eitaa logo
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
30 دنبال‌کننده
730 عکس
244 ویدیو
24 فایل
﴾﷽﴿ آیدی ناشناس ما برای پرسش ها،نظر ها،انتقادات و پیشنهادات🌿🌸¹²¹³ https://harfeto.timefriend.net/16494262097974 این کانال برای شما دخترای امام زمانمونه🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
🍭سلام مدیر جدیدم می تونید من رو با اسم نرگس بشناسید 🍭
فقط من هنوز هستم و فقط و فقط فعالیت مذهبی انجام بدید🧡🌸 من پایان تابستون بر میگردم و کانال رو از شما تحویل میگیرم رو از ادمینی در نیارید ها🤨
میشه چالش انجام بدم؟
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
میشه چالش انجام بدم؟
بله میتونید حذف کرد ایتاش رو🌸💕 فقط جایزه های مذهبی باشه الان پیش منه💖
گم‌ شدن‌ در حرمِ‌ تو . . خودِ پیدا شدن‌ اسـت :)!
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌سی‌و‌نهم خیالم پرکشیده بود سمت فاطمه ، وقتی در اوج احساس غ
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 بین حرفهای ستوان ابراهیم  گفتم: هرچقدرهم که اعتراف کنه  تخفیف مجازات حقش نیست. اون زندگی خیلیارو ازشون گرفته...😡 راضیه با تأسف سری تکان داد و رو به ستوان،  گفت: قربان برای نوبت بعد بازجویی...😕 اما ستوان ابراهیم حرفش را با ناراحتی قطع کرد: فعلا نوبت بعدی در کار نیست. جناب سرهنگ به جناب سرگرد دستور دادن که همه نیروهای پلیس باید آماده باش بمونن بقیه پرونده ها در اولویت بعدیه، ظاهرا تحرکات غیرعادی از ستاد انتخاباتی بعضی کاندیدا ها  در سطح شهر دیده شده! 🤔 هنوز شمارش آرا تموم نشده آقای خاتمی به میرحسین موسوی تبریک برنده شدن تو انتخاباتو اعلام کرده! این رفتار از رئیس جمهور دوره قبل معنی خوبی نداره!😶 به چشم های نگران راضیه نگاه کردم و رو به ستوان ابراهیم پرسیدم: حالا این یعنی چی؟ یکدفعه بیسیم هردو شان به صدا درآمد. بلافاصله راضیه رو به من گفت: من میبرمت. پرسیدم کجا؟😳 ستوان ابراهیم گفت: اوضاع داره شلوغ تر میشه اینا هنوز هیچی نشده جشن پیروزی راه انداختن! برگردی بهتره...بازم ممنون بخاطر همه چی.👌 گرچه برای مدت کوتاهی اما از اینکه احساس مفید بودن داشتم، راضی بودم. فقط یک (خداحافظ) گفتم و دنبال راضیه راه افتادم. که صدای موبایل ستوان را شنیدم بعد از یک لحظه صدایش را بلند کرد:  صبر کنین.✋ راضیه برگشت و با نگاه پرسشگری کسب تکلیف کرد. با تعجب نگاهشان میکردم که ستوان گفت: گوگو اقدام به خودکشی کرده ظاهرا... بعد رو به من پرسید: ممکنه برای فرار از ...🤕 مطمئن پاسخ دادم: نه اون جون دوست تر از این حرفاست. وسط جهنمم بیفته خودکشی نمیکنه تازه اونقدر کینه ای هست که اگه فکر کنه داره میره پایین هم دستاشم باخودش پایین میکشه پس...😬 راضیه ادامه حرفم را گرفت: پس یه جورایی میخواستن ساکتش کنن! رو به راضیه گفتم: بعید نیست. ستوان به راضیه اشاره کرد و گفت: تبسمو برگردون واحد خواهران، من میرم درمانگاه با گوگو حرف بزنم.📴 با خوشحالی همراه راضیه رفتم. آن شب هم در پاسگاه ماندم. بی خبر از فردایی که آرزو میکردم کاش هرگز نمی آمد. 😱 فردای آن روز حدود ۱۰صبح بود که راضیه با عجله برگشت داخل اتاق و گفت: گوگو رو برگردوندن پاسگاه همه چی رو اعتراف کرده التماس میکرده از دست سرحلقه تیم نجاتش بدیم... به طرفش رفتم و با صدای نسبتا بلندی پرسیدم: سرتیم کیه اگه خودش نیست؟ راضیه روی صندلی نشست و نفسی تازه کرد و گفت: بیشتر قضیه سیاسیه...اون دختره مجاهد خلقیه اعظم جنگی و خبرنگاره که هنوز هویتش برامون مشخص نشده ، با جاسوسی از موساد در ارتباطن کل کثافت کاریای گوگو برای تهیه هزینه سیاسی کاریای ضدنظام بوده! 🤯 گفت برا این انتخابات برنامه دارن سیدمحمد خاتمی رییس جمهور سابق با چندتا از کاندیداها اصلیشون همین میرحسین موسوی که خودشو هنوز نتایج اعلام نشده بود، برنده اعلام کرده...مهره های خارجیان برای براندازی! ببین همه نیرو ها آماده باشن، سپاه،بسیج،پلیس،ارتش... ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌چهلم بین حرفهای ستوان ابراهیم  گفتم: هرچقدرهم که اعتراف کنه
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 با نگرانی روی صندلی کناری راضیه نشستم و از او پرسیدم : چرا؟ با شنیدن صدای بیسیمش بلند شد و گفت: نتایج رأی گیری اعلام شده، مردم موسوی رو انتخاب نکردن اونم سلامت انتخاباتو رد کرده...رسما طرفداراشو دعوت به شورش کرده! با اضطراب دنبالش رفتم و پرسیدم: یعنی چی؟ حالا چی میشه؟ راضیه دستم را کشید و گفت: باید برگردی. بیرون پاسگاه شبیه همیشه نبود. خیابان های اطراف دسته های پراکنده ده ،بیست،  نفری سبز پوش با جیغ و داد و بیداد و هرازگاهی پایین آوردن شیشه یک مغازه یا خانه به چشم میخورد. در ماشین ناخودآگاه  خودم را به راضیه نزدیکتر کردم دستم را گرفت که این کارش حس اطمینان هرچند کوتاه  ولی خوبی برایم داشت. یکدفعه به خودمان آمدیم دیدیم یک گروه الوات با ماسک سبز جلوی ماشین پلیس را گرفتند. سرباز بیچاره را از پشت فرمان بیرون کشیدند و فندک گرفتند زیر ریشش، راضیه را از کنارم کشیدند بیرون. جیغ کشیدم. چادرش را از سرش درآوردند، یک زن لاغراندام که روسری اش را درآورده بود و دور مچ دستش پیچیده بود، راضیه را هل داد و نشست روی سینه اش، دستهایش را حلق کرد دور گردنش. می ترسیدم ولی پیاده شدم. یکی شان پسر بلند قد و صدا گرفته ای بود فکر میکرد من زندانیم وگرنه مراهم نقش زمین میکرد. جلو آمد و نفس نحسش را به صورتم پاشید و خواند: بزن بشکن فرار کن... ناسزاهای بیت بعدش مرا مطمئن کرد از ترانه های گروه وحشی راک سیاه را میخواند. برای یک بار هم که شده دستهای بلندم به دردم خوردند. باهمه توان هلش دادم و به طرف زنی که روی سینه راضیه نشسته بود رفتم. دست انداختم موهای پریشانش را کشیدم. دهن باز کرد به فحاشی، پسری که همراهش بود، غمه کشید اما صدای آژیر ماشین پلیس همه شان را مثل موشهای ترسو فراری داد. همانطور که دور میشدند علیه نظام شعار میدادند. دویدم سمت راضیه صدایش زدم. دهنش باز بود و چشم هایش بسته، از ترس یک بند جیغ میکشیدم. ستوان ابراهیم پشت سرم از ماشین پلیس پیاده شد. روی زمین خم شد سرش را بالا آورد و رو به من گفت: بیا اینجا... و در مقابل بهت و ترس من با صدای بلند گفت: میگم بیا اینجا...دستتو بگیر نزدیک بینیش ببین نفس میکشه؟ روی زمین نشستم  دستم را بردم نزدیک بینی راضیه، سری تکان دادم. ستوان ابراهیم عینکش را از روی چشمان خشمگینش برداشت و گفت: سرتو بذار رو سینه اش ببین صدای قلبشو... با دیدن اشکهایم، عینکش را بر زمین کوبید. من مثل دیوانه ها وحشت زده شروع کردم به دویدن. دنبالم آمد داد زد: کجا میری تبسم؟ بیا برگردیم...! ایستادم: با گریه به طرفش چرخیدم. برگشتیم پاسگاه من هنوز شوکه بودم.  گوشی راضیه روی میز بود. داشت زنگ میخورد. رفتم طرف گوشی عکس یک پسر بچه تپلِ چشم و ابرو مشکی روی صفحه افتاده بود، زیرش نوشته شده بود: همه زندگیم. دوباره بهتم به اشک شکست. همان لحظه انفجاری باعث فروریختن شیشه ها شد. با ترس از اتاق بیرون آمدم.  رفتم طبقه بالا هیچکس نبود. سربازها رفته بودند روی پشت بام پاسگاه مانع ورود آشوبگران به داخل پاسگاه بشوند. ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌چهل‌و‌یکم با نگرانی روی صندلی کناری راضیه نشستم و از او پر
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 با خودم فکر کردم اگر اسلحه های پاسگاه دست این وحشی ها بیفتد درخیابان راه می افتند مردم را به گلوله می بندند. ناگاه  ستوان ابراهیم صدایم زد. برگشتم. اسلحه کمری اش را باز کرد و ضامنش را کشید بعد رو به من گفت: برو تو انبار همین راهرو، هراتفاقی افتاد همونجا بمون و بیرون نیا تا من یا یه پلیس دیگه بیاد دنبالت. میدانستم آن جایگاه تا ابد متعلق به من نیست اما با آن حالی که به طرف انبار می رفتم با خودم گفتم: پس خانواده داشتن اینجوریه!؟ اینکه باهمه وجود به مردی تکیه کنی که هر خطری میکنه تا ازت حفاظت کنه! صدایم زد.برگشتم. آمد طرفم. یک کلید در دستم گذاشت و گفت: به هیچی دست نزن! منتظر ماند تا قفل در  را باز کنم و وارد انبار شوم، وقتی در را می بستم به چهره اش نگاه کردم. احساس کردم با ستوان یک سال پیش فرق دارد. در را بستم. و صدای قدم های سریع و بلندش را شنیدم که دور می شد. روی زمین نشستم و به عقلم رسید که چراغ را روشن نکنم. صدا ها بلند و بلندتر میشد. شروع کردم به دوره سوره ای که قلبم را روشن کرده بود: یس، والقرآن الحکیم، انک لمن المرسلین، علی صراط مستقیم، تنزیل عزیز الرحیم، لتنزقوما ما انذر اباءهم، فهم غافلون.... ناگاه صدای هم همه و سوت ها به یک جمله با کف زدن همراه شد: مشقیه!مشقیه!مشقیه! بازهم صدای انفجار آمد. اینبار خیلی نزدیکتر از بار قبل، دستم را روی گوشهایم گرفتم و فشار دادم. نمیدانم چقدر بعد بود که احساس کردم صداها کمتر شده. دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم. صدای چرخیدن کلید در قفل در و بعد کوبیدن یک مشت به درب آهنی انبار باعث شد یکباره از جابپرم. قلبم دیوانه وار خود را به دیواره وجودم می کوبید. ادامه دارد.... در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم هایم را نیم بند کردم تا توانایی تحمل هجوم نور از راهرو به سمت انبار کوچکی که در آن بودم  را داشته باشم. صدای بم ستوان ابراهیم تمام اضطرابهایم را درهم شکست: بیا بیرون تبسم. ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌چهل‌و‌دوم با خودم فکر کردم اگر اسلحه های پاسگاه دست این وح
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 با خودم فکر کردم اگر اسلحه های پاسگاه دست این وحشی ها بیفتد درخیابان راه می افتند مردم را به گلوله می بندند. ناگاه  ستوان ابراهیم صدایم زد. برگشتم. اسلحه کمری اش را باز کرد و ضامنش را کشید بعد رو به من گفت: برو تو انبار همین راهرو، هراتفاقی افتاد همونجا بمون و بیرون نیا تا من یا یه پلیس دیگه بیاد دنبالت. میدانستم آن جایگاه تا ابد متعلق به من نیست اما با آن حالی که به طرف انبار می رفتم با خودم گفتم: پس خانواده داشتن اینجوریه!؟ اینکه باهمه وجود به مردی تکیه کنی که هر خطری میکنه تا ازت حفاظت کنه! صدایم زد.برگشتم. آمد طرفم. یک کلید در دستم گذاشت و گفت: به هیچی دست نزن! منتظر ماند تا قفل در  را باز کنم و وارد انبار شوم، وقتی در را می بستم به چهره اش نگاه کردم. احساس کردم با ستوان یک سال پیش فرق دارد. در را بستم. و صدای قدم های سریع و بلندش را شنیدم که دور می شد. روی زمین نشستم و به عقلم رسید که چراغ را روشن نکنم. صدا ها بلند و بلندتر میشد. شروع کردم به دوره سوره ای که قلبم را روشن کرده بود: یس، والقرآن الحکیم، انک لمن المرسلین، علی صراط مستقیم، تنزیل عزیز الرحیم، لتنزقوما ما انذر اباءهم، فهم غافلون.... ناگاه صدای هم همه و سوت ها به یک جمله با کف زدن همراه شد: مشقیه!مشقیه!مشقیه! بازهم صدای انفجار آمد. اینبار خیلی نزدیکتر از بار قبل، دستم را روی گوشهایم گرفتم و فشار دادم. نمیدانم چقدر بعد بود که احساس کردم صداها کمتر شده. دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم. صدای چرخیدن کلید در قفل در و بعد کوبیدن یک مشت به درب آهنی انبار باعث شد یکباره از جابپرم. قلبم دیوانه وار خود را به دیواره وجودم می کوبید. ادامه دارد.... در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم هایم را نیم بند کردم تا توانایی تحمل هجوم نور از راهرو به سمت انبار کوچکی که در آن بودم  را داشته باشم. صدای بم ستوان ابراهیم تمام اضطرابهایم را درهم شکست: بیا بیرون تبسم. ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|