eitaa logo
مـجـنـوט الـحـسـیـن(؏)🇮🇷
3هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
10.4هزار ویدیو
30 فایل
•{﷽}• خواب‌دید‌م‌کہ‌شدم‌زائربین‌الحرمین گفتم‌بہ‌خودم‌هرچہ‌صلاح‌است... حسین‌آرزوی‌حرمت‌کرده‌مࢪادیوانہ أنت‌َمَولاوأنَا…! هرچہ‌صلاح‌است‌حسین♥ . مداحیام🌿: @irmahAir_1_2_8 شروطمون: @fhosein_1_2_8 تبلیغات: @cherik_mediagsba_313 . پایان!ان شاءالله شهادت✨.
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴 _اهان از آشنایی باهات خوشوقتم گلم لبخندی زدم و گفتم +همچنین اسممو زیر لب تکرار کردو گفت _چه اسم قشنگی داری فرایه معنیش چیه؟ +ممنون عزیزم اسمم به ترکی یعنی نور ماه یا همون مهتاب _هوم چه قشنگ با هازال تو کافه کیک و قهوه سفارش دادیم و خوردیم و چون هر دو تنها بودیم با هم دوست شدیم به نظرم دختر خیلی خوبی میومد گفت چون دیر اومده خواب گاه گیرش نیومده ولی با یکی از اشناهاشون صحبت کرده و میخواد تو یکی از خواب گاه ها جاش بده منم بش پیشنهاد کردم بیاد خوابگاه ما اونم گفت که اگر جورشه میام همونجا _میگم که فرایه کلاس بعدیمون ساعت ۱۱ ست و ده دقیقه دیگه شروع میشه بیا بریم +باشه بیا بریم باهم رفتیم تو دانشگاه کلاس بعدی طبقه دوم سمت چپ بود رفتیم سر کلاس سر میز اول نشستیم یه نگاه به گوششیم کردم تا چند دقیقه بعد استاد اومد نویسنده :دلیا https://daigo.ir/secret/793780482 راه ارتباط با نویسنده 👆
. خداحافظ، تو این مدت که تونبودی من تک فرزند خونه بودم الانم نوبت توعه _ هر کی ندونه فکر میکنه تو همیشه بالا سرش بودی و همراهش. تو که هیچوقت خونه نبودی،اگرم بودی داشتی تو اتاق درس میخوندی... . بهرحال لبخند تیزی زدم و گفت: _ برو خداحافظ، خواهشا هم به تلفنا جواب بده . باشه دلیل این تذکراشونو میدونستم من مثل داداش خیلی زیاد به خانواده وابسته نبودم .البته به هیشکی نبودم. و دفعه ی قبل که برا طرح رفته بودیم پنج روز بمونیم دانشگاه کلا روزی دوبار زنگ میزدم که بگم زنده ام. رفتم و سوار اتوبوس شدم‌ بچها رو دیدم که پشت اوتوبوس رو کاملا غرو کرده بودن و برای منم جا نگه داشته بودن راستی . خودمو معرفی نکردم . من زینبم . زینب آرمانی هفده سالمه و کلاس یازدهمم . یدونه داداش دارم که ازم پنج سال یا هم بهتره بگم چهارسال و نیم بزرگتره . یه دختر تقریبا اجتماعیم که بعضی وقتا مغروریت و بد خلقی هم به خرج میدم . معمولا با کسایی که رو مخ یا زیادی با بقیه راحتن زبونم تنده و اینو همه بهم میگن . با آدمایی که نزدیک نیستم همیشه با اخم حرف میزنم. اما با آدمایی که نزدیکم بیشتر مهربونم. درس خوندنو جدی میگیرم و رشتم تجربیه هرچند خیلی از اشناها به جز مادر پدرم باهاش مخالفت میکردن . تا حالا همیشه برا خودم زندگی کردم و میشه گفت نصف عمرمم همیشه تو باشگاه ها و رشته های مختلف گذشته https://daigo.ir/secret/8561882643 نظراتتون رو بگید
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛 💛 🌼 بعد از رفتن آرمان منم به مامان کمک کردم که دیگه نزدیک های شب می شد و تا چند ساعت دیگه عمه اینا می رسیدن.... رفتم سمت اتاقم همینطور داشتم لباس هامو انتخاب می کردم متوجه اومدن یکی شدم! بلهههه خان داداش بود.... اومد سمتم و اونجوری که از صورتش مشخص بود! قرار یک حرف هایی بزن که باب دل بنده نیس و به خاطر همین اینجوری بروز می داد ازش پرسیدم چی شده که رفت رو تختم نشت و آغوشش رو برام باز کرد منم رفتم آغوشش! که گفت..... _ملیکا قراره امشب... +چی شده آرمان؟دقمم داری میدی! _خدانکنه قشنگم... قراره امشب امیر بیاد! +خب بیاد حالا این مگه استرس داره؟ _قراره امشب عمه تو رو از امیر خاستگاری کنه! ملیکا سکوت کرده و با تعجب داشت منو نگاه می‌کرد... از اتاقش رفتم بیرون.... خودمم اصلا حوصله مهمونی امشب رو نداشتم! چون قرار بود خاستگار واسه ملیکا بیاد... خوش نداشتم واسش خاستگاری بیاد چون هنوز ۲۰ سالش بود‌.... و باید بچگی میکرد هنوزم... ولی همه میگفتن وقت ازدواج شه!