فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_47 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 آزاد در چارچوب قرار گرفت. با دیدن چهرهام درهم شد
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_ 48
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
بعد از سلام سردی که دادم و جوابش، او هم سرد شروع به حرف زدن کرد.
_ببخشید میخواستم ببینم برای بقیهی کار کی میاین؟
_فعلاً نمیتونم شاید چند روز دیگه.
_کار آلبوم تموم شده اگه بخواین روی عکسا کار کنین دیر میشه.
_روی همینا که هست کار میکنم تا بعد.
_مگه من اون عکسا رو دیدم که روش کار کنید؟
با حرفهای پر از غرورش دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
_الان چی کار کنم؟
_فردا بیاین هم کارو تموم کنین هم من عکسا رو ببینم. ضمناً وسایلتونم اینجا مونده. دیدین که اینجا چقدر بی در و پیکره تضمینی واسه حفظ وسایلتون نیست.
_من... من فردا نمیتونم.
_ما تا شب هستیم. خواهش می کنم بیاین.
_سعی میکنم. خداحافظ.
هنوز جواب خداحافظیام را نداده بود که قطع کردم. سر که بلند کردم مادر را کنار ورودی آشپزخانه دیدم.
_چی شد پس؟
_آدمه... انگار نه انگار سر من داد زده. همش میگه فردا بیا کارو ادامه بده.
_مامان جان تو هنوز مردا رو نشناختی. همین که خودش به جای رامین زنگ زده و اصرارم میکنه که فردا بری واسه کار یعنی منت کشی. یعنی غلط کردن. تازه همون وسطام که میگی عذرخواهی کرد. چه توقعی داری خب؟
_چی بگم؟ شما بهتر میدونین. چی کار کنم حالا؟
_خب برو. مگه چند روز دیگه امتحان نداشتی؟
_اوف راست میگینا. باشه به خاطر امتحان، عفو بهش خورده اما توقع نداشته باشین تحویلشم بگیرما.
_ای مادر، تو کی تحویلشون میگرفتی که حالا بخوای بگیری.
خندیدم. حق با مادر بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_50 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 لبخندی به کار خلاقانهاش زدم و نگاهی به لباس همه
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_ 51
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
منتظر عکس العملش نشدم. به زحمت لبخندم را کنترل کردم و از استودیو خارج شدم. آخرین لحظه که به گمانم تازه از شوک خارج شده بود، صدای شلیک خندهاش به گوشم خورد. در حال جابجا کردن وسایل در ماشین بودم که صدایش را پشت سرم شنیدم.
_شما از اون آدمایی هستین که میگن نصفتون زیر زمینه. ممنون که به خاطر جنون اَدواریم منو بخشیدین.
برگشتم و دیدم که خودش باقی آنچه مانده بود را با خود آورد. کلاه و عینک استتارش را هم گذاشته بود. یکی یکی از دستش گرفتم و سعی کردم نسبت به حرفش خودم را بیتفاوت نشان دهم. با خونسردی خداحافظی کردم و رفتم. بماند که بعد از دور شدن حسابی به حرفش خندیدم.
تا قبل از امتحانات میان ترم کار عکسها و تیزرش تمام شد و تحویل دادم. طی اخباری که حلما از فضای مجازی میداد و مرا هم مجبور به همراهی میکرد، تیزر و بعضی عکسها که در صفحهی رسمی آزاد بارگذاری شده بود، غوغا کرده بود. مدام مرا میبوسید و تشکر میکرد اما من فقط به کارش میخندیدم.
ترم به پایان رسید و به خاطر نداشتن عکاسی جدید با خیال راحت به امتحانات رسیدم. میخواستم برای عکس در فضای زمستانی، پیشنهاد سری جدید عکاسی بدهم که رامین پیشدستی کرد و یک روز تماس گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی با همان لحن خاص خودش شروع به صحبت کرد.
_واسه بیست و دو بهمن توی فریدونکنار یه برنامهای دارن که امیرو دعوت کردن. خواستم ببینم میتونی بیای اونجا واسه عکاسی. آخه کمتر پیش میاد اینجوری با گروه بریم شمال. معمولاً واسه کنسرتا میریم. اونقدرم خسته میشیم که جونی برامون نمیمونه اما این دفعه فرق میکنه یه برنامهست که امیر فقط چند تا اجرا بینش داره. حله؟
_میخواین یه نفسی بگیرین بعد ادامه بدین؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_260 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 باید به دلِ تنگم مهلت بروز عشق می
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_ 261
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_برو جمع کن. آدم خسیس. خوبه حالا خودتون دارین میرین کربلا. منت هزینه مشهد که داخلیه رو سرم میذاری.
_خجالت نکش می خوای بلیطا رو عوض کنیم.
در حالی که پایه دوربین را تنظیم میکرد به غر زدنش ادامه داد.
_حالا بگو کدوم آرایشگر عاشقی بوده که قبول کرده روز نشده کاراتو بکنه تا تو هفت صبح بیای اینجا قوقولولی قوقو کنی؟
چشم غرهای رفتم و همزمان با تغییر جای دوربین به کل کل ادامه دادم.
_بیادب! خب وقتی علاوه بر هزینهش بلیط جایگاه ویژه کنسرت جناب آزاد و امضاء مخصوصشو بگیری نصفه شبم میای واسه کار.
با صدا امیرحسین دست از کل کل کشیدیم.
_خانومای محترم، نمیخواین عکس گرفتنو شروع کنیم؟ الانه رامین زنگ بزنه و دوباره یادآوری کنه که شب پرواز داریم و کارمون هنوز مونده.
_آقا رامینو ولش کن. بیا تا ظهر جواب کسیو ندیم. یه پیام بدیم و بی خیال همه چیز بشیم.
پیشنهادم تایید شد و فرزانه شروع به عکس و فیلمبردای کرد. کارش که تمام شد، با ماشین خودش البته شوهرش، برگشت و من و امیرحسین تنها ماندیم. همان جایی که در عکسهای پاییزی به کنده درخت تکیه داده بود، نشست. سریع خودم را روی پایش جا کردم.
_خجالت نکشیا. خوب یاد گرفتی از من به جای صندلی استفاده کنی.
دست دور گردنش انداختم و لبخند دندان نمایی زدم.
_چرا خجالت بکشم؟ اول اینکه لباسم سفیده روی زمین لک میشه. دوم اینکه کلی زحمت واسه جون گرفتن این پاها نکشیدم که وقتی دلم خواست هم نتونم روش بشینم.
بلند و طولانی خندید و من هم همراهیش کردم. لپم را کشید.
_عاشق همین پررو بودناتم. عاشق این زبون درازتم. پرروی زبون دراز خودم.
_خواهش میکنم شما استاد مایی خواننده پرحاشیه خودم.
بعد از این حرف شروع کرد به خواندن ترانههای عاشقانهاش زیر گوش منی که به این خواندنهای اختصاصی وابسته شده بودم.
"هر کجا هستم،باشم
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت؟" (سهراب سپهری)
الحمدلله رب العالمین
#پایان
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_23 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - اَ آبجی ایول. یعنی اینو خریدی؟ تو سه ما
#رمان_قلب_ماه
#پارت_ 24
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم چند روزی بود به بنگاههای املاک نزدیک شرکت سپرده بود و چند خانه برای اجاره دیده بود اما فقط موردی که آن روز دید، خیلی به دلش نشست. بزرگ نبود ولی مناسب و مبله بود. رهن هم قبول میکرد و دیگر لازم نبود هرماه پول زیادی برای اجاره بدهد. از همان لحظه هم می توانستند ساکن شوند. فقط کمی تمییز کاری میخواست.
سریع خودش را به خانه رساند. از مادر خواست سوار ماشین شود و به محمد هم زنگ زد که سر راه دنبالش برود. هر دو متحیر بودند که کجا میروند ولی مریم فقط لبخند میزد و چیزی نمیگفت. وقتی به ساختمان رسیدند از آنها خواست پیاده شوند. محمد با تعجب به ساختمان نگاه کرد.
_ما اینجا چی کار میکنیم. نکنه مهمونیه. لااقل میگفتی همچین جایی میاری مارو که لباس درست حسابی بپوشم.
_مهمونی نیاورمتون. بیاین باید سوار آسانسور بشیم.
به طبقه سه که رسیدند، مریم کلید خانه را درآورد و همزمان که در را باز میکرد به مادر و برادر بهتزدهاش بفرما گفت.
_بفرمایید اینم خونه جدید. البته ببخشید که نخریدمش اما ان شاءالله تا یکی دو سال دیگه بهترشو میخرم.
_واقعاً آبجی اینو اجاره کردی یا داری سر کارمون میذاری؟ باورم نمیشه.
_آخه عقل کل، گیرم که تو رو بخوام سر کار بذارم، آزار دارم مامانو بیخودی تا اینجا بکشونم؟
مادر که گویا هنوز باورش نشده بود، خانه را ورانداز میکرد.
_مریم این وسایل مال کیه؟ کی قراره ببرن؟
_مامان جان خونه رو مبله اجاره کردم. فقط باید یه کم تمیز بشه تا اثاث کشی کنیم.
محمد هیجان زده و پرید جلوی مریم.
_جانِ من راست میگی آبجی؟ نوکرتم. خودم برات برق میندازمش. همین فردا با رضا و رامین میایم اینجا رو تمیز میکنیم. قبولمون نداری مامانو هم میاریم نظارت کنه. من باورم نمی شد یه بار دیگه بتونم تو یه خونه لوکس زندگی کنم. کوچیکه ولی با کلاسه. قربونت برم که اینقدر باحالی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_85 _باشه داداشی تو بخواب. _آبجی. _جان
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_ 86
رو به حامد کرد.
_خوبه. آفرین عزیزم. فقط دیگه مریض نشو. مُردم برات عمه جون.
چشمی گفت و برای بازی دوید. ثریا خانم طبق برنامه خانه خودمان هفتهای دو بار به آنجا میآمد. عمه به آشپزخانه رفت. آقاجون هم وارد شد. سلام و احوالپرسی کرد. با دیدن حامد که مشغول بازی بود و میخندید، خدا را شکر کرد. سفره انداخته شد. ناهار و صبحانه را یکی کردم. عصر در اتاق دراز کشیده بودم. یاد اتاق عمو حمید افتادم. دلم می خواست آن جزیره ناشناخته را کشف کنم. نقشه کشیدم در اولین فرصت به کنجکاویم بها بدهم.
هنوز عمه حمیده نرفته بود که عمه حبیبه رسید. در دلم گفتم، بد نیست اطرافیانت نسبت به تو بیتفاوت نباشند. چقدر نگرانیهایشان به دلم نشست. غروب زهرا تماس گرفت.
_دختر تو کجایی؟ چرا امروز نیومدی؟
_الان این یعنی نگرانم شدی؟
_من؟ نه. مگه تو کیم هستی که نگرانت بشم.
_پس مرض داشتی زنگ زدی.
_نه فضول بودم ببینم زندهای یا نه.
_میبینی که زندهم. پس خداحافظ.
_اِ اِ اِ دختره پررو داره قطع میکنه. حق با زنعموته یه فکری واسه اعصابت بکن.
_زهرا دستم بهت برسه کشتمت. حالا واسه من تیکه میگیری؟
_تیکه چیه درسته میگیرم. نمیخوای بگی چرا نیومدی؟
ماجرا را برایش تعریف کردم. پوفی کشید.
_واقعاً نمیدونم چی بگم. پر حاشیه جان، حال دادشت خوبه؟
_تا یه ساعت پیش که عمه اینا بودن و بازی میکرد خوب بود. الانم با آقاجونم رفته مسجد تا سرش گرم باشه.
کمی صحبت کردیم و بعد خداحافظی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_111 لحن ناراحتم باعث شد یاسین با صدا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_ 112
کوثر لبخند مصنوعی به او زد و به آقاجون کرد.
_راستش حاج آقا، وقتی پای دفاع از اعتقاداتش پیش بیاد من چیکارهم که بخوام مخالفت کنم.
روی صحبتش را به طرف من برگرداند.
_دلم که راضی نمیشه. مگه میتونم نبودنشو تحمل کنم؟
سرش را پایین انداخت و گوشه چادرش را به بازی گرفت.
_اما عقلم میگه کارش درسته پس نمیتونی به خاطر خودخواهی جلوشو بگیری. خلاصه درگیری عقل و دله که همیشه بوده دیگه. تا ببینیم کدوم برنده میشه.
به واقع کیش و مات درگیریهای این زن شده بودم. برای من که مدت کوتاهی بود یاسین را میشناختم، تصورش هم سخت بود. چه رسد به او با آن همه علاقه. همین که به آشپزخانه رفت، یاسین اخمیکرد و بازویم را کشید تا بلندم کند.
_پاشو کمک کن سفره رو بندازیم.
نرسیده به آشپرخانه دور از چشم آقاجون و عزیزجون پسگردنی حوالهام کرد. دست به جایش کشیدم و نگاهش کردم. با صدای پایین غرید.
_خجالت نمیکشی؟ یه کاره میای بهش میگی که چی بشه؟ مگه نگفتم هنوز کامل راضیش نکردم؟ نابغه، الان چطور جمعش کنم.
_با روش خودتون که همیشه به کار میبرین. با اون زبون آدم خفه کن.
خندید و خواست پسگردنی بعدی را بزند که فرار کردم و کنار آقاجون نشستم.
_آقا من نمیام کمک قصد آزار رسوندن دارین. من از پیش بابام تکون نمیخورم.
عزیزجون گوشه لبش را گزید.
_مادر جان، زشته. پاشو لوس نشو.
دوباره از جا بلند شدم و این بار در صلح سفره را انداختیم.
مدت زیادی نگذشت که برای گذراندن دوره آموزشی دعوت شد. او را به خاطر رشته تخصصش که با رادار و بیسیم و آنتن و این طور چیزها سر و کار داشت قبول کرده بودند. مدت آموزشی او هم گذشت.》
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_29 دنیا که اومدی داییش بدون اینکه ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_ 30
نگاهی به پریچهر انداخت. خیره به او نگاه میکرد. کمی سکوت کرد تا به خودش بیاید. شاید آن حجم از واقعیت از ظرفیتش بیشتر بود.
در باز شد و بیبی با چهرهای درهم و آشفته آمد. وقتی آن دو را کنار هم دید، کنار پریچهر نشست.
_این مهبد خیر ندیده با توپ و تشر شاهرخخان رفت اما شاهرخ خان تا الان داشت سین جیمم میکرد که اون مدارک چی میگن.
رو به پیمان کرد و پرسید داستان را برایش گفته یا نه. وقتی تاییدش را دید، دست پریچهر را گرفت.
_مادر جان پیمان توی این سالا واقعاً برات پدری کرده. تو رو به اون خانواده نداد چون نه پدرت زنده بود و نه مادرت. معلوم نبود دست کی بیافتی و مادرت اینو نمیخواست.
پریچهر بی هیچ حرفی به اتاق رفت. رختخوابش را انداخت. دراز کشید و پتو به سرش کشید. آن شب کسی سرغش را نگرفت تا به آرامش برسد. حتی به شاهرخ خان که آمده بود تا با پریچهر حرف بزند اجازه ندادند مزاحمش شود.
روز بعد به صدا زدنهای پیمان برای رفتن به دانشگاه جواب نداد و ترجیح داد از رختخوابش جدا نشود. تا ظهر با خودش کلنجار میرفت اما از جا بلند نشد. متوجه شد پیمان و بیبی چند باری بالای سرش آمدند و سری زدند اما دیگر صدایش نمیزدند.
از روز قبل چیزی نخورده بود. ضعف کرد. از جا بلند شد. سراغ یخچال رفت. کمی غذا برداشت و برای خودش گرم کرد. بعد از خوردنش خلاف همیشه ظرفها را نشسته در سینک رها کرد و باز هم به رختخواب پناه برد.
بیبی و پیمان که ناهار خوردند، بیبی خوابید و پیمان از خانه بیرون رفت. کمی با خودش و فکر آیندهاش درگیر بود. اینکه آیا پیمان حق داشت او را از فامیلش دور کند؛ اینکه پیمان کجای زندگیش کم گذاشته بود تا بتواند او را متهم کند. این فکرها کلافهاش کرده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_134 _روانی، سرم شکست. متوجه نمیشی م
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_ 135
_بابا، من حاضرم صد دفعه بگم غلط کردم که گفتم این بیاد پیشمون بمونه. هزار بار بیشتر قدرتو دونستم.
صدای داریوش بلند شد.
_هی هی، مگه این به درخت نمیگفتن؟ غلط کردی؟ اصلا من غلط کردم که یک هفته کارمو ول کردم اومدم پیش تو موندم.
_آره خب. موندی که سرم داد بزنی، اشکمو در بیاری و بهم همه چی ببندی.
پیمان اسمش را صدا زد و دستور سکوت داد.
_بشکنه دستم که نمک نداره. آدم گنده میره با پلیس و کی و کجا کار محرمانه میکنه اون وقت به باباش میرسه چوقولی میکنه تا خودشو لوس کنه. نوبری دختر.
بیبی سر حرف را با پرسیدن حال و هوای سفر عوض کرد. پیاده که شدند، داریوش چمدان پیمان و ساکی که اضافه شده بود را برداشت. پریچهر که میدانست داریوش دلخور شده است. دست دراز کرد.
_ساکو بده من بیارم.
_بکش دستتو. لازم نکرده. واسه بچهها سنگینه.
پریچهر پا به زمین کوبید.
_اِ بعد به من میگه لوس. داریوش، سر ناسازگاری نذار که اذیت کردنو از سر بگیرم.
مهمانها هنوز نرسیده بودند. پشت سر بقیه از پلهها بالا رفتند.
_فردا میرم و دیگه وقت واسه اذیت نداری. بیخیال.
پریچهر باز جیغ زد و اسم داریوش را با حرص صدا کرد.
_باشه. میبینیم حالا.
به طرف فهیمه خانم رفت.
_فهیمه خانم، وسایلتو آوردیم تو اتاق بابا. فقط چیدنش با خودت و سلیقهت.
_ای وای. چرا زحمت کشیدی عزیزم.
_کمک توران خانوم بود. وگرنه من که تنهایی این از کارا نمیکنم.
داریوش چمدان و ساک را به اتاق پیمان برد و برگشت.
_فهیمه خانوم، شما خواستی برو دوش بگیر و لباس عوض کن. الانه که بچهها بیان.
_پریچهر جان، واسه شام کارا ردیفه؟ کاری نمونده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_160 وقت رفتن مهمانها، رضا کنار پری
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_ 161
_خوشم اومد. شیرینی نگرفتی که هیچ، سوییچم راحت از دست دادی.
به طرف در سالن رفت که داریوش به طرفش خیز برداشت. قبل از پریچهر رضا متوجه شد و جلوی او ایستاد.
_اِ برو کنار ببینم. واسه من پلیس بازی و عملیات نجات راه میندازه. بذار حق این پررو رو بذارم کف دستش.
پریچهر برگشت و متوجه وضعیت شد. خندید و سرش را از کنار دوش رضا بیرون آورد.
_سلام داداشی. خوبی؟
_داداشی و ... خوشحالم که ایشون به زودی تشریف میبرن. اون وقت ببینم بدون محافظ چه میکنی.
بین خندههای بقیه، پریچهر دست رضا را گرفت.
_بیا بریم که اول و آخرش ایشون زهرشو میریزه. پس وقتتو نگیر.
_باشه برو حالا دارم برات. هی بچه، پالتو بپوش بیرون سرده.
هر دو لباس گرمشان را پوشیدند و به حیاط رفتند. به خاطر ترسهای پریچهر کل باغ را چراغ کار گذاشته بودند. چراغهای باغ را روشن کردند. رضا پیشنهاد داد تا روی تاب بنشینند اما پریچهر دستش را گرفت و به طرف دیگر برد.
_بیا بریم. یه جای بهتر دارم.
قالیچه را برداشت و پهن کرد. کفشش را درآورد و "بفرمایید"ی گفت. هر دو نشستند. رضا کمی خیره به او نگاه کرد. موهای بازش از شال بافتش بیرون بود و باد جابهجایش میکرد. رضا دستش را گرفت. تکیه به درخت کنارش داد و او را طرف خودش کشید.
_نمیدونی چقدر احساس خوشبختی میکنم پریچهر. فکر میکنم خوابم. هنوز باورم نشده.
گونه پریچهر را بوسید. دست برد تا او را به خود نزدیک کند. پریچهر که از لرزش دوبارهاش میترسید، سر روی پای رضا گذاشت. رضا دست به موهایش کشید.
_سردت میشه عزیزم.
_این طوری خوبه. رضا من خوابم میاد؛ ادامه بدی خوابم میبره.
_واقعاً؟ مامانم همین طوریه. خیلی وقتا این طوری اذیتش کردیم.
_آهای، نبینم واسه منم نقشه بکشیا.
_چشم بانو. اگه بخوای مثل داریوش با من رفتار کنی که همین حالا خودمو مرده فرض کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞