eitaa logo
اشعار و دلنوشته های (فاطیما)
715 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
52 فایل
ارتباط با ادمین👇 @Fatima8641
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🟢گلزار ادبیات🟢
داستان کوتاه📚📚📚 پسرک گل‌فروش🌹🌹🌹 پسرک جلوی خانم را می‌گیرد و با التماس می‌گوید: خانم، لطفاً یک شاخه گل از من بخرید. زن در حالی که گل را از دستش می‌گرفت، نگاه پسرک را روی کفشهایش حس کرد. پسرک گفت: زیباست. چه کفشهای قشنگی دارید! زن لبخندی زد و با غرور گفت: بله.برادرم خریده است. دوست داشتی جای من بودی؟ پسرک، بی هیچ درنگی، محکم گفت: نه، نمی‌خواهم جای شما باشم؛ ولی دوست دارم جای برادرتان باشم تا من هم برای خواهرم، کفش بخرم. زبان‌زد، عبداللهی، ص ۱۷۵. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
هدایت شده از 🟢گلزار ادبیات🟢
داستان کوتاه📚📚📚 سلیمان دارانی و مهمان آورده‌اند که زمانی، مردی به خانه‌ی سلیمان دارانی که از عارفان مشهور بود، رفت. سلیمان که جز نان خشک و نمک، در خانه چیزی نداشت، همان را پیش مهمان نهاد و گفت: گفتم که چو ناگه آمدی، عیب مگیر چشم تر و نان خشک و روی تازه مهمان ناخوانده، چون نان بدید، گفت: ای کاش با این نان، تکه‌ای پنیر هم بود. سلیمان برخاست و به بازار رفت و چون پول نداشت، ردای خود را گرو گذاشت و پنیر خرید و پیش مهمان آورد. مهمان، چون نان و پنیر خورد، گفت: الحمد لله که خدای بزرگ، به ما بر آن چه قسمت کرده است، قناعت داده و خرسند گردانیده. سلیمان گفت: اگر به داده‌ی خدا، قانع و خرسند بودی، ردای من، در بازار به گرو نمی‌رفت. حکایتهای دلنشین، بازنویسی کتاب جوامع الحکایات، اثر محمد عوفی، به کوشش منوچهر دانش‌پژوه، ص ۷۸ و ۷۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
هدایت شده از 🟢گلزار ادبیات🟢
داستان کوتاه📚📚📚 ابراهیم اَدهَم و غلام آورده‌اند که ابراهیم ادهم که امیرزاده بود و پس از آن، ترک مال و مقام دنیا گفت،غلامی خرید. چون آن غلام را به خانه آورد، گفت: ای غلام، چه می‌خوری؟ گفت: آن چه تو دهی. گفت: چه می‌پوشی؟ گفت: آن چه تو پوشانی. گفت: نام تو چیست؟ گفت: آن چه تو بنامی. گفت: چه کار می‌کنی؟ گفت: آن چه تو فرمایی. گفت: چه درخواستی داری؟ گفت: مرا با درخواست چه کار؟ بگذاشته‌ام مصلحت خویش بدو گر بکشد و گر زنده کند، او داند ابراهیم، گریبان خود بگرفت و گفت: ای مسکین، در عمر خود، هرگز با خداوند خود چنین بوده‌ای که آن غلام می‌گوید؟ حکایتهای دلنشین، جوامع الحکایات عوفی، دانش‌پروه، ص ۴۶. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
هدایت شده از 🟢گلزار ادبیات🟢
داستان کوتاه 📚📚📚 در یکی از روستاهای ایتالیا، پسربچه‌ی شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می‌کرد. روزی پدرش، جعبه‌ای پر از میخ، به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار طویله بکوب. روز اول، پسر بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می‌آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار، کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش، به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت‌خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بکشد. روزها گذشت تا این که یک روز، پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم. پدر، دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند. پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی؛ اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته، صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می‌شوی و با حرفهایت دیگران را می‌رنجانی، آن حرفها هم، چنین آثاری بر انسانها می‌گذارند. تو می‌توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری؛ اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی‌تواند زخم ایجاد شده را خوب کند. هزار داستان، داستانهای کوتاه و آموزنده، فضلی اصانلو، ج ۲، ص ۲۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
هدایت شده از 🟢گلزار ادبیات🟢
داستان کوتاه📚📚📚 خود کم‌بینی ملانصرالدین، برای خرید کفش نو، راهی شهر شد.در راسته‌ی کفش‌فروشان، انواع مختلفی از کفشها وجود داشت که او می‌توانست هر کدام را که می‌خواهد، انتخاب کند. فروشنده، حتی چند جفت هم از انبار آورد تا او آزادی بیشتری برای تهیه‌ی کفش دل‌خواهش داشته باشد. او یکی یکی، کفشها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می‌پوشید، ایرادی بر آن وارد می‌کرد. داشت از خریدن کفش ناامید می‌شد که ناگهان، متوجه یک جفت کفش زیبا شد. آنها را پوشید. دید درست اندازه‌ی پایش هستند. چند قدم در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. از فروشنده پرسید: قیمت این کفشها چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفشها، قیمتی ندارد؛ چون کفشهای خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه، به پا داشتی. لطفاً ملانصرالدین نباشید، روح‌الله سلیمانی، ص ۸۱. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه📚📚📚 عشق راستین جوانی گمنام، عاشق دختر پادشاه شد. رنج این عشق، او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی‌یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی جوان ساده و خوش‌قلب را دیده بود، او را یافت و به او گفت: پادشاه، اهل معرفت است؛ اگر احساس کند که تو بنده‌ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان، به امید رسیدن به معشوق، گوشه‌گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد؛ به طوری که اندک اندک، مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص، در او تجلی یافت. روزی، گذر پادشاه بر مکان او افتاد. احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده‌ای بااخلاص از بندگان خداست. همان جا، از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید. جوان، فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه، از رفتار جوان تعجب کرد و به جستجوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم او را بداند. بعد از مدتها جستجو، او را یافت و به او گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه، آن گونه بی‌قرار بودی؛ چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟ جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که به خاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به درِ خانه‌ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه‌ی خویش نبینم؟ تو تویی؟ امیررضا آرمیون، ج ۲، ص ۱۵۲ - ۱۵۴. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
هدایت شده از 🟢گلزار ادبیات🟢
داستان کوتاه طنز😂😂 خروس بی‌‌محل (قسمت اول) از ابوتراب جلی فتح‌الله خان خودمان، دارای حافظه‌ی عجیبی است؛ اگر بگویم صد هزار بیت شعر از حفظ دارد، اغراق نگفته‌ام. این آقا، در هر مورد و به هر مناسبتی، شعری تحویل می‌دهد و هیچ جا در نمی‌ماند؛ مُنتها هیچ کدام از این شعرها، نه به‌مورد است و نه مناسب حال و نه در جای خود قرار گرفته است. حال چند نمونه خدمتتان عرض می‌کنم و بقیه را به قضاوت خودتان وامی‌گذارم: سه چهار سال پیش، به یک مجلس عروسی دعوت داشتیم و خانواده‌های داماد و عروس، بزن و بکوبی راه انداخته بودند. فتح‌الله خان که از مشاهده‌ی این جشن و سرور، به هیجان آمده بود، به آواز بلند گفت: به‌به! واقعاً چه وصلت فرخنده‌ای! تبریک عرض می‌کنم؛ به قول شاعر: باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟ باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟ سرم را بیخ گوشش گذاشتم و آهسته گفتم: دستم به دامنت، مواظب حرفهایت باش. آبروی ما را نریز. جای این شعر، این جا نبود. فتح‌الله خان که سخت تحت تأثیر ساز و آواز قرار گرفته بود، بدون توجه به حرفهای من، راهش را کشید و رفت جلوی عروس و داماد که پهلوی هم نشسته بودند و گفت: ای زوج خوش‌بخت، امیدوارم به پای هم پیر شوید؛ چنان که شاعر می‌گوید: مجو درستی عهد، از جهان سست‌نهاد که این عجوزه، عروسِ هزار داماد است (ادامه دارد)🌹🌹🌹 طنزآوران امروز ایران، صلاحی و اسدی‌پور، ص ۱۷۱ و ۱۷۲. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
هدایت شده از 🟢گلزار ادبیات🟢
داستان کوتاه طنز😂😂 خروس بی‌محل(قسمت دوم و آخر) از ابوتراب جلی به دیدن آقا مصطفی رفته بودیم که قصد زیارت مشهد مقدس را داشت. هنگام خداحافظی، فتح‌الله‌خان، دستش را به گردن آقا مصطفی حلقه کرد. دو تا ماچ آبدار، از صورتش برداشت و گفت: امیدوارم به سلامت برگردی و سوغاتی ما را هم فراموش نکنی. به قول شاعر: یاران و برادران، مرا یاد کنید رفتم سفری که آمدن نیست مرا پریروز، به عیادت حاج غلامرضا رفته بودیم که در بیمارستان بستری بود. فتح‌الله‌خان، زبان به دلداری گشود و گفت: هیچ جای نگرانی نیست. حالتان بحمد الله، خوبِ خوب است. رنگ رویتان هم هزار ما شاء الله، نشان سلامتی مزاجتان است. ان شاء الله، همین دو سه روزی، به سلامتی از بیمارستان مرخص می‌شوی. شاعر می‌گوید: ای که بر ما بگذری دامن‌کشان از سر اخلاص، الحمدی بخوان بالاخره، طاقتم طاق شد. او را به گوشه‌ای کشیدم و گفتم: دیگر داری شورش را در می‌آوری. آخر این چه جور دلداری دادن است؟ چرا شعر بیجا می‌خوانی؟ بیچاره را زهره‌ترک کردی! ... طنزآوران امروز ایران، صلاحی و اسدی‌پور، ص ۱۷۲ و ۱۷۳. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303