eitaa logo
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
30 دنبال‌کننده
730 عکس
244 ویدیو
24 فایل
﴾﷽﴿ آیدی ناشناس ما برای پرسش ها،نظر ها،انتقادات و پیشنهادات🌿🌸¹²¹³ https://harfeto.timefriend.net/16494262097974 این کانال برای شما دخترای امام زمانمونه🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌بیست‌و‌سوم‌ بلاخره روز موعود رسید. ترانه آنقدر سراغی از من
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 طولی نکشید که همه شروع کردند به سوال پرسیدن از حاج آقا، میخواستند هرچه درد دل همراه با بغض و فریاد دارند در همین چند ساعت برایش بازگو کنند. 😫😠😭 او با حوصله به حرفهای یکی یکی ما گوش میکرد و بعد از تامل جواب میداد و به قول فاطمه،  راهنمایی مان میکرد. چیزی که برایم خیلی جالب بود، رفتارش دربرخورد با ما بود.✌️🍀 دلم میخواست بدانم باهمه آدم ها اینطور رفتار میکند؟ انگار یک جور حریم و حفاظ  بین مان وجود داشت. نگاههایش، جملاتش، شیوه ایستادن و حتی عباراتی که ما را مورد خطاب قرار میداد، شبیه حرف زدن با افراد مهم و باارزش  بود.🌸💎 با خودم گفتم آخر کسی این بیرون ما را آدم حساب نمیکند تا به حال در جامعه به ما مثل انگل و آشغال نگاه کردند اما  او جوری بدون توجه به ظاهر و موقعیتمان با ما رفتار میکرد که انگار پیش از آنکه به زن بودن این جمع واقف باشد به آدم بودن ما باور داشت.❤️🧡💛💚💙 آنقدر محو او بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. وقتی پیاده شدیم تازه یادم آمدم که هستم و کجایم. به هرکداممان یک چادر سفید دادند و داخل شدیم.😍 همه آنقدر از بودن بدون دغدغه و تحقیر بین مردم، شوق داشتیم که قیافه هایمان داد میزد هنوز حاجت نخواسته، حاجت روا شدیم. به ضریح که رسیدم. بی اختیار نشستم. 😭 چادر را روی صورتم کشیدم و سرم را به مشبک های خوشبو تکیه دادم. زیر لب گفتم: خدایا به حق این امام زداه، اگه خوب بشم...اصلا...قول میدم نماز بخونم.😓 بقیه میگفتند شبیه اردوهای مدرسه شده! چیزی که هرگز طعمش را نچشیده بودم. فقط انگار خانواده داشتم. انگار هویت داشتم. انگار با ارزش بودم. 😌 در راه برگشت بازهم حاج آقا با ما حرف زد و به ما چیزی بخشید  که کسی تا آن موقع به ما نداده بود:"امید به آینده"🌱 اینکه فردایی هست آنقدر بهتر از امروز که دیروز تلخ مان را فرآموش کنیم. وسط راه اما راننده ماشین را نگهداشت. حاج آقا عمامه سفیدش را روی سرش جابه جا کرد و پس از مکث کوتاهی خداحافظی کرد. 🖐 وقتی داشت پیاده می شد محبوبه به شوخی گفت: آخرش یه استخاره هم برامون نگرفتی حاج آقاااا🤣 حاج آقا سرش را پایین انداخت و سعی کرد لبخند ملیحش را پنهان کند. سرم را به صندلی تکیه دادم و درحالی که از او فاصله می گرفتیم شعری را که هر شب مهسا بالای سرم به ناله میخواند، زمزمه کردم: چیـزی ز مـاه🌙 بـودن تـو کم نـمی شود گیـرم که برکه ای نفسی عاشـقت شده ست ای سـیـب سـرخ🍎 غـلت زنان در مسیر رود یک شهـر تا به من برسی عاشـقت شده ست پر می کشی🕊 و وای به حال پـرنـده ای کز پشت میله ی قـفسی عاشـقت شده ست بی قراری عجیبی که آن لحظه داشتم را هیچ وقت تجربه نکرده بودم.🥀 ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌بیست‌و‌چهارم طولی نکشید که همه شروع کردند به سوال پرسیدن
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 از آن لحظه به بعد قلبم با ضرب آهنگ دیگری می تپید. نگاههایم  کوتاه شده بود. تمامش در فکرم آن روز را مرور میکردم. انگار که نه چهارده سال بلکه فقط یک روز زندگی کرده بودم. آنهم آن روز!😍 یک شب به خودم گفتم: بدبخت او به دختر زشت و خطاکار و بیکس و کاری مثل تو اصلا فکرهم نمی کنه.😢 اون...حتما...یکی رو می خواد مثل...مثل فاطمه!  پاک و مومن با خانواده درست و حسابی، مگه قانونش این نیست؟ آدم حسابی ها باهم می پرن و آدمهای بی ارزشی مثل من  با حسرت تماشا میکنن. 😞 درست که فکر کردم دیدم آن روز حاج آقا با همه ما سرسنگین و با احترام رفتار میکرد اما با فاطمه صمیمی  حرف میزد. حتی یکی دوبار هم به رویش لبخند زد. 💔 دوباره داشت از فاطمه بدم می آمد. بازهم این افکار در سرم پیچید:چرا همه چیزای خوب برای خوباست؟! چرا من فرصت نداشتم خوب باشم؟ خدایا منکه توبه کردم یعنی این چیزی رو عوض می کنه؟😥 نباید اجازه میدادم احساساتم دوباره بین من و تنها دوستم فاصله بیاندازد. اما من...باید قبلش از چیزی مطمئن می شدم. دلم را به دریا زدم و رفتم دفتر مدیر، نگذاشتم چیزی بگوید. یکراست رفتم سر اصل مطلب: -خانم مدیر جواب آزمایشم اومده؟😰 +تو...از کجا میدونی؟🤔 -چرا بهم نگفتین؟😱 +خب راستش میخواستیم یه مدت بگذره تا برای دوباره  آزمایش دادن، بهت بگیم آخه مسئول آزمایشگاه گفت  اچ آی وی ممکنه مرحله اول آزمایش خودشو نشون نده چون جواب آزمایشت منفی بود با توجه به شرایط سابقت گفتیم دوباره آزمایش...😶 -منفی بوده؟؟؟ جواب آزمایشم منفی بوده خانم مدیر؟😵 +خب آره، فکر کردم اینم میدونی!😶 مثل دیوانه ها پریدم جلو و صورت خانم مدیر را بوسیدم. 🤗 دویدم بیرون بالا و پایین می پریدم و زیر لب می گفتم: خدایا دمت گرم سر قولم هستم.❤️ هیچ وقت آنطور منتظر چیزی نبودم. ساعتها با مهسا نماز خواندن را تمرین کردم و وقت گذراندم تا اذان ظهر، وقتی فاطمه مرا در صف نماز خانه دید، خوشحالیش کمتر از من نبود. حس عجیبی بود انگار که سوار کشتی نوح شده باشم. 🌊 قلبم به نیرویی که نمیدانستم چیست، مطمئن و محکم شده بود. بعد از مباحثه، قبل از آنکه برود یک کاغذ دستش دادم و گفتم: -تو...بازم حاج آقا رو می بینی؟😓 +آره چطور؟😄 -میشه این کاغذو بهش بدی؟😔 +این چیه؟🧐 -بازش نکن، قول بده نخونیش😞 +باشه ولی نباید بدونم چی دست حاج آقا میدم آخه...😕 -نترس فقط یه سواله...اصلا بذار اسممو رو کاغذ بنویسم که فکر نکنه از طرف خودته☹️ +خب....پس چرا اسمتو نمی نویسی؟😊 -راستش،  من از اسمی که اون عوضی روم گذاشته بود، بدم میاد. همش یاد گذشته ام و مواد و آهنگای تندی میفتم که گوگو میذاشت...😣😖 ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌بیست‌و‌پنجم از آن لحظه به بعد قلبم با ضرب آهنگ دیگری می تپ
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 کمی این پا آن پا کردم و گفتم: -فاطمه ...میشه...کمکم کنی یه اسم خوب برا خودم پیدا کنم🙃 +همین حالا؟🤔 -آره تو خیلی کتاب خوندی با سوادی یه اسم که بهم بخوره بگو دیگه😊 فاطمه چشم هایش را رو به آسمان چرخاند و بعد از مکث نسبتا طولانی، گفت: +تبسم -تبسم؟! +آره یعنی لبخند، چون لبخندت قشنگه این اسمو پیشنهاد دادم -راستش فکر کردم یه اسم با معنی بهتری بگی +معنی لبخندم خوبه، ببین شعرا شکفتن گل رو به لبخند تشبیه کردن، عرفا هم شکفتن گل رو دقیقا زمانی میدونن که گل به اوج کمال و رشدش رسیده باشه، امام علی(ع) میفرماید:🌸 " کاری که در توان زن نیست به او مسپار زیرا که او چون گلی ست نه خدمتکار و پیشکار."  خب  ما اسم تبسم رو انتخاب میکنیم به امید روزی که تو به اون مرحله از زندگیت برسی که مثل یه گل شکوفا بشی.😍 -هرکی دوستت داره حق داره! تو خیلی خوبی فاطمه +چی میگی؟ -هیچی لطفا زود جوابشو برام بیار +باشه او رفت و من بازهم غرق افکارم شدم. شب که شد به سختی خوابم برد با اینکه اذان صبح در  کانون اصلاح و تربیت پخش نمی شد، ولی دقیقا در زمان اذان بیدار شدم. 🌱 رفتم داخل راهرو به ساعت بزرگ روی دیوار خیره شدم. درست همان ساعت و دقیقه ای که دیروز فاطمه در نمازخانه گفته بود زمان اذان صبح است. 🧡 رفتم وضو گرفتم و تنها در نماز خانه نماز خواندم. بعدش سر سجاده یک دل سیر گریه کردم و باز گفتم: خدایا فقط ولم نکن!😭 آن روز تا ظهر بی قرار بودم. میخواستم بدانم اصلا حاج آقا جوابم را می دهد یا نه! فاطمه که از در وارد شد دویدم کاغذم را طلب کردم.📄 چیزی نگفت و فقط کاغذ را دستم داد. رفتم یک گوشه میخواستم بازش کنم که صدای اذان پخش شد.🌌 کاغذ را در دستم فشردم و رفتم سمت نماز خانه، فاصله بین خواندن دو  نماز، کاغذ را باز کردم. زیر دستخط کودکانه ام که نوشته بودم: راه خلاصی از حسادت؟😣 با دست خط خیلی زیبایی نوشته شده بود: "اگر به تو حسادت می کنند از حسود دوری کن اگر خودت  به کسی حسادت میکنی به او محبت کن" لبخندی زدم و گفتم: به خدا دوای دردم همینه! به خودم که آمدم همه نگاهها سمتم چرخیده بود. خودم را نشکستم و رفتم صف اول ایستادم برای خواندن نماز عصر. از آن دقیقه از کاغذی که برایم سفیر عشق بود، مثل گنج مراقبت میکردم. به فاطمه هم به نسبت اخلاق خودم بیشتر محبت میکردم. روزهایم بهتر شده بود و شبهایم بی قرارتر!💓 تا اینکه یک روز فاطمه بعد از نماز گفت همراهم می آید... ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
۳ قسمت بعدی رو فردا میزارم🕊🌹 🕊✋🏻🌸
💕 - .. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━⊰❀❀❀ ✨❤️✨ ❀❀❀⊱━╮ @fhek63jfmgfrlsxa_1 ╰━⊰❀❀❀ ✨❤️✨ ❀❀❀⊱━╯
کاش می شد ز سفر برگردی با همان چند نفر برگردی چله ی اشک گرفتیم برات به امیدی که سحر برگردی...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد شجاعی 🔸امام زمان عجل الله کجای دلته؟! 🔸کوتاه و شنیدنی👌
014-Namahang-Rafighe-Shahidam-www.Ziaossalehin.ir-ht.mp3
2.71M
🎼 صوت سرود بسیار زیبای رفـیــ💔ــق شــهـــ🌹🕊🌹ــــیـدم☝️ حـاج ابــــوذر روحــــی♥️ تقدیم شما عزیزان می گردد.💐 ............🚔............... «@fhek63jfmgfrlsxa_1|
•~•
°~°
▪︎~▪︎
💔و‌َأمَا‌الفُؤاد... فَحَسبِی أنتَ‌ سَاکِنُه و‌ اما‌ قلب... همینکه تو‌ ساکن‌ آن‌ هستی ‌مرا بس...:)♥️
ما در کوچه های تنگ زمان مان بر یاری امام غائب مان سیلی که هیچ غصه هم نخورده ایم... العجل یا منتقم ام السادات💔🌿 یا فاطمه الزهرا(س)✨