گل نرگس چه شود بوسه به پایت بزنم
تا به کی خسته دل از دور صدایت بزنم
#جمعه🌿
#روایت_عشق❤️
#اللهمعجللولیڪالفرج🤲🏻
@Revayateeshg
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_125 سرش را نزدیک تر آورد و در گوشم ح
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_126
هنوز کسی جواب نداده بود که عمو حسن و خانوادهاش هم رسیدند. عزیزجون دیگر بیقرار شده بود. عمو ترجیح داد زودتر از آنکه استرس و حدس و گمان او را از پا در آورد، خبر را بدهد. روبهروی مادرش نشست و دستش را گرفت.
_عزیزجون، میخوام یه خبر خیلی خوب بهت بدم. مژدگونی چی بهم میدی؟
بین صورت عمو چشم گرداند و نگاهی به آقاجون که کنارش بود، انداخت.
_چه خبر خوبیه که همه واسه دادنش جمع شدین و رنگ و روتون پریده؟
_مادر من مژدگونیمو بده تا بگم.
_اونم محفوظه. خبرتو بگو که دقم دادی.
_چشمت روشن. حمیدو پیدا کردن. زندهست. اسیرم نشده.
عزیزجون خیره خیره نگاهش کرد. توان هضم حرف شنیده را نداشت. چند لحظه که گذشت با اشاره پدر عمو جایش را به او داد. پدر معاینه کرد و فشارش گرفت. از ظرف داروهایش قرصی زیر زبان عزیزجون گذاشت. عمه حمیده پشتش نشست و شانههای را میمالید. چند دقیقه بعد عزیزجون به خودش آمد و اشکش جاری شد. لبخندی هم به لبش نشست. رو به آقاجون کرد.
_تو رو خدا بگو. اینا راست میگن؟
آقاجون هم لبخند زد و با سر مهر تاییدی به حرف بقیه زد. عمه حمید زبان باز کرد.
_آره عزیزم حقیقت داره. تهتغاری لوست داره برمیگرده. دیگه ماهارو تحویل نمیگیری.
اعتراضی کرد اما سریع از جا بلند شد. دور اتاقی چرخی زد و رو به همه کرد.
_پاشین دیگه. چرا نشستین؟ خونه باید تمیز بشه... وای اتاقش گردگیری میخواد. تا حالا دل نداشتم برم توش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_126 هنوز کسی جواب نداده بود که عمو حس
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_127
نگاهش را بین چهرههای خندان بچههایش چرخاند. دست به کمر زد.
_چتونه؟ چرا بِر و بِر منو نگاه میکنین؟
رو به عمو کرد.
_حسن جان، کی میرسه؟ وقت داریم ترتیب مهمونی بدیم واسه اومدنش؟
با خنده بلند احمد، بقیه هم بلند بلند خندیدند اما عزیزجون اخم کرد.
_به من میخندین؟ خنده داره؟ همتون میگفتین حمیدم شهید شده. الکی چشم انتظارش نشین. حالا دیدین دل مادر بیخود گواهی نمیده؟ حالا که بعد این همه بیخبری میاد، دلم میخواد همهچی ردیف باشه.
اشک از گوشه چشمش چکید. پدر از جا بلند شد و عزیز جون را در آغوش گرفت. یکی یکی سعی کردند خیالش را بابت کارها راحت کنند. همان شب به صورت تصویری با عمو صحبت کردند و عزیزجون با دیدنش بیقرارتر شد.
قرار بود عمو حمید دو روز بعد برسد. قبل از رفتنش سن کمتری داشتم و خبری از حال و هوایش نداشتم. بعد از خواندن خاطراتش، احساس نزدیکی به او داشتم. با تمام وجود منتظرش بودم. ذوقم در این انتظار برای بقیه جای تعجب داشت. ترتیب مهمانی با حضور فامیل داده شد. از مادر خواستم فاطمه را هم دعوت کند اما قبول نکرد. نمیتوانستم دلیلی برای قانع کردنش بیاورم. باید اول با عمو صحبت میکردم.
لحظههای داخل فرودگاه طولانیتر از دو روز قبلش بود. قدم میزدم. لبم را میجویدم و هر از گاهی نگاه به مسیر آمدنش میانداختم. صدای مادر در آمد.
_ترنم، بگیر بشین. چته؟ از عزیزجونم بدتر شدی؟
فقط نگاهش کردم و بعد مسیر نگاهم را به سمت گیت چرخاندم. چشمم به او افتاد. چقدر تغییر کرده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سلام آقای جهان، مهدی جان!
آدینه روز شماست و من هر صبح جمعه، سرسرای این دل را آب و جارو می کنم ، گلباران می کنم ... و می نشینم رو به قبله و آل یاسین را زمزمه می کنم...
سرانجام باز می رسید و روشن می کنید دیدگانم را و آرام می کنید این #قلب بی قرار را ...
🍃
🌸🍃
🏵💠🏵💠🏵💠🏵💠🏵💠🏵💠
مولای منتظرم!
برای میلادت آذین میبندیم، خیرات میکنیم و جشن میگیریم اما برای ظهورت ...
انتظارت برای آمادگیمان آنقدر زیاد شده نمیدانم اگر ببینمت چطور از شرم سر بلند کنم.
مولای غریبم، ما گمگشتهی راه فرجیم. انتظار را خودت به ما بیاموز.
#یا_ابا_صالح_المهدی
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_127 نگاهش را بین چهرههای خندان بچه
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_128
چقدر تغییر کرده بود.
انگار چندین سال از ندیدنش میگذشت. بار فشار سنگین آن مدت در چهره تغییر کردهاش میبارید. جیغ کوتاهی زدم و دویدم. همه با عکس العمل من همراهم شدند. عمو لبخند به لب نزدیک شد و همه اجازه دادند عزیزجون عقده گشایی کند. در آغوش پسرش آنقدر زجه زد و رفع دلتنگی کرد که پدر و عمو حسن او را به اولین صندلی رساندند و به او رسیدگی کردند. بعد از او آقا جون و بعد به نوبت بقیه خوشآمد و احوالپرسی و ابراز دلتنگی میکردند. با حلقه اشک شوق همچنان خیره به او بودم و کنار ایستاده بودم. ناگهان چشمم به آستین کت عمو افتاد. دقیق شدم. وقتی مهرانه از آغوشش بیرون آمد، مطمئن شدم. چشمش به من افتاد. لبخند عریضی زد و اشاره کرد که طرفش بروم.
_احیانا تو ترنم کوچولوی خودم نیستی. بدو بیا ببینم. چه بزرگ شده نیم وجبی ما.
همین حرفش کافی بود تا بغض فرو خوردهام سر باز کند. با گریه به آغوشش رسیدم. عقب که کشیدم، لب زدم.
_عمو دستت؟
ابرو بالا انداخت و به بهانه بوسیدنم، زیر گوشم زمرمه کرد.
_ترنم الان تا خونه چیزی نگو. حال عزیزجون خوب نیست.
لبخندی زدم و ابرویم را بالا و پایین کردم.
_شرط داره.
_بذار برسم بعد بدجنسی کن فندق.
_باید تا خونه پیش من بشینی.
با دو انگشتش نوک دماغم را کشید.
_فرصت طلب کی بودی دختر.
صدای بقیه درآمد و دستور رفتن دادند. با اصرار من عمو و عزیزجون در ماشین ما نشستند. به زحمت پدر را راضی کردم عمو قسمت عقب و بین من و عزیزجون بنشیند. حامد را هم روی پایم نشاندم تا کسی اعتراضی برای جا نکند. تمام مسیر سرم را به شانهاش تکیه دادم و نگاهم به جای خالی دست راستش که طرف من بود خیره شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_128 چقدر تغییر کرده بود. انگار چندین
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_129
به خانه عزیزجون که رسیدیم. بساط استقبال فامیل و همسایهها و قربانی کردن گوسفند به راه بود. هنوز با مهدیه و مهرانه در حیاط سر لوس شدنم برای عمو بحث میکردیم که صدای گریههای بلند عزیزجون آمد. به طرف پله ها دویدم.
_یا خدا فهمید.
بقیه هم با من پا تند کردند. همه با تعجب به عمو حمید و عزیزجون نگاه میکردند. عمو کتش را در آورده بود و دیگر جای خالی دستش به چشم میآمد. تا آرنج قطع شده بود. کسی حرف نمیزد و فقط صدا گریههای عزیزجون میآمد. عمو حمید کنارش نشست و سرش را در آغوش گرفت.
_دورت بگردم. آخه این گریه داره وقتی فکر میکردی مُردمو الان زنده و سر پا کنارتم؟
کمی که گذشت عزیزجون آرام گرفت و برای بار هزارم خدا را به خاطر برگشت پسرش شکر کرد. در واقع بین بد و بدتر بود. آنقدر درصد زنده بودنش کم بود که آن دست قطع شده از شادی بقیه کم نمیکرد.
وقت رفتن عمو را بوسیدم و بعد از دست تکان دادن حرفم را هم زدم.
_عمو فردا بعدازظهر هوارم سرت. منتظرم باش. فقط تا ناهار وقت داری استراحت کنی.
_بابا بذار برسم بعد آویزون من شو. من اگه نخوام چشمم به تو بیافته کیو باید ببینم؟
_هیچ کسو. چون فایده نداره. من فردا اینجام.
چشمکی زدم و بوسهای در هوا برایش فرستادم.
در اولین زنگ تفریح اخبار اتفاقات پیش آمده از استقبال تا مهمانی را برای زهرا تعریف کردم.
_خب نگفت چی شد؟ این همه مدت کجا بوده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
علیا مخدرهای به نام حضرت زینب سلام الله آنقدر جایگاهش والاست که برای حفظ حریمش از یل بیحریف عرب، قمر بنیهاشم علیه السلام گرفته تا تک تک مدافعان حرم تمام قد جانفشانی میکنند.
بانویی که کلام کوبندهاش یزید و یزیدیان را به رعشه و چالش کشانده، با بازی کودکانه محتاجان توجه، خدشه دار نمیشود.
عاشقان بیبی مکدر نشوید. بانوی ما دریای بیکران است و ...
#حضرت_زینب سلام الله علیها
#نه_به_هتک_حرمت_عمه_سادات
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هر وقت تویخونهت کنار خانوادهت به شادی نشستی. هر وقت سر کارت تونستی با خیال راحت و امنیت کاسبی و کار کنی و هر وقت تونستی با آرامش خیال درس بخونی، یادت باشه...
یادت باشه یکی پای شادی، امنیت و آرامش تو خونشو داده، یکی پدرشو داده، یکی همسرشو داده، یکی پسرشو داده، یکی برادرشو داده و یکی عزیزشو داده.
مراقب حرمت اون چیزای باارزشی باش که به پای تو رفته. مراقب دلهایی باش که به پات جای خالی عزیزشونو هر روز با تمام وجود حس میکنن.
#بزرگداشت_شهدا
#شهدا
#زینتا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_129 به خانه عزیزجون که رسیدیم. بساط ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_130
_خب نگفت چی شد؟ این همه مدت کجا بوده؟
_اونو که گفت. میگه وقتی تیر خورده. کشون کشون خودشو طرف مخالف داعشیا رسونده. اونقدر حالش بد بوده که نمیدونسته همراهاش کدوم طرفی رفتن. یه کم که رفت، بیحال افتاد. اون وسط دو تا پیرمرد که مال یه روستای متروکه و خراب شده بودن، پیداش کردن و بردنش توی زیر زمین یه خونه توی روستا که داعشیا پیداش نکنن. تا یه دکتر گیر بیارن، دستش عفونت کرد. امکاناتم کم بود. مجبور میشن دستشو قطع کنن که عفونت به بدنش نزنه.
زنگ که زده شد، به طرف کلاس حرکت کردیم
_حالش که خوب شد، دید روستا جزو منطقه اشغال شده داعشه. اونا اونجا مخفیانه زندگی میکردن تا پیداشون نکنن. تازگیا منطقه پاکسازی که شد و اونام چشمشون به نیروهای ایرانی افتاد، عمو رو پس فرستادن.
به پس فرستادن عمو خندیدیم. عصر بعد ناهار از پدر خواهش کردم سر راه رفتن به مطبشان من و حامد را به خانه عزیزجون برساند. عمو با ورودم روی ایوان ایستاد و دست به کمر یک ابرویش را بالا انداخت.
_تو خجالت نمیکشی الان وقت هوار شدن سر دیگرانه؟ درس و مشق نداری؟
حامد دوید و خودش را به بالای پلهها رساند. عمو هم او را با دست سالمش بلند کرد و ایستاد. مثل او دست به کمر وسط حیاط ایستادم و ابرو بالا انداختم.
_دیر اومدی نخواه زود بری آقای عمو. تا همین یکی دو ماه پیش من و حامد اینجا زندگی میکردیما. کجا بودی اون موقع؟
آقاجون که بیرون آمد لبخندی به ما زد. سلام و احوالپرسی کردیم. رو به عمو، دست نوازشی سر حامد کشید و او را بوسید.
_چیکار بچه داری حمید جان. واسه تو اومدنا.
عمو رو به من کرد.
_آتیش پاره بدو بیا بالا تا درو روت قفل نکردم.
دویدم و خیلی سریع پشت سرشان رسیدم. عزیزجون با دیدنمان آغوش باز کرد و قربان صدقهمان رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪