هدایت شده از 🟢گلزار ادبیات🟢
داستان کوتاه📚📚📚
خود کمبینی
ملانصرالدین، برای خرید کفش نو، راهی شهر شد.در راستهی کفشفروشان، انواع مختلفی از کفشها وجود داشت که او میتوانست هر کدام را که میخواهد، انتخاب کند. فروشنده، حتی چند جفت هم از انبار آورد تا او آزادی بیشتری برای تهیهی کفش دلخواهش داشته باشد.
او یکی یکی، کفشها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که میپوشید، ایرادی بر آن وارد میکرد. داشت از خریدن کفش ناامید میشد که ناگهان، متوجه یک جفت کفش زیبا شد. آنها را پوشید. دید درست اندازهی پایش هستند. چند قدم در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد.
از فروشنده پرسید: قیمت این کفشها چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفشها، قیمتی ندارد؛ چون کفشهای خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه، به پا داشتی.
لطفاً ملانصرالدین نباشید، روحالله سلیمانی، ص ۸۱.
#داستان_کوتاه
#خود_کمبینی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303