eitaa logo
فضائل‌ امیرالمومنین‌ علیه‌السلام
523 دنبال‌کننده
513 عکس
100 ویدیو
11 فایل
«ـ﷽ـ» 🚩السلام علیک یا مولای یا امیرالمومنین روحی لک الفداء 🔸قال رسول الله صلي الله عليه و آله: ذكرُ عليٍّ عبادة 📚 فضائل امیرالمومنین علیه‌السلام از منابع معتبر شیعی Admin: @ad_fazaael110
مشاهده در ایتا
دانلود
«ـ﷽ـ» ▫️با همه بجنگ جز با شخصي بنام ...(روایتی از بدرک واصل شدن مرحب خیبری) 🔻۲۴ رجب سالروز فتح خیبر و بدرك واصل شدن مرحب به دست اميرالمومنين عليه السلام🔻 💠 مرحب يهودى، مردى شجاع و بلند قد بود و هيچ كسى نمى توانست در برابر او ايستادگى كند. و به خاطر شجاعت و جنگاوري اش، اول او را براي جنگ مي فرستادند. 💠 مرحب دايه اى داشت كه كتابهاى گذشتگان را بر او مى خواند. دايه اش هميشه به او مى گفت: هر كس مقابل تو قرار گرفت با او جنگ كن مگر كسى كه اسمش حيدر است. اگر در مقابل او مقاومت كنى، به هلاكت مى رسى. 💠 در جنگ خيبر، وقتى كه مردم از مقابله و رويارويي با او عاجز شدند، به صلّى اللَّه عليه و آله شكايت بردند و از حضرتش تقاضا كردند تا عليه السّلام را به مصاف او بفرستد. 💠 چشم على عليه السّلام درد مى كرد. پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله در چشم ايشان از آب دهان مباركش انداخت، خوب شد. سپس فرمود: «يا على! شرّ را از ما دفع كن». 💠 وقتى كه على عليه السّلام به طرف او رفت، مرحب نيز با سرعت به طرف آن حضرت آمد و هيچ اعتنايى نكرد و گفت: «من كسى هستم كه مادرم مرا مرحب ناميده است». على عليه السّلام نيز فرمود: «و من كسى هستم كه مادرم مرا حيدر ناميده است». 💠 وقتى كه مرحب، اين سخن را شنيد به خاطر آورد آنچه را كه از دايه اش شنيده بود. لذا فرار كرد. (دايه اش گفته بود: با كسى كه اسمش حيدر است جنگ نكن و الا كشته خواهى شد). 💠 در این هنگام ابليس به صورت انسانى جلو او را گرفت و گفت: كجا فرار مى كنى؟ گفت: به من گفته شده كه از حيدر بترسم. ابليس گفت: حيدر كه تنها اين شخص نيست و حيدر نام در دنيا زياد است، برگرد شايد او را بكشى و اگر او را بكشى سرور قومت مى شوى و من نيز پشتيبان تو هستم. 💠 مرحب برگشت و در اندك زمانى، على عليه السّلام او را كشت (نقل شده حضرت با يك ضربه او را به درك واصل كرد). 📚 الخرائج و الجرائح ج ۱ ص ۲۱۷ 👈 بعد از كشته شدن مرحب، يهوديان به درون قلعه فرار كردند كه ماجراي فتح قلعه و كندن درب آن توسط دستانِ يداللهي عليه السلام بعد از قتل او اتفاق افتاد. 👈 همچنين حديث مهم «الرايه» (۱) كه عامه و خاصه نقل كرده اند برای همین اتفاق است. که ان شاالله در آينده به آنها اشاره خواهد شد. (۱) [حديث الرايه (پرچم): در نبرد خيبر هنگامى كه اولي و دومي از عرصه جنگ فرار كردند، رسول خدا خشمگين شد و فرمود: با كسانى كه مشركان را مى بينند و فرار مى كنند چه مى شود كرد! «لَأَدْفَعَنَّ الرَّايَةَ غَداً إِلَى رَجُلٍ يُحِبُ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ، لَيْسَ بِجَبَانٍ وَ لَا فَرَّارٍ وَ لَا يَرْجِعُ حَتَّى يَفْتَحَ اللَّهُ عَلَى يَدَيْهِ خَيْبَرا» فردا پرچم را به دست كسى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست دارند كه نه بترسد و نه فرار كند و برنگردد تا خداوند به دست او خيبر را بگشايد...] 🆔 sapp.ir/fazaael110 🆔 eitaa.com/fazaael110
«ـ﷽ـ» ▫️هفت ناقه سرخ موی... 💠 روزی یکی از علمای به خدمت صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد: 💠 ای رسول خدا ! قوم من، من را به سوی شما فرستاده است. پیغمبرمان حضرت بن عمران علیه السلام از ما (یهودیان) پیمان گرفته و فرموده: هروقت بعد از من پیامبری از اعراب مبعوث شد که نامش محمد بود او را تایید کنید و از او درخواست کنید که برایتان هفت ناقه (شتر) سرخ موی و سیاه چشم را از کوه خارج کند. 💠 اگر چنین کرد نسبت به او تسلیم شوید و به او ایمان بیاورید، و از نوری که همراه او نازل می شود پیروی کنید[۱]، که او آقا و سید پیامبران است و وصیّش سید اوصیاء، جایگاه او نسبت به ، مانند جایگاه برادرم نسبت به من است. 💠 در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله تکبیر گفتند و فرمودند ای برادر یهودی برخیز و با من بیا. 💠 پیامبر صلی الله علیه و آله و مسلمانان پیرامونش از مدینه خارج شدند و به کنار کوهی آمدند 💠 حضرت جانمازشان را پهن کردند و دو رکعت نماز خواندند و کلامی پنهانی فرمودند. 💠 ناگهان کوه صدای غرش عظیمی کرد و شکافته شد و مردم بانگ شتران را شنیدند. 💠 یهودی گفت: من شهادت میدهم كه خدايي جز خداي يگانه نيست و اينكه تو فرستاده خدايي و تمام آنچه (از نزد خدا) آورده اي راست و عادلانه است. اي رسول خدا به من مهلت بده به سوي قومم بروم و به آنها خبر اين واقعه را بدهم و بگويم كه وعده آنها نسبت به شما انجام شده، تا آنها هم به تو ايمان آورند. 💠 عالم يهودي به سوي قومش رفت و به مردمش آن واقعه را خبر داد. تمام قومش با او حركت كرده بار سفر بسته و به سوي مدينه رهسپار شدند تا وعده اي كه به آنها داد شده بود را ببينند. 💠 وقتي به مدينه رسيدند، شهر را تاريك و سياهپوش ديدند، به خاطر اينكه رسول خدا صلي الله عليه و آله رحلت كرده بودند و وحي از آسمان قطع شده بود. 💠 ابوبكر را ديدند كه بر جاي رسول خدا نشسته! به او گفتند: تو خليفه رسول خدايي! گفت آري، گغتند: وعده اي كه رسول خدا به ما داده را عطا كن. گفت: وعده تان چيست؟ گفتند اگر خليفه واقعي رسول خدايي وعده ما را بهتر ميداني! اگر هم خليفه نيستي چگونه در جايگاه پيامبرت به ناحق نشسته اي در صورتي كه اهليت اين كار را نداري؟! 💠 اولي بلند شد و نشست، در حالي كه متحير بود و نمي دانست چكار كند. در اين وقت يكي از مسلمانان بلند شد و به آنها گفت دنبال من بياييد تا رسول خدا صلي الله عليه و آله را به شما معرفي كنم. 💠 آنها دنبال آن مرد رفتند تا اينكه به منزل زهرا سلام الله عليها رسيدند، در زدند، در باز شد و عليه السلام با چهره اي بسيار غمبار از مصيبت رسول خدا صلي الله عليه و آله خارج شد. وقتي كه حضرت آنها را ديدند، فرمودند: اي قوم يهود! به دنبال وعده تان آمده ايد؟ عرض كردند: بله 💠 حضرت با آنها حركت كردند و از مدينه خارج شدند و به همان كوهي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در كنارش نماز خوانده بودند رسيدند؛ عليه السلام تا جاي نماز پيامبر خدا را ديدند آهي كشيدند و فرمودند: پدر و مادرم فداي كسي باد كه دقايقي اينجا بوده. 💠 سپس حضرت دور كعت نماز خواندند، در اين هنگام كوه شكافته شد و هفت ناقه از آن خارج شدند. 💠 يهوديان وقتي اين صحنه را ديدند به يك صدا گفتند: شهادت مي دهيم كه خدايي جز خداي يگانه نيست و اينكه محمد رسول خداست و تو خليفه بعد از او هستي، و شهادت مي دهيم آنچه پيامبر از نزد پروردگارمان آورده حق است و تو خليفه واقعي و حقيقي و وصي و وارث علم او هستي. 💠 سپس به سمت شهرشان برگشتند در حالي كه همگي مسلمان و موحد بودند. 📚 مدينةالمعاجز ج ۱ ص ۵۲۱ منقبت ۲۲۰ [۱] منظور امیرالمومنین علیه السلام است. @fazaael110
«ـ﷽ـ» ▫️با همه بجنگ جز با شخصي بنام ...(روایتی از بدرک واصل شدن مرحب خیبری) 🔻۲۴ رجب سالروز فتح خیبر و بدرك واصل شدن مرحب به دست اميرالمومنين عليه السلام🔻 💠 مرحب يهودى، مردى شجاع و بلند قد بود و هيچ كسى نمى توانست در برابر او ايستادگى كند. و به خاطر شجاعت و جنگاوري اش، اول او را براي جنگ مي فرستادند. 💠 مرحب دايه اى داشت كه كتابهاى گذشتگان را بر او مى خواند. دايه اش هميشه به او مى گفت: هر كس مقابل تو قرار گرفت با او جنگ كن مگر كسى كه اسمش حيدر است. اگر در مقابل او مقاومت كنى، به هلاكت مى رسى. 💠 در جنگ خيبر، وقتى كه مردم از مقابله و رويارويي با او عاجز شدند، به صلّى الله عليه و آله شكايت بردند و از حضرتش تقاضا كردند تا عليه السّلام را به مصاف او بفرستد. 💠 چشم على عليه السّلام درد مى كرد. پيامبر اكرم صلّى الله عليه و آله در چشم ايشان از آب دهان مباركش انداخت، خوب شد. سپس فرمود: «يا على! شرّ را از ما دفع كن». 💠 وقتى كه على عليه السّلام به طرف او رفت، مرحب نيز با سرعت به طرف آن حضرت آمد و هيچ اعتنايى نكرد و گفت: «من كسى هستم كه مادرم مرا مرحب ناميده است». على عليه السّلام نيز فرمود: «و من كسى هستم كه مادرم مرا حيدر ناميده است». 💠 وقتى كه مرحب، اين سخن را شنيد به خاطر آورد آنچه را كه از دايه اش شنيده بود. لذا فرار كرد. (دايه اش گفته بود: با كسى كه اسمش حيدر است جنگ نكن و الا كشته خواهى شد). 💠 در این هنگام ابليس به صورت انسانى جلو او را گرفت و گفت: كجا فرار مى كنى؟ گفت: به من گفته شده كه از حيدر بترسم. ابليس گفت: حيدر كه تنها اين شخص نيست و حيدر نام در دنيا زياد است، برگرد شايد او را بكشى و اگر او را بكشى سرور قومت مى شوى و من نيز پشتيبان تو هستم. 💠 مرحب برگشت و در اندک زمانى، على عليه السّلام او را كشت (نقل شده حضرت با يك ضربه او را به درک واصل كرد). 📚 الخرائج و الجرائح ج ۱ ص ۲۱۷ 👈 بعد از كشته شدن مرحب، يهوديان به درون قلعه فرار كردند كه ماجراي فتح قلعه و كندن درب آن توسط دستانِ يداللهي عليه السلام بعد از قتل او اتفاق افتاد. @fazaael110
«ـ﷽ـ» 🔰 ماجرای جوان یهودی و گنجی که پدرش پنهان کرده بود... 💠 عليه السّلام از پدران معصومش علیهم السلام نقل مى كنند كه: جوانى پيش آمد و گفت: السّلام عليك يا ابابكر! مردم به او هجوم آوردند و گفتند: چرا او را خليفه نخواندى؟! 💠 اولی گفت: چه مى خواهى؟ گفت: پدرم بر دين مرده و اموال زيادى بجا گذاشته ولى ما جاى آنها را نمى دانيم. اگر جاى آن اموال را بگويى، به دست تو مسلمان مى شوم و غلامت مى گردم. و يك سوّم مالم را به تو مى دهم و يك سوّم آن را به مهاجر و انصار مى بخشم و يك سوّم ديگر را خودم بر مى دارم. 💠 اولی گفت: اى خبيث! جز خدا، هيچ كس از غيب خبر ندارد. و برخاست و رفت. 💠 يهودى پيش دومی رفت و بر او سلام كرد و گفت: پيش ابوبكر رفتم و از او چيزى را سؤال كردم ولى مأيوس برگشتم، و اكنون از تو مى پرسم. و جريان را گفت. دومی نيز گفت: غير از خدا كسى غيب را نمى داند. 💠 عاقبت، جوان يهودى در مسجد پيش عليه السّلام رفت و گفت: السّلام عليك يا ! طورى گفت كه نيز شنيدند. مردم او را زدند و گفتند: اى خبيث! چرا بر على، همچون ابوبكر سلام نمى كنى، مگر نمى دانى كه ابوبكر خليفه است. 💠 يهودى گفت: به خدا سوگند از طرف خود اين گونه نگفتم، بلكه در تورات اسم او را اين گونه ديدم. 💠 حضرت فرمودند: چه مى خواهى. جوان گفت: پدرم بر دين يهود مرد و اموال زيادى را باقى گذاشت ولى جاى آن را به ما نگفت. اگر آنها را بيرون بياورى به دست تو ايمان مى آورم. 💠 حضرت فرمودند: به آنچه مى گويى پايبند هستى؟ جوان گفت: بلى، خدا و ملائكه و تمام حاضران را شاهد مى گيرم. 💠 حضرت برگ سفيدى خواستند و چيزى در آن نوشتند. سپس فرمودند: آيا مى توانى بنويسى؟ جوان يهودى گفت: بلى. 💠 فرمودند: لوحه هايى را با خودت بردار و به طرف برو، وقتى آنجا رسيدى صحراى را بپرس. وقتى كه آنجا رفتى، هنگام غروب خورشيد، بنشين. كلاغهايى مى آيند كه منقارشان سياه و سر و صدا مى كنند و دنبال آب مى روند. 💠 وقتى كه آنها را ديدى اسم پدرت را ببر و بگو: اى فلانى! من فرستاده صلّى الله عليه و آله هستم، با من سخن بگو! پدرت جوابت را مى دهد از گنجينه‌ها سؤال كن، جايش را مى گويد. و هر چه گفت بنويس. وقتى كه به خيبر برگشتى، هر آنچه در آنها نوشته اى عمل كن. 💠 يهودى رفت تا اينكه به يمن رسيد و در جايى كه على عليه السّلام فرموده بودند، نشست و كلاغهاى سياهى آمدند و صدا كردند. جوان يهودى اسم پدرش را برد. 💠 پدرش جواب داد و گفت: واى بر تو چه چيزى تو را به اينجا آورده؟ چون اينجا يكى از جاهاى اهل است. پسرش گفت: آمدم جاى گنجها را از تو بپرسم كه كجا مخفى كرده اى. گفت: در فلان باغ در فلان مكان در فلان ديوار. جوان همه را نوشت. 💠 آنگاه پدرش گفت: واى بر تو! از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله پيروى كن. كلاغها برگشتند. و جوان يهودى به سوى خيبر روانه شد و غلامان و نوكران و شتر و جوالها را برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت. و گنجهايى در ظرفهاى نقره و ظرفهاى طلا بيرون آوردند. سپس آنها را بر الاغی بار كردند و خدمت على عليه السّلام آوردند. 💠 جوان شهادتين را گفت و مسلمان شد و گفت: براستى كه تو وصى محمّد صلّى الله عليه و آله هستى و به حق هستى چنانچه اين گونه ناميده شده اى. اين كاروان و درهمها و دينارها را در جايى كه خدا به تو دستور داده مصرف كن. 💠 مردم جمع شدند و گفتند: اين را چگونه دانستى؟ حضرت فرمودند: از صلّى الله عليه و آله شنيده ام. اگر مى خواهيد بالاتر از اين را نيز به شما خبر دهم گفتند: بلى. فرمودند: روزى با رسول خدا صلّى الله عليه و آله زير يک سقف نشسته بوديم، و من شصت و شش جاى پا شمردم كه همه آنها مال ملائكه بودند و تمام جاى پاى آنها را مى شناختم و اسم و خصوصيات و زبان يك- يك آنها را هم دانستم. 📚 بحارالانوار ج ۴۱ ص ۱۹۶ ح ۹ @fazaael110
«ـ﷽ـ» 🔰 سنگی که نام شش پیامبر روی آن نوشته شده بود... 🔸عمّار ياسر گويد: من به همراه عليه السلام بودم در آن هنگام كه از سرزمين نخيله - كه در دو فرسنگى كوفه است - مى گذشت، 🔸 ناگاه پنجاه مرد يهودى از نخيله بيرون آمده و گفتند: تو امام هستى؟ 🔹حضرت فرمودند: آرى. 🔸گفتند: در كتابهاى ما آمده: صخره اى است كه نام شش پيامبر بر آن نوشته شده، اينك ما به دنبال آن سنگ هستيم ؛ ولى آن را پيدا نمى كنيم، اگر تو هستى آن سنگ را براى ما پيدا كن. 🔹حضرت فرمود: دنبال من بياييد. عمّار گويد: آنان پشت سر حضرتش به راه افتادند تا اينكه به صحرايى رسيدند، ناگاه در آن صحرا، كوهى عظيم از ريگ ديدند، على عليه السلام فرمود: أيّتها الريح! انسفى الرمل عن الصخرة. اى باد! ريگها را از روى سنگ پراكنده ساز! 🔹ساعتى نگذشت تا اينكه بادى وزيد، ريگها را پراكنده ساخت و سنگى ظاهر شد، حضرت فرمود: اين همان سنگ شماست. 🔸گفتند: آنچنان كه ما شنيده ايم و در كتابهايمان خوانده ايم، بر روى اين سنگ، نام شش پيامبر نوشته شده ؛ ولى ما آن اسامى را روى آن نمى بينيم. 🔹 عليه السلام فرمودند: نامهايى كه بر آن نوشته شده، در طرفى است كه بر زمين قرار گرفته، آن را برگردانيد (تا ديده شود). 🔸در اين هنگام يك گروه هزار نفرى تشكيل شده و به كمك همديگر يك دست گشتند تا آن سنگ را برگردانند، ولى نتوانستند. 🔹امیرالمومنین عليه السلام فرمودند: كنار برويد! 🔸آنگاه دست مباركش را در حالى كه سوار بر مركب بود به طرف سنگ دراز كرد و آن را برگرداند. پس اسامى شش نفر از پيامبران صاحب شريعت را بر روى آن يافتند، آنان عبارت بودند از: ، ، ، ، و (صلی الله علیه و آله و علیهم) 🔸در اين هنگام گروهى از ، به دست مبارك حضرتش ايمان آورده و گفتند: ما گواهى مى دهيم كه معبودى جز خدا نيست و محمّد، است و تو اميرمؤمنان، سرور جانشينان و حجّت خدا در زمين هستى. 🔸كسى كه تو را بشناسد سعادتمند گشته و نجات پيدا خواهد كرد، و كسى كه با تو مخالفت نمايد گمراه و سرگردان گشته و به سوى دوزخ سقوط خواهد كرد، مناقب و فضايل تو از حدّ و حدود بالاتر و آثار نعمت هاى تو از شمارش افزونتر است. 📚 الفضائل (شاذان بن جبرئیل قمی)، ص ۷۳ @fazaael110
«ـ﷽ـ» ▫️با همه بجنگ جز با شخصي بنام ...(روایتی از بدرک واصل شدن مرحب خیبری) 🔻۲۴ رجب سالروز فتح خیبر و بدرك واصل شدن مرحب به دست اميرالمومنين عليه السلام🔻 💠 مرحب يهودى، مردى شجاع و بلند قد بود و هيچ كسى نمى توانست در برابر او ايستادگى كند. و به خاطر شجاعت و جنگاوري اش، اول او را براي جنگ مي فرستادند. 💠 مرحب دايه اى داشت كه كتابهاى گذشتگان را بر او مى خواند. دايه اش هميشه به او مى گفت: هر كس مقابل تو قرار گرفت با او جنگ كن مگر كسى كه اسمش حيدر است. اگر در مقابل او مقاومت كنى، به هلاكت مى رسى. 💠 در جنگ خيبر، وقتى كه مردم از مقابله و رويارويي با او عاجز شدند، به صلّى الله عليه و آله شكايت بردند و از حضرتش تقاضا كردند تا عليه السّلام را به مصاف او بفرستد. 💠 چشم على عليه السّلام درد مى كرد. پيامبر اكرم صلّى الله عليه و آله در چشم ايشان از آب دهان مباركش انداخت، خوب شد. سپس فرمود: «يا على! شرّ را از ما دفع كن». 💠 وقتى كه على عليه السّلام به طرف او رفت، مرحب نيز با سرعت به طرف آن حضرت آمد و هيچ اعتنايى نكرد و گفت: «من كسى هستم كه مادرم مرا مرحب ناميده است». على عليه السّلام نيز فرمود: «و من كسى هستم كه مادرم مرا حيدر ناميده است». 💠 وقتى كه مرحب، اين سخن را شنيد به خاطر آورد آنچه را كه از دايه اش شنيده بود. لذا فرار كرد. (دايه اش گفته بود: با كسى كه اسمش حيدر است جنگ نكن و الا كشته خواهى شد). 💠 در این هنگام ابليس به صورت انسانى جلو او را گرفت و گفت: كجا فرار مى كنى؟ گفت: به من گفته شده كه از حيدر بترسم. ابليس گفت: حيدر كه تنها اين شخص نيست و حيدر نام در دنيا زياد است، برگرد شايد او را بكشى و اگر او را بكشى سرور قومت مى شوى و من نيز پشتيبان تو هستم. 💠 مرحب برگشت و در اندک زمانى، على عليه السّلام او را كشت (نقل شده حضرت با يك ضربه او را به درک واصل كرد). 📚 الخرائج و الجرائح ج ۱ ص ۲۱۷ 👈 بعد از كشته شدن مرحب، يهوديان به درون قلعه فرار كردند كه ماجراي فتح قلعه و كندن درب آن توسط دستانِ يداللهي عليه السلام بعد از قتل او اتفاق افتاد. @fazaael110
🔰 روایتی از به درک واصل شدن مرحب خیبری در جنگ خیبر به دست علیه السلام 💠 مرحب يهودى، مردى شجاع و بلند قد بود و هيچ كسى نمى توانست در برابر او ايستادگى كند. و به خاطر شجاعت و جنگاوري اش، اول او را براي جنگ مي فرستادند. 💠 مرحب دايه اى داشت كه كتابهاى گذشتگان را بر او مى خواند. دايه اش هميشه به او مى گفت: هر كس مقابل تو قرار گرفت با او جنگ كن مگر كسى كه اسمش حيدر است. اگر در مقابل او مقاومت كنى، به هلاكت مى رسى. 💠 در جنگ خيبر، وقتى كه مردم از مقابله و رويارويي با او عاجز شدند، به صلّى الله عليه و آله شكايت بردند و از حضرتش تقاضا كردند تا عليه السّلام را به مصاف او بفرستد. 💠 چشم على عليه السّلام درد مى كرد. پيامبر اكرم صلّى الله عليه و آله در چشم ايشان از آب دهان مباركش انداخت، خوب شد. سپس فرمود: «يا على! شرّ را از ما دفع كن». 💠 وقتى كه على عليه السّلام به طرف او رفت، مرحب نيز با سرعت به طرف آن حضرت آمد و هيچ اعتنايى نكرد و گفت: «من كسى هستم كه مادرم مرا مرحب ناميده است». على عليه السّلام نيز فرمود: «و من كسى هستم كه مادرم مرا حيدر ناميده است». 💠 وقتى كه مرحب، اين سخن را شنيد به خاطر آورد آنچه را كه از دايه اش شنيده بود. لذا فرار كرد. (دايه اش گفته بود: با كسى كه اسمش حيدر است جنگ نكن و الا كشته خواهى شد). 💠 در این هنگام ابليس به صورت انسانى جلو او را گرفت و گفت: كجا فرار مى كنى؟ گفت: به من گفته شده كه از حيدر بترسم. ابليس گفت: حيدر كه تنها اين شخص نيست و حيدر نام در دنيا زياد است، برگرد شايد او را بكشى و اگر او را بكشى سرور قومت مى شوى و من نيز پشتيبان تو هستم. 💠 مرحب برگشت و در اندک زمانى، على عليه السّلام او را كشت (نقل شده حضرت با يك ضربه او را به درک واصل كرد). 📚 الخرائج و الجرائح ج ۱ ص ۲۱۷ 👈 بعد از كشته شدن مرحب، يهوديان به درون قلعه فرار كردند كه ماجراي فتح قلعه و كندن درب آن توسط دستانِ يداللهي عليه السلام بعد از قتل او اتفاق افتاد. @fazaael110