فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_93 _یاسر وایستا وگرنه ... _هی هی، خی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_94
_باغیرت جان میتونی تحمل کنی تا اول اونو برسونیم؟
به زحمت سری به علامت مثبت تکان دادم. ضربهها به پهلو و شکمم شدید بود و درد وحشتناکی داشت. لب برچیدم و تحمل کردم. ماشین را که نگه داشت، چشم باز کردم. هر دو پیاده شدند. کارتی بانکی را به طرف دختر گرفت. زنگ در را زده بود. خانمی با چادر گل گلی سرش را بیرون آورد و با تعجب نگاه میکرد. مخاطبِ سوپرمن دختر بود.
_دختر نون آور، اینو بگیر. پول داروها رو باهاش بده و خرج خونه رو. سعی میکنم برای بیمه بابات یه کاری بکنم. بهتون سر میزنم.
دخترک با تعجب نگاه میکرد اما زن حواسش جمعتر بود. سریع جلو آمد و تشکر و دعا کرد. به راه افتادیم. مرا به درمانگاه رساند. تحت درمان بودم که متوجه شدم به خاطر آثار درگیری در بدنم به دردسر افتاده. پلیس بالای سرم حاضر شد. به زحمت جواب سوالهایش را دادم. سرمم که تمام شد. چشم باز کردم. کنارم با لبخندی زیبا ایستاده بود.
_سوپرمن خوبی؟
لبخند زدم و در جواب فقط چشمی باز و بسته کردم.
_من یاسین هستم. تو اسمت چیه؟
_حمیدم.
_خب دیگه ناز کردن بسه. اگه فکر کردی تا صبح میتونی ناز کنی و من نازتو بکشم سخت در اشتباهی. یه کاره. فکردی زنمی ناز میکنی؟ مرد گنده پاشو بریم. تا همین الانم خانومم جریمههای سنگین واسم بریده.
از حرفش خندیدم. به زحمت از جا بلند شدم. در حال سوار شدن بودیم که گوشیاش زنگ خورد. صدای آن طرف خط فقط به صورت جیغ میآمد.
_عزیزم گفتم که یه کاری پیش اومد. بیام خونه همون دم در واست توضیح میدم.
_حالم خوبه سُر و مُر و گنده. یه بنده خدا رو برسونم خونش و پرواز کنم طرف تو عزیزجان.
_آره دیگه. شغل جدیدمه دیگه. راننده آژانس شدم.
_خب باشه. جیغ نزن. ببخشید شوخی کردم.
_یاسین فدات. این جوری نگو دیگه. زود میام. صبوریم چیز خوبیه ها.
قطع که کرد، نگاهی با لبخند به من انداخت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_94 _باغیرت جان میتونی تحمل کنی تا او
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_95
قطع که کرد، نگاهی با لبخند به من انداخت.
_چیه چرا این جوری نگام میکنی؟ مطمئنم زن نداری که این شرایطو درک کنی. حالا بگو کجا بریم تا امشب از دست بانو کتکو نوش جان نکردم.
خندهام گرفتهبود. مردی که در دعوا چندین نفر را حریف بود، از زنش حساب میبرد. آدرس را دادم. نگاهی به او کردم. کمتر از سی سال به نظر میرسید. هیکل ورزشکاری، موهای مرتب و لخت، چشمانی به رنگ شب. چهرهای که به عنوان یک مرد خواستنیاش میکرد. با صدایش به خودم آمدم.
_چته پسر. بابا اگه دختر بودی فکر کنم تا حالا عاشقم شده بودی. مگه نه.
به روبرو نگاه کردم.
_آقا یاسین، خیلی کارتون درسته. دوستام با اینکه میدونستن به دردسر میافتم، در رفتن اما شما ایستادین و این همه کار که بعدش انجام دادین.
_آقا حمید کار تو درستتره. با وجود اینکه میدونستی تنهایی و ممکنه از عهده شون بر نیای، واسه کمک به ناموس مردم شک نکردی و عقب نکشیدی. تو امشب باعث شدی عفت یه دختر به لجن کشیده نشه. ایول داری حمید خان.
با صدای بلند خندید. اما من با یادآوری آن اتفاق با خودم درگیر شدم.
_چیه رفتی تو هپروت. همیشه کم حرفی یا نکنه زبونت بند اومده.
_چرا بعضیا اونقدر فقیر و بیچارهن که یه دختر توی اون سن باید بِره کار کنه اما یه عده اونقدر دارن که برای تفریح آدما رو میخرن و میفروشن و به بازی میگیرن؟
_اوه چته؟ پسر یه استراحتی به خودت بده با این حالت. یالا شمارهتو بده تک بزنم بهت. حالت بهتر شد با هم حرف بزنیم. البته اگه حوصلهمو داشتی.
شماره دادم و شمارهاش را ذخیره کردم. به خانه که رسیدم آقاجون و عزیزجون جلوی در بودند. شرمنده نگرانیشان شدم. با آنکه یاسین وقتی حالم بد بود به تماسشان جواب داده بود و کمی آرامشان کرد، نگرانی در چهرهشان بیداد میکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
تازه واردین عزیز خوش اومدین.
رمانهای تموم شده منتظرتونن. ☝بخونید و با رمان جدیدم همراه باشید.
از نظرات ارزندهتون استقبال میکنم.
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
4.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••🚌✨
اگر به یه موفقیتی رسیدی 👌
یه سریا آدم #خود_شاخ_پندار گفتن:
ماهم میتونستیم ، کار خاصی نکردی😒
بگو : میدونم شمام میتونستین🙂
مهم اینکه من انجامش دادم 💪
#پوریا_مظفریان🌱
⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅•❅•⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅
•@chchchk 🌱🌻
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_95 قطع که کرد، نگاهی با لبخند به من
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_94
نگرانی در چهرهشان بیداد میکرد. پیاده که شدم، یاسین هم پیاده شد. با آقاجون دست داد و با هر دو احوالپرسی کرد.
_بنده یاسینم. دوست آقا حمید. این پسر خوش غیرتم تحویل شما. خوش به حالتون با این شیر پاک خوردهای که تربیت کردین. یا علی.
از او تشکر کردم. سوار ماشین میشد که گوشیاش زنگ خورد. جواب داد.
_سلام بر بانوی نگران خودم...
لبخندی به زن ذلیلیاش و نگرانی زیاد همسرش زدم. بعد از تمام شدن بازجویی پدر و مادر عزیزم و دعای خیری که برایم کردند، با درد، خودم را روی تختم جا کردم. خوابم نبرد.
نه از درد جسمیام بلکه از درد زندگی که بیرحم بود. از فکر خانوادههایی که مجبور بودند عزیزانشان را برای کار میان آن همه گرگ بفرستند. از درد غیرت آن پدرها خوابم نمیبرد. از درد بیغیرتی گرگهایی که از بیچارگی آنها سوءاستفاده میکردند، خوابم نبرد.
به لطف مراقبتهای عزیزجون زود سرپا شدم. تصمیم گرفتم با یاسین صحبت کنم. با او تماس گرفتم.
_سلام مرد بزرگ این روزها.
با تعجب به گوشی نگاه کردم. با من بود؟
_الو حمید خان؟ هستی برادر؟
_سلام هستم. شما با من بودین؟
_نه پس با آقابزرگ خدا بیامرزم بودم. آخه توی این دور و زمونه مگه چند تا مرد پیدا میشه که بخواد... ولش کن. مرد بزرگ، خوب و سر حال شدی؟
_آره خوبم. میخوام ببینمتون.
_آ آ آ شیطون شدی بلا. خانوادهم ممنوع کردن با غریبهها قول و قرار بذارم. اونم دم غروب. وای خاک به سرم.
از مدل حرف زدنش خندهم گرفت.
_لابد اون شب کتکم خورین.
_اوف چه جورم. سیاه و کبودم. حالا که اصرار می کنی، چی کارت کنم. آدرسو پیام میکنم جلدی بیا. دیر بیای از دهن میافتما.
خداحافظی کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_94 نگرانی در چهرهشان بیداد میکرد. پ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_95
به با مزگیهایش خندیدم. به عزیزجون خبر دادم و راه افتادم. آدرسی که داد با خانه ما فاصله کمی داشت. مسجدی بود و دم اذان به آنجا رسیدم. خواستم از کسی سراغش را بگیرم. خودم تعجب کردم. من فامیلی او را نمیدانستم. حالا چه میپرسیدم؟
نماز شروع شد. ترجیح دادم نماز را با جماعت بخوانم و بعد دنبال یاسین بگردم. نماز که تمام شد، تماس گرفتم. صدای او از مسجد میآمد. همان جا بود. پس چرا من ندیدمش؟
_آقا یاسین، دعوت میکنین و رخ نشون نمیدین؟
_به به، پس اومدی مرد. حالا فکر کنم روتو برگردونی درست میشه.
برگشتم. با لبخند نگاهم میکرد. دست داد و احوالپرسی کرد.
_میخوای همین جا وایستی یا میای بریم؟
با او به طرف خروجی همراه شدم.
_کجا میریم؟
_عزیزم نترس جای بدی نمیریم. من خانواده دارم آقا. اهل کارای بدم نیستم.
_اِ آقا یاسین...
_خب حالا. داریم میریم خونه ما. از اون شب عیال اجازه نمیده دیر برم خونه. باهات که قرار گذاشتم، دستور داد ببرمت خونه که نگرانم نشه.
_انگار بد جوری ازشون حساب میبرین.
_اوه. آره بابا حسابی.
رسیدیم به یک آپارتمان نقلی. در که باز شد، خانمی چادری را دیدم سلام و احوالپرسی کرد. در سالن نشستم. یاسین با همسرش به آشپزخانه رفت و با چای و مسقطی برگشت. با صدای بلند همسرش را مخاطب قرار داد.
_خانوم، ایشون همون حمید آقا هستن که باعث دعوای بین من و شما شدنا.
چشمهایم را گرد کردم. همسرش اعتراض کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲🕊
#دمی_با_فرزندان_شهدا
گریههای فرزند خردسال شهید فلاحی در فراق پدر در مراسم تشییع صبح امروز در تبریز
#ارتش_فدای_ملت
#ایران_قوی