🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
سلام حضرت مادر. امروز که روز شماست از پسرتان خبر گرفتهاید؟ همان پسر که بهترین الگویشان شمایید. امروز پرسیدهاید چقدر تا فرج باقی مانده؟
بیبی جان، میدانم که بیمعرفتیم. شما در آن کشاکش مرد و نامرد، فرزندتان حضرت منجی، را صدا زدهاید اما ما در شادی و غم به یاد نداریم صاحبی داریم.
بانو شما که آبرودار محضر کبریایی هستید، به یمن میلادتان به نیت عیدی ریزهخواران از ساحت کرامت الهی بخواهید ظهور را روزیمان گرداند.
#فرج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#میلاد_حضرت_زهرا سلام الله علیها
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
#زینتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_37 گوشی را روی تخت پرت کردم. نباید می
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_38
خدا میدانست چقدر سبک شدم.
_دختر چند روزه ازت خبر ندارم اندازه یه شاهنامه ماجرا داشتی.
_سعیده، به نظرت با این فرید چی کار کنم؟
_یعنی چی چی کار کنم؟ مگه هنوز بلاکش نکردی؟
_نه باب. وقتی اون چیزا رو گفت، دیگه حتی جرات نمیکنم پیامشو باز کنم.
_باز نکن بلاکش کن. دختر اون تو رو میشناسه. از طریق نادیا حتی میتونه شمارهتو بگیره. کات کن و خلاص.
_آخه از همین میترسم. میترسم بلاکش کنم شمارهمو بگیره و دست از سرم بر نداره. سعیده بابام بفهمه بیچارهم.
گوشی را از میز برداشت و به طرفم گرفت.
_باز کن پی امو. ببینیم چی نوشته؟
باز کردم چندین پیام ردیف شده بود.
_کجا رفتی پس؟ باز که چموشی میکنی. انگار مجازیت با واقعیت داره یکی میشه.
_الو دخی منتظرتم.
_عشقم، کشتی منو جواب بده.
پیامهای زیاد دیگری هم بود. حرصم در آمده بود. سعیده وادارم کرد همان طور که میخواست جواب بدهم.
_من همونم که دیدی همون قدر چموش. همین جا همه چیو تموم میکنم. به سلامت.
آنلاین بود و سریع جواب داد. پشت سر هم مینوشت و جمله جمله میفرستاد تا قبل از مسدود کردنش حرفهایش را بفهمم.
_یه لحظه صبر کن.
_کاش نمیگفتم کی هستم و همون جور مهربون میموندی.
_قصدم از نشونی دادن فقط این بود که بیشتر با هم آشنا بشیم.
_اگه نمیخوای قبول. مثل قبل فقط مجازی ادامه بدیم. خب؟
نوبت من بود که جوابش را بدهم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_38 خدا میدانست چقدر سبک شدم. _دختر چ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_39
_اشتباه کردی آقای مجازی. چند ماه بود که هی گفتم نمیخوام آدم واقعی بشم. هیچ جا توی واقعی با کسی نمیرم. حالا که این اشتباهو کردی دیگه بزن به چاک.
مسدودش کردم. امیدوار بودیم با این توضیحات که در مورد اشتباهش گفته بودم دست از سرم بردارد. بعد سعی کردم با خلبازیهای دخترانه و بزن و بکوب روحیهام را درست کنم. خوشحال بودم که سعیده را کنارم داشتم.
شب، سر میز شام، گوشیام زنگ خورد. میدانستم پدر به گوشی جواب دادن وقت غذا حساسیت دارد. بیصدا کردم و فقط متوجه شدم که شماره ناشناس است. باز هم استرس گرفتم که اگر سامان باشد چه کنم. پدر بعد از شام جلوی تلویزیون نشست. خواستم از سر میز بلند شوم که مادر دستم را گرفت و بسته قرصی را جلویم گذاشت.
_ترنم، این قرصو تا دو هفته هر شب یکی بخور بعد بهم بگو وضعیتت چطوره. ببین مادر من و بابات هر جا و هر جور که فکر کنی به کمک نیاز داری، کنارتیم. خواهش میکنم نذار به جایی برسی که دیگه دیر شده باشه.
_چشم مامان. روم نمیشه بگم حواسم هست ولی همیشه روی شما حساب میکنم.
از جا بلند شد و صورتم را بوسید. آرامشش آرامم کرد. تا آخر شب همان شماره ناشناس چندین بار زنگ زد و جواب ندادم و جزو لیست سیاه گذاشتمش. آخر شب پیامک داد.
_دختر خوب جواب منو بده. لااقل بذار حرف بزنیم و قانعم کن که چرا نباید ادامه بدیم.
به سفارش سعیده نباید هیچ جوابی میدادم. وقتی دید هیچ جوابی نمیدهم، شروع کرد به زبانبازی با پیامک. اگر در شرایط قبل از آن مهمانی بودم شاید راحت نرم میشدم و دوباره با او ارتباط میگرفتم اما دیگر از مردها متنفر شده بودم و تحملشان برایم سخت بود.تا روز بعد، او همچنان راه و بیراه پیامک میداد و من بدون جواب حذف میکردم که مرورشان تحریکم نکند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🍁🍂❤
❤
🍂
مسائل قدیمی را از ذهن خود پاک کنید!
اسم تمامی افرادی را که از آنها دلگیر
و عصبانی هستید بنویسید و پیش خودتان نگه دارید.
هربار باز خواستید یادشان بیفتید
به این فکر کنید که انها الان دارند
زندگی خودشان را میکنند و عصبانیت شما
فقط روح شما را آزرده و کدر میکند.
مشغول بودن به اتفاقات گذشته،
فقط توان و نیرو را هدر می دهد.
دیگران را همان طور که هستند بپذیرید
و سعی نکنید آنها را تغییر دهید
هر اتفاقی بود تمام شد رفت،
ذهنتان را با این همه انرژی منفی پر نکنید
قلبتان را سبک کنید
و به روزهای خوبِ آینده فکر کنید ...
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_40
ظهر که پیاده از کلاس بسکتبال برمیگشتم، سر کوچه با دیدن سامان از حرکت باز ماندم. همه این گرفتاریها از چت کردن تا مهمانی، شماره و آدرسم همه زیر سر نادیا بود. خونم به جوش آمد. سرم را پایین گذاشتم و باز به راهم ادامه دادم. از کنارش گذشتم. سوت کشیدهای زد.
_چه خانوم سر به زیری. تو رو خدا زیر پاتو نیگاه کن.
توجهی نکردم. اما او دستبردار نبود. دوید و جلوی من ایستاد.
_با توام ترنم. چرا جواب منو نمیدی؟ اصلا بیا دعوا کن ولی جواب بده.
__سر بلند کردم و با اخم نگاهش کردم.
_من شما رو میشناسم آقا؟
_چته تو؟ مخت جایی خورده؟
_ببین آقای نامحترم. اگه یه بار دیگه پیام بدی یا این جوری مزاحمم بشی، کاری میکنم از حماقتت پشیمون بشی.
_من هیچ جوری پشیمون نمیشم. سیریشتر از این حرفام. من از اول تو رو میشناختم و انتخابت کردم. به همین خاطر با توپ و تشر و ناز کردنای تو عقب نمیکشم. هر چی ناز کنی، من خریدارم خوشگل من.
هولش دادم و راهم را باز کردم.
_بکش کنار. من ناز نمیکنم. گفتم که حواست جمع باشه. اگه تنت میخاره امتحانش مجانیه.
خنده بلندی سر داد.
_جون. اگه تو بخوای بزنی با کمال میل امتحان میکنم.
_خدا شفات بده. اینو جدی گفتم. برو پی کارت. دیگه هم دنبال من نیا.
_خب کارم به دست آوردن دل توئه دیگه. الان پی کارمم.
_دیوونه دست از سر من بردار.
به طرف خانه دویدم. متوجه شدم دیگر دنبالم نمیآید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪