای زائران شهدا #روایت کرد. حضور خواهران بسیج استان قزوین بعد از زیارت شهدا بر مزار خادم الشهداء. 🌷🌷🌷🌷 حاجی! ۸ ماه پیش مزارت شلوغ بود در اولین روز خاکسپاریت و امروز هم در آشوب دلتنگی ها میزبان زائران بودی. دعاگویشان باش به حرمت قدم هایشان در نزد شهدا
هیبتش در اولین برخورد آدم را می ترساند. راستش در اولین برخورد هم ترسیدم و هم رعشه به تنم افتاد. از همین رعشه های کوتاه ولی عمیق، خودتان می‌دانید دیگر! اصلا برای همین با این که اسمش محمد بود اکبر صدایش می کردند. ۱۶ سالم بود و قرار بود برای اولین بار با فرمانده پایگاه مسجد میثم حرف بزنم. بچه های مسجد می گفتند حاجی حسابی جدی است و شاید چند تا سوال هم بپرسد مخصوصاً از درس‌هایت؛ خودش مهندسی خوانده بود و برایش مهم بود بچه های مسجد خوب درس بخوانند. وقتی اولین جمله را گفت، تمام ترسی که در دلم افتاده بود، رفت: " حالا که اومدی بسیج اینجا رو خونه خودت بدون و همه ماها رو برادرت. اینجوری تا عمر داری هم تو برای بسیج میمونی هم بسیج برای تو." راوی ؛ امیر صالحی شادی روح شهدا صلوات.🌷 @fatholfotooh
هدایت شده از راويان نور، سربازان ظهور
babolharam Hajmahdirasuli.mp3
3.38M
آقای کاجی کجا برای امام حسین گریه نکردم🌷 🆔@babolharam_net
هدایت شده از راويان نور، سربازان ظهور
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای سگی که مامور خدا می شود تا طرح دشمن و مواد انفجاری نزدیک خانه حضرت امام(ره) لو برود. ▫️ مسئول کمیته چک و خنثی سپاه در دهه ۶۰ @ravianerohani
رزمنده گردان تخریب از شهید 🌷♦️🌷♦️🌷♦️ معمولا هر جا علی اکبر عدل بود شوخی و خنده را هم با خود می آورد. عصر یک روز خوش بهاری با دوربینش جلوی چادر دسته ما آمد . عکس اول معمولی و با خنده بود 👇👇👇 1 شهید سید علی اکبرعدل 2 شهید حمید شهریاری 3 دهقان منشادی 4 شهید علی ساقی 5 محمد مشکینی ولی سر و کله مجید محمودوند که پیدا شد فیگور عکس عوض شد و همه بهم پیچیدند 👇👇👇 با بلند شدن صدای شوخی و خنده ، چند نفر دیگر هم از چادر بیرون زدند و خود را جلوی دوربین انداختند 👇👇👇 1 - محمد رحیمی 2 - شهید سعید شریعتی 3 - شهید علی اکبر عدل 4 - احمد حیدرهائی شاید عکاس و پشت دوربین من بودم که ناگهان در این عکس خودم را قاطی ماجرا کردم
برادر رزمنده گردان تخریب از شهید ♦️🌷♦️🌷♦️🌷♦️🌷 بعد از قطع نخاع شدن عدل و پس از جنگ گاهگاهی موفق به دیدارش می شدم . سال ۸۳ با هم بیمارستان ساسان بستری بودیم . من طبقه نهم بودم و عدل طبقه ششم . علاوه بر بیماری های متعددش ، کلیه اش هم به مشگل جدی خورده بود . صبحها که وقت ملاقات نبود ، اگر سرم نداشتم پیش اکبر می رفتم . اتاق ها دو تخته بود و هم اتاقی اکبر جانباز اعصاب و روان بد حالی بود که قبلا در برنامه تلوزیون او را دیده بودم . جانبازی که حافظه اش را از دست داده بود و در حیاط بیمارستان اعصاب و روان صدر از او برنامه ای ضبط کرده بودند . سر بی مو و عینک ته استکانی داشت که با شهید چمران همرزم بوده . فقط مادرش به عیادتش می رفت . خبر نگار پرسید خبر داری امام فوت کرده و بزحمت یادش آمد . خبرنگار پرسید چه کسی بجایش رهبر شده ؟ با لکنت چند بار گفت خا.خا.خا. خا... خبرنگار کمکش کرد و گفت خامنه ای حانباز گفت بله بله دوسش دارم . در حیاط برفی و غم گرفته بیمارستان صدر . شاید دوستان این مستند را دیده باشند . به هر صورت به اکبر گفتم همانی است که در برنامه ای برایش ساخته بودند ؟ اکبر گفت بله اینجا فقط خواب است . نمی دانم چه گرفتاری داشت و چرا زیر تختش مقدار زیادی ادرار روی زمین ریخته بود و تمام اتاق بو می داد . ..
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#روایت برادر #قاسم_عباسی رزمنده گردان تخریب از شهید #علی_اکبر_عدل ♦️🌷♦️🌷♦️🌷♦️🌷 بعد از قطع نخاع شدن ع
برادر رزمنده گردان تخریب از شهید ♦️🌷♦️🌷♦️🌷♦️ دو پرستار مرد با دلخوری و غرغر وارد اتاق شدند . دستشان وسایل نظافت و تی طناب کنفی بود که رطوبت را جذب می کرد . بزبان ترکی غر غر می کردند و به خودشان و حانباز آه و نفرین می کردند . دقایقی پس از رفتن پرستاراها دکتر جوانی در را باز کرد و همانطور که با موبایلش سخت مشغول گفتگو بود پیش تخت اکبر آمد . کروات بد رنگ سبز روشن و کت تنگ مشگی با راه راه سفید به تن داشت . نیم نگاهی به برگه آویزان به تخت اکبر انداخت و سوال کوتاهی هم پرسید . همانطور که به صحبت گرمش به موبایل ادامه می داد از اتاق خارج شد . در حال خروج اکبر با دلخوری گفت همین ؟ دکتر که بطرف در می رفت حتی سوال اکبر عدل را نشنید . بعد از رفتنش عدل سری تکان داد و گفت از صبح منتظرش بودم و خدا می داند چقدر پول این ویزیت نصفه نیمه اش می شود . ملاقات بعدی ام عدل گفت جانباز هم اتاقی ام که آنروز دیدی مرد . حالم گرفته شد و حتی نمی دانم چرا اکبر از لفظ شهادت استفاده نکرد . ...
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#روایت برادر #قاسم_عباسی رزمنده گردان تخریب از شهید #علی_اکبر_عدل ♦️🌷♦️🌷♦️🌷♦️ دو پرستار مرد با دلخ
برادر رزمنده گردان تخریب از ♦️🌷♦️🌷♦️🌷♦️ مهر ۹۱ بهشت زهرا در مراسمی همدیگر را دیدیم . گمانم شنیده بود بابت بیماری روحیه خوبی ندارم . صدایم کرد و با تبسمی حالم را پرسید . پس از روبوسی و احوالپرسی سفره دلم را باز کردم . دستم در گچ بود و با نگرانی بیماری ام را جزئیات کامل تعریف کردم . انگشتان دستش را به نشانه عدد پنج باز کرد و با لبخندی گفت نگران نباش قول می دهم حداکثر تا پنج سال دیگر زنده ایم و تا آن زمان تمام مشگلات حل شده و زیر خاک آرمیده ایم . کمتر از یکسال بعد یعنی شهریور ۹۲ شنیدم مدتی است در آی سی یوی بیمارستان ساسان بستری است . برای ملاقات کوتاه به نوبت اجازه می دادند . کاوری روی کفشم کشیدم و داخل بخش شدم . دختر برادرش همراه شوهرش کنار تخت اکبر بودند . حال مناسبی نداشت . علاوه بر سرم کیسه ای خون هم به رگش وصل بود . پس از دیده بوسی مرا به بستگانش معرفی کرد . بعد رو به من عدد پنج را با دستش نشان داد و با تبسمی گفت چقدر مانده . بغض گلویم را گرفت و بزحمت پیش برادر زاده اش از سرازیر شدن اشگم جلو گیری کردم .لبخند تلخی زدم و دستش را در دستم گرفتم . خواستم ببوسم که دستش را کشید و توانستم بازویش را ببوسم . نگهبان بخش بعد از دقایقی صدایمان کرد تا آنجا را ترک کنیم و این آخرین دیدارم بود . چند ماه بعد ، یعنی زمستان ۹۲ یک شب از چند نفر پیامک رسید که حاج اکبر به لقاءالله پیوست . صبح تنها بودم . لباس پوشیدم که عازم بهشت زهرا شوم . هر چه تلاش کردم نتوانستم راهی شوم و بسیار غمگین بودم . چند ساعت را با تردید سپری کردم و توان شرکت در مراسم دفنش را نداشتم . ظهر خبر شهادتش از تلوزیون پخش شد و مختصری از زندگی و درد و رنجش را به تصویر کشید . نگاه در چشمانش خجالت آور بود . مسخره بود در محضر کوهی از صبر و درد و تحمل ، من بی تابی ها و بی ظرفیتی ام را با جزئیات تعریف می کردم . او حالا کمتر از یکسال و نیم از پنج سالی را که بمن قول داد میهمان مظلوم این دنیا بود . لابلای خبر و نشان دادن عکس های جبهه اش عکس دو نفرمان را نیز در سن نوجوانی نشان داد. روح شهید سید علی اکبر عدل شاد و میهمان سیدالشهدا (علیه السلام) باشد شادی روح شهدا ، صلوات🌷🌷 @fatholfotooh
خانواده شهید شهیدی که مرد و مادرش از حضرت زهرا و امام حسین او را دوباره هدیه گرفت نذر مادر، خادمی ارباب شد و مداحی عبدالهادی ، ادای نذر شهادت پسرها و صبر مادر را از آدرس زیر ببینید🔰🔰 https://www.aparat.com/v/fipgj شادی روح شهدا ، صلوات🌷
رزمنده گردان تخریب از "کربلای ۵" آن روز در شلمچه میان لحظه هاى پاتك و تك وقتى شهادت عباس یوسف بیگى، رزمنده شانزده ساله را دیدم با تمام وجودم مظلومیت را حس كردم. عملیات كربلاى۵ به شدت تمام ادامه داشت. عراقى ها با تمام وجودشان پاتك مى زدند . هواپیماها هم مدام بچه ها را بمباران مى كردند . قسمتى از منطقه عملیاتى را به ۲۰ نفر از بچه هاى تخریب لشكر ۲۷ رسول(ص) جهت كمین سپرده بودیم. كمین در موقعیتى بود كه كاملاً در دید دشمن قرار داشت . آن شب از قضا، عراق در حال ریختن آتش سنگینى روى بچه ها بود. اما كمین همچنان در دست بچه هاى تخریب بود . نگهبانى آن شب تقسیم شده بود و هر نفر باید حدود سه ساعت پست مى داد . من نیز هر ساعت یكبار به بچه هاى كمین سر مى زدم تا مبادا مشكلى پیش بیاید . هر وقت مى آمدم كمین ، عباس را مى دیدم كه با قامتى استوار ، محكم ایستاده است . دمدماى صبح بود كه خبر آوردند عراقیها در حال زدن تك هستند . همه بچه ها را آماده مقابله با تك كردیم. ابتدا آتش تهیه عراقیها بود كه دیوانه وار مى ریخت. لحظاتى بعد صداى تانكهایشان به گوش رسید . به آرامى نگاهى به جلو انداختم. دیدم سه تاى آنان پیشاپیش چون میهمانان ناخوانده اى در حال پیشروى هستند. باید جلوى آنان را مى گرفتیم و این فقط كار آرپى جى زن ها بود . داشتم اطراف را نگاه مى كردم كه ناگهان چشمم به عباس افتاد. در حالى كه او كمك آرپى جى بود با یك قبضه آرپى جى به مقابله با تانكها برخاسته بود . یك ساعتى از تك عراقیها مى گذشت . عراقیها همچنان براى پیشروى تقلا مى كردند . عباس كماكان در حال شلیك بود . گوشهایش دیگر چیزى نمى شنید . عراقیها را كلافه كرده بود . در حالى كه ما همه به عباس چشم دوخته بودیم یكى از تانكهاى عراقى از بقیه جدا شده بود و رو به جلو حركت مى كرد. عباس او را دید . در یك لحظه فقط شلیك عباس را دیدیم و آتشى كه تانك در آن مى سوخت . عباس عجیب خوشحال بود . سر از پا نمى شناخت . با دیدن این صحنه تصمیم گرفتم به كمك او بروم . آمدم بالاى خاكریز تا تانك بعدى را من شكار كنم . اما دیدم باز هم عباس جلو تر از من آمد نشست و شروع كرد به نشانه روى و شلیك كردن! وقتى كه اوضاع را چنین دیدم سریع آمدم پایین تا از آتش عقب آرپى جى در امان باشم. لحظاتى گذشت و چشمهایم را بستم . در حالى كه چشمهایم بسته بود ، ناگهان دیدم زمین زیر پایم لرزید و از خاكریز بلند شدم. سریع برخاستم چشمهایم را گشودم . همه جا خاك بود . همه اش فكر عباس بودم . خدایا!! او سالم است!! وقتى كه گرد و غبار نشست ، آمدم بالاى خاكریز ، دیدم عباس نبود . هر چه گشتم او را نیافتم . فقط قسمتى از بدنش را یافتم كه از كمر به پایین بود . شادی روح شهدا ، صلوات🌷 @fatholfotooh
👈 ۲۲بهمن ۹۴ از گفتگو گروه تحقیقاتی فتح الفتوح با همسر بزرگوار سردار شهید منتشر شد🔰🔰 mshrgh.ir/1322622 دختری که در مراسم عقد، ۳ بار «بله» گفت شادی روح شهدا، صلوات🌷 @fatholfotooh