eitaa logo
فرصت زندگی
202 دنبال‌کننده
1هزار عکس
811 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_184 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هفته قبل به خاطر همین روز ملاقات نیومدی
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم دخترمه. من بزرگش کردم. حرفایی که زد، حالی که مجبور بشه جلوی شما اینجا دراز بکشه، نشون میده خیلی حالش خرابه. به خاطر ما داره خودشو خوب نشون میده که غصه نخوریم. این دختر با مرگ پدرش یک دفعه بزرگ شد. شد پشتیبان و تکیه گاه. عادتش شده واسه همه بزرگی کنه. حمایت کنه. بدون اینکه دلش به حال خودش بسوزه. قبل از ناهار مریم به حمام رفت. سشوار کشید و به جمع پیوست. به خاطر آمدن آقا محسن حجاب کرده بود. بعد از ناهار همین که به اتاق رسید، چادر و روسریش را در آورد. جلوی آینه موهایش را شانه کشید. حس خوبی داشت که دیگر می‌تواند به راحتی به موهایش برسد. در باز شد. امید با دیدن موهای باز او لبش به لبخند باز شد. سرش را بین موهایش فرو کرد و نفس کشید. _جانم به این عطر زندگی. خدا رو شکر بازم می‌تونم کنارت نفس بکشم. می‌بینی چه بازیایی داره این زندگی؟ وقتی عقد کردیم با خودم گفتم، دیگه هر چی سختی بود، تموم شد. حتی فکرشم نمی‌کردم این اتفاقا بیافته. مریم همچنان که در حصار دست‌های او بود، به طرفش چرخید و صورتش را نوازش کرد. _خدا رو شکر به خیر تموم شد‌. خدا وعده داده بعد از هر سختی راحتی هست. اگه سختیا ادامه پیدا کرد، یعنی وقت راحتی نرسیده. نه اینکه خدا واسمون فقط سختی خواسته باشه. چشم در چشم امید شد. با دو دست لپ‌های او را کشید. امید با آنکه دردش گرفته بود، بلند خندید. صدای خنده‌هایش در گوش مریم پیچید. سرش را روی سینه او گذاشت و سفت در آغوشش گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_185 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم دخترمه. من بزرگش کردم. حرفایی که ز
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _باورت میشه دلم برای این لپ کشیدناتم تنگ شده بود. _منم واسه شنیدن صدای تپش قبلت دلم لک زده بود. عصر مریم که از خواب چشم باز کرد، امید کنارش نبود. کش و قوسی به خودش داد. به خاطر خواب راحت روی تشکی راحت، خدا را شکر کرد. بلند شد و دستی به موهایش کشید. روسری را سرش می‌کرد که امید سینی در دست وارد شد. لبخند زد. _روسریتو در بیار. آرزو اینا رفتن. امشب مهمونی دعوت بودن. مریم روسری را روی مبل اتاق گذاشت و خندید. _پس زنده باد آزادی. اشاره به دست امید کرد. _اینا چیه؟ امید سینی را روی بغل تختی گذاشت و روی مبل کنار آن نشست. _نمی‌بینی مگه. قاقا‌لی‌لیه. بقیه عصرونه خوردن. منم گفتم می‌خوام با همسر محبوبم عصرونه بخورم. _وای دست همسر عزیزتر از جانم درد نکنه. لبه تخت نزدیک امید نشست. امید قهوه را به دست مریم داد و برشی از کیک را جلوی دهان او گرفت. _این جوری که خفه میشم. مریم گازی از آن زد. کمی از قهوه خورد. قبل از آنکه گاز دوم کیک را بزند، با حالت تهوع به طرف سرویس بهداشتی دوید. هر چه خورده بود، بالا آورد. همراه آن مثل ماه گذشته خون بالا آورد. حواسش نبود و در سرویس باز مانده بود. امید با دیدن خون، بلند داد می‌زد. _مریم چی شده؟ تو خون بالا آوردی؟ چی شده؟مریم در را بست تا ظاهرش را مرتب کند. آبی به صورتش زد. نفس عمیقی کشید و چند لحظه بعد در را باز کرد. در این فاصله امید پشت هم در می‌زد و او را صدا می‌کرد که باعث شد پدر و مادر امید به اتاق بیایند. اتاق آن‌ها کنار آن اتاق بود. با باز شدن در، امید بازوهای مریم را بین دست‌هایش گرفت و او را تکان می‌داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_186 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _باورت میشه دلم برای این لپ کشیدناتم تنگ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم حرف بزن. بگو چرا خون بالا آوردی؟ چت شده؟ مریم چشم‌هایش را روی هم گذاشت و چند لحظه بعد باز کرد. _امید خواهش می‌کنم آروم باش. دستام درد گرفت. ببین چی کار داری می‌کنی. امید که تازه متوجه فشار دستش روی بازوهای مریم شد. ببخشیدی گفت و او را رها کرد. مریم لبخند تلخی زد. _معده‌م به هم ریخته. بعد مدت‌ها غذاهای جدید خوردم، معده‌م تعجب کرده. چیزی نیست درست میشه. صدای امید بالا رفت و در ساختمان پیچید. _چی چیو همش میگی چیزی نیست درست میشه. یعنی توی اون خراب شده دکتر پیدا نمی‌شد که این جوری نشی؟ یا نکنه به خاطر رسیدگی به امور زندانیا وقت نداشتی بفهمی چه بلایی داری سر خودت میاری؟ مریم تو دو ماه اونجا بودی این‌جوری داغون شدی. اینقدر نگو چیزی نیست. پدر خواست حرفی بزند اما صدای بلند امید مانع همه حرف‌ها شد. وقتی بغض مریم سر باز کرد و روان شد، پدر و مادر ترجیح دادند، شاهد این حال او نباشند. از اتاق خارج شدند. مریم از کنار امید که رگ‌های گردنش متورم شده بود و دست‌هایش را مشت کرده بود، گذشت و روی تخت نشست. صورتش را بین دست‌هایش مخفی کرده بود. هر لحظه گریه‌اش بیشتر و هق هقش سوزنده‌تر می‌شد. امید برگشت و روبرویش نشست. خواست دست‌هایش را کنار بزند. اما مریم پشت به او کرد تا مانع شود. امید از پشت او را در آغوش گرفت و دست‌ها را از صورتش برداشت. _ببخش عزیزم‌. خیلی ترسیدم. واست نگرانم. برگشتی اما با هزار درد. دلم می‌سوزه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_187 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم حرف بزن. بگو چرا خون بالا آوردی؟ چ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم همچنان اخم‌هایش درهم بود. هق هقش را جمع کرد اما جوابی نداد. _مریم جان ببخش داد زدم. دست خودم نبود. مرسم با صدایی آرام لب زد. _لطفا برو بیرون. امید مثل برق از جا پرید. روبروی او نشست. مریم سرش پایین بود. دست زیر چانه او برد و سرش را بالا گرفت. هنوز نگاهش نمی‌کرد _مریم منو از خودت دور نکن. به اندازه کافی دوری کشیدم‌. _خواهش می‌کنم. می‌خوام تنها باشم. امید بعد از چند لحظه قبل از ترکیدن بغضش از اتاق بیرون رفت. بیرون در به دیوار تکیه داد و نشست. به چشم‌هایش فرصت باریدن داد. مریم درد شدیدی داشت. نمی خواست امید درد کشیدنش را هم ببیند و البته توقع فریاد او را هم نداشت. با رفتن او روی تخت دراز کشید مثل مار به خودش می‌پیچید. قرصش را خورد اما فایده ای نداشت. با خودش فکر می‌کرد چرا باید همه دردهایش همان روز سر باز کند. او قصد داشت در اولین فرصت به درمانش بپردازد. حدود یک ساعتی به این شکل گذشت. با صدای در به خودش آمد. چشمانش سیاهی رفته بود. همه چیز را تار و مبهم می‌دید. صدای مادر را می‌شنید. با ناله او را صدا می‌کرد. _مریم مادر حالت خوبه؟ منو می‌بینی. چی شدی؟ خدایا بچم از دست رفت. با صداهای او سایه‌های دیگری هم دید. فهمید بقیه هم در اتاق هستند. خیلی طول نکشید با صدای یا الله که آمد مادر لباسش را مرتب و روسری سرش کرد. آقای پاکروان همان موقع دکتر را خبر کرده بود. سریع سرم برایش وصل کرد و چند آمپول در آن تزریق کرد. _انگار معده‌ش خونریزی داره باید آندوسکوپی بشه. ممکنه از اثنی عشرش باشه. درد زیادی داشته این مسکنا فعلاً آرومش می‌کنه. فردا بیاریدش واسه درمان. فقط سوپ بدون ادویه و روون می‌تونه بخوره. عصبی شدن واسش سمه. حواستون بهش باشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_188 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم همچنان اخم‌هایش درهم بود. هق هقش را
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دکتر که رفت، امید در سالن نشست. سرش را بین دست‌هایش گرفت نمی‌توانست به اتاق برود. مادر مریم و محمد کنارش ماندند. پدر کنار امید نشست. _امید این دختر چیزی از سختیاش بروز نداده و نمیده. تو جای اون نبودی و خدا کنه هیچ وقت نباشی، پس درکش نمی‌کنی. بهش فرصت بده تا حالش بهتر بشه. چطور می‌خوای بهت تکیه کنه و بهت بگه چشه، وقتی همش اشکت دم مشکته و بی‌تابی می‌کنی. فقط کنارش باش. آروم باش و بزار ببینه می‌تونه بهت تکیه کنه تا از فشارش کم بشه. محمد از بالای پله‌ها امید را صدا زد. مریم می‌خواست او را ببیند. با سرعت از پله‌ها بالا رفت و خودش را کنار او رساند. تا رسیدن به او حرف‌های پدر را مرور کرد. چشمان مریم به زحمت باز می‌شد. دست امید را گرفت. با صدایی که سخت شنیده می‌شد، با امید حرف زد. _منو ببخش نمی‌خواستم اذیتت کنم. حلالم کن امید. _مریم چی میگی؟ چی کار کردی که عذرخواهی می‌کنی. تو منو ببخش که درکت نکردم. حالا استراحت کن. باید حالت خوب بشه. چشم مریم دیگر توان باز ماندن نداشت. دوباره به خواب رفت. چند هفته تا برگشت سلامتی کامل مریم طول کشید. امید سعی می‌کرد با او همراهی کند و کمتر ضعف نشان دهد. بالاخره شب عروسی فرا رسید. مهمان‌ها یکی یکی وارد می‌شدند. مهمان‌های شهرستانی هم از قبل آمده بودند جشن عروسی در ویلای لواسان برگزار می‌شد و فامیل مریم با دیدن آن‌جا در گوش هم پچ پچ می‌کردند که مریم آن‌همه خواستگار را رد کرده تا به چنین شوهری برسد با این وضع مالی عالی. برخی هم این را از زرنگی و بلند پروازی او می‌دانستند. با رسیدن امید به آرایشگاه مریم مثل جشن عقد شنل به سر کرد و خواست بعد از رسیدن به مراسم شنل را بردارد. اما این بار امید که دیگر منعی برای برداشتن روی مریم نداشت با وجود مخالفت او شنل را برداشت و باز هم محو زیباییش شد. در دل خدا را شکر می‌کرد به خاطر همسری با این همه جذابیت، مهربانی و پاکی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_189 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دکتر که رفت، امید در سالن نشست. سرش را ب
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در بین راه مریم متوجه شد آزاده با بقیه سوار ماشین محمد شده. کمی به ماشین و رفتار آن‌ها به دقت کرد. -حواست به آزاده هست یا بازم ازش غافلی؟ -مگه تو واسم حواس میذاری؟ عشق من، همه هوش و حواسمو بردی... شوخی کردم سعی می‌کنم ازش غافل نباشم. -اگه راست میگی می‌تونی حدس بزنی الان داره به کی و چی فکر می‌کنه؟ -گفتم حواسم هست ولی نگفتم ذهن‌خونی هم بلدم که. -می‌خوای من ذهنشو بخونم؟ اگه غیر این بود حاضرم هر چی گفتی انجام بدم. -یعنی از این ماشین می‌تونی بفهمی توی فکر اون چی می‌گذره؟ داری با مرتازا رقابت می‌کنی؟ -آزاده به این فکر می‌کنه که همین‌طور که الان تو اون ماشین نشسته کاش می‌شد ماشین محمد هم گل‌زده بود و امشب مراسم عروسی اون با محمد هم بود. امید با چشمانی گرد نگاهی به مریم کرد‌. -چی داری می‌گی حواست هست؟ مگه بین اونا چیزیه؟ -نه داداش غیرتی. بینشون چیزی نیست ولی تو دل هر دوشون یه چیزایی هست. محمد به خاطر اینکه داستان دختر پولدار و طمع پسر بی‌پول واسش درست نشه صداشو در نمیاره و آزاده هم به خاطر حیای دخترونه‌ش و اشتباه قبلیش عکس العملی بروز نمیده اما ببین کی بهت گفتم. -دیگه زرنگیات داره به جاهای باریک می‌رسه. اگه واقعیت داشته باشه نمیذارم مثل من اذیت بشن. زود اونا رو به هم می‌رسونم. -یعنی تو با این قضیه مشکل نداری؟ -هر چند نظر من تعیین کننده نیست ولی چرا باید با کسی که هیچ مشکل اخلاقی و خانوادگی نداره مخالفت کنم اونم کسی که مادر و خواهری به این محشری داره. -پس از طرف تو مبارکه. با رسیدن عروس و داماد مراسم گرم و پر رونق شد. چند نفری این بین خیلی از این وصلت شاد نبودند ولی مریم و امید می‌دانستند اکثر مهمان‌ها برایشان از صمیم قلب خوشحالند و دعای خیر می‌کنند. همین برایشان کافی بود تا خوشحالی خود را به شادی بقیه گره بزنند و شبی به یاد ماندنی داشته باشند. در پایان مراسم بسیاری از ماشین‌ها با کاروان عروس به طرف خانه آن‌ها حرکت کردند. بعد از مراسمات معمول و رفتن مهمان‌ها امید مانده بود و مریم که با قرار گرفتن روبروی هم، به هم خیره شدند. -امشب من خوشبخت‌ترین مرد دنیام به خاطر اینکه زندگیو با تو زیر یه سقف شروع کردم. موافقی حالا که قراره تا آخر عمر کنار هم زندگی کنیم، به هم قول بدیم قدر لحظه‌های با هم بودنو بدونیم و تا می‌تونیم از زندگی لذت ببریم؟ -دلبر رمانتیکم، کنار تو بودن خودِ لذتِ زندگیه واسم. ممنونم که روزبه‌روز عاشق‌ترم کردی. من موقعی که به عقد تو در اومدم با اون عقد قول دادم که تا وقتی نفس می‌کشم بهت وفادار باشم و همه‌ زندگیم باشی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 حسن ختام: ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست‌ عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست عشق یعنی مهر بی‌چون‌ و چرا عشق یعنی کوشش بی‌ادعا عشق یعنی دشت گل‌کاری شده در کویری چشمه‌ای جاری‌شده یک شقایق در میان دشت خار باور امکان با یک گل‌بهار عشق یعنی ترش را شیرین کنی عشق یعنی نیش را نوشین کنی عشق یعنی این‌که انگوری کنی عشق یعنی این‌که زنبوری کنی عشق یعنی مهربانی در عمل خلق کیفیت به کندوی عسل عشق یعنی گل به‌جای خار باش پل به‌جای این‌همه دیوار باش عشق یعنی یک نگاه آشنا دیدن افتادگان زیر پا عشق یعنی تنگ بی ماهی شده عشق یعنی، ماهی راهی شده عشق یعنی مرغ‌های خوش‌نفس بردن آن‌ها به بیرون از قفس عشق یعنی جنگل دور از تبر دوری سرسبزی از خوف و خطر عشق یعنی از بدی‌ها اجتناب بردن پروانه از لای کتاب در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر ای توانا، ناتوان عشق باش پهلوانا، پهلوان عشق باش عشق یعنی تشنه‌ای خود نیز اگر واگذاری آب را بر تشنه‌تر عشق یعنی ساقی کوثر شدن بی‌پر و بی پیکر و بی‌سر شدن نیمه‌شب سرمست از جام سروش دربه‌در انبان خرما روی دوش عشق یعنی مشکلی آسان کنی دردی از درمانده‌ای درمان کنی عشق یعنی خویشتن را نان کنی مهربانی را چنین ارزان کنی عشق یعنی نان ده و از دین مپرس در مقام بخشش از آیین مپرس هرکسی او را خدایش جان دهد آدمی باید که او را نان دهد عشق یعنی عارف بی خرقه‌ای عشق یعنی بنده‌ی بی فرقه‌ای عشق یعنی آن‌چنان در نیستی تا که معشوقت نداند کیستی عشق یعنی جسم روحانی شده قلب خورشیدی نورانی شده عشق یعنی ذهن زیبا آفرین آسمانی کردن روی زمین هر که با عشق آشنا شد مست شد وارد یک‌راه بی‌بن بست شد هرکجا عشق آید و ساکن شود هرچه ناممکن بود ممکن شود درجهان هر کار خوب و ماندنی است رد پای عشق در او دیدنی است سالک آری عشق رمزی در دل است شرح و وصف عشق کاری مشکل است عشق یعنی شور هستی در کلام عشق یعنی شعر، مستی؛ والسلام " زنده یاد مجتبی کاشانی" رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان در حال پارت‌گذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان در حال پارت‌گذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان کامل شده: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 پارت اول رمان در حال پارت‌گذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 منتظر نظراتتون هستم: @zeinta_rah5960 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان کامل شده: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 پارت اول رمان کامل شده: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 پارت اول رمان در حال پارتگذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 منتظر نظراتتون هستم: @zeinta_rah5960 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان کامل شده: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 پارت اول رمان در حال پارت‌گذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739