eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
ای آبِروی عالمین خورشیدِ شهرِ کاظمین ای آسمانِ دیده‌ات بارانی از بهرِ حسین درصحنِ گوهرشاد تا میآیم از باب‌الجواد گویا به صحنت میرسم از مدخلِ باب‌المراد (ع)💫🌺 (ع)🌺 💫🌺 ♨️ @Maddahionlin 👈
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_73 از خشم گُر گرفتم‌. مشتم را روی میز
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 سوییچ را به طرفم گرفت. _بیا ارشیا داد. گفت بشین تو ماشین. بیرون تنها نمون. لبم را کج کردم و ادا در آوردم. _اوهو به اون فضول چه ربطی داره من کجا موندم؟ _ترنم، خداییش اونجا جا بود شما نشستین؟ اما خوشم اومد زود پا شدی و اومدی. من و ارشیا چرت و پرتای اون عوضیا رو می‌شنیدیم. خون می‌خوریم از حرفاشون. اون دو تا خنگو بگو همین جوری نشستن. _این از خلاقیت آقا داوود بود که ما رو ورداشت آورد اونجا. آخ بدم میاد مجلسو کردن خر تو خری. _الان ما خر بودیم شمام خر دیگه. _پررو نشو. خر فقط برازنده‌ شماست. من که اون تو نیستم. _حواست هست؟ بابا اینام هستنا. _من به بزرگترا چی کار دارم. حرفم اونایین که چشم درآوردن همه رو دید می‌زنن و یه عده که خودشونو حراج می‌کنن واسه اون چشم در اومده‌ها. بلند خندید.دوباره سوییچ را به طرفم گرفت. _بگیر بابا. می‌خوام برم تو‌. اینجا وانیستا. شوخی کردم ارشیا نداد. بابا داد. خیالت راحت شد؟ برو می‌خوام برم. _مرض داری؟ _آره. معلوم نیست؟ می‌خواستم حرصتو در بیارم. "روانی" نثارش کردم و به ماشین عمو رفتم. منتظر ماندم تا مهمانی تمام شود. هنوز تمام نشده بود که عمو با حامد به طرف ماشین آمد. _عمو جان، حامد بهونه‌تو می‌گیره. آرودمش پیشت. حامد که داخل ماشین آمد، بهانه گرفت. تماسی با مادر گرفتیم و بعد برایش قصه‌ای من‌درآوردی گفتم که با آن در آغوشم خوابید. مهمانی تمام شد. عمو همین که در ماشین نشست، گفت که عزیز جون و آقاجون قرار است با عمه حمیده بروند و من و حامد را عمو با خودش ببرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_74 سوییچ را به طرفم گرفت. _بیا ارشیا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 زن‌عمو کنارم نشست و احمد کنار او ارشیا هم جلو‌. کمی که در سکوت رفتیم، زن‌عمو رو به من کرد. _ترنم، ناهید چی می‌گفت؟ _ناهید؟ آها. چیز خاصی نگفت. در مورد مامان اینا و سفرشون پرسید. _یعنی در مورد پسرش چیزی نگفت؟ _چی؟ چی باید می‌گفت؟ _بدم میاد خودتو می‌زنی به اون راه. کل مهمونی فهمیدن ناهید تو رو واسه پسرش کاندید کرده. می‌خوای بگی نفهمیدی؟ اگه نفهمیده بودی چرا با اون دخترا سر این ماجرا بحثت شد. _زن‌عمو، شما که دیدین من پاشدم رفتم پیش عزیز جون. تازه شم اون دخترا بهم توهین کردن که باعث شد بحثمون بشه. _چه می‌دونم والا. اگه ناهیدم مثل ما تو رو می‌شناخت که چقدر دعوایی و بی‌اعصاب هستی، خودشو ضایع نمی‌کرد بیاد طرفت. از حرص لبم را گاز می‌گرفتم. نفس عمیق می‌کشیدم. ارشیا نیم نگاهی به مادرش انداخت. طاقتم تمام شد. _زن‌عمو من تا حالا به شما توهین کردم؟ _نه بیا توهینم بکن. عمو مداخله کرد. _آتنا، این چه وضع حرف زدنه. حواست هست؟ امشب یه چیزیت میشه‌ها. حرفم را ادامه دادم تا خیالش را راحت که نه، ناراحت کنم. تا او را بسوزانم‌. _زن‌عمو شما درست میگی من بی‌اعصابم. خیلی هم بی‌اعصابم. تازه دیدین که از این دخترام که وسط پسرا نشستنو خیلی دوست دارم. یه چیز دیگه. می‌دونین یه ذره هم بی‌ادبم. شعورمم نمی‌رسه احترام بزرگ‌ترو نگه دارم. اصلاً زن‌عمو می‌دونین چیه؟ من... عمو اعتراض کرد. _ترنم کافیه. ادامه نده. _عمو بذارین ادامه بدم شاید زن‌عمو دلش خنک شه. نمی‌دونم من چه هیزم تری بهش فروختم که به هر شکلی می‌خواد منو ضایع کنه. حرص خوردن زن‌عمو را از نفس‌های بلندش می‌شد فهمید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 کودکان کار مجازی 🔺سوءاستفاده از کودکان توسط والدین برای افزایش فالوئر 👆قابل توجه کسانی که تصاویر فرزندان‌شان را برای تبلیغات، نمایش و... منتشر می‌کنند. 👨‍🏫 اطلاعات بیشتر در دوره👇 👉 https://24on.ir/g/1/9 #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_75 زن‌عمو کنارم نشست و احمد کنار او
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 حرص خوردن زن‌عمو را از نفس‌های بلندش می‌شد فهمید. ارشیا سرش را به طرف جلو خم کرده بود. حس کردم سرش را بین دستانش گرفته‌. باید هر دوی این مادر و پسر را نشانه می‌گرفتم تا دست از سرم بردارند. دیوانه شده بودم. _می‌دونی زن‌عمو من خودمو به هر کسی که پسر داره میندازم بلکه از من خوشش بیاد و از ترشیدگی نجات پیدا کنم. تازه پسرای فامیل که خوبه راه به راه با یه پسر رفیق میشم بلکه یکیشون این پیر دخترو بگیرن. مگه نه عمو؟ عمو کنایه‌ حرفم را خوب گرفت و ترسید از سر دیوانگی، ماجرای سامان را به آن‌ها بگویم. با صدایی که در گوشم اکو شد و سابقه نداشت، سرم داد کشید. _خفه شو ترنم. تمومش کن. همان فریاد عمو کافی بود تا بغضم منفجر شود اما غرورم اجازه نمی‌داد. صدای گریه‌ام را کسی بشنود. دستم را جلوی دهانم گرفتم و بی‌صدا هق هق می‌کردم. زن‌عمو که توقع آن برخورد را نداشت بعد از چند دقیقه خواست حرف بزند که با داد بعدی عمو او هم ساکت شد. تا رسیدن به خانه‌ عزیزجون گریه می‌کردم و فقط صدای فین فینم به بقیه می‌فهماند که هنوز آرام نگرفته‌ام. دلم برای خودم سوخته بود. من که سنی نداشتم. من دلم بچگی کردن می‌خواست. چرا آن‌ها دست از سرم برنمی‌داشتند‌. کاش چند سالی بینشان نبودم تا بی‌خیالم شوند. وقتی رسیدیم، عمو پیاده شد و حامد را از بغلم گرفت تا به خانه ببرد. او را که به زمین گذاشت، به طرفم آمد سرم را بوسید. _ترنم جان، ببخش که سرت داد زدم. تو رو خدا با آتنا در نیفت. نمی‌خوام زندگیو به همه تلخ کنه. دیگه هم در مورد خودت این طوری حرف نزن. _چشم. _بی‌بلا عمو جون. اینقدرم اشک نریز زشت شدی. لبخندی زدم تا خیالش راحت شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_76 حرص خوردن زن‌عمو را از نفس‌های بلن
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 روز بعد ماجرای مهمانی را برای زهرا تعریف کردم. از تعجب زیادش خنده‌ام گرفت. _چیه چرا این جوری نگام می‌کنی؟ _دختر تو چرا این‌قدر حاشیه داری؟ هر جا میری این‌ همه داستان درست می‌کنی. _اینم از شانس منه. هر جا میرم یه ماجرایی درست میشه. آخه خداییش اون ناهید از من خوشش اومده تقصیر منه؟ زن‌عمو از من بدش میاد تقصیر منه؟ تابی به گردن داد و حرف می‌زد. _بس که خوبی و خواستنی. سر تو دعواست کلاً. _بی‌‌مزه‌ لوس. _جان خودم جدی میگم. میگن اگه دیدی مخالفی نداری به درست بودن راهت شک کن. من نمیگم جنگ و دعوات درست بودا اما خب خوبی که یه عده می‌خوانت و یه عده از این خواستنه بدشون میاد. _زهرا حرف من یه چیز دیگه‌ست. میگم چرا نمیذارن بچگیمو بکنم. همش فکر می‌کنن. بزرگ شدم‌. نمی‌خوام از دنیای دخترونه و پاستیلیم بیام بیرون. کاش اینو بفهمن. نفسش را با آه بیرون داد. _آره موافقم. کاش!!! چند روز بعد حامد وارد سالن شد. چند ماشین اسباب بازی در دست داشت. _آبجی میای بازی کنیم؟ _حامد درس دارم داداش. بذار بخونم. بعد با هم بازی  کنیم. کلافه بود و خسته. چند روزی می‌شد که عمه بچه‌هایش را برای بازی نیاورده بود. اشکش در آمد. او را بوسیدم. _قربونت برم داداشی. باشه. بیا یه کم بازی کنیم. عزیزجون کنارم نشست و هر دوی ما را بوسید. _قربون هر دوتاتون برم که اینقدر مهربونین. مشغول بازی شدیم که صدای زنگ در آمد. از آیفون نگاه کردم ارشیا در مانیتور ظاهر شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به مناسبت روز پدر و روز مرد متن آماده کردم واسه خانوما و دخترایی که می‌خوان تبریک ویژه بگن:👇👇👇👇
کاش زندگی باری نداشت تا روی دوش‌های تو بیافتد. شانه‌های خسته‌ات چیزی جز شرمندگی برایم ندارد. به تحمل و توان آهنینت قسم، به بودنت افتخار می‌کنم. برایم بمان پدرم، سایه سرم.
بهشت زیر پای مادران است اما بهشتی که تو در آن نباشی برزخی بیش نیست. تمام زندگی و جوانی‌ات را نذر آسایش و آرامشمان کردی. بهشت همت جهاد‌گونه‌ات برای آینده ماست. روزت مبارک رمز ورود به بهشت.