eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
876 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎⚜💎⚜💎⚜💎⚜💎⚜💎⚜ سلام و عذرخواهی بابت دو روزی که پارت‌گذاری انجام نشده. فکر کنم باید یه فکری واسه نظم پارت‌گذاری بکنم وگرنه به خاطر مشعله‌ها بدقول میشم. یه چیزی ذهنمو درگیر کرده. اونم اینکه زمان رمان‌های قبلی هر وقت پارت گذاری به تاخیر می‌افتاد، خواننده‌های عزیز با پیام یادآوری می‌کردن. سوالم اینه که این رمان رو اصلا می‌خونید آیا؟ اصلا واستون جذابیتی داره آیا؟ نکته ای مد نظرتون هست در موردش آیا؟ منتظر جواب‌ها و نظراتتون هستم. چه توی پی‌وی: @zeinta_rah5960 چه توی ناشناس تازه تولید شده: http://unknownchat.b6b.ir/5993
⚠️فرزند شما آینه تمام قد رفتار شما است 🔺 فرزندت خیلی دروغ میگه! 🔻 چون خیلی بهش گیر میدی☝️ 🔺اعتماد به نفس نداره! 🔻چون تشویقش نمی کنی🙄 🔺کم حرفه! 🔻چون باهاش حرف نمی زنی👌 🔺خسیسه! 🔻چون بذل و بخشش را بهش یاد ندادی😕 🔺ترسو شده ! 🔻چون همیشه طرفداریشو می کنی 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_41 فردای آن روز هم سر کوچه بود اما من
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 بیشتر حرص خوردم. _تو چی می‌خوای از جونم؟ _محبت _محبت؟ خیلی خری. از کسی که تهدیدش کردی محبت می‌خوای؟ _اجازه میدی بهت زنگ بزنم با هم صحبت کنیم. _نه. نمی‌خوام صداتو بشنوم. _من دوست دارم. این‌قدر باهام بدقلقی نکن. فقط باهام حرف بزن. اگه حرف نزنی، مجبور میشم هر روز بیام دم خونه‌تون تا راضی بشی. از او و کارهایی که می‌توانست بکند ترسیده بودم. او را از لیست سیاه خارج کردم. نیم ساعت بعد زنگ خورد. نمی‌دانستم جواب بدهم یا نه. قطع شد و دوباره تماس گرفت. جواب دادم. از ترس و عصبانیت نفس نفس می‌زنم. _جانم. حتی صدای نفساتم دوست دارم. خوبی عزیزم؟ _حرفتو بزن. _ترنم. جواب ندادم. چند بار دیگر صدا زد. از اینکه اسمم را صدا می زد، حالم بد می‌شد. _جواب بده ترنم. خواهش می‌کنم. _گفتم حرفتو بزن‌. _خب بابا. ببین ترنم، من آدم بی‌شعوری نیستم.حتی اگه بخوایم همدیگه رو ببینیم، حواسم به خط قرمزات هست. من فقط می‌خوام کنارت باشم و تو رو داشته باشم. من می‌دونم تو دختر پاک و بی‌نظیری هستی. برای همینم دلمو بردی. من حتی نمی‌خوام مثل بقیه مزاحمت باشم و درگیرت کنم. دوست دارم رفاقت کنیم مثل دو تا رفیق. خواهش می‌کنم دست رفاقتمو رد نکن. چه باید می‌گفتم؟ حرف‌های قشنگی بود و به دل می‌نشست اما من دیگر دختر خام قبلی نبودم. از حیله‌ای این مرد می‌ترسیدم. صدایش دوباره در آمد. _هستی ترنم جان؟ رفیقم می‌مونی؟ _اگه بگم نه میری پی کارت؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _معلومه که نه‌. سعیمو می‌کنم راضیت کنم. _من باید بخوابم. ادامه نده. _باشه عشقم. خوابای خوش ببینی. بدون خداحافظی قطع کردم. سردرد کرده بودم. چرا فکر می‌کردم فضای مجازی امن است و خطری ندارد. اگر امن بود، چطور گرفتار شده بودم؟ با خوردن مسکن خوابم برد. صبح کلاس نداشتم و دیر بیدار شدم‌. گوشی را برداشتم. به طرف آشپزخانه رفتم. باید صبحانه می‌خوردم و برای حامد آماده می‌کردم. ناهار هم روزهایی که کلاس نداشتم و ثریا نبود با من بود. مشغول صبحانه بودم. شروع کردم به سرک کشیدن در فضای مجازی. گوشی زنگ خورد. سامان بود. _سلام عشقم. صبح زیبات به خیر. _علیک _ دیدم آنلاینی گفتم بهت زنگ بزنم و صبح به خیر بگم. _تو کاری نداری که همش آنلاین بودن ملتو دید می‌زنی؟ _قبلاً هم گفتم. کارم به دست آوردن دل توئه. پس آنلاین بودنتو چک می‌کنم. خوبی؟ _نه کلافه‌ام از دستت‌. _سامان بمیره این طور تو رو کلافه نکنه. زبان بازی اش برایم قابل هضم نبود. با او چه می‌کردم. _می‌خوای بعداً زنگ بزنم که کمتر اذیت بشی؟ _چیزی که من می‌خوام اینه که دیگه زنگ نزنی. _فکر دل منم بکن. گناه دارم آخه. _بسه. خداحافظ. صدای خنده‌اش در گوشم پیچید. قطع کردم. تماس‌های او تا آخر هفته ادامه داشت و من به همان شکل سر بالا و عصبی جوابش را می‌دادم. با چت‌هایی که قبلا داشتیم، خوب می‌دانست چه وقت‌هایی می‌تواند تماس بگیرد. همان مجنون بازی‌ها را ادامه داد تا آنکه شنبه صبح تماس گرفت و دل به دریا زد. _سلام. عزیز دل سامان چطوره؟ دلم می‌خواست می توانستم گلویش را بجوم تا چنین حرف‌هایی از او نشنوم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست عِرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری.
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_43 _معلومه که نه‌. سعیمو می‌کنم راضیت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _سلام. _ممنون منم خوبم. خوبه که احوالمو می‌پرسی. باز هم از خنده‌های چندش آورش تحویلم داد. با سکوتم ادامه داد. _امروز زنگ زدم بگم یه سوپرایز واست دارم. کی و کجا بهت برسونم؟ _سوپرایزت ارزونی خودت. من جایی نمیام. _جوجه من، قرار نبود حالمو بگیری. _من جوجه نیستم. همچین قراریم نذاشتم. _خب حالا. پلنگ جان، بعد از ظهر ساعت چهار میام دم پارک محله‌تون فقط یه نیم ساعت توی ماشین بهت برسونم سوپرایزمو و برو. _انگار نمی‌فهمی نه؟ چند بار بگم جایی نمیام؟ _اَه ترنم. نزن تو ذوقم. نمی‌دونی با چه ذوقی واست هدیه آماده کردم. یه خبر توپم دارم. عصر منتظرتم. می‌بینمت جانم. خداحافظ. بدون آنکه منتظر جوابم بماند قطع کرد. کلافه و پر استرس شدم. من نباید  سر قرار می‌رفتم. دوباره قرص خوردم. اگر مادر می‌فهمید قرص را سر خود اضافه مصرف کردم، عصبانی می‌شد ولی در آن زمان چیزی که بیشتر می‌توانست او را عصبانی کند، رفتن سر قرار با یک پسر بود. به سعیده زنگ زدم و از او راهنمایی خواستم. _ترنم تو یا واقعاً خری که هیچی نمی‌فهمی یا مثل گوسفند که هر طرف بکِشنت میری. _ول کن سعیده بگو چه گِلی به سرم بگیرم. _ترنم، این آدما که با تهدید عکس و این چیزا دخترا رو رام می‌کنن خطرناکن. ممکنه بلایی سرت بیاره. اونوقت آبروی خودت و خانواده‌ت میره می‌فهمی؟ _می‌فهمم ولی بگو چی کار کنم؟ _به بابات یا مادرت بگو. ازشون کمک بخواه. _اگه بفهمن منو می‌کشن. تازه دیگه بهم اعتماد نمی‌کنن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_44 _سلام. _ممنون منم خوبم. خوبه که اح
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _آخرش که چی؟ این پسره با این مدرکی که ازت داره دست از سرت برمی‌داره‌؟ دیرتر بفهمن یا کس دیگه‌ای بهشون بگه بهتره. _سعیده من می‌ترسم. _خب دیوونه چون می‌ترسی میگم به پدر و مادرت بگو. فوقش می‌خوان یه مدت بهت سخت بگیرن. بهتر از اینه که افسارتو بدی دست این مرتیکه. اون هم آبروتو می‌بره هم اعصاب و احساساتو داغون می‌کنه. با سعیده بعد از کلی سفارش که برای اطلاع دادن به پدر و مادرم کرد، خداحافظی کردم. فکر و خیال امان نمی‌داد. باید انتخاب می‌کردم سرزنش و بی‌اعتمادی خانواده یا استرس مدام و ریسک بی‌آبرو شدن بلاهایی که ممکن بود سرم بیاید. تا ظهر مدام درگیر بودم. با ورود مادر به خانه استرس گرفتم. از روی مبل بلند شدم. سلام سرسری کردم و به طرف آشپزخانه حرکت کردم که مادر بازویم را گرفت. _ترنم، ببینمت. چرا رنگت پریده؟ چیزی نگفتم. بغض پشت گلویم خود را هلاک کرده بود. فورا معاینات اولیه را انجام داد. دستم را گرفت و نشاند. _ترنم چی شده دوباره؟ بازم که حالت بده. باز هم سکوت کردم. _پاشو ببینم. برو از اون قرصا که بهت دام یکی بخور. بعدش بیا مو به مو بهم بگو چی شده که چند وقته این جوری میشی. سرم را پایین انداخت و با صدایی پایین جواب دادم. _من قرصو صبح خوردم. دستم را بین دستش گرفت‌. _ببینمت‌. ترنم چی شد که قرصو صبح خوردی؟ جواب بده. دانه‌های اشک از یکدیگر سبقت گرفتند و تا روی دست‌های مادر هم رسیدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پیامبر اسلام حضرت محمدصلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم می‌فرمایند: « هر کس به صورت زنش سیلی بزند، خداوند به آتشبان جهنم دستور می‌دهد تا در آتش جهنم هفتاد سیلی بر صورت او بزند.» 📖مستدرک الوسائل،جلد۱۴، صفحه۲۵۰ 🍃🌸🍃 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_45 _آخرش که چی؟ این پسره با این مدرکی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 دانه‌های اشک از یکدیگر سبقت گرفتند و تا روی دست‌های مادر هم رسیدند. مادر خوب می‌توانست آرامش بدهد. در آغوشم گرفت و مدتی هیچ نگفت تا اشکم تمام شد. حامد به سالن آمده بود و با تعجب به ما نگاه می کرد. _مامان آبجیو دعوا کردی؟ _نه مامان‌جان. آبجی حالش خوب نیست. داره گریه می‌کنه. الان خوب میشه. شما میشه بری دنبال نخود سیاه؟ _آها. برم تو اتاقم تا حرفای شما رو نشنوم. مگه نه؟ _آفرین به پسر عاقلم. ممنون که حرفمو گوش میدی. حامد رفت و مادر مرا از آغوشش جدا کرد. _اگه حالت بهتره، گوش میدم. مجبور شدم کل ماجرا را برای مادر تعریف کنم‌. چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود و غم بزرگی به چهره‌اش نشست. حرفم را که تمام کردم، سکوت حکم‌فرما شد. سرم را پایین گرفتم. کمی گذشت. _اون عکسو نشونم بده. _نه مامان خواهش می‌کنم. _ترنم چی میگی؟ باید بدونم چه عکسیه که باهاش تهدیدت می‌کنه. عکس را از قسمت مخفی گوشی به مادر نشان دادم. با حرص چشم‌هایش را بست و به هم فشرد. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش فرو آمد که دلم را لرزاند. من باعث اشک مادرم شدم‌. کاش آن روز عقلم درست کار می‌کرد و نمی‌رفتم. مادر بلند شد و به طرف آشپز خانه رفت. مشغول چیدن میز ناهار شد. به کمکش رفتم تا بتوانم از او بپرسم تکلیفم چیست که پدر وارد خانه شد. مادر بی‌هیچ حرفی ناهار را کشید و خوردیم. پدر چند باری از سکوت و ناراحتی مادر پرسید اما او حرفی نزد. بعد از ناهار پدر آماده رفتن شد که مادر دستش را کشید و به اتاقشان برد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪