《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خوابهایپریشان🙂💔 #پارتبیستوسوم بلاخره روز موعود رسید. ترانه آنقدر سراغی از من
*---|🌸✨|---
❀
❀
#خوابهایپریشان🙂💔
#پارتبیستوچهارم
طولی نکشید که همه شروع کردند به سوال پرسیدن از حاج آقا، میخواستند هرچه درد دل همراه با بغض و فریاد دارند در همین چند ساعت برایش بازگو کنند. 😫😠😭
او با حوصله به حرفهای یکی یکی ما گوش میکرد و بعد از تامل جواب میداد و به قول فاطمه، راهنمایی مان میکرد. چیزی که برایم خیلی جالب بود، رفتارش دربرخورد با ما بود.✌️🍀
دلم میخواست بدانم باهمه آدم ها اینطور رفتار میکند؟ انگار یک جور حریم و حفاظ بین مان وجود داشت. نگاههایش، جملاتش، شیوه ایستادن و حتی عباراتی که ما را مورد خطاب قرار میداد، شبیه حرف زدن با افراد مهم و باارزش بود.🌸💎
با خودم گفتم آخر کسی این بیرون ما را آدم حساب نمیکند تا به حال در جامعه به ما مثل انگل و آشغال نگاه کردند اما او جوری بدون توجه به ظاهر و موقعیتمان با ما رفتار میکرد که انگار پیش از آنکه به زن بودن این جمع واقف باشد به آدم بودن ما باور داشت.❤️🧡💛💚💙
آنقدر محو او بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. وقتی پیاده شدیم تازه یادم آمدم که هستم و کجایم. به هرکداممان یک چادر سفید دادند و داخل شدیم.😍
همه آنقدر از بودن بدون دغدغه و تحقیر بین مردم، شوق داشتیم که قیافه هایمان داد میزد هنوز حاجت نخواسته، حاجت روا شدیم. به ضریح که رسیدم. بی اختیار نشستم. 😭
چادر را روی صورتم کشیدم و سرم را به مشبک های خوشبو تکیه دادم. زیر لب گفتم: خدایا به حق این امام زداه، اگه خوب بشم...اصلا...قول میدم نماز بخونم.😓
بقیه میگفتند شبیه اردوهای مدرسه شده! چیزی که هرگز طعمش را نچشیده بودم. فقط انگار خانواده داشتم. انگار هویت داشتم. انگار با ارزش بودم. 😌
در راه برگشت بازهم حاج آقا با ما حرف زد و به ما چیزی بخشید که کسی تا آن موقع به ما نداده بود:"امید به آینده"🌱
اینکه فردایی هست آنقدر بهتر از امروز که دیروز تلخ مان را فرآموش کنیم.
وسط راه اما راننده ماشین را نگهداشت. حاج آقا عمامه سفیدش را روی سرش جابه جا کرد و پس از مکث کوتاهی خداحافظی کرد. 🖐
وقتی داشت پیاده می شد محبوبه به شوخی گفت: آخرش یه استخاره هم برامون نگرفتی حاج آقاااا🤣
حاج آقا سرش را پایین انداخت و سعی کرد لبخند ملیحش را پنهان کند. سرم را به صندلی تکیه دادم و درحالی که از او فاصله می گرفتیم شعری را که هر شب مهسا بالای سرم به ناله میخواند، زمزمه کردم:
چیـزی ز مـاه🌙 بـودن تـو کم نـمی شود
گیـرم که برکه ای نفسی عاشـقت شده ست
ای سـیـب سـرخ🍎 غـلت زنان در مسیر رود
یک شهـر تا به من برسی عاشـقت شده ست
پر می کشی🕊 و وای به حال پـرنـده ای
کز پشت میله ی قـفسی عاشـقت شده ست
بی قراری عجیبی که آن لحظه داشتم را هیچ وقت تجربه نکرده بودم.🥀
ادامه دارد....
✍🏻به قلم : سینکافغفاری
❀
❀
🌸⃟🌱•|#رمانخوابهایپریشان!
🌸⃟🌱•|#اد_زهـــرا