eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌دونی خدا کیو بیشتر دوست داره؟ می‌دونستی خدا تو رو خانواده خودش حساب می‌کنه؟ دیدی اگه کسی بگه اینا با منن و ازشون حمایتم بکنه میگن:اوه طرف چه لوتیه؟ یه خدایی داریم که میگه آدما، نه خوباشون، نه خاصاشون، تک تک آدما، جزو خانواده‌م هستن. از شماها کسیو بیشتر دوست دارمش که به خانواده‌م بیشتر مهربون باشه و بیشتر دست بجنبونه واسه رفع گیر و گوراشون. مگه لوتی‌تر از خدا هم داریم. قربون خدای لوتی و بامرامی برم که دل نداره آدما رو بی‌محبت و بی‌تفاوت ببینه. پ ن: آدرس الكافي : ۲/۱۹۹/۱۰ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_21 خبرش را به داوود داد و قرار گذاشت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 با صدای داوود برگشت. _نگفتم بهت. رویا دلش می‌خواست بیاد ولی پدرش اینا از کربلا برمی‌گردن. با خواهراش رفته خونه‌شونو آماده کنه. _وای خب پس چرا چیزی نگفتی؟ بد نباشه تو اونجا نیستی. _نگران نباش بچه. فرداشب میان. می‌رسم تا اون موقع. _راستی اون فامیلتون که اونجا ازت خواستگاری کردو واسه چی رد کردی؟ _مهبدو میگی؟ داوود سری به تایید تکان داد. _اون پسر دایی مادرمه. ازش خوشم نمیومد. زیادی نچسب و هیز بود. پریچهر ناگهان دست‌هایش را به هم کوبید‌. داوود چشم چرخاند و نگاه تندی کرد. _وای فکرشو بکن. از فردا صبح بعد یه سال با آرامش از خواب بیدار میشم. اون داریوش روانی نیست که مرض بریزه. _پریچهر؟ چرا این جوری حرف می‌زنی؟ _خب اذیت می‌کرد دیگه. ولش کن. رسیدیم همین کوچه‌ست. جلوی در رسیدند. هنوز داوود پارک نکرده بود که پریچهر پیاده شد و کلیدی که از قبل آماده کرده بود را در قفل چرخاند. غروب بود و مطمئن بود پیمان مشغول آب دادن به درخت‌ها و بی‌بی در عمارت سرگرم است. وارد که شد، شایان کنار ماشینش ایستاده بود. با دیدن او چشم ریز کرد. وقتی مطمئن شد، سریع جلو آمد و سر راهش را گرفت. سلام کردند. _پریچهر؟ خوبی؟ کجا رفتی دختر؟ چرا یهو رفتی؟ خیلی به بابات پیله کردم تا بفهمم کجایی ولی نگفت. پریچهر نگاهی کرد و خون‌سرد خواست از کنارش رد شود اما او دوباره راهش را بست. _چرا جواب نمیدی؟ فکر کردی بری و نبینمت ولت می‌کنم؟ _میشه بری کنار؟ شایان خواست حرفی بزند که دست‌های داوود دور شانه پریچهر حلقه شد. همان چهره پرجذبه‌اش را حفظ کرده بود. او درباره شایان می‌دانست و می‌خواست زهر چشمی بگیرد. _چیزی شده پریچهر؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_22 با صدای داوود برگشت. _نگفتم بهت.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر لبخند زد و نگاهی به او انداخت. _نه. بریم. فکر کنم بابا توی باغ باشه. چشم‌های شایان گرد شده بود. گیج بود که آن دو از کنارش رد شدند. داوود هم‌سن شایان بود و چهره و تیپ خوبی داشت. از تصور نسبتی که ممکن بود آن مرد داشته باشد، به خود لرزید. مردی که به راحتی دختر مورد علاقه‌اش را در آغوش گرفته بود. پریچهر ریز می‌خندید و داوود او را بین دست‌هایش فشرد. _دختره‌ی پررو. ببین چه خوششم اومده. خودش بود؟ _اوهوم. من پررو‌ام یا اون؟ پسره‌ی چیز. میگه فکر کردی بری ولت می‌کنم. _یعنی یه سال بی‌خودی خودتو اسیر کردی؟ چه سریشیه بابا. _در اون که شکی نیست ولی بد نشد که معلمی به خوبی تو گیرم اومد و کنکورم عالی شد دیگه. _باز میگه پررو نیستم. به نزدیکی پیمان رسیدند. پیمان سایه‌شان را احساس کرد. برگشت و با دیدن پریچهر، گل از گلش شکفت. دست باز کرد و پریچهر خود را در آغوش پدر گم کرد. کمی که رفع دلتنگی کردند، با هم به خانه رفتند. به خواست آن دختر پر از شیطنت، پیمان بی‌بی را به خانه کشاند. بی‌بی وقتی نوه عزیزش را دید، او را رها نکرد و اشک شوق ریخت. _بی‌بی کشتی بچه‌رو. بابا نشسته‌هم می‌تونی ببینیش. فکر اون نیستی فکر پاهای خودت باش. بی‌بی کمی فاصله گرفت و بدون توجه به غر زدن پیمان با پریچهر نشست. تازه یادش آمد با داوود احوالپرسی نکرده. از ذوق دیدن پریچهر هیچ کدام او را درست ندیده بودند. بعد از تعارفات، پریچهر خبر قبولی‌اش را داد. اشک‌های شوق بی‌بی بود که باز هم به راه افتاد. پیمان دوباره دخترش را به آغوش کشید و بارها تحسینش کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام: حسن علیه السلام شهرت: کریم اهل بیت نام پدر: علی علیه السلام نام مادر:فاطمه سلام الله علیها لقب: سرور جوانان بهشت خطاب خاص به حضرت کریم: یا ایها الکریم، برای ما که رسوای عالمیم به بی‌مهری و گناه، بد نیست اگر نگاهمان نکنی لکن برای شما که مشهورید به کرم بی‌حساب، مشهورید به خاندان مهر و رافت، بد است اگر به چوب بی‌لیاقتی برانید ما را. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 آقای کریمم، تو که مخلوق محبوب خدایی و چنین کریمی. پس چطور عاشق خالق این اسوه کرامت نشوم؟ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_23 پریچهر لبخند زد و نگاهی به او اندا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 روز بعد پدر و دختر داوود را بدرقه کردند. پیمان به باغ رفت و پریچهر به خانه می‌رفت که شایان صدایش زد. _پریچهر اون پسره که باهاش اومدی کی بود. اخم کرد و دست به کمر زد. _پسرعمومه. به تو ربطی داره؟ شایان برافروخته نگاهش کرد. _خبریه؟ تو که تربیتت اجازه نمی‌داد با کسی باشی. چیزی عوض شده؟ _هنوزم همونم. لابد چیزی هست که اجازه میده باهاش اون‌طوری باشم. گفت و در باز شده خانه را به روی او بست. از سر کار گذاشتن شایان خوشش آمده بود. هر چند زیاد طول نکشید و بی‌بی خبر داد که شایان در مورد داوود پرسیده و او نسبت برادری‌اش را لو داده. این مساله باد پریچهر را خالی کرد که نتواند اذیتش کند. با ثبت‌نام دانشگاه و شروع کلاس‌ها، پیمان نتوانست در برابر خواسته پریچهر برای تنها رفتنش مقاومت کند اما قول گرفت با آژانس برود و همان‌طور برگردد. حاضر شد هزینه زیادی از پس‌اندازش خرج کند اما آسیبی دخترش را تهدید نکند. هنوز دو ماهی از برگشت پریچهر از روستا نگذشته بود. شایان پاپیچش بود و دیگر آن کار را علنی انجام می‌داد. همان باعث عکس العمل‌های متفاوت خانواده‌اش شده بود. سیمین خانم و دخترش عصبانی، شاهین پر از غم و شاهرخ خان راضی. همین که از در حیاط وارد شد، مریم خانم از در عمارت بیرون آمد و صدایش زد. _پریچهر جان، بیا اینجا شاهرخ خان کارت داره. انگشتش را به طرف خودش گرفت. _با من؟ چی کار داره؟ چیزی شده؟ بی‌بی کجاست؟ _نمی‌دونم چه خبره. چقدر می‌پرسی؟ بی‌بی‌ هم اینجاست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_24 روز بعد پدر و دختر داوود را بدرقه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 کمی به حضور بی‌بی دلگرم شد اما استرس زیادی داشت. به طرف عمارت رفت. مریم خانم به داخل رفته بود. از در اصلی که وارد می‌شدند سالن بزرگ و مجللی به چشم می‌آمد که یک طرفش آشپزخانه و سرویس اتاق نشیمن بود و طرف دیگر سالن راهرویی برای چند اتاق. وسط هم راه پله‌ای که به طبقه بالا می‌رسید. مبلمان مجلل وسط سالن رو به در بود و افراد حاضر خودنمایی می‌کردند. شاهرخ‌خان، شاهین، شایان، سیمین خانم و بی‌بی. یه مرد هم پشت به او نشسته بود. با سلامش همه نگاه‌ها به او برگشت. مرد که ایستاد و به طرفش برگشت، نفس پریچهر گرفت. چشم درشت کرد. فکرش یاری نمی‌کرد که مهبد آنجا چه می‌کند. لبخند نامهربانش بیشتر استرس به جانش ریخت. بی‌بی به طرفش آمد و با قربان صدقه او را روی اولین مبل نشاند و خودش کنارش نشست. دست سرد پریچهر را در دستش گرفت. _اینم پریچهر. حالا حرفتو بزن. یه ساعته ما رو نگه داشتی. چی می‌خوای بگی که اصرار داری پریچهرم باشه. با حرف شاهرخ خان نگاهش را به مهبد دوخت. بقیه هم همین طور بودند. مطمئن شد هنوز کسی چیزی نمی‌داند. مهبد گلویی صاف کرد و به حرف آمد. _من اومدم بگم پریچهر دختر پیمان نیست. بی‌بی به صورتش زد و با التماس اسم مهبد را صدا زد. _مهبد، عمه، بس کن. مهبد بی‌تفاوت رو به شاهرخ خان کرد. _می‌خواین بدونین بچه کیه؟ _معما طرح می‌کنی؟ حرف بزن خب. نگاهی به ‌بی‌بی انداخت و ادامه داد. _اون دختر شهروز خان برادر شماست. دختر شهروز خان و مهسا. شاهرخ خان از جا پرید. و به طرف مهبد خیز برداشت. از یقه‌اش او را گرفت و بلندش کرد. _می‌فهمی چی میگی؟ کی همچین پرتی گفته که تو یه الف بچه ادعاشو می‌کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه غول چراغ جادو در اختیارت بود، چی کار می‌کردی؟ اگه یکیو داشتی که قدرتش از همه قهرمان‌های افسانه‌ای بیشتر بود، چی ازش می‌خواستی؟ می‌خوام یه چیزی بهت بگم و اون اینه: توی همین دنیای واقعی، تو کسی رو داری که هیچ قدرت دنیایی و ماورایی توان مقابله باهاش رو نداره اما بهت میگه من کسی هستم که ساختمت. خودم بهت زندگی دادم. می‌دونم تو فکرت چی می‌گذره. اصلا من از رگ گردنتم بهت نزدیک‌ترم. عجیب نیست چنین قدرت بی‌انتهایی اینقدر بهمون نزدیکه و حواسش بهمون هست اما بازم این طرف و اون طرف دنبال قهرمان و کار راه انداز می‌گردیم؟ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_25 کمی به حضور بی‌بی دلگرم شد اما ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 مهبد لبخندش را حفظ کرد و دست شاهرخ خان را از یقه‌اش جدا کرد. _اگه مطمئن نبودم و سند نداشتم، پامی‌شدم بیام اینجا؟ شاهرخ خان کلافه دور سالن چرخید. نفس‌های بلند کشید و به جایش برگشت. پریچهر اما از تعجب بی‌حرکت مانده بود. حتی توان حرف زدن نداشت. حتی منظور حرفی که شنیده بود را نمی‌فهمید. _پدرم اون موقع وکیل مهسا بود. واسه گرفتن طلاقش واسطه بوده. خودش همه چیزو بهم گفته. پریچهر به خودش آمد. رو به بی‌بی کرد. _بی‌بی این چی میگه؟ این حرفا یعنی چی؟ مهبد اجازه نداد بی‌بی لب باز کند. _حقیقته دختر. تو بچه برادر آقا شاهرخ‌ هستی که این همه سال پیمان این حقیقتو مخفی کرده بود. توی یه خونه سرایداری نگه داشت؛ جای این‌که توی همچین عمارتی بزرگ بشی. بی‌بی اجازه نداد حرفش را ادامه دهد‌. _تمومش کن مهبد. به کجا می‌خوای برسی؟ پیمان دخترشو بهت نداد چون پریچهر خودش نخواست. پاشو از این‌جا برو. مهبد از جا بلند شد و برگه‌هایی را به دست شاهرخ خان داد. روبه‌روی بی‌بی ایستاد. _عمه، پیمان بد زد توی برجکم. اومدم طعم پدری که زیادی باورش کرده رو از زیر زبونش بیرون بکشم. پریچهر ایستاد. تقربیاً جیغ می‌زد. _برو گمشو. نمی‌خوام هیچ‌وقت ببینمت. تو ... باور حرف‌های مهبد برایش سخت بود. به سختی نفس می‌کشید. دستی به گلویش کشید و به طرف در پا تند کرد. باید پدرش را می‌دید. باید حرف می‌زد تا بفهمد ادعای مهبد چقدر واقعیت دارد و چرا؟ بین درخت‌ها می‌دوید و با صدای بلند پیمان را صدا می‌زد. پیمان با شنید صدای پر التهاب دخترش خودش را به او رساند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞