🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
#یاقوت
#پارت5
تا چشم ها م رو رو هم گذاشتم خوابم برد
وقتی که بیدار شدم
اوهع دانشگاه یادم افتاد فوری نگاه ساعت کردم دیدم ساعت ۱:۴۳دیقه هس
فوری از جا پریدم
وای تا دانشگاه نیم ساعت راه بود من بدبخت چرا الان بیدار شدم الان که دیگه نمیرسم
رفتم دم در که اطوسا(همون هم خوابگاهی و اولین دوستم)منو دید و گفت
_عه فرایع این و یه آقایی به اسم فراهانی آورد و گفت بدم بت
+هه ممنون
و بدون خدافظی بدوبدو به سمت ماشین هوشتلم رفتم تا سوارش شم
اخیش حالا یکم تند تر میرم میرسم به کلاس
ماشین رو روشن کردم و پام رو گذاشتم روی گاز و ده برو
وسط راه یه ماشین خواست بپیچه به فرعی قشنگ خورد به سپر ماشین من
یا خدا
از ماشین با عصبانیت پایین رفتم و صدام و انداختم رو سرم
+حوشههعهه حواست کجاست مردک
چرا همچین کردی
اون یابو که به تو گواهینامه داده رو ببینم جرش میدم
بیااااااا پایین ببینم ریدی تو ماشینم
همینجوری داشتم نفس نفس میزدم که یه پسر جون خیلی خونسرد از ماشین اومد بیرون
_چه خبرته خانم سر آوردی یه تصادف کوچیک بوده
خساراتت رو میدم
منم که موقع عصبانیت هیچی حالیم نبود صدامو بردم بالا
+ریدم تو خسارت
خسارت برا چیمه تو تر زدی به ماشین خوشگلم
همین امروز خریده بودمش عنتر
پسره با صورتی قرمز از عصبانیت ازکنار ماشینش اومد سمتم که یه لحظه از حیبتش گرخیدم اومد نزدیکمو با چیزی که گفت اخمام بیشتر تو هم رفت......
نویسنده :دلیا
https://daigo.ir/secret/793780482
ارتباط با نویسنده 👆
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
#یاقوت
#پارت6
_خانوم چته برای یه ۲۰۷ دوهزاری داری منو میخوری زنگ بزن پلیس بیاد تکلیف مارو روشن کنه
به ۲۰۷ نازنین من میگفت دوهزاری
داشت آتیش از مغزم میرفت با این حرفش من اصلن آدم سبکی نیستم که صدام رو بندازم رو سرم ولی این دیگه داشت زیاده روی میکرد
تن صدام رو آوردم پایین و خیلی ریلکس گفتم
+آقای محترم اولا شخصیت برای هر آدمی لازمه که معلومه شما از این نعمت بهره نبردی دوما کسی باید ۲۰۷ منو مسخره کنه که یه پورشه زیر پاش باشه با مسخرگی ادامه نه یه دنا پلاس که فوقش دو قرون از ماشین من گرون تر باشه الان هم کار دارم میخوام برم چون دیرم شده وگرنه زنگ میزدم پلیس
خیلی خونسرد سوار ماشینم شدم و آخرین لحظه دیدم اون مرده از عصبانیت وضایع شدن قرمز شده و هر آن ممکنه دود از کلش بزنه بیرون
به دانشگاه که رسیدم گوشیم رو از کیفم در آوردم و زنگ زدم به هازال
+الو سلام هازال کجایی؟ پیدات نمیکنم
_من تو کلاسم خدا خفت کنه استاد اومده
+وای خدا الان میام خدافظ
بدو بدو به سمت کلاس رفتم و در زدم
_بفرمایید
+ببخشید استاد میشه بشینم
_خانم محترم پونزده دقیقه از وقت کلاس رفته چرا دیر اومدید
+استاد تصادف کردم ببخشید
_باشه دفعه آخر تون باشه
بفرمایید داخل
مرسی زیر لب گفتم و رفتم پیش هازال نشستم گفت_تصادف کردی
+ارع قضیش مفصله کلاس تموم شد بهت میگم
همون لحظه تقه ای به در کلاس خورد و یکی گفت
_استاد بیام تو
نگاه کردم ببینم کیه صداش اینقدر اشناس
که با دیدن همون پسرع چشام گرد شد
نویسنده:دلیا
https://daigo.ir/secret/793780482
ارتباط با نویسنده👆
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
#یاقوت
#پارت7
این فامیلی که ماله ..... هه اصلن ول کن مگه اونا فقط این فامیلی رو دارن کارت رو انداختم تو کیفم و به سمت هازال رفتم
قشنگ تو یه روز اینجوری با هم جور شدیم که نگو
بش که رسیدم گفتم :
+هازال بیا با هم بریم میرسونمت خونه داییت که...
پرید وسط حرفمو با خوشحالی گفت:
_وای فروش (مخفف اسم فرایه)خوابگاه برام جور شد فقط حدث بزن کجا ؟خوابگاه خودتون
+جییغ بیا بغلم یعنی دیگه هم خوابگاهی شدیم؟
_ارع دیگه فقط بیا بریم در خونه داییم وسایلم رو از اونجا بیاریم
+بریم
با هم به سمت ماشینم رفتیم و نشستیم توش
اونجوری که فهمیدم هازال تو بچگی پدر و مادرش رو از دست داده و داییش سرپرستیش رو قبول کرده و البته همچین هم با داییش رابطش خوب نیست
نـویـسـنـده :دلــیـــا🌱
https://daigo.ir/secret/793780482
ارتباط با نویسنده 👆
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
#یاقوت💍
#پارت8
از فکر درومدم و ماشین و روشن کردم و راه افتادیم
یهو هازال پرسید :
_راستی تو کافه وقت نشد از خودت بگی الان بگو :
خب من با پدر و داداش و زنداداشم و بچشون و نامادریم و دخترش زندگی میکنم و خانوادم تو خونه سرایدار یه عمارت بزرگن وقتی کوچیک بودیم مادرم مرد و پدرم برای اینکه یکی باشه مارو بزرگ کنه رفت زن گرفت و اون زن هم خودش به دختر دارع و منم میتونم با این دوتا خوب نیست
_اوه عزیزم تو هم مثل منی پس
+اوعوم
بلاخره رسیدیم به خونه دایی هازال
رفت تو خونه و سایلش رو آورد و حرکت کردیم به سمت خوابگاه هازال تا اونجا یکم خوابید چون یه ساعت راه بود
منم رفتم به فکر اون کارته که روش نوشته بود یامان گولسوی
این فامیلی صاحب های اون عمارتی هی که ما توش سرایداریم
و این اسم هم فکر کنم مال یکی از پسراشه که قبلاً هم بازی بچگیم بود ولی آخه اون الان استانبول هی و اینجا نیس
پس فقط تشابه اسمی هس
نویسنده :دلــــیــا 🪴
https://daigo.ir/secret/793780482
ارتباط با نویسنده👆
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
#یاقوت💍
#پارت12
نزدیک یه ساعتی اونجا زجه زدم
چیشد که یهو اینجوری شد من من بدون اون نمیتونم
فکری به سرم زد راهی بجز خودکشی برام نمونده بود
رفتم خونه که زن داداش نسرین رو دیدم زد تو صورتش و گفت
_چیشده دختر چرا چشات قرمزه گریه کردی ؟ یامان چیزیش سده؟
با صدایی که بخاطر گریه گرفته بود گفتم
+نه
_راستی اقا یامان رفته ترکیه میدونستی؟
+مهم نی
و رفتم خونه سویچ ماشین رو برداشتم و راه افتادم حدود نیم ساعت بعد به پرتگاه رسیدم ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم
پوزخندی به حال خودم زدم چیشد که به اینجا رسیدم یهو کنترلم رو از دست دادم و دادزدم
+چرااااااا لعنتی چرااا
چشمام رو بستم و جلو رفتم که حس کردم زیر پام خالی شد
و هفت هشت ثانیه بعد درد شدیدی توی سرم پیچید و دیگه هیچی نفهمیدم .....
نویسنده:دلیا
https://daigo.ir/secret/793780482
راه ارتباط با نویسنده
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
#یاقوت💍
#پارت11
_خب .... اوم ..چه جوری بگم .راستش نه عاشق نشدم و با یه ببخشید از پیش بچه ها بلند شدم هازال :چی شد یهو کجا میری
+ میرم بیرون هوا بخورم
_باشه زود برگرد
لباس رو پوشیدم و سوار ماشینم شدم خودم میدونستم مثل سگ دروغ میگم من عاشق نشدم ؟
هه
یاد یامان افتادم پسر گولسوی ها همون که از بچگی همدیگه رو دوست داشتیم ولی سه سال سال پیش اومد پیشم
فلش بک:
داشتم تو گوشیم چرخ میزدم که با اومدن اسم یامان رو گوشی با لبخند جواب دادم و گفتم :
+الو عشقم ؟
که با صدای سردش لبخندم محو شد
_سلام بیا حیاط پشتی کارت دارم
+خوبی یامانم ؟
_خوبم بزود بیا
+چی شده ؟
+بیا میفهمی
_اکی اومدم
بلند شدم و یواشکی به سمت حیاط پشتی رفتم که دیدمش
داشت گل رز هایی که با هم کاشته بودیم و بهشون میگفتیم گل عشق رو پر پر میکرد
اخمام تو هم رفت و گفتم :
+یااااامان چرا داری گلامون رو خراب میکنی ولشون کن
پوزخندی زد و گفت :
_وقتی عشقی نباشه گل عشق هم لازم نیست
+چی میگی برا خودت چرا عشقی نباشه ؟.
با چشمای بی حصش زل زد بهم و با بیرحم ترین حالت ممکن گفت
_من دیگه عاشقت نیستم خیلی وقته که دیگه دوست هم ندارم ازت متنفرم دختره لوس
بهتم زد چی میگفت اون که میگفت من تو رو بیشتر از خودم دوست دارم اشک تو چشام جمع شد
+ چ..ی میگی تو...هق ..تو که میگفتی بدون من نمیتونی تو میگفتی که..
_تمومش کن فرایه دیگه تو برام مهم نیستی
نه امکان نداشت یامان اینجوری بگه اون اون هنوز منو دوست داشت
+یامان تو .تو .چشمام نگاه کن و بگو دیگه دوسم نداری به چشمام نگاه کن
صداش یکم بالا رفت و صاف تو چشمام نگاه کردو شمرده شمرده گفت :
_من تاکید میکنم من دیگه عاشقت نیستم بلکه کاملا ازت متنفرم پوزخندی زد و ادامه داد اصلا از اولم دوست نداشتم بازی خوردی بچه جون
صدای تیکه تیکه شدن قلبم رو با گوشای خودم شنیدم افتادم روی زمین
ولی اون عین خیال هم نبود خیلی راحت از پیشم گذشت و رفت ....
نویسنده:دلیا
https://daigo.ir/secret/793780482
راه ارتباط با نویسنده👆🌸
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
#یاقوت💍
#پارت9
از فکر درومدم و یه آهنگ پلی کردم
زیر لب باهاش میخوندم
زیبای من تمام راه های رسیدن را به تو خراب کردم
حق با تو بود از اول اشتباهی انتخاب کردم بیچاره من که روی تو حساب کردم
بیچاره من که روی تو حساب کردم
در آتش عشقت خودم را ذره ذره آب کردم
اینقدر رفته بودم تو حس آهنگ که نفهمیدم کی رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم و داخل خوابگاه رفتیم تو اتاق خودمون با هماهنگی با بقیه یکی رو جای هازال فرستادیم و هازال رو تو اتاق خودمون نگه داشتیم
الان هی من بودم هازال و اطوسا و شبنم
من چه خوش شانس هستم که با دوستام تو یه اتاق بودم
با هم دستی به سرو روی اتاق کشیدیم ماشالا اتاق نبود که جنگل آمازون بود
اینقدر خسته بودم بقیه کار هارو به بچه ها سپردم و خوابیدم
با تکون دادن ینفر از خواب بیدار شدم
که هازال گفت :
_فروش بلند شو شام بخور
+گشنم نیس بزار یکم دیگه بخوابم
مشت آرومی به پهلوم زد و گفت:
_ وای ساعت 9 شبه تو ساعت 4 خوابیدی عجب تنبلی هستی ها
چشمام گرد شد راست میگه ها جدیدن خیلی تنبل شدم ها
از روی تخت بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم
نویسنده :دلــــــیا 🌱
https://daigo.ir/secret/793780482
ارتباط با من 👆🪴
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
#یاقوت💍
#پارت10
آبی به صورتم زدم تا یکم سرحال شم
رفتم پیش بچه ها دیدم دارن سفره پهن میکنن گفتم :
+به به چکردید همرو دیونه کردید
_بیا که چهار ساعته منتظریم از گشنگی مردیم بابا
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
+خب حالا انگار چکار کرده خوبه خودتون درست نکردید از بیرون سفارش دادید
و مشغول خوردن پیتزا شدیم و هر دقیقش با شوخیهای حال به هم زن ولی با حال هازال از خنده پهن زمین میشدیم
بانفش نفس گفتم
+وای....و.ا.ی هازال بسته مردم از خنده
_باشه ببین ساعت چنده؟
۲۲:۱۰
+وا چه زود گذشت
_اوهوم خیلی
اطوسا گفت :
_خب بچه ها بیاید یه بازی بکنیم
+چی مثلا
هازال گفت :جرعت حقیقت
همه قبول کردیم و شبنم رفت یه بطری آورد
+خب من میچرخونم
بطری رو که چرخوندم رو اطوسا و شبنم افتاد
شبنم :ج یا ح؟
اطی:ح
_خب بگو ببینم الان چند تا دوست پسر داری
اطوسا هم پس از جمع بندی های فکری گفت
_3تا ولی یکیشون از بقیه رسمی ترع
بطری رو که دوباره چرخوندیم افتاد به من و هازال
هازال:ج یا ح؟
من:ح
+خب تا حالا عاشق شدی ؟
_ریدم تو سوالت عنتر
+تفرع نرو جواب بده
_خب ...اوم....چه جوری بگم .راستشو بخوای....
نویسنده :دلیا 🪴
https://daigo.ir/secret/793780482
ارتباط با نویسنده 🪴👆
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
#یاقوت💍
#پارت11
_خب .... اوم ..چه جوری بگم .راستش نه عاشق نشدم و با یه ببخشید از پیش بچه ها بلند شدم هازال :چی شد یهو کجا میری
+ میرم بیرون هوا بخورم
_باشه زود برگرد
لباس رو پوشیدم و سوار ماشینم شدم خودم میدونستم مثل سگ دروغ میگم من عاشق نشدم ؟
هه
یاد یامان افتادم پسر گولسوی ها همون که از بچگی همدیگه رو دوست داشتیم ولی سه سال سال پیش اومد پیشم
فلش بک:
داشتم تو گوشیم چرخ میزدم که با اومدن اسم یامان رو گوشی با لبخند جواب دادم و گفتم :
+الو عشقم ؟
که با صدای سردش لبخندم محو شد
_سلام بیا حیاط پشتی کارت دارم
+خوبی یامانم ؟
_خوبم بزود بیا
+چی شده ؟
+بیا میفهمی
_اکی اومدم
بلند شدم و یواشکی به سمت حیاط پشتی رفتم که دیدمش
داشت گل رز هایی که با هم کاشته بودیم و بهشون میگفتیم گل عشق رو پر پر میکرد
اخمام تو هم رفت و گفتم :
+یااااامان چرا داری گلامون رو خراب میکنی ولشون کن
پوزخندی زد و گفت :
_وقتی عشقی نباشه گل عشق هم لازم نیست
+چی میگی برا خودت چرا عشقی نباشه ؟.
با چشمای بی حصش زل زد بهم و با بیرحم ترین حالت ممکن گفت
_من دیگه عاشقت نیستم خیلی وقته که دیگه دوست هم ندارم ازت متنفرم دختره لوس
بهتم زد چی میگفت اون که میگفت من تو رو بیشتر از خودم دوست دارم اشک تو چشام جمع شد
+ چ..ی میگی تو...هق ..تو که میگفتی بدون من نمیتونی تو میگفتی که..
_تمومش کن فرایه دیگه تو برام مهم نیستی
نه امکان نداشت یامان اینجوری بگه اون اون هنوز منو دوست داشت
+یامان تو .تو .چشمام نگاه کن و بگو دیگه دوسم نداری به چشمام نگاه کن
صداش یکم بالا رفت و صاف تو چشمام نگاه کردو شمرده شمرده گفت :
_من تاکید میکنم من دیگه عاشقت نیستم بلکه کاملا ازت متنفرم پوزخندی زد و ادامه داد اصلا از اولم دوست نداشتم بازی خوردی بچه جون
صدای تیکه تیکه شدن قلبم رو با گوشای خودم شنیدم افتادم روی زمین
ولی اون عین خیال هم نبود خیلی راحت از پیشم گذشت و رفت ....
نویسنده:دلیا
https://daigo.ir/secret/793780482
راه ارتباط با نویسنده👆🌸
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴🪴
#یاقوت💍
#پارت 13
با احساس صدایی بالای سرم چشمام رو باز کردم که نور خورد به چشمام و سریع بستمشون سرم به شدت درد میکرد و خیلی تشنم بود آروم لب زدم
+ا...ب
که پرستاری حیرت زده گفت
_بهوش اومدی؟
و با سرعت بیرون رفت
بعد از چند دقیقه چند نفری اومدن تو اتاق
یکی که روپوش سفید پوشیده بود اومد و شروع به معاینم کرد و گفت
+اسمت چیه؟یادت میاد ؟
هرچی فکر کردم اسمم رو یادم نمیومد
_نه چرا من اسمم رو یادم نمیاد چرا اینجام ؟
+حدود 9 ماهی هست که رفتی تو کما انگار که خودکشی کرده بودی یادت میاد چرا ؟
+م..ن خود...کوشی ...کما...م..ن...من کیم ؟
_هیس هیچی فعلا استراحت کن تا دوبارع میام بهت سر میزنم
فکر بکن ببینم اسمت یادت میاد؟
باشه ای زمزمه کردم
نویسنده :دلیا
https://daigo.ir/secret/793780482
راه ارتباط با نویسنده👆👆
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴🪴
#یاقوت💍
#پارت 13
با احساس صدایی بالای سرم چشمام رو باز کردم که نور خورد به چشمام و سریع بستمشون سرم به شدت درد میکرد و خیلی تشنم بود آروم لب زدم
+ا...ب
که پرستاری حیرت زده گفت
_بهوش اومدی؟
و با سرعت بیرون رفت
بعد از چند دقیقه چند نفری اومدن تو اتاق
یکی که روپوش سفید پوشیده بود اومد و شروع به معاینم کرد و گفت
+اسمت چیه؟یادت میاد ؟
هرچی فکر کردم اسمم رو یادم نمیومد
_نه چرا من اسمم رو یادم نمیاد چرا اینجام ؟
+حدود 9 ماهی هست که رفتی تو کما انگار که خودکشی کرده بودی یادت میاد چرا ؟
+م..ن خود...کوشی ...کما...م..ن...من کیم ؟
_هیس هیچی فعلا استراحت کن تا دوبارع میام بهت سر میزنم
فکر بکن ببینم اسمت یادت میاد؟
باشه ای زمزمه کردم
نویسنده :دلیا
https://daigo.ir/secret/793780482
راه ارتباط با نویسنده👆👆
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
#یاقوت
#پارت14
هر چی فکر کردم هیچی یادم نیومد
سرمم به شدت درد میکرد
چشمام رو از درد بستم ولی یه چیزی تو گوشم یه اسمی رو زمزمه میکرد که هی این صدا بلند تر میشد یهو انگار کسی در گوشم داد بزنه تو گوشم یکی بلند داد زد و اسمی شبیه یامان گفت
صدا هی بلند تر میشد یهو تمام خاطراتم جلو چشمام رژه رفت
اشکام سرازیر شد
بلند گریه میکردم اون صدا اون صدا دیگه اینقدر بلند شده بود که دیگه داشت گوشم رو کر میکرد
یع...یعنی الان 9 ماهه که یامان رفته؟
اون منو فراموش کرده
یهو پرستار ها همه ریختن تو اتاق یکی اومد که آرام بخش بهم تزریق کنه که از چشم مام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم
(نویسنده:همون لحظه تو خوای فرایه چه میگذره)
تو یه جای تاریک بودم که احساس نوازشی رو موهام رو حس کردم
به بابا سرم نگاه کردم
م..ما.مادرم بود یعنی مامانم زندس
با خوشحالی لب زدم :
+مامان
_چی به سر خودت آوردی چرا این شکلی شدی
+مگ چه شکلی عم
بزار یه دقیقه
دست کردم تو جیبم و اینم رو بیرون آوردم که رنگ صورتش پریدو مادرم گفت
_ن نه آینه نگاه نکن نه
به توجه اینم رو بالا آوردم صورتم کبود شده بود چه بلایی سر صورتم اومده بود یه نگاه تو آینه به مامان کردم
این این که مامانم نبود این ا.یین
جیغی وحشتناک کشیدم و خواستم فرار کنم که آن اون موجود دستمو............
نویسنده :دلیا
https://daigo.ir/secret/793780482
راه ارتباط با نویسنده🌵