فرصت زندگی
            
            #رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_193 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿  _نه برنامه تموم بشه ملت میریزن دور
        
                                        #رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_194
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
من این بچه رو با یه پدر لاابالی و بیمسئولیت بزرگش کردم. تازه داره بزرگ میشه. میخواستم کسی بشه که بتونم بهش تکیه کنم. اگه توی اول جوونی بره زندان، بین یه عده خلافکار، اونم میشه لنگه باباش. تو رو به هر کی میپرستی بیا و آقایی کن و ازش بگذر. به منه مادر رحم کن. التماست میکنم.
مرد دلرحم من کلافه شد از این التماسها. دستی بین موهایش کشید و از جا بلند شد. زن هم با او بلند شد.
_تو رو جون خانومت، به بچم رحم کن.
از کوره در رفت و با صورت برافرووخته به زن نزدیک شد.
_خانوم احترام مادر بودنتو نگه داشتم که چیزی نمیگم. واسه چی قسم میدی؟ حرمت حریم خصوصی من چی میشه؟ پسرت دست گذاشته روی خط قرمز من. چرا همه فکر میکنن خلاف توی فضای مجازی جرم نیست.
_پسرم من نگفتم اون خلاف نکرده. نگفتم جرم نیست. فقط ازت میخوام بگذری ازش.
جلو رفتم و آن زن را به طرف در هتل همراهی کردم. سعی کردم زیر گوشش به او آرامش دهم.
_دلش مهربونه. میگذره. شما برین تا حساستر نشده.  امیدتون به خدا باشه. باهاش حرف میزنم.
تشکر و دعایی کرد و نگاه نگرانش را از من گرفت و رفت. برگشتم و هر کس به اتاق خودش رفت تا استراحت کنیم و بعد از شام، دوری بزنیم.
کنار امیرحسین دراز کشیدم. از خستگی چشمهایش را بسته بود. دست بین موهایش کشیدم.
_امیرحسینم؟ من و تو الان اینجاییم و راحت استراحت میکنیم، دلت میاد اون مادر جلز و ولز کنه و پسر سادهش بین یه عده خلافکار بمونه؟
چشم باز نکرد اما سرش را در آغوشم فرو کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
                
            
                فرصت زندگی
            
            🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_193   _اون حله. از فیلمای ضبط شده استف
        
                                        🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_194
 هرسه نفر دست بسته بین چهار نفر اسلحه به دست از حیاط کناری به جلوی ساختمان برده میشدند.
لنگیدن رضا و صورت پر از خونش را که دید دوباره هقهقش شروع شد. در را باز کرد. به زحمت حسین را صدا زد. حسین سراسیمه خودش را رساند.
_باز چی شده؟ الان وقت گریهست؟ چی کار کردی؟
_دست نگه دارین. بردنشون توی حیاط. فکر کنم میخوان ببرنشون پیش اونی که تازه رسیده.
حسین با همان سرعت که آمد، رفت و چند لحظه بعد سرهنگ داخل ماشین نشست.
_بذار ببینم چی شده؟
لپتاپ را به طرفش کج کرد. وقتی روبهروی همان مرد تازه وارد شدند، با ضربه به زانوهایشان آنها را مجبور به زانو زدن کردند.
_زوم کن روی اون مرده.
پریچهر همان کار را کرد. سرهنگ ابرهایش را به هم گره زد. مشتش را جلوی دهانش گرفت.
_نریمان لعنتیه. خدا کنه رضا رو نشناسه.
_چطور رضا اینا این مدت واسه نجات خودشون کاری نمیکنن.
_رضا میدونه ما داریم واسه عملیات آماده میشیم. فرار اونا باعث میشه کله گندههاشون نیان اینجا.
با لگدی که نریمان به رضا زد و او را نقش زمین کرد، پریچهر جیغی خفهای کشید. با دستش جلوی بالا رفتن صدایش را گرفت.
رضا به سختی بلند شد. نریمان اسلحه مردی که کنارش ایستاده بود را گرفت و روی پیشانی رضا گذاشت. آن دو نفر کنار رضا ایستادند. مشخص بود بحثی بینشان به وجود آمده و آن دو سعی دارند مانع حرکت نریمان شوند.
پریچهر ختم صلواتش را از سر گرفت. ترس از لحظه چکاندن ماشه، بدنش را سست کرده بود. با پیاده شدن سرهنگ، حواسش را جمع کرد و به توصیه دکترش نفسهای عمیق کشید و شروع به خوندن آیه الکرسی کرد تا رضایش را از شر آن آدم ترسناک و عصبی حفظ کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
                
            