أشکۍالفرَاقإلك،أنامشتاقإلك..
ازجداییپیشتگلایہمیکنم،دلمبراتتنگشده💔:)
#آقایاباعبــداللّٰــہ'!
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/
@fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم.
یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم....ایکاش میشد کاری کرد....
حتی تصور در کنار «نوید» بودن برام عذابآور بود
نوید پسرعموم بود، پسری بیبندوبار، اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد
که اگه استغفرلله، خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره
کسیباورنمیکرد...
پدرمم بهخاطر، شراکتیکه باعموم داشت،و
بهخاطر آینده خودش
اصرار داره که با نوید ازدواج کنم
نوید یه هر هفته با چندنفر دوسته، چهطور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم
چند بار خودکشی کردم، ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبتخلاص نشم
دیگههیچراهیبهفکرمنمیرسید....
دراتاقبازشد،مامانمبود،
هیچوقت نذاشت مامان صداش کنم،
به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنشو بالا
میبره
«زیبا»:_صبح بخیر «رها» جان.... نوید زنگ زده به بابات، اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون
_صبحبخیر
زیبا: _عع رها!بابا اجازه داده، اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه
_بیخود کرده، من جایی نمیرم.... زیبا جون یعنی من آدم نیستم، از من نباید کسی سوالکنه؟؟
(زیبااومدکنارمنشستوبغلمکرد)
زیبا:_عزیزدلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم
_خوشبختی؟ مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟
زیبا:_کافیه دیگه ، لطفا دوباره شروع نکن،
الانم کاراتو انجام بده،که شب با نوید بری
بیرون!!
(زیبا بلند شد و رفت و درو محکم به هم کوبید، منم سرمو گذاشتم زیر بالشو شروع کردم گریه کردن)
هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد، در باز شد و «هانا»، خواهر کوچیکم وارد اتاق شد
تنها کسی که منو درک میکرد هانا با سن کمش بود
هانا:_خواهر جون، مامان گفته که کمکم آماده بشی
(اشکازچشمامسرازیرشد):
_باشه
با رفتن هانا، رفتم یه دوش گرفتم
یه لباس خیلی سادهای پوشیدم،
موهامو دماسبی بستم. صدای زنگ آیفونو از اتاقم شنیدم. رفتم لبپنجره، نگاه کردم
نوید دم دره
چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاق شد..
زیبا:_رهاجان، زود باش نوید منتظره
(یه نگاهی به لباسو تیپم انداخت)
_الان این شکلی میخوای بری همراش؟قرار نیست بری مراسم ختمااا، میخواین
برین مهمونی خوب مگه اشکالی داره؟
(زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر، رنگ صورتی جلو باز، با یه تیشرت سفید و شال سفید برداشت)
_عوض این لباسای مسخرهات، اینارو بپوش، درضمن یه رنگو لعابی هم به صورتت بزن
(بعد از اتاق رفت، میدونستم اگه چیزی بگم
بازم فایدهای نداره، لباسا رو عوض کردم و کمی آرایش کردم رفتم پایین)
نوید تو سالن روی مبل نشسته بود
با دیدنم از جاش بلند شد
نوید: _سلام رها جان خوبی؟
(منم خشک و بیروح جوابشو دادم):
_سلام
زیبا: _خوب برین خوش بگذره بهتون
#پارت_اول
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
نوید:_خیلی ممنونم، فعلا با اجازه
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...
از شهر داشتیم خارج میشدیم، استرس
عجیبی گرفتم، نمیدونستم کجا داریم میریم
حتی غرورمم اجازه نمیداد ازش چیزی بپرسم
بعد از دو ساعت رسیدیم به یه باغ خارج از شهر...نوید چند تا بوق زد، یه نفرم از داخل باغ درو باز کرد
یه عالم ماشین داخل باغ بود...
صدای آهنگ و جیغ از داخل حیاط میشنیدم. قلبم به تپش افتاد
نوید: _پیاده شو عزیزم
از ماشین پیاده شدیم
رفتیم سمت ورودی
که نوید کیفمو کشید
_چیکار میکنی؟؟؟
نوید:_کیفو گوشیتو بده بزارم داخل ماشین
(میدونستم، منظور حرفش چیه، میترسید،
یه موقع از کاراش فیلم بگیرم)
_راحتم همینجوری بریم
اومد جلوم و یه لبخندی زد و از داخل دستم
گوشیوبرداشت، کیفمم از دوشم گرفت
نوید:_حالا بریم عزیزم
بعد حرکت کردیم، درو باز کردیم
همهجا تاریک بود و با رقصنور فقط میشد آدما رو دید...دختر و پسر درحال رقصیدن و جیغ کشیدن، بودن. پاهام سست شد، نمیتونستم یه قدم دیگهای بردارم.
یهدفعه یه آقایی اومد سمتمون:
_بهبه اقا نوید، کم پیدایی داداش
نوید:_سلام شاهرخ جان خوبی!درگیر کاریم دیگه
شاهرخ:_به هرحال خوشحال شدم اومدی
شاهرخ یه نگاهی به من انداخت اومد سمتم، دستشو دراز کرد، که نوید دستشو گرفت
نوید:_داداش، نامزدمه
شاهرخ:_ببخشید داداش، فکر کردم...
نوید:_بیخیال، حالا نمیزاری بیایم داخل؟
شاهرخ:_بفرماین، خیلی خوشاومدین
نفسم داشت بند میاومد،
پشت سر نوید حرکت کردمو یه جایی نشستیم
نوید:_همینجا باش الان میام
از داخل اون نور کم اصلا متوجه نشدم که کجا رفت...بعد از مدتی برقا روشن شد
دلم بهحال اون دخترایی که وسط بودن و عروسک دست اون حیوونا شده بودن میسوخت
یهدفعه دیدم یه گوشه یه دختری داشت دستو پا میزد. رفتم سمتش نشستم کنارش
_خوبیخانمی
انگار تهوع داشت. زیربغلشو گرفتم
#پارت_دوم
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
رفتم سمت در ورودی درو باز کردم بردمش لب استخر صورتشو آب زدم، بعد چند ثانیه بالا آورد
نگاهم کرد، چشماش پر از خون بود
_تو که اینقدر اوضاعت خرابه، چرا این
مزخرفاتو میخوری؟
+مشخصه که بار اولته اومدی اینجا
_چند سالته؟
+مگه سن مهمه،؟؟
_چرا همچین کارایی میکنی،حیف تو نیست؟
(لبخند تلخی زد و بلند شد و رفت داخل خونه)
اعصابم بههم ریخته بود، رفتم داخل
ساختمون تا نوید و پیدا کنم، بهش بگم بریم خونه. همهجا رو گشتم پیداش نکردم.از پلهها رفتم بالا همینجور به عقبم نگاه میکردم که کسی همراهم نیاد...نوید رو دیدم...
نویدلبخندیزد:
_کاری داشتی عزیزم
اشک تو چشمام جمع شده بود:
_تو که اینقدر کثیفی، منو میخوای چیکار؟؟
نوید: _چون تو با همه فرق داری
نزدیکم شد، از پلهها رفتم پایین، درو باز کردم، با تمام سرعت دویدم سمت در حیاط. در قفل شده بود....میکوبیدم به درو گریه میکردم و فریاد میزدم...
_درو باز کنین بیشرفا، درو باز کنین پسفطرتا 😭😡
&خانم چیکار میکنین،؟
(همونجورکههقهقمیزدم):
_بیا درو باز کن
&شرمنده، اقاشاهرخ باید اجازه بده
_همهتون برین گم شین درو باز کن
نوید:_بیا سوارشو میبرمت
_من با تو هیچ گورستونی نمیام
نوید:_باشه هرجور راحتی، اینجا هرکی میادباید همراه همون نفر بره، وگرنه نمیزارن تنها بره
سوار ماشین شد و اومد سمت در
منم رفتم عقب ماشین سوارشدم و رفتیم.
توی راه فقط صحنهها یادم میاومد، حالم داشت بههم میخورد...
_بزنکنار
نوید:_اینجا جای وایستادن نیست!
_حالمبده، بزن کنار لعنتی
ماشین ایستاد و پیاده شدم، رفتم یه گوشه
نشستمو بالا آوردم.... نوید یه بطری آب آورد برام. دست و صورتمو شستم و دوباره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...تا برسیم خونه سرمو به شیشه تکیه داده بودمو گریه میکردم💔😭
نزدیکای ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه..
#پارت_سوم
#تلنگرانه💔
یهبندهخداییدختـرکوچیکداشـتدخترش مریضبود
بچـهاشفلـجبود💔
همهبهشگفتننبـرشاونجا!
گفت:نـه!میبرماونجاخودحضـرت رقیـه(س)شفـاشمیده
دختـرشوبردشدمشـقحرمبیبی،
خادمهایحـرممیگفتنهرروزبچـهبهبغلمیومد زیـارتبعدچندروزیهـومیبیننداومدهامابچه باهاشنیست:)!
باباههشروعمیکـنهبهدادزدن
دادمیـزنهمیگه:
کیگفتهتوجـوابمیدی:). . . 💔
کیگفتهتوشفـامیدی:) . . .
مـنپاشدماومدمحرمتهمهگفتننبرشگفتمنه! رقیه(س)دخترموشفامیده:). . . 💔
الانبلیطگرفتمامـروزدارمبـرمیگردم،آخهباچه روییبرگردم؟!💔
برگشتهتـل
دیددخترشدارهدوراتـاقمیدوهوگریهمیکنه
بچهایکهفلـجبودههااا!
دخترهبهباباشمیگه:چرامنـوولکردیرفتی؟
باباههمیـگه:توچطورمیتونیراهبریعـزیـزبابا؟
دخـترشمیگه:توکهرفتیتنهـاشدمترسیدم
خیلیگریـهکردمیهویهدخـترکوچولواومد
گفت:چیشده؟
گفتم:بابامرفتـهتنهاممیترسم
گفت:باباتالانمیـادبیاتااونموقعباهـمبازیکنیم
گفتم:منفلجـمنمـیتونم
گفت:عیبـیندارهبـیا
یهودیدممیتونمراهبـرمباهـمکلیبازیکردیم🥺😍
قبلاینکهتـوبیای
گفت:باباتدارهمیـادمندیگهمیرم
ولیبهباباتبگودیگهسـرمدادنزنه🙂💔
کسی سر یتیم دادنمیزنه😭😭😭💔
#حضرت_رقیه(س)
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/
@fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل من لک زده برای حرم💔ٌ
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/
@fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
حجآبزیبآیےاتراباپارچہ
هاےسخت پنهاننمیکند بلکہشمـابهخاطـرخدااززیبایے
هاےخودمراقبت میکنید
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/
@fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمبهتو...(:
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/
@fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن