eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_126 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 ایستادم و به طرف سالن با او همراهی
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر سفره‌ی ناهار را آماده کرد و به سالن آمد. _وای دختر سرم گیج رفت اینقدر که راه رفتی. پاهات درد نگرفت؟ بگیر بشین خب. _مامان، بابا کی میاد؟ _اینم هزارمین بار. تو راهه الانه که برسه. از دست رفتی دختر. یه جواب می‌خوای بدیا. _مامان می‌ترسم قبل از اینکه بابا بیاد اونا زنگ بزنن. می‌خوام آخرین مشورتو با بابا بکنم. _بگو می‌خوام تصمیممو تایید کنه وگرنه کلی که باهاش حرف زدی. با صدای در، جواب مادر را ندادم و به طرف در سالن رفتم. پدر با دیدنم آغوش باز کرد و من با آرامشِ دست‌هایش، خود را آرام کردم. _این چه حالیه واسه خودت درست کردی بابا. چی شده؟ _بیاین بشینیم. می‌خوام حرف بزنم. همان طور که می‌نشست خبر از حلما گرفت و مادر هم یادآوری کرد که چون نزدیک کنکور است، از صبح به کتابخانه رفته و غروب بر‌می‌گردد. به من اشاره کرد تا کنارش بنشینم. نشستم. _خب دختر جون بگو ببینم در چه حالی؟ _بابا به نظرت الان جوابی که می‌خوام بدم درسته؟ لبخندی به نگاه مضطربم پاشید. _کدوم جواب عزیزم؟ تو که نگفتی چه جوابی میدی. خجالت زده بودم. سر به زیر گرفتم. کمی لپم را باد کردم. _راست میگین. خب جواب مثبت دیگه. خندید و مادر هم با او خندید. من بیشتر خجالت کشیدم. حتماً سرخ شده بودم. _دختر بابا، ما که حرفامونو زدیم پس شکت واسه چیه؟ _نمی‌دونم. استرس دارم. دل دل می‌کنم که دارم تصمیم درستی می‌گیرم یا نه... _ببین عزیز من، تو فکراتو کردی و به اینجا رسیدی. واسه تصمیم خودت احترام قائل شو. از سر هول و هوس که جواب نمیدی. اما اینو بدون وقتی جواب مثبت دادی، باید پیه همه چیزو به تنت بمالی. گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش. هم منتظر حادثه هم مرد خطر باش. شاید این آماده شدن واسه یه زندگی متفاوته که بهت استرس میده. دختر بابا به خدا توکل کن و ازش کمک بخواه. بهترین حامیه واسه کسی که بهش تکیه می‌کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_126 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 شب شد مادر که دید هنوز مریم به خانه برنگ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر خیلی سریع خودش را رساند. مریم به خواب رفته بود. حالش را از پرستارها پرسید. آن‌ها هم با حالت بدی به مادر گفتند دختر شما به خاطر مصرف روان‌گردان حالش بد شده. مادر که سر‌در‌نمی‌آورد، فقط توانست بگوید دخترش هیچ وقت طرف این جور چیز‌ی نمی‌رود. وقتی مریم بیدار شد و مادر را دید، اشکش سرازیر شد. به زحمت از مادر خواست تا پلیس را خبر کند. در مورد امید که جواب نمی‌داد پرسید. مادر برایش گفت که شب قبل تا صبح امید بیدار بوده و دنبال او می‌گشته. با آمدن پلیس ابتدا مادر در مورد گم شدن مریم توضیح داد و بعد خودش توضیح داد. _دیروز وقتی می‌رفتم خونه. تو خیابون خلوت نزدیک خونه. دو تا ماشین راه منو را بند آوردن سه نفر سوار ماشینم شدند. همه چاقو توی دستشون داشتن. دستامو بستند و منو کف ماشین انداختن و بردن. چون چشمام بسته بود، کسیو ندیدم فقط فهمیدم یه شربتو به زور بهم خوروندن. چند دقیقه بعد حالم بد شد. از بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد. تا وقتی منو از ماشین پرت کردن. پدرشوهر مریم به گوشی او زنگ زد. مادر جواب داد. -مریم تو خیابون از هوش رفته آوردنش بیمارستان. شما از آقا امید خبر ندارید؟ -برای چی از هوش رفته. صبح که خواستم امیدو بیدارش کنم دیدم نیست. تلفنشم خاموشه. -من و آقا امید کل دیشبو دنبال مریم گشتیم. صبح اومد شما رو ببینه تا کمکمون کنید. حالا مریم پیدا شده اما خبری از اون نیست. نگرانش شدم چون الان فهمیدم دیروز مریمو دزدیده بودند. -یعنی چی؟ چرا به من نگفتید؟ چرا دزیدنش. اصلاً الان میام اونجا. فقط بگین کجا هستین. وقتی آقای پاکروان به بیمارستان رسید، مریم را مرخص کردند. کمکش کرد تا سوار ماشین شود و او را به خانه برد. بین راه مادر جریان را برای او تعریف کرد و او متحیر از داستان بود و تعجب و نگرانی‌اش از امید که تا صبح دنبال زنش گشته و حالا اثری از او نیست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_126 هنوز کسی جواب نداده بود که عمو حس
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 نگاهش را بین چهره‌های خندان بچه‌هایش چرخاند. دست به کمر زد. _چتونه؟ چرا بِر و بِر منو نگاه می‌کنین؟ رو به عمو کرد. _حسن جان، کی می‌رسه؟ وقت داریم ترتیب مهمونی بدیم واسه اومدنش؟ با خنده بلند احمد، بقیه هم بلند بلند خندیدند اما عزیزجون اخم کرد. _به من می‌خندین؟ خنده داره؟ همتون می‌گفتین حمیدم شهید شده. الکی چشم انتظارش نشین. حالا دیدین دل مادر بی‌خود گواهی نمیده؟ حالا که بعد این همه بی‌خبری میاد، دلم می‌خواد همه‌چی ردیف باشه. اشک از گوشه چشمش چکید. پدر از جا بلند شد و عزیز جون را در آغوش گرفت. یکی یکی سعی کردند خیالش را بابت کارها راحت کنند. همان شب به صورت تصویری با عمو صحبت کردند و عزیزجون با دیدنش بی‌قرارتر شد. قرار بود عمو حمید دو روز بعد برسد. قبل از رفتنش سن کمتری داشتم و خبری از حال و هوایش نداشتم. بعد از خواندن خاطراتش، احساس نزدیکی به او داشتم. با تمام وجود منتظرش بودم. ذوقم در این انتظار برای بقیه جای تعجب داشت. ترتیب مهمانی با حضور فامیل داده شد. از مادر خواستم فاطمه را هم دعوت کند اما قبول نکرد. نمی‌توانستم دلیلی برای قانع کردنش بیاورم. باید اول با عمو صحبت می‌کردم. لحظه‌های داخل فرودگاه طولانی‌تر از دو روز قبلش بود. قدم می‌زدم. لبم را می‌جویدم و هر از گاهی نگاه به مسیر آمدنش می‌انداختم. صدای مادر در آمد. _ترنم، بگیر بشین. چته؟ از عزیزجونم بدتر شدی؟ فقط نگاهش کردم و بعد مسیر نگاهم را به سمت گیت چرخاندم. چشمم به او افتاد. چقدر تغییر کرده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_126 با نشستن فهیمه خانم، پیمان رو به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سرش را به آغوش گرفت. _دختره‌ی دیوونه، فکر نمی‌کنی این جوری حرف میزنی دق می‌کنم؟ فکر نمی‌کنی طاقت بغض کردنتو ندارم؟ دست پریچهر هم دور پدرش حلقه شد. صدای بی‌بی در آمد. _بسه بسه. هندی بازیو تموم کنین؛ اشکمونو در آوردین. باز این دو تا شروع کردن. پریچهر لبخند زنان جدا شد و گردن کج کرد. _خب حالا که باهام آشتی کردین، برم بخوابم؟ با شب به خیرشان بالای اولین پله رفت و رو به پدر کرد. _قربون شاه‌دوماد خودم برم. مدارک یادت نره. پیمان یک قدم به طرفش خیز برداشت که پریچهر به سرعت فرار کرد. _پدر صلواتی، من که دستم بهت می‌رسه. با خنده‌ها و جیغ‌هایش بقیه هم خندیدند. پریچهر همزمان با کارش در اداره، پیگیر کار ازدواج پدرش بود و او را هم به جلو هل می‌داد. برای عقدشان عمو پیام و خانواده‌اش آمدند. استاد هم با خانواده دعوت شد. دخترهای فهیمه خانم و خواهرش هم بودند. لباس شیری رنگ، کفش همرنگش و چادر سفید، فهیمه خانم را متفاوت کرده‌ بود. با اصرار و همراهی پریچهر به خرید رفته بودند و همه لوازم و لباس‌ها را طبق رسم به طور کامل خریدند. صبح جمعه عاقد که شروع به خطبه کرد، پیمان همچنان از خجالت عرق می‌ریخت. پریچهر باز هم دستمال به دستش داد و گونه‌اش را نوازش کرد. عروس و داماد که بله را گفتند و خطبه خوانده شد، همه تبریک گفتن. هر نفر به اندازه خودشان هدیه‌ای دادند. پریچهر عقب‌تر ایستاده بود. کنار که رفتند، او نزدیک شد. اول فهیمه خانم را در آغوش گرفت و تبریک گفت. به پدر که رسید، خود را در آغوشش گم کرد. _خیلی خوشحالم بابا جون. خیلی. این همه سال عذاب وجدان داشتم به خاطر تنهاییت. حالا دلم آروم شده. مبارکت باشه دورت بگردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞