eitaa logo
فرصت زندگی
202 دنبال‌کننده
1هزار عکس
811 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_260 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 باید به دلِ تنگم مهلت بروز عشق می‌
261 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _برو جمع کن. آدم خسیس. خوبه حالا خودتون دارین میرین کربلا. منت هزینه مشهد که داخلیه رو سرم میذاری. _خجالت نکش می خوای بلیطا رو عوض کنیم. در حالی که پایه دوربین را تنظیم می‌کرد به غر زدنش ادامه داد. _حالا بگو کدوم آرایشگر عاشقی بوده که قبول کرده روز نشده کاراتو بکنه تا تو هفت صبح بیای اینجا قوقولولی قوقو کنی؟ چشم غره‌ای رفتم و همزمان با تغییر جای دوربین به کل کل ادامه دادم. _بی‌ادب! خب وقتی علاوه بر هزینه‌ش بلیط جایگاه ویژه کنسرت جناب آزاد و امضاء مخصوصشو بگیری نصفه شبم میای واسه کار. با صدا امیرحسین دست از کل کل کشیدیم. _خانومای محترم، نمی‌خواین عکس گرفتنو شروع کنیم؟ الانه رامین زنگ بزنه و دوباره یادآوری کنه که شب پرواز داریم و کارمون هنوز مونده. _آقا رامینو ولش کن. بیا تا ظهر جواب کسیو ندیم. یه پیام بدیم و بی خیال همه چیز بشیم. پیشنهادم تایید شد و فرزانه شروع به عکس و فیلم‌بردای کرد. کارش که تمام شد، با ماشین خودش البته شوهرش، برگشت و من و امیرحسین تنها ماندیم. همان جایی که در عکس‌های پاییزی به کنده درخت تکیه داده بود، نشست. سریع خودم را روی پایش جا کردم. _خجالت نکشیا‌. خوب یاد گرفتی از من به جای صندلی استفاده کنی. دست دور گردنش انداختم و لبخند دندان نمایی زدم. _چرا خجالت بکشم؟ اول این‌که لباسم سفیده روی زمین لک میشه. دوم این‌که کلی زحمت واسه جون گرفتن این پاها نکشیدم که وقتی دلم خواست هم نتونم روش بشینم. بلند و طولانی خندید و من هم همراهیش کردم. لپم را کشید. _عاشق همین پررو بودناتم. عاشق این زبون درازتم. پرروی زبون دراز خودم. _خواهش می‌کنم شما استاد مایی خواننده پرحاشیه خودم. بعد از این حرف شروع کرد به خواندن ترانه‌های عاشقانه‌اش زیر گوش‌ منی که به این خواندن‌های اختصاصی وابسته شده بودم. "هر کجا هستم،باشم آسمان مال من است. پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است. چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟" (سهراب سپهری) الحمدلله رب العالمین رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_189 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دکتر که رفت، امید در سالن نشست. سرش را ب
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در بین راه مریم متوجه شد آزاده با بقیه سوار ماشین محمد شده. کمی به ماشین و رفتار آن‌ها به دقت کرد. -حواست به آزاده هست یا بازم ازش غافلی؟ -مگه تو واسم حواس میذاری؟ عشق من، همه هوش و حواسمو بردی... شوخی کردم سعی می‌کنم ازش غافل نباشم. -اگه راست میگی می‌تونی حدس بزنی الان داره به کی و چی فکر می‌کنه؟ -گفتم حواسم هست ولی نگفتم ذهن‌خونی هم بلدم که. -می‌خوای من ذهنشو بخونم؟ اگه غیر این بود حاضرم هر چی گفتی انجام بدم. -یعنی از این ماشین می‌تونی بفهمی توی فکر اون چی می‌گذره؟ داری با مرتازا رقابت می‌کنی؟ -آزاده به این فکر می‌کنه که همین‌طور که الان تو اون ماشین نشسته کاش می‌شد ماشین محمد هم گل‌زده بود و امشب مراسم عروسی اون با محمد هم بود. امید با چشمانی گرد نگاهی به مریم کرد‌. -چی داری می‌گی حواست هست؟ مگه بین اونا چیزیه؟ -نه داداش غیرتی. بینشون چیزی نیست ولی تو دل هر دوشون یه چیزایی هست. محمد به خاطر اینکه داستان دختر پولدار و طمع پسر بی‌پول واسش درست نشه صداشو در نمیاره و آزاده هم به خاطر حیای دخترونه‌ش و اشتباه قبلیش عکس العملی بروز نمیده اما ببین کی بهت گفتم. -دیگه زرنگیات داره به جاهای باریک می‌رسه. اگه واقعیت داشته باشه نمیذارم مثل من اذیت بشن. زود اونا رو به هم می‌رسونم. -یعنی تو با این قضیه مشکل نداری؟ -هر چند نظر من تعیین کننده نیست ولی چرا باید با کسی که هیچ مشکل اخلاقی و خانوادگی نداره مخالفت کنم اونم کسی که مادر و خواهری به این محشری داره. -پس از طرف تو مبارکه. با رسیدن عروس و داماد مراسم گرم و پر رونق شد. چند نفری این بین خیلی از این وصلت شاد نبودند ولی مریم و امید می‌دانستند اکثر مهمان‌ها برایشان از صمیم قلب خوشحالند و دعای خیر می‌کنند. همین برایشان کافی بود تا خوشحالی خود را به شادی بقیه گره بزنند و شبی به یاد ماندنی داشته باشند. در پایان مراسم بسیاری از ماشین‌ها با کاروان عروس به طرف خانه آن‌ها حرکت کردند. بعد از مراسمات معمول و رفتن مهمان‌ها امید مانده بود و مریم که با قرار گرفتن روبروی هم، به هم خیره شدند. -امشب من خوشبخت‌ترین مرد دنیام به خاطر اینکه زندگیو با تو زیر یه سقف شروع کردم. موافقی حالا که قراره تا آخر عمر کنار هم زندگی کنیم، به هم قول بدیم قدر لحظه‌های با هم بودنو بدونیم و تا می‌تونیم از زندگی لذت ببریم؟ -دلبر رمانتیکم، کنار تو بودن خودِ لذتِ زندگیه واسم. ممنونم که روزبه‌روز عاشق‌ترم کردی. من موقعی که به عقد تو در اومدم با اون عقد قول دادم که تا وقتی نفس می‌کشم بهت وفادار باشم و همه‌ زندگیم باشی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
رو گم کردم، همه‌ی وجودم داشت تو آتیش دلتنگی و دوری می‌سوخت. -آره بلا شعرت رو خوندم! چشمکی زد و در گوشم گفت: -پس جدیدترین شعرم رو نشنیدی خانومِ قشنگ! با هیجان گفتم: -چی؟ شعر گفتی؟ آهسته گفت: باز شبنم، روی قلبم، خنده می‌کرد عاشقانه باز عشقم، روبرویم، مست بود و دلبرانه دختر آزاد رویا، آن گل شب بوی زیبا در دلم می‌کاشت هر دم، شعرهایی جاودانه با عشقم به شهرم برمی‌گشتم و تمام سختی‌ها را با شنیدن این شعر از مهران، به باد فراموشی می‌سپردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1523 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌸 🌸🌿 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _قربونت برم. آخه زهرا که چیزی نگفته. توی مهمونی خونه عزیزجون احمد با ارشیا حرف می‌زد. از اونجا فهمیدم. راه افتادم و او هم دست رو شانه‌ام گذاشت و همراهی کرد. _از اینا گذشته، ارشیا همچین آدمی نیست که به زنا چشم‌چرونی کنه. حالا اون موقع یه بی‌عقلی کرده و یه زر مفتی زده در مورد من. تموم شد و رفت. _اون بی‌عقلی کرد اما خدا دوسش داشت و نتونست تو رو به دست بیاره. منه بی‌چاره رو بگو که خدا زده پس کله‌م که باهات ازدواج کنم. دود از سرم بلند شد. چشم درشت کردم. باز هم شروع کرده بود حرص مرا در بیاود. به حالت دو چند قدمی جلو رفت و رو به من کرد. _آروم باش عشقم. ظرفیت داشته باش. از واقعیت‌های زندگی نباید فرار کرد. با جیغ اسمش را صدا زدم و او می‌خندید. _دستم بهت برسه کشتمت. همش تقصیر اون زهرای چشم سفیده که داداش خل و چلشو انداخت به من. حالا زبونشم واسم درازه. حالا او عقب عقب راه می‌رفت. _حرص نخور عزیزم. پوستت چروک میشه. در ضمن تلافی اون خل و چل که گفتیو نمیشه توی خیابون در آورد. به موقعش بهت میگم چقدر خل و چلم. خواستم دنبالش کنم که دستش را به علامت ایست بالا آورد. _فعلا آتش بس. رسیدیم. جلوی ملت زشته و خانوم خانومای خودم اگه با این کفشا بدوئه پاهاش نابود میشه. منم که دلم نمیاد. چشمکی زد و سنگین کنارم هم‌قدم شد. _پسره‌ی زبون بازِ دو رو. جلوی مردم چه متشخص برخورد می‌کنه. _وا؟ ترنم؟ دوست داری جلف بازی در بیارم فامیلاتون بگن طفلی ترنم یه شوهر ملنگ گیرش اومده؟ جلوی در تالار رسیدیم. برای ورود به سالن زنانه از رضا جدا شدم. در این دو ماهی که نامزد شدیم، اخلاق و مهربانیش تمام وجودم را پر کرده بود. از یادآوری حس خوبم نسبت به او لبخندی روی لبم نشست. در سالن را باز کردم و از همان ورودی چادر و روبنده را در آوردم داماد این مجلس محرمم بود. از این شرایط استفاده کرده و لباسی باز پوشیده بودم. خاله و مادر به استقبالم آمدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_203 مادر وارد سالن شد. سلام علیکی کر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 با صدای رضا به‌طرفش برگشتند. _سلام به مادر دست به پذیرایی خودم. مادر با دیدن رضا که هنوز آثار درگیری‌ها روی صورتش خودنمایی می‌کرد و لنگیدنش هینی کشید و به صورتش زد. _یا فاطمه زهرا. چی شدی مادر؟ چه بلایی سرت اومده؟ رضا به رفتارش لبخند زد. جلو رفت و پیشانی مادر را بوسید. _بادمجون بم آفت نداره مادرم. فقط می‌دونی به چی فکر کردم؟ مادر گیج نگاهش کرد. رضا از کنارش رد شد و روی مبل نشست. قهوه‌اش را برداشت و اشاره کرد تا مادر هم بنشیند. _بشین عزیزم. یاد اون شب افتادم که می‌خواستی به زور زنم بدی و گفتم اگه عروس بدون داماد می‌خوای هر کاری خواستی بکن. توی این ماموریت به این فکر کردم که شکستن دلت تاوان داره. حالا بکش. حالا راستی راستی مادرت عروس بدون داماد داره نصیبش میشه. تا تو باشی با زبونت به مادرت نیش نزنی. حرفش که تمام شد، بغض مادر با صدا ترکید کنار رضا نشست. او را در آغوش گرفت و های های گریه کرد. چهره رضا به خاطر زخم‌هایش در هم شد. نگاهی به آن دو کرد. پریچهر پا به پای مادر گریه می‌کرد اما حسین متوجه شد. سریع ایستاد. _بسه دیگه جمعش کنید. هی هیچی نمیگم همش قربون صدقه اون بچه‌ش میره. انگار من بچه هووش هستم. این یکیم که آماده‌ست یکی گریه کنه تا همراهیش کنه. مادر کمی فاصله گرفت و رو به حسین کرد. _مادر نیستی که درک کنی. هیچ کدومتون واسم فرقی ندارین. _مادر جان من هیچ وقت درکتون نمی‌کنم؛ چون هیچ وقت مادر نمیشم اما فکر کنم خیلی واسه برگشتش دعا کردینا. کل حور و پریای بهشتو از دستش نجات دادی. خدا فعلاً سپردتش دست همین یه پری تا ادب بشه و بعد بقیه‌شونو واسش رو کنه. مادر به صورتش زد. _خاک به سرم. یعنی جونش... _مامان این بچه‌ت زیادی پرت و پلا میگه ولش کن. بیاین همین فردا برین نامزدیشو راه بندازین. بلکه درست شد. خیلی تا عروسی نمونده ها. تلاشش برای پرت کردن حواس مادر مفید بود. مشغول تعریف کردن از حرف‌ها و تصمیماتش با خاله شد و برای حسین گزارش می‌داد. رضا که درد امانش را بریده بود، اشاره‌ای به پریچهر کرد و ایستاد. _مامان باید برم پریچهرو برسونم. با این سر و وضع راحت نیست. از خانه که بیرون آمدند، در آسانسور، پریچهر دست رضا را گرفت. _خدا رو شکر که تو رو بهم برگردوند. رضا با لبخند بوسه‌ای به پیشانی پریچهر زد. _تو پری نازو ول می‌کردم، کجا می‌رفتم؟ مگه پریای بهشت به پای تو می‌رسیدن بانو جان. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: کشو را باز کرد. صدای گوش‌خراش باز شدن کشو در فضای سردخانه پیچید؛ صدای بر هم ساییده شدن دو فلز. مامور انقدر سریع کشو را باز کرد که چیزی که داخل کاور، توی کشو بود، تکان محکمی خورد و برخورد کرد با در کشو. مامور زیپ کاور را باز کرد و کنار رفت تا عباس جسد را ببیند. عباس مانند مامور پزشکی قانونی ماسک نداشت. دل و روده‌اش از بوی وحشتناک جسد به هم پیچید و جلوی دهانش را گرفت. چهره حسین و کمیل آمد جلوی چشمش و دندان‌هایش را بر هم فشار داد. طوری در ماشین سوخته بودند که هیچ‌کس جرأت نداشت پیکرشان را ببیند. صدای جیغ و شیون خانواده‌هایشان هنوز در گوش عباس زنگ می‌خورد. با انزجار کمی سرش را به جلو خم کرد تا داخل کاور را ببیند. مامور پزشکی قانونی شروع به توضیح کرد: - جنازه‌ش خیلی داغون بود؛ ولی ناجا با مشخصاتی که شما از روی دوربینای شهری دادید، حدس زد سوژه شما باشه. عباس تصویر بهزاد را در ذهنش حک کرده بود و حالا، می‌توانست شباهت آن چهره درب و داغان را با بهزاد پیدا کند. پوزخند زد؛ بهزاد زودتر از آن که فکرش را بکند توسط سازمان خودش در سطل زباله افتاد؛ دیگر حتی انقدر برای سازمان ارزش نداشت که برای رد کردنش از مرز هزینه کنند و آن طرف مرز شرش را بکَنند. گفت: به احتمال نود درصد خودشه؛ ولی باید بیشتر بررسی بشه. یه تست دی‌ان‌ای ازش بگیرید تا مطمئن بشیم. پایان جلد اول؛ این داستان ادامه دارد... . فاطمه شکیبا، پانزدهم خرداد ماه هزار و چهارصد؛ ساعت دو و سی و سه دقیقه بامداد. العاقبه للمتقین. ​ کلام آخر همیشه بعد از به پایان رساندن یک داستان، دلم برایش تنگ می‌شود؛ برای حال و هوایش، برای شخصیت‌هایش، برای تلخ و شیرینش. مخصوصاً دلم برای شخصیت‌هایش تنگ می‌شود؛ دقیقاً مانند وقتی که با کسی انس می‌گیری و هرچه به زمان خداحافظی نزدیک‌تر می‌شوی، اضطرابت بیشتر می‌شود. من هم همینطورم. از این که یک رمان را تمام کنم می‌ترسم؛ چون لحظات شیرین نوشتن یک رمان هیچ‌وقت تکرار نمی‌شوند. در نوشتنش لذتی هست که در خواندن و حتی ویرایش کردنش نیست. هر رمانی هم لذت خودش را دارد. دلم خیلی برای شخصیت‌های رمانم تنگ می‌شود؛ مخصوصاً برای حسین و کمیل؛ اما دلم خوش است که قرار است جلد دومی برای رفیق بنویسم. شاید برای دل خودم؛ چون دوست ندارم به همین زودی بی‌خیالشان بشوم. شخصیت‌ها قطعه‌های وجود نویسنده هستند؛ مثل بچه‌هایش. اگر بگویم عاشق تک‌تک شخصیت‌هایم هستم دروغ نگفته‌ام. دقیقاً مثل مادری که برای بچه‌اش ذوق کند، برایشان ذوق می‌کنم؛ برای تمام رفتارهای خوب و بدشان. برای تصوری که ازشان در ذهنم دارم. شاید چون خودم آن‌ها را ساخته و پرداخته‌ام؛ وجودشان وابسته به من است و منم که تدبیرشان می‌کنم. برای همین است که حتی شخصیت‌های منفی و منفور هم برایم محبوب هستند؛ حتی اگر مرا نشناسند و اصلا ندانند منی هستم که از آن‌ها داستان بنویسم. بلاتشبیه...بلاتشبیه...خدا مرا ببخشد...ولی گاهی با خودم می‌گویم اگر من که خالق شخصیت‌های رمانم هستم، انقدر دوستشان دارم، ببین خدا چقدر مایی که مخلوقش هستیم را دوست دارد...به این حرفم خرده نگیرید؛ گفتم که...بلاتشبیه. ما هم ساخته و پرداخته خداییم؛ وجودمان وابسته به خداست و خداست که لحظه‌لحظه‌مان را تدبیر می‌کند. برای همین است که خدا بندگانش را، حتی بندگان گناهکارش را هم دوست دارد. و فکر کن محبت خدا چقدر خالصانه و واقعی ست؛ از تمام محبت‌های دنیا واقعی‌تر. خدا از همه عاشق‌های دنیا عاشق‌تر است، از همه مهربان‌های دنیا مهربان‌تر است، از همه رفیق‌های دنیا رفیق‌تر است... رفاقتی عاشقانه با بهترین رفیق را برای خودم و شما آرزومندم... . به امید دیدار شما در جلد دوم. فاطمه شکیبا، بهار 1400.​ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_92 _بیا برو بی‌پدر. کم منو حرص بده. من
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 مهدی بلندتر از من، سرم داد کشید. -خره، چرا خودتو به نفهمی می‌زنی؟ می‌شد چند دیقه پیش ته دره باشیم و پودر شده باشیم. الان هنوز زنده‌ایم. این یعنی امید. یعنی نخواسته بلیط یه سره بده دستمون. نگاهش را از من گرفت و در حالی که به من اشاره می‌کرد، به سقف نگاه کرد. -خداجون به بی‌عقلی این بچه نگاه نکن. نمی‌فهمه. من که زیاد لطفتو دیدم، این بارم روش. بازم شرمنده‌م کن. اصلاً اگه می‌خوای ادبش کنی، تحویل خودت. منو ازش سوا کن. سری به تاسف تکان داد و بعد انگار بلند فکر می‌کند ادامه داد. _منو بگو می‌خواستم دخترمو واسش جور کنم؛ نگو خل و چل تشریف دارن. نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. وسط زمین و آسمان بودیم و مهدی معلوم نبود چه می‌بافت. هر چند وضع خودم بدتر از او بود. دوباره نگاهم کرد. -بچه، تو خجالت نمی‌کشی؟ کم خدا بهت لطف کرده؟ از تیپ و هیکل سلامتیتم که بگذریم، همین آخریه که مشکل مادرتو فکر می‌کنی خودت حل کردی؟ اون خواسته اون ویزیتورتون نباشه. تو سر راه من بیافتی و من بشم وسیله. اگه حواسش نبود، مادرت از اتاق عمل زنده بیرون میومد؟ تازه اگه همه این لطفا رو هم بهت نمی‌کرد، اونقدر بهش بدهکاری که حق طلبکاری نداری. ماشین تکان ریزی خورد و هشدار داد که زمان زیادی نداریم. یاد علیرضا افتادم که لحظه آخرش به رسیدن فکر می‌کرد و من طلبکار بودم. حرف‌های مهدی حق بود. من زیادی پررو بودم که چشم روی لطف‌هایش بسته بودم. با خودم عهد کردم؛ اگر نجات پیدا کردم، وقت بیشتری برای شناخت تنها تکیه‌گاه و هدف بزرگ علیرضا بگذارم. تخته سنگ کنده شد و ما هم‌زمان به آخر دره می‌رسیدیم. شیب دره کم و کمتر شد. وقتی ماشین ایستاد، به سختی نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم و چشم باز کردم. هر دو سالم به آن دره عمیق رسیده بودیم. -ازت ممنونم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤