فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_192 حسین را صدا زدند. حسین التماسش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_193
_اون حله. از فیلمای ضبط شده استفاده میکنم واسه اون موقع. شما هماهنگ باشین. هر وقت تنظیمش کردم کارتونو شروع کنین.
_من دیگه باید برم تا بچهها رو آماده کنم. احتمال زیاد طرفای ظهر عملیات باشه که اومده باشن. یه کم قبلش واسه نجات رضا اینا میریم. الان خواستی استراحت کن. لپتاپو بده به حسین حواسش بهشون باشه.
_باشه. ممنونم.
سرهنگ رفت و پریچهر تا زمانی که اهالی ویلا به خواب بروند، دوربینها را چک کرد و بعد به خاطر کار سختش کمی خوابید.
نماز صبحش را هم روی زیلوی کنار ماشین خواند و کار دستکاری دوربینها را شروع کرد. حسین لقمه بزرگی را به داخل ماشین آورد.
_بیا اینو بخور. عجیبه. تو که همیشه موقع کار باید یه چیزی میخوردی، از غروب تا حالا چیزی نخوردی.
_چیزی از گلوم پایین نمیره. نگران رضام.
_ما هم نگرانیم ولی باید جون داشته باشیم تا بتونیم نجاتشون بدیم. تو هم اینو بخور نمیخوام شوهرت توبیخم کنه که به زنم سختی دادین.
پریچهر لقمه را گرفت و به مانیتور چشم دوخت. با روشنایی روز توانست بفهمد کسی که پشت به دوبین ایستاده، رضاست. لقمهاش را به کمک آب کنار دستش فرو برد.
_خدایا رضا رو بهم برگردون. به بزرگیت قسم، کاری کنم واسه بندههات کارستون. اصلاً بیا معامله کنیم. تو رضا و اون دو نفرو نجات بده، من توی موسسه یه بخش خیریه راه میندازم.
حسین سرش را داخل ماشین کرد.
_بچهها رسیدن اینجا. دوربین پشتو ردیفش کن که شروع کنیم.
پریچهر "باشه"ای گفت و دوربینها را چک کرد. توجهش به ماشینی جلب شد که وارد حیاط بزرگ و پر از باغچه ویلا شد. مردی میانسال با سر و وضع آراسته و مرتب پیاده شد. همزمان چشمش به دوربین زیر زمین افتاد. رضا و بقیه نبودند. سریع به بقیه دوربینها نگاه کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_193 _اون حله. از فیلمای ضبط شده استف
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_194
هرسه نفر دست بسته بین چهار نفر اسلحه به دست از حیاط کناری به جلوی ساختمان برده میشدند.
لنگیدن رضا و صورت پر از خونش را که دید دوباره هقهقش شروع شد. در را باز کرد. به زحمت حسین را صدا زد. حسین سراسیمه خودش را رساند.
_باز چی شده؟ الان وقت گریهست؟ چی کار کردی؟
_دست نگه دارین. بردنشون توی حیاط. فکر کنم میخوان ببرنشون پیش اونی که تازه رسیده.
حسین با همان سرعت که آمد، رفت و چند لحظه بعد سرهنگ داخل ماشین نشست.
_بذار ببینم چی شده؟
لپتاپ را به طرفش کج کرد. وقتی روبهروی همان مرد تازه وارد شدند، با ضربه به زانوهایشان آنها را مجبور به زانو زدن کردند.
_زوم کن روی اون مرده.
پریچهر همان کار را کرد. سرهنگ ابرهایش را به هم گره زد. مشتش را جلوی دهانش گرفت.
_نریمان لعنتیه. خدا کنه رضا رو نشناسه.
_چطور رضا اینا این مدت واسه نجات خودشون کاری نمیکنن.
_رضا میدونه ما داریم واسه عملیات آماده میشیم. فرار اونا باعث میشه کله گندههاشون نیان اینجا.
با لگدی که نریمان به رضا زد و او را نقش زمین کرد، پریچهر جیغی خفهای کشید. با دستش جلوی بالا رفتن صدایش را گرفت.
رضا به سختی بلند شد. نریمان اسلحه مردی که کنارش ایستاده بود را گرفت و روی پیشانی رضا گذاشت. آن دو نفر کنار رضا ایستادند. مشخص بود بحثی بینشان به وجود آمده و آن دو سعی دارند مانع حرکت نریمان شوند.
پریچهر ختم صلواتش را از سر گرفت. ترس از لحظه چکاندن ماشه، بدنش را سست کرده بود. با پیاده شدن سرهنگ، حواسش را جمع کرد و به توصیه دکترش نفسهای عمیق کشید و شروع به خوندن آیه الکرسی کرد تا رضایش را از شر آن آدم ترسناک و عصبی حفظ کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_194 هرسه نفر دست بسته بین چهار نفر ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_195
در ویلا باز شد و ماشین دیگری وارد شد. با ورودش، نریمان به مردان مسلح اطرافش اشاره کرد که آن سه نفر را ببرند. نفس پریچهر آزاد شد. با چشمانش برگشتشان به زیر زمین را دنبال کرد.
سرهنگ برگشت اما سوار نشد.
_چی شد؟ چی کار میکنن؟
_یه ماشین دیگه اومد. دست از سرشون برداشت. برگشتن زیر زمین.
_خب خدا رو شکر. حالا دوربینا رو آماده کن تا کارمونو شروع کنیم.
_راستی نمیخواین اونکه الان رسیدو ببینین؟
_بچهها خبر دادن کیه. فقط نریمانه که رفت و آمدش مثل جنا تشخیص داده نمیشه.
پریچهر مشغول تنظیم دوربینهایی شد که از صبح آمادهشان کرده بود. کمی که گذشت سرهنگ را صدا زد.
_آماده شده. فقط زیاد زمان ندارین. خیلی نمیشه توی این حالت نگهش داشت. سیستماشون پیشرفتهست.
_دستت درد نکنه. حله. فقط تا رسیدن به اونا زمان داشته باشیم کافیه. بعدش عملیات شروع میشه. فعلاً نمیتونم بفرستمت. دو نفرو میذارم محافظت باشن. همین که ما به بچهها رسیدیم، شما باید برین و از اینجا دور بشین.
پریچهر "آخه" گفت تا بماند و رضا را ببیند. سرهنگ دستش را جلویش گرفت و جلوی حرفش را گرفت.
_هیچ حرفی نزنین. اینجا زیادی خطرناکه. تا همین الانم مجبور بودم که موندین اما وقت عملیات دیگه فرق داره. نباید این اطراف باشین. از ماشینم پیاده نشین.
پریچهر "چشم"ی گفت و سرهنگ در را بست و رفت.
با رفتنشان پریچهر روی دوربینهای منتهی به پشت ویلا تمرکز کرد تا اگر مشکلی بود، سرهنگ را خبر کند.
با تصویر دوربینی که در آن لحظه فقط خودش میتوانست ببیند، شاهد این بود که همگی وارد ویلا شدند. سرهنگ بینشان نبود. احتمال داد که برای شروع عملیات رفته باشد. با شنیدن صداهای اطراف ماشین چشم از لپتاپ برداشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_195 در ویلا باز شد و ماشین دیگری وار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_196
تمام بدنش سوزن سوزن میشد. به زحمت آب دهانش را قورت داد. با خودش زمزمه کرد.
_آروم باش پریچهر. تو میتونی به خودت مسلط باشی. فکر کن. الان باید چیکار کنی؟
نفسهای عمیق کشید. فکرش را به کار گرفت. درگیری آن دو پلیس با سه نفری که مسلح بودند و چهرههای ترسناک و هیکلی تنومند داشتند، در جریان بود.
اولین حرکتش آن بود که میز لپتاپ را جمع کند. لپتاپ را نیمه باز با تجهیزاتش زیر صندلیها مخفی کرد. خودش هم بین صندلیها نشست. سعی کرد با سرهنگ تماس بگیرد. هنوز موفق نشده بود که درهای ماشین باز شد.
_به به. عادل خان بیا ببین چی پیدا کردم. اونا انگار محافظ یه جوجه بودن.
پریچهر کمیخودش را جابهجا کرد و روی صندلی نشست. به زحمت آب دهانش را قورت داد و باز هم صلواتها از سر گرفت. مردی که چهره زمختتری نسبت به بقیه داشت، روبهرویش قرار گرفت.
_تو دیگه کی هستی؟ با چه جراتی اومدی توی قلمروی ما؟ از طرف کی اومدی؟ هان؟
"هان" را با صدای بلندی فریاد زد. چشمش به آن دو مامور افتاد که به درخت بسته شدند. حتم داشت آنها هم مثل رضا برای حفظ عملیات و جان بقیه تسلیم شدند. شلیک هر گلوله کار همه را خراب میکرد.
_هی خانوم، با توام. چی کارهای؟ اینجا چی کار میکنی؟
چیزی نگفت. که آن مرد را عصبی کرد.
_پیاده میشی یا پیادهت کنم.
نمیخواست دستی به او بخورد. سریع پیاده شد.
_آفرین. حالا بگو با این ماشین عروسک با دو تا محافظ واسه چی اومدی خانوم؟ اصلاً وایستا ببینم. چرا روتو پوشوندی؟ زنی یا مرد؟
دستش که به طرف روبنده پریچهر رفت، سرش را عقب کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_196 تمام بدنش سوزن سوزن میشد. به زح
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_197
سرش را عقب کشید.
_مگه جنگلو خریدین؟
دستش را برگرداند و به صورتش کشید.
_اِ؟ پس یه خانوم زبون درازی. جنگلو که نه ولی وقتی پشت ویلای مایی. به ما مربوط میشه. ما از موشایی که سرک میکشن خوشمون نمیاد.
_من چی کار با ویلای شما دارم؟ از راه توی جنگل اومدیم. به اینجا رسیدیم.
_منم که عر عر. باور کردم جان تو.
به نفر سومی که تازه خودش را به آنها نزدیک کرده بود، اشاره کرد.
_حواستون بهش باشه تا ببینم تکلیف چیه.
بیسیمی درآورد و با کسی صحبت کرد. تصمیم بر آن شد که پریچهر را به ویلا ببرند. مرد زمخت رو به آن دو نفر کرد.
_زود باشین باید ببریمش. بردیا عصبانی بود. فقط یه چیزی؛ به اونا از این ماشین نمیگینا. حیفه این عروسکو بدیم دستشون. بین خودمون تقسیمش میکنیم. حله؟
هر دو تایید کردند. با فشار اسلحه شکاری به پشت پریچهر، فهمید باید حرکت کند. استرس وجودش را میخورد. تمام توصیههای شنیده و نشنیده را برای غلبه بر حالش به کار گرفت. دور زدن ویلا در زمین ناهموار با کفشهایی که مناسب آن مکان نبود، برای پریچهر کار سختی شد. به سختی تعادلش را حفظ میکرد. عادل شادی میکرد و حرف میزد و گاهی هم غر میزد.
_فکر کن یه حوری پرده پوشو ببریم پیش بردیا یا مثلاً اون ببره پیش نریمان خان. چه شود. امروز روز شانسمونه بچهها. هم شکار خوبی داشتیم هم غنیمت توپ گیرمون اومده. دیدین گفتم آخرش یه شکار خوب پیدا میکنیم.
با رسیدن به جلوی در ویلا، پریچهر نفسش بند آمد. پشت سر هم صلوات میفرستاد. به لحاظ زمان مطمئن بود که کار نجات رضا و دوستانش تمام شده و عملیات نزدیک بود. نمیدانست کسی متوجه گرفتار شدنش شده یا نه. سرهنگ میخواست او را دور کند و او در آن لحظه حساس وسط ماجرا ایستاده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_197 سرش را عقب کشید. _مگه جنگلو خری
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_198
ویلا و حیاط بزرگش را از دوربینها دیده بود. چشم چرخاند تا ببیند در چه اوضاعی گیر افتاده است. همان طور که میدانست، گوشه و کنار حیاط پر از مردهای مسلح بود. تازه به عمق فاجعه پی برده بود. از دوربینها فضا آن طور ترسناک نمیدیده نمیشد.
مردی جوان با تیپ اتو کشیده و هیکلی ورزیده به طرفشان آمد. دستپاچگی عادل را به وضوح دید.
_آقا بردیا، ببین چی شکار کردیم.
بردیا با چهره برزخی و اخمو نگاهش کرد.
_ببند دهنتو. از صبح کدوم گوری بودی؟ نمیدونستی مهمون داریم؟ این بقچه پیچو از کجا پیدا کردی؟
_ببخشید. رفتیم یه شکار واسه مهمونا بزنیم که اینو از پشت ویلا توی جنگل پیدا کردیم.
بردیا به طرف پریچهر برگشت. پریچهر صلوات میفرستاد تا زبانش از استرس بند نیاید. صدایی از جلوی ویلا بلند شد.
_بردیا، چی کار میکنی؟ اونجا چه خبره؟
رو برگرداند و صدا بلند کرد.
_عمو جان، شما نگران نباشین. خودم حلش میکنم.
_بیا اینجا ببینم چه خبره؟ تازگیا مدام گند میزنی.
لعنتی گفت و راه افتاد. بعد صدا زد.
_عادل، بیارش.
پریچهر قبل از آنکه عادل به او نزدیک شود، پشت سر بردیا به راه افتاد. از کنار شانه بردیا چشمش به نریمان افتاد که روی بالکن ایستاده بود. شباهت عمو و برادرزاده واضح بود. بردیا از جلوی پریچهر کنار رفت. نریمان با دیدن پریچهر سریع از پلهها پایین آمد. سعی میکرد صدایش را کنترل کند.
_اینجا چه خبره لعنتی. هر دیقه یه مهمون واسم میاری؟ وقتی امنیت اینجا زیر سوال بود، غلط کردی جلسه به این مهمیو اینجا گذاشتی.
به پریچهر نزدیک شد. یک دور دورش چرخید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_198 ویلا و حیاط بزرگش را از دوربینه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_199
یک دور دورش چرخید.
_عمو، بچهها پشت ویلا دیدنش.
_کسی که نمیدونی کیه و از کجا اومده رو صاف آوردی اینجا که چی؟ هر کس این اطراف دیدی دعوتش میکنی؟
بردیا مِنمِن کنان خواست حرف بزند که با علامت دست نریمان ساکت شد. نریمان روبهروی او ایستاد.
_خب خانوم، نمیخوای حرف بزنی؟ اینجا چی کار میکنی؟
پریچهر تمام توانش را جمع کرد تا عادی جلوه کند و زمان بخرد؛ شاید بتوانند نجاتش دهند.
_من؟ من توی جنگل بودم. از یه راه وسط جنگل اومدم رسیدم به اونجا. این آقایون ورداشتن منو آوردن. مگه جنگلو خریدین؟
_به به، چه خانوم زبونداری؟ حالا وقت اینه بفهمم پشت این نقاب پر رمز و راز چی قایم کردی.
نگاه معنیدارش پشت پریچهر را لرزاند. یاد داستان دختر عالمی افتاد که تازگیها خوانده بود. پدر دختر برای آنکه دست نامحرمی به دخترش نخورد، ذکری را یادش داده بود. شروع کرد به خواندن و تکرارش.
_یا حفیظ یا علیم
نفسش به شماره افتاده بود. اگر متوجه زیباییش میشدند، به طور قطع دست از سرش برنمیداشتند. دست نریمان که طرف روبندهاش رفت، صدای شلیک اولین گلوله را شنید. خواست به طرف صدا برگردد که فریاد نریمان توجهش را جلب کرد به طرفش برگشت.
اسلحه درست رو به پیشانیش گرفته شده بود.
_یه حرکت اضافه کنی، مغزشو داغون میکنم.
مخاطبش را عوض کرد و بلندتر داد کشید.
_شما آشغالای به درد نخور چی کار کردین؟ چرا این آزاده و تفنگ دستشه؟
پریچهر حیران ترس و امید به آمدن رضا بود. نمیدانست چه کند. صدای رضا را که شنید، سرش به سرعت چرخید. رضا اسمش را صدا زده بود و با صورتی خونی و آسیب دیده روبهرویش بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_199 یک دور دورش چرخید. _عمو، بچهها
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_200
با دیدن او آرامشش را پیدا کرد اما دیگر توان نگه داشتن بدنش را نداشت. پاهایش سست شد و افتاد. هنوز به زمین نرسیده بود و از هوش نرفته بود که صدای تیراندازیهای پشت سر هم را شنید.
صداهای مبهمی به گوشش میرسید و فقط صدای رضا را واضح حس میکرد.
_پری جان؟ پریچهر؟ چشاتو وا کن.
_حسین، رفتی یه آب بیاریا.
_خانومم صدامو میشنوی؟
_آبو بدش به من. حالا برو کمک بچهها.
قطرات آبی که به صورتش پاشیده شد، باعث شد هوشیاریاش را به دست بیاورد و مغزش فرمان حرکت بدهد. چشم باز کرد و تکانی خورد. سرش روی پای رضا بود. از جا بلند شد. رو به او نشست. نگاه پریچهر به چهره زخمیش افتاد. دست به صورتش برد و زخمش را لمس کرد. اشکش جاری شد.
_بمیرم واست. خیلی اذیتت کردن. من فلک زده از اون دوربینای لعنتی دیدم که میزدنت.
طاقت نیاورد.خودش را به آغوش رضا انداخت و زار زد. رضا که نگاه خاص بقیه روی خودش را میدید، دستی پس سرش کشید.
_پری جان، زشته همه دارن نگاه میکنن.
گفت اما پریچهر آرام نشد. دست پشت او برد و با نوازش و زمزمههایش سعی کرد گریههایش را تمام کند. صدای سرهنگ باعث شد پریچهر با خجالت از رضا جدا شود و به طرفش برگردد.
_میخواین کلید ویلا رو بدیم بهتون؛ هر وقت دلتون خواست بیاین؟ دزد و پلیس همه رفتن؛ شما نمیاین؟
رضا ایستاد و پریچهر را هم بلند کرد.
_سرهنگ، شما حق نداشتین جون و حیثیت این دخترو به خطر بندازین.
پریچهر از لحن رضا که با مافوقش برای اولین بار اینطور حرف میزد، تعجب کرد. سرهنگ ابرویی بالا داد.
_اونوقت تو واسه من تعیین تکلیف میکنی؟
_این یه بارو آره. نه به عنوان نیروی زیر دستتون. به عنوان شوهرش اینو میگم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_200 با دیدن او آرامشش را پیدا کرد ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_201
_جونتون تو خطر بود. نمیشد بدون نجات شما عملیاتو شروع کرد.
_جون ما به درک. اگه دست اون آشغال به زنم میخورد، فرقی با مرده داشتم؟ فکر میکنین اون دو نفر راضی بودن به قیمت بیحرمتی به یه دختر جونشون نجات پیدا کنه؟
صدای رضا خیلی بالا رفت. پریچهر دستش را به بازوی رضا گرفت و کمی فشار داد تا به خودش بیاید. سرهنگ بدون آنکه حرفی بزند، به طرف در خروجی رفت.
_رضا، برخوردت درست نبود. مافوق که هیچ، لااقل بزرگتر که بود. بد برخورد کردی.
_خواهش میکنم هیچی نگو.
لنگ لنگان به راه افتاد. پریچهر هم همراهیش کرد.
_چند روز اسیر بودم. کلی شکنجه شدم. هیچ کدوم بدتر از این نبود که دیدم بین اونایی و اون نامرد میخواد روبندهتو ورداره. فکر اینکه اگه ما نجاتت نمیدادیم چی به سرت میاومد یا اینکه اون لحظه اگه بیهوش نمیشدی بیافتی، چطور میتونستم شلیک کنم و تجاتت بدم، داره دیوونهم میکنه.
_خدا رو شکر به خیر گذشت.
حسین دوان دوان آمد.
_به به زوج عاشق. کمک نمیخوای داداش؟
رضا چشم غرهای رفت و برایش خط و نشان کشید.
_آخه نخود مغز، واسه چی پریچهرو ول کردی با اون دو تا که عرضه دفاع از خودشونم نداشتن.
حسین زیر بغل رضا را گرفت تا به او تکیه کند.
_حالت خوبه؟ فرمانده سرهنگ بود. میشد سرپیچی کرد؟ در ضمن اون دوتا هم مثل شما به خاطر عملیات نتونستن خیلی مقاومت کنن. در ضمن اثرات اسیری کشیدنه یا همنشینی با اینا که از وقتی آزادت کردیم همش فحش میدی؟
_بسه بسه. هی حرف مفت میزنه.
_خداییش یه تعمیر اساسی لازم داری. از آزادیت به بعد کلماتت آزاردهنده شده. فقط اون تیکه کوتاه بیهوشی بانو درست شده بودی و کلمات عاشقانه و اشک و آه به راه بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_201 _جونتون تو خطر بود. نمیشد بدون
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_202
_حسین تمومش میکنی یا نه؟
به بیرون ویلا که رسیدند، سرهنگ تکیه به ماشینی داده و ایستاده بود. به گزارش افراد در مورد بازداشتها گوش میکرد. خود را به او رساندند. نفر آخر که رفت، سرهنگ رو به آنها کرد.
_واسه چی وایستادین؟ سوار یه ماشین بشین و برین. نکنه میخواین همین جا مدال افتخار بدم دستتون.
رضا سرش را پایین انداخت.
_سرهنگ، من معذرت میخوام. حالم...
_درکت کردم که چیزی بهت نگفتم. پاشو برو که تا بخوای سر پا بشی عروسیته و حالا حالاها چشمم بهت نمیافته.
لبخند کمرنگ سرهنگ نشان میداد که سر شوخی دارد.
_ممنون که درکم میکنین.
_دِ برین دیگه.
پریچهر سرهنگ را صدا زد.
_همه وسایلم توی اون ماشین بود. حتی گوشیم.
_بچهها رفتن تا بیارنش. از اون طرف باید بیان. میگم پیش ماشینتون تحویلتون بدن.
خداحافظی کردند و راه افتادند. دو نفر جلو نشستند. پرچهر، رضا و حسین قسمت عقب. به ماشین رضا که رسیدند، حسین وسایل را تحویل گرفت و پشت رل نشست. رضا دست پریچهر را گرفت و با هم عقب نشستند. پریچهر سر روی شانه رضا گذاشت. به خاطر خستگی و فشار عصبی زیاد آن روز، خیلی سریع خوابش برد.
_خانومی، نمیخوای بیدار شی؟ پری خانوم؟
دست رضا مشغول نوازش صورتش بود. کش و قوسی به خود داد. نگاهی به اطراف کرد. جلوی خانه رضا بودند.
_وای رضا، چرا اومدی اینجا؟ چرا نمیری بیمارستان؟
_پیاده شو عزیزم. میخوام برم حمام. الان برم بیمارستان کلی دارو و آتل و این چیزا داره؛ سر و وضعم ناجوره با این همه کثیفی و خون نمیتونم تحمل کنم بازم حموم نکنم. بیا بریم.
پیاده شدند تا خود را به خانه برسانند.
_مامان تو رو این طوری ببینه هول میکنه که.
_خب حسینو واسه همین فرستادم تا سر مامانو گرم کنه و من برم توی حموم.
لای در خانه باز بود. پریچهر سرکی کشید. وقتی دید صدای حسین و مادرش از اتاق میآید، کنار رفت تا رضا خود را به حمام برساند. رضا که در حمام را بست، پریچهر مادر را صدا زد تا حسین دست از سرش بردارد و بیشتر کلافهاش نکند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_202 _حسین تمومش میکنی یا نه؟ به بی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_203
مادر وارد سالن شد. سلام علیکی کردند و با چشم دنبال رضا گشت.
_اِ پس رضا کوش؟ حسین گفت با هم هستین.
_رفته حموم. لباساش خیلی کثیف بودن.
مادر به طرف آشپزخانه رفت.
_برم یه چیز آماده کنم بخورین. مادر واسش لباس ببر. معلوم نیست کجا بودن که عین از جنگ برگشتهها شدن. این یکی که نمیشه نگاش کرد. اون یکی معلومه از اون بدتره که وانایستاده ببینمش. بدت نیادا تو هم دست کمی ازشون نداری. تو مگه کجا بودی؟
پریچهر نگاهی به چادرش انداخت. با دیدن چادر خاکیش که او را در آن شرایط سخت حفظ کرده بود، لبخند زد. حسین روی مبل نشست.
_چی فکر کردی مادر من؟ یا مکن با فیلبانان دوستی. یا بنا کن خانهای در خورد دوست.
چشم گرد کرد و دوباره به پریچهر نگاه کرد.
_یعنی چی؟ مگه با شما بوده؟
_هی همچین یه روزی ازشون پذیرایی کردیم.
راهش را گرفت و کنار ورودی آشپزخانه دوباره برگشت.
_اینا بیعقلن. تو چرا باهاشون رفتی ماموریت. نترسیدی؟
پریچهر لبخندی زد و یاد اتفاقات آن روز افتاد.
_کارشه عزیز دلم. ایشون رو به خاطر تخصصش خبر کردن.
_وا مگه تخصصش بیل و کلنگ داره که خاکی بشه؟
پریچهر به اتاق رفت برای رضا لباس گشادی برداشت. میدانست بدنش به خاطر شلاقها زخمیاست. زخمها را ندیده بود اما رد خون روی لباس و صحنههایی که از دوربین دیده بود، گواه این موضوع بود. لباس را رساند و چادرش را کمی بالا زد و روی مبل نشست.
مادر با سینی چای، قهوه و کیک خانگی مخصوصش برگشت. پریچهر تازه یادش آمد از صبح چیزی نخورده بود. لبخند زد و تشکر کرد. سینی را روی میز گذاشت.
_میخوای تو هم بیا برو حموم. خیلی خاک و خلی شدیا. این حسین که تا راحت خودشو همه جا نماله پا نمیشه.
_باید برم خونه. رضا که بیاد میریم.
با صدای رضا بهطرفش برگشتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_203 مادر وارد سالن شد. سلام علیکی کر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_204
با صدای رضا بهطرفش برگشتند.
_سلام به مادر دست به پذیرایی خودم.
مادر با دیدن رضا که هنوز آثار درگیریها روی صورتش خودنمایی میکرد و لنگیدنش هینی کشید و به صورتش زد.
_یا فاطمه زهرا. چی شدی مادر؟ چه بلایی سرت اومده؟
رضا به رفتارش لبخند زد. جلو رفت و پیشانی مادر را بوسید.
_بادمجون بم آفت نداره مادرم. فقط میدونی به چی فکر کردم؟
مادر گیج نگاهش کرد. رضا از کنارش رد شد و روی مبل نشست. قهوهاش را برداشت و اشاره کرد تا مادر هم بنشیند.
_بشین عزیزم. یاد اون شب افتادم که میخواستی به زور زنم بدی و گفتم اگه عروس بدون داماد میخوای هر کاری خواستی بکن. توی این ماموریت به این فکر کردم که شکستن دلت تاوان داره. حالا بکش. حالا راستی راستی مادرت عروس بدون داماد داره نصیبش میشه. تا تو باشی با زبونت به مادرت نیش نزنی.
حرفش که تمام شد، بغض مادر با صدا ترکید کنار رضا نشست. او را در آغوش گرفت و های های گریه کرد. چهره رضا به خاطر زخمهایش در هم شد. نگاهی به آن دو کرد. پریچهر پا به پای مادر گریه میکرد اما حسین متوجه شد. سریع ایستاد.
_بسه دیگه جمعش کنید. هی هیچی نمیگم همش قربون صدقه اون بچهش میره. انگار من بچه هووش هستم. این یکیم که آمادهست یکی گریه کنه تا همراهیش کنه.
مادر کمی فاصله گرفت و رو به حسین کرد.
_مادر نیستی که درک کنی. هیچ کدومتون واسم فرقی ندارین.
_مادر جان من هیچ وقت درکتون نمیکنم؛ چون هیچ وقت مادر نمیشم اما فکر کنم خیلی واسه برگشتش دعا کردینا. کل حور و پریای بهشتو از دستش نجات دادی. خدا فعلاً سپردتش دست همین یه پری تا ادب بشه و بعد بقیهشونو واسش رو کنه.
مادر به صورتش زد.
_خاک به سرم. یعنی جونش...
_مامان این بچهت زیادی پرت و پلا میگه ولش کن. بیاین همین فردا برین نامزدیشو راه بندازین. بلکه درست شد. خیلی تا عروسی نمونده ها.
تلاشش برای پرت کردن حواس مادر مفید بود. مشغول تعریف کردن از حرفها و تصمیماتش با خاله شد و برای حسین گزارش میداد. رضا که درد امانش را بریده بود، اشارهای به پریچهر کرد و ایستاد.
_مامان باید برم پریچهرو برسونم. با این سر و وضع راحت نیست.
از خانه که بیرون آمدند، در آسانسور، پریچهر دست رضا را گرفت.
_خدا رو شکر که تو رو بهم برگردوند.
رضا با لبخند بوسهای به پیشانی پریچهر زد.
_تو پری نازو ول میکردم، کجا میرفتم؟ مگه پریای بهشت به پای تو میرسیدن بانو جان.
#پایان
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞