eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_194 هرسه نفر دست بسته بین چهار نفر ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 در ویلا باز شد و ماشین دیگری وارد شد. با ورودش، نریمان به مردان مسلح اطرافش اشاره کرد که آن سه نفر را ببرند. نفس پریچهر آزاد شد. با چشمانش برگشتشان به زیر زمین را دنبال کرد. سرهنگ برگشت اما سوار نشد. _چی شد؟ چی کار می‌کنن؟ _یه ماشین دیگه اومد. دست از سرشون برداشت. برگشتن زیر زمین. _خب خدا رو شکر. حالا دوربینا رو آماده کن تا کارمونو شروع کنیم. _راستی نمی‌خواین اون‌که الان رسیدو ببینین؟ _بچه‌ها خبر دادن کیه. فقط نریمانه که رفت و آمدش مثل جنا تشخیص داده نمیشه. پریچهر مشغول تنظیم دوربین‌هایی شد که از صبح آماده‌شان کرده بود. کمی که گذشت سرهنگ را صدا زد. _آماده شده. فقط زیاد زمان ندارین. خیلی نمیشه توی این حالت نگهش داشت. سیستماشون پیشرفته‌ست. _دستت درد نکنه. حله. فقط تا رسیدن به اونا زمان داشته باشیم کافیه. بعدش عملیات شروع میشه. فعلاً نمی‌تونم بفرستمت. دو نفرو میذارم محافظت باشن. همین که ما به بچه‌ها رسیدیم، شما باید برین و از اینجا دور بشین. پریچهر "آخه" گفت تا بماند و رضا را ببیند. سرهنگ دستش را جلویش گرفت و جلوی حرفش را گرفت. _هیچ حرفی نزنین. اینجا زیادی خطرناکه. تا همین الانم مجبور بودم که موندین اما وقت عملیات دیگه فرق داره. نباید این اطراف باشین. از ماشینم پیاده نشین. پریچهر "چشم"ی گفت و سرهنگ در را بست و رفت. با رفتنشان پریچهر روی دوربین‌های منتهی به پشت ویلا تمرکز کرد تا اگر مشکلی بود، سرهنگ را خبر کند. با تصویر دوربینی که در آن لحظه فقط خودش می‌توانست ببیند، شاهد این بود که همگی وارد ویلا شدند. سرهنگ بینشان نبود. احتمال داد که برای شروع عملیات رفته باشد. با شنیدن صداهای اطراف ماشین چشم از لپ‌تاپ برداشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_195 در ویلا باز شد و ماشین دیگری وار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 تمام بدنش سوزن سوزن می‌شد. به زحمت آب دهانش را قورت داد. با خودش زمزمه کرد. _آروم باش پریچهر. تو می‌تونی به خودت مسلط باشی. فکر کن. الان باید چی‌کار کنی؟ نفس‌های عمیق کشید. فکرش را به کار گرفت. درگیری آن دو پلیس با سه نفری که مسلح بودند و چهره‌های ترسناک و هیکلی تنومند داشتند، در جریان بود. اولین حرکتش آن بود که میز لپ‌تاپ را جمع کند. لپ‌تاپ را نیمه باز با تجهیزاتش زیر صندلی‌ها مخفی کرد. خودش هم بین صندلی‌ها نشست. سعی کرد با سرهنگ تماس بگیرد. هنوز موفق نشده بود که درهای ماشین باز شد. _به به. عادل خان بیا ببین چی پیدا کردم. اونا انگار محافظ یه جوجه بودن. پریچهر کمی‌خودش را جابه‌جا کرد و روی صندلی نشست‌. به زحمت آب دهانش را قورت داد و باز هم صلوات‌ها از سر گرفت. مردی که چهره زمخت‌تری نسبت به بقیه داشت، روبه‌رویش قرار گرفت. _تو دیگه کی هستی؟ با چه جراتی اومدی توی قلمروی ما؟ از طرف کی اومدی؟ هان؟ "هان" را با صدای بلندی فریاد زد. چشمش به آن دو مامور افتاد که به درخت بسته شدند. حتم داشت آن‌ها هم مثل رضا برای حفظ عملیات و جان بقیه تسلیم شدند. شلیک هر گلوله کار همه را خراب می‌کرد. _هی خانوم، با توام. چی‌ کاره‌ای؟ اینجا چی کار می‌کنی؟ چیزی نگفت. که آن مرد را عصبی کرد. _پیاده میشی یا پیاده‌ت کنم. نمی‌خواست دستی به او بخورد. سریع پیاده شد. _آفرین. حالا بگو با این ماشین عروسک با دو تا محافظ واسه چی اومدی خانوم؟ اصلاً وایستا ببینم. چرا روتو پوشوندی؟ زنی یا مرد؟ دستش که به طرف روبنده پریچهر رفت، سرش را عقب کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️بال‌های کودک‌تان را نبندید...🕊 🍃وظیفه کودک نوپای شما در زندگی به دست آوردن حس استقلال است. 👈🏻بنابراین به او اجازه دهید تا عروسک‌هایش را سر جایشان بگذارد، بشقابش را از روی میز بردارد و خودش لباس‌هایش را بپوشد.👌🏻 ♨️سپردن مسئولیت به کودکان، اعتماد به نفس آن‌ها و آسودگی خیال شما را تقویت می‌کند. 🔷سعی نکنید همه چیز را درست کنید، به کودکان اجازه دهید تا راه‌حل‌های خودشان را پیدا کنند.✅ 🍄زمانی که شما از روی محبت، کودک خود را به اشتباه کوچکش آگاه می‌کنید، بدون این‌که به سرعت آن را اصلاح کنید، به او حس اعتماد به نفس و انعطاف‌پذیری می‌دهید.✨ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_196 تمام بدنش سوزن سوزن می‌شد. به زح
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سرش را عقب کشید. _مگه جنگلو خریدین؟ دستش را برگرداند و به صورتش کشید. _اِ؟ پس یه خانوم زبون درازی. جنگلو که نه ولی وقتی پشت ویلای مایی. به ما مربوط میشه. ما از موشایی که سرک می‌کشن خوشمون نمیاد. _من چی کار با ویلای شما دارم؟ از راه توی جنگل اومدیم. به اینجا رسیدیم. _منم که عر عر. باور کردم جان تو. به نفر سومی که تازه خودش را به آن‌ها نزدیک کرده بود، اشاره کرد. _حواستون بهش باشه تا ببینم تکلیف چیه. بی‌سیمی درآورد و با کسی صحبت کرد. تصمیم بر آن شد که پریچهر را به ویلا ببرند. مرد زمخت رو به آن دو نفر کرد. _زود باشین باید ببریمش. بردیا عصبانی بود. فقط یه چیزی؛ به اونا از این ماشین نمیگینا. حیفه این عروسکو بدیم دستشون. بین خودمون تقسیمش می‌کنیم. حله؟ هر دو تایید کردند. با فشار اسلحه شکاری به پشت پریچهر، فهمید باید حرکت کند. استرس وجودش را می‌خورد. تمام توصیه‌های شنیده و نشنیده را برای غلبه بر حالش به کار گرفت. دور زدن ویلا در زمین ناهموار با کفش‌هایی که مناسب آن مکان نبود، برای پریچهر کار سختی شد. به سختی تعادلش را حفظ می‌کرد. عادل شادی می‌کرد و حرف می‌زد و گاهی هم غر می‌زد. _فکر کن یه حوری پرده پوشو ببریم پیش بردیا یا مثلاً اون ببره پیش نریمان خان. چه شود. امروز روز شانسمونه بچه‌ها. هم شکار خوبی داشتیم هم غنیمت توپ گیرمون اومده. دیدین گفتم آخرش یه شکار خوب پیدا می‌کنیم. با رسیدن به جلوی در ویلا، پریچهر نفسش بند آمد. پشت سر هم صلوات می‌فرستاد. به لحاظ زمان مطمئن بود که کار نجات رضا و دوستانش تمام شده و عملیات نزدیک بود. نمی‌دانست کسی متوجه گرفتار شدنش شده یا نه. سرهنگ می‌خواست او را دور کند و او در آن لحظه حساس وسط ماجرا ایستاده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_197 سرش را عقب کشید. _مگه جنگلو خری
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 ویلا و حیاط بزرگش را از دوربین‌ها دیده بود. چشم چرخاند تا ببیند در چه اوضاعی گیر افتاده است. همان طور که می‌دانست، گوشه و کنار حیاط پر از مردهای مسلح بود. تازه به عمق فاجعه پی برده بود. از دوربین‌ها فضا آن طور ترسناک نمی‌دیده نمی‌شد. مردی جوان با تیپ اتو کشیده و هیکلی ورزیده به طرفشان آمد. دستپاچگی عادل را به وضوح دید. _آقا بردیا، ببین چی شکار کردیم. بردیا با چهره برزخی و اخمو نگاهش کرد. _ببند دهنتو. از صبح کدوم گوری بودی؟ نمی‌دونستی مهمون داریم؟ این بقچه پیچو از کجا پیدا کردی؟ _ببخشید. رفتیم یه شکار واسه مهمونا بزنیم که اینو از پشت ویلا توی جنگل پیدا کردیم. بردیا به طرف پریچهر برگشت. پریچهر صلوات می‌فرستاد تا زبانش از استرس بند نیاید. صدایی از جلوی ویلا بلند شد. _بردیا، چی کار می‌کنی؟ اونجا چه خبره؟ رو برگرداند و صدا بلند کرد. _عمو جان، شما نگران نباشین. خودم حلش می‌کنم. _بیا اینجا ببینم چه خبره؟ تازگیا مدام گند می‌زنی. لعنتی گفت و راه افتاد. بعد صدا زد. _عادل، بیارش. پریچهر قبل از آن‌که عادل به او نزدیک شود، پشت سر بردیا به راه افتاد. از کنار شانه بردیا چشمش به نریمان افتاد که روی بالکن ایستاده بود. شباهت عمو و برادرزاده واضح بود. بردیا از جلوی پریچهر کنار رفت. نریمان با دیدن پریچهر سریع از پله‌ها پایین آمد. سعی می‌کرد صدایش را کنترل کند. _اینجا چه خبره لعنتی. هر دیقه یه مهمون واسم میاری؟ وقتی امنیت اینجا زیر سوال بود، غلط کردی جلسه به این مهمیو اینجا گذاشتی. به پریچهر نزدیک شد. یک دور دورش چرخید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
❤️✨❤️ همسرتان یک «درخت» نیست؛ پس وقتی در مورد او صحبت می‎کنید از اسامی اشاره مثل «این» یا «اون» و یا کلمه‌هایی مثل «ببین»، «الو» و «آهای» و... استفاده نکنید! ❤️✨❤️ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_198 ویلا و حیاط بزرگش را از دوربین‌ه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 یک دور دورش چرخید. _عمو، بچه‌ها پشت ویلا دیدنش. _کسی که نمی‌دونی کیه و از کجا اومده رو صاف آوردی اینجا که چی؟ هر کس این اطراف دیدی دعوتش می‌کنی؟ بردیا مِن‌مِن کنان خواست حرف بزند که با علامت دست نریمان ساکت شد. نریمان روبه‌روی او ایستاد. _خب خانوم، نمی‌خوای حرف بزنی؟ اینجا چی کار می‌کنی؟ پریچهر تمام توانش را جمع کرد تا عادی جلوه کند و زمان بخرد؛ شاید بتوانند نجاتش دهند. _من؟ من توی جنگل بودم. از یه راه وسط جنگل اومدم رسیدم به اونجا. این آقایون ورداشتن منو آوردن. مگه جنگلو خریدین؟ _به به، چه خانوم زبون‌داری؟ حالا وقت اینه بفهمم پشت این نقاب پر رمز و راز چی قایم کردی. نگاه معنی‌دارش پشت پریچهر را لرزاند. یاد داستان دختر عالمی افتاد که تازگی‌ها خوانده بود. پدر دختر برای آن‌که دست نامحرمی به دخترش نخورد، ذکری را یادش داده بود. شروع کرد به خواندن و تکرارش. _یا حفیظ یا علیم نفسش به شماره افتاده بود. اگر متوجه زیباییش می‌شدند، به طور قطع دست از سرش برنمی‌داشتند. دست نریمان که طرف روبنده‌اش رفت، صدای شلیک اولین گلوله را شنید. خواست به طرف صدا برگردد که فریاد نریمان توجهش را جلب کرد به طرفش برگشت. اسلحه درست رو به پیشانیش گرفته شده بود. _یه حرکت اضافه کنی، مغزشو داغون می‌کنم. مخاطبش را عوض کرد و بلندتر داد کشید. _شما آشغالای به درد نخور چی کار کردین؟ چرا این آزاده و تفنگ دستشه؟ پریچهر حیران ترس و امید به آمدن رضا بود. نمی‌دانست چه کند. صدای رضا را که شنید، سرش به سرعت چرخید. رضا اسمش را صدا زده بود و با صورتی خونی و آسیب دیده روبه‌رویش بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_199 یک دور دورش چرخید. _عمو، بچه‌ها
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 با دیدن او آرامشش را پیدا کرد اما دیگر توان نگه داشتن بدنش را نداشت. پاهایش سست شد و افتاد. هنوز به زمین نرسیده بود و از هوش نرفته بود که صدای تیراندازی‌های پشت سر هم را شنید. صداهای مبهمی به گوشش می‌رسید و فقط صدای رضا را واضح حس می‌کرد. _پری جان؟ پریچهر؟ چشاتو وا کن. _حسین، رفتی یه آب بیاریا. _خانومم صدامو می‌شنوی؟ _آبو بدش به من. حالا برو کمک بچه‌ها. قطرات آبی که به صورتش پاشیده شد، باعث شد هوشیاری‌اش را به دست بیاورد و مغزش فرمان حر‌کت بدهد. چشم باز کرد و تکانی خورد. سرش روی پای رضا بود. از جا بلند شد. رو به او نشست. نگاه پریچهر به چهره زخمیش افتاد. دست به صورتش برد و زخمش را لمس کرد. اشکش جاری شد. _بمیرم واست. خیلی اذیتت کردن. من فلک زده از اون دوربینای لعنتی دیدم که می‌زدنت. طاقت نیاورد.خودش را به آغوش رضا انداخت و زار زد. رضا که نگاه خاص بقیه روی خودش را می‌دید، دستی پس سرش کشید. _پری جان، زشته همه دارن نگاه می‌کنن. گفت اما پریچهر آرام نشد. دست پشت او برد و با نوازش و زمزمه‌هایش سعی کرد گریه‌هایش را تمام کند. صدای سرهنگ باعث شد پریچهر با خجالت از رضا جدا شود و به طرفش برگردد. _می‌خواین کلید ویلا رو بدیم بهتون؛ هر وقت دلتون خواست بیاین؟ دزد و پلیس همه رفتن؛ شما نمیاین؟ رضا ایستاد و پریچهر را هم بلند کرد. _سرهنگ، شما حق نداشتین جون و حیثیت این دخترو به خطر بندازین. پریچهر از لحن رضا که با مافوقش برای اولین بار اینطور حرف می‌زد، تعجب کرد. سرهنگ ابرویی بالا داد. _اون‌وقت تو واسه من تعیین تکلیف می‌‌کنی؟ _این یه بارو آره. نه به عنوان نیروی زیر دستتون. به عنوان شوهرش اینو میگم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه چند شب دیگه...🙂🖤 ●•●•●𖣔●•●•●• @delat_darya_bashad🏴