هدایت شده از صوتهای رهبر انقلاب
دعای مهدوی.mp3
1.42M
دعای مهدوی
در کلام استاد #سید_علی_خامنه_ای
#مهدویت
@khamenei_voice
@t_manzome_f_r
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت6⃣5⃣
جامعه ی زنان در خیابان فردوسی قرار داشت. استاد کلاس اخلاق زینب، آقای هویدافر بود و با خواهرش هر دو از معلم های دوره ی عقیدتی بودند. آقای هویدافر در یکی از جلسات از همه ی افراد کلاس خواست که دعای نور حضرت زهرا(س) را حفظ کنند
و در همان جلسه تأکید زیادی روی دعای نور کرده بود و قرار گذاشته بود که بعد از حفظ دعا توسط افراد کلاس، تفسیر را هم درس بدهد. زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد. شب که خوابید، خواب عجیبی دید که آن خواب را صبح برای من تعریف کرد.
زینب خواب دید که یک زن سیاه پوش در کنارش می نشینید و دعای نور را برایش تفسیر می کند. آنقدر زیبا تفسیر را می گوید که زینب در خواب گریه می کند.
زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد می گیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد می دهد؛ کودکانی که در حکم انبیا بودند.
زینب دعای نور را در خواب می خواند. البته نه خواندن عادی؛ خواندنی از اعماق وجودش. وقتی زینب دعا را می خواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه می کردند.
زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی را شنیده و صحنه هایی را دیده بود که خبر از عالم دیگر می داد. او از من خواست که خوابش را برای هیچ کس حتی مادرم تعریف نکنم.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
یاد شهید #حميدرضا_مدنی_قمصری بخیر 🌴
شـــیمیایی بود برای درمـــــان به
انگلیس اعــزام شد خـــــون لازم
داشت گفت خون #غـیرمســلمان
نزنید تـــوجه نکردند!!
هـرچه زدند بدنش نپذیرفت خون
یک #مسلمان جواب داد پزشکش
مسلمان شد گفت: #معـجزه ست!
شادی روحش #صلوات
@shabhayeshahid
هر دو متولد مهر هر دو با هم عروج کردند در ۲۷ آبان ماه، مزار هر دو در کنار هم امامزاده جعفر قم؛
مجید و مهدی زین الدین را می گویم
مهدی، همان که شب های جمعه مان را زینت می بخشد به کلامش به میهمانی ارباب.
یاد صباغیان بخیر که راه تو را در نشر کلامت پیدا کرد و خودش هم در آبان ماه در راه ارباب رفت.
شادی روح شهیدان زین الدين صلوات.🌷
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت7⃣5⃣
باوجود روحیه ای که داشت، در جمع و کنار دوستان و دیگران خیلی عادی رفتار می کرد. با خوشرویی و لبخند با همه برخورد می کرد.
یک روز قرار بود که از طرف جامعه ی زنان به اردو بروند. صبح زود با هم از خانه بیرون رفتیم.
قرار بود اورا به جامعه ی زنان برسانم و خودم به خانه برگردم. آنجا که رسیدیم، تعدادی دانش آموز و معلم جمع شده بودند.
تا رسیدیم، زینب رفت یک سفره نان آورد و مقداری خرما و پنیر هم که از قبل تهیه کرده بودند گذاشت و خیلی فرز و زرنگ، شروع به لقمه کردن نان و پنیر و خرما کرد.
لقمه درست می کرد و توی کیسه فریزر می گذاشت که در اردو به دختر ها بدهد. خیلی از معلم ها نشسته بودند و نگاه می کردند، اما زینب تندتند کار می کرد.
من بعد از رساندن زینب به آنجا به خانه برگشتم. در مسیر برگشت به زینب فکر می کردم. اوخیلی زود توانسته بود آدم های مثل خودش را پیدا کند و با جوّ شاهین شهر کنار بیاید.
زینب در جمع از همه شادتر و فعال تر بود. کتابهای انجیل و تورات را گرفته بود و مطالعه می کرد. دوست داشت همه چیز را بداند و مقایسه کند.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد فرمانده شهید، #علی_صیاد_شیرازی بخیر؛
مثل کارمندها نمی آمد ستاد کل؛ که هفت و نیم ، هشت صبح کارت ورود بزند و چهار بعد ازظهر کارت خروج. زود می آمد و دیر می رفت. خیلی دیر. می گفت: ما توی #کشور_بقیةالله هستیم. #خادم_این_ملتیم. مردم ما رو به اینجا رسوندند. باید براشون کار کنیم.
از کتاب #یادگاران، ج ۱۱
شادی روحش #صلوات
@shabhayeshahid
🔴😔 گرسنگی در #یمن بیداد میکند...
عزیزانی که تمایل دارند به مردم مظلوم یمن کمک کنند از طریق سایت #رهبر_معظم_انقلاب میتوانند اقدام کنند
🌹🌹سایت وجوهات آقای خامنه ای👇👇👇👇
http://www.leader.ir/fa/monies
بعد از ورود به سایت، در گزینه انتخاب، #کمکها را علامت بزنید در قسمت انتخاب بعدی مردم #یمن را علامت بزنید.
اجرکم عندالله
📢📢همراهان گرامی توجه فرمایید📢📢
ما اعضای کانال، جهت کمک به مردم مظلوم #یمن به ویژه کودکان معصوم و بی گناهی که بر اثر قحطی و گرسنگی جان باختند، از #نفری_5هزار_تومان تا مقادیر دلخواه واریز می کنیم.
به امید آنکه خداوند متعال برکتی بی حساب به کمک هایتان دهد و این چنین شاهد وضع اسفبار #یمن نباشیم.😔
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت8⃣5⃣
مرتب از من می پرسید:«مامان، اگر جنگ تمام شد، برمی گردیم آبادان؟» آبادان را خیلی دوست داشت. خیلی دلش خواست دوره ی دبیرستان را در آبادان درس بخواند.
با وجود علاقه ی زیادش به آبادان، توی شاهین شهر طوری زندگی می کرد و فعالیت انجام می داد که انگار برای همیشه قرار است آنجا بماند.
هر روز ظهر که از مدرسه به خانه برمی گشت، اول به مسجدالمهدی فردوسی می رفت. نماز ظهر و عصر را به جماعت می خواند. اگر به دستش می رسید، نماز صبح هم به مسجد می رفت.
زینب از همه کسی و همه چیز درس می گرفت. رادیو، معلمش بود. خطبه های نماز جمعه ی تهران یا اصفهان را گوش می کرد و نکته های مهمش را می نوشت.
روزنامه دیواری درست می کرد و از سخنرانی های امام، خطبه های نماز، کتابهای آقای مطهری و شریعتی مطلب جمع می کرد و در روزنامه دیواری می نوشت.
یک شب سر نماز، سجده اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم:«مامان، تورا به خدا! این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی ای داری؟»
با چشم های مشکی و قشنگش که از زور گریه سرخ شده بود، گفت:«مامان، #برای_امام گریه می کنم. امام تنهاست. به امام خیلی فشار می آید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه می خورد.»
برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام بودم، این حرفها سنگین بود. از اینکه زینب این همه می فهمید و رنج می برد، داغ شدم.
کاش زینب این همه نمی فهمید. ای کاش کمتر رنج می برد.
ما در خانه می نشستیم و فیلم سینمایی نگاه می کردیم، زینب یا نماز می خواند یا کتاب می خواند.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌱یاد علمدار روایتگری #حاج_عبدالله_ضابط بخیر؛
سرو صدا زیاد شد. بلند شد چیزی را بهانه کرد و رشته صحبت را دست گرفت.
#تا_توانست_از_شهدا_گفت. همه ساکت بودند و فقط گوش میدادند. از رسالت پیامبر تا ولایت سید علی, همه چیز برایشان حل شده بود. یک ساعت مانده به اذان, بحثها تمام شد.
نماز صبح ، همان دختر و پسرها, اولین کسانی بودند که پشت سر حاجی صف بستند.
از کتاب #شیدایی
@shabhyeshahid
هم قد گلوله توپ بود
گفتن : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس !
گفتن : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتن میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
وقتی تکه های بدنشو جمع میکردن ، فهمیدم چقدر التماس کرده !!!
#جنگ_نرم_باقيست. من و تو اهل التماس هستیم؟؟
#اهل_عمل_باشیم
#راه_کربلایی_شدن_در_راه_ماندن_است
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت9⃣5⃣
او معمولاً عصرهای پنجشنبه برای خیرات مرده ها حلوا درست می کرد. خودش پای اجاق گاز می ایستاد و بوی حلوا را توی خانه راه می انداخت. او حتی مرده ها را هم از یاد نمی برد.
در سومین شب گم شدن زینب، بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت، وقتی همه ی گذشته ی خودم و زینب را کنار هم گذاشتم، به حقیقت جدیدی رسیدم.
من، کبری، نذر کرده ی حسین(علیهالسلام) به این دنیا آمده بودم که بتوانم یکی مثل زینب را به دنیا بیاورم، او را شیر بدهم و بزرگ کنم.
من یک واسطه بودم؛ واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود.
همه ی عشق و ایمانی که در من به امانت گذاشته شده بود، در زینب به اوج رسید و او به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم.
وقت نماز صبح شده بود. بلند شدم و چادر نماز زینب را سر کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم.
نماز عجیبی بود. در نماز، حال عجیبی داشتم. همه جا را می دیدم؛ خانه ی آبادان، خانه محله ی دستگرد، خانه ی شاهین شهر، گلزار شهدا.
ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر می زد، رفته بود. می دانستم که زینب گم شده، اما وحشت نداشتم.
انگار که زینب در جای امنی باشد. با این وجود، خودم را آدم دردمندی می دیدم؛ دردمندترین آدمی که از روشنایی روز باید تکیه گاه همه ی خانواده می شد.
ادامه دارد...
@fatholfotooh