eitaa logo
مـجـنـوט الـحـسـیـن🇵🇸
2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
6.7هزار ویدیو
24 فایل
•{﷽}• خواب‌دید‌م‌کہ‌شدم‌زائربین‌الحرمین گفتم‌بہ‌خودم‌هرچہ‌صلاح‌است... حسین‌آرزوی‌حرمت‌کرده‌مࢪادیوانہ أنت‌َمَولاوأنَا…! هرچہ‌صلاح‌است‌حسین♥ . مداحیام🌿: @irmahAir_1_2_8 شروطمون: @fhosein_1_2_8 . پایان!ان شاءالله شهادت✨ . کپی؟حلال ولی از روزمرگی نه🥲
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 به دانشگاه که رسیدم کرایه اسنپ رو حساب کردم و یه نگاه به ساعتم کردم حدود پنج دقیقه دیگه کلاس شروع میشد به سمت محوطه دانشگاه حرکت کردم هر چی آدم دست پا چلفتی بودم تو ارتباط گرفتن با بقیه ولی اصلن نشون نمی‌دادم تو جلد مغروریم فرو رفتم طبق معمول دوتا ابرو هام رو بالا دادم و راه افتادم همینجوری تو فکر بودم که با یکی برخورد کردم اون باز من خوبه فقط یکم تکون خوردم اون دختر بیچاره کاملا بخش زمین شد دختره بلند شد و گفت ای وای ببخشید چیزیتون نشد که من کلاسم داشت دیر میشد با عجله اومدم که خوردم بهتون بازم ببخشید لبخند مهربونی زدم و گفتم : _نه بابا عیبی ندارع شما که چیزیتون نشد _نه من خوبم ببخشید شما ترم اولی هستید ؟ _ارع چطور مگه _اهان منم ترم اولیم خوب دیگه مزاحمتون نمیشم _نه بابا مراحمی با دختره خدافظی کردم و یه نگاه به ساعتم کردم اوه دیرم شد به سمت کلاس پا تند کردم رفتم تو خدا روشکر استاد نیومده بود هنوز به اطراف نگاه کردم صندلی خالی فقط یدونه بود یکی کنار اون دختره یکی هم کناره یه پسری بود به همون دختره گفتم این جا جای کسیه وقتی گفت نه نشستم روی صندلی همون موقع استاد اومد تو کلاس و بعد از اینکه خودش رو معرفی کرد شروع به درس دادن کرد منم با دقت به حرفاش گوش می دادم وقتی استاد هسته نباشید گفت از جام بلند شدم که دیدم همون دختره گفت میای بریم یه چیزی با هم بخوریم و بیشتر با هم آشنا شیم منم که از خدا خواسته قبول کردم به سمت کافه کنار دانشگاه رفتیم و رو به میز دونفره نشستیم گفتم :خب خودتو معرفی کن _من هازال حمیدی ام ۱۸ سالمه و کرمان زندگی میکنم و ط _منم فرایه ییلماز ۱۸ سالمه اهل کرمانشاه آم نویسنده :دلیا
قرار بود بعد از دوره هاش سپاهی بشه . هرچند خوشش نمیومد که اینو به کسی بگیم . ولی من درموردش خیلی شوق داشتم با اینکه هفت تا از عمو هام سپاهین ولی خوب، اینکه یه سپاهی کوچیک هم تو خونمون داشتیم بد نبود‌. کل راه مامان داشت بهم غر میزد که قراره دیر برسیم. چون داداش برگشته بود از بابت مامان یه عالمه خیالم راحت بود که دیگه غصه نمیخوره و دلش زیاد تنگ نمیشه . دوره ای که داداش امیر رفته بود دانشگاه مامان همیشه دلشوره داشت و زندگیو رسما زهرمارمون کرده بود. مخصوصا آخرا که داداش توی یه ماموریت از شدت گرمازدگی تشنج کرد و بستری شد . تو راه وقتی مامان دید غر زدناش بمن فایده ای نداره برگشت سمت داداش و بهش غر زد که چرا داری اینهمه سریع میری و داداشم مثل همیشه سربه سرش گذاشت و خندید . تو راه مثل همیشه یا مداحی باز میکرد یاهم اهنگای خارجی . پارادوکسی بود برا خودش . بالاخره بعد یه سال رسیدیم پیش اوتوبوسا که کنار پایگاه بودن . پیاده شدم و مامانو بغل کردم بعدم بوسیدمش و خداحافظی کردم، مامانم هی هی میگفت که توروخدا بهمون زنگ بزن. بعد رفتم بابا رو بغل کردم و اونم هی هی میگفت نبینم گوشیو جواب ندیااااا| بعدشم رفتم سراغ داداش امیر، مثل خودم ادم بی احساس و بی عاطفه ای بود . تاحالا فقط توی این هفده سال یه بار بغلش کرده بودم وقتی بود که برگه ی اعزام به دانشگاهشو دیدم اونم بخاطر این که میدونستم خواهر برادریمون دیگه مثل قبل همیشگی نیست و قراره تق و لوق باشه... رفتم جلو و گفتم ؛ https://daigo.ir/secret/8561882643 نظراتتون رو بگید