eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_31 لباس پوشید و بی‌سر و صدا بیرون ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 لبخندی روی لب شاهرخ‌خان نشست‌. سری به تایید تکان داد. برگشت و به پسرهایش که کنارش ایستاده بودند، اشاره کرد تا به عمارت بروند. نیمه راه برگشت و رو به پیمان کرد. _هر وقت حالش خوب شد، بگو بیام. پیمان "باشه"ای گفت و رفتند. بعد از شام بی‌بی از پیمان خواست شاهرخ خان را خبر کند. _بی‌بی، حالا لازم بود امشب بیاد؟ بی‌بی لباس‌های پریچهر را که رو کاناپه افتاده بود، در بغلش انداخت. _پاشو اینا رو ببر آویزون کن. صد دفعه بهت نمیگم شلخته نباش؟ _اِ؟ بی‌بی؟ _بی‌بی و ... اون بنده خدا ملاحظه‌تو می‌کنه. دلیل نمی‌شه خودتو لوس کنی و طاقچه بالا بذاری. لباس‌هایش را که سر جایش گذاشت، صدای در آمد. پیمان در را باز کرد و برای راحتی آن‌ها از خانه بیرون رفت. با تعارفات بی‌بی شاهرخ خان نشست. پریچهر چای آورد و رو‌به روی او نشست. شاهرخ خان نگاهی انداخت و لب تر کرد. _پریچهر، نمی‌دونی چقدر خوشحالم که فهمیدمتو دختر شهروزی. اینکه از برادر جوون از دست داده‌م یه یادگار مونده‌. اونم دختری مثل تو. از ذوقش دیشب خوابم نبرد. شهروز سر ماجرای مادرت بهم نارو زد اما اونقدر مظلوم رفت و اونقدر عذاب کشید که همیشه داغش توی دلمه. اوایل کله‌م باد داشت. باور نمی‌کردم تهمتی که به مادرت زدن رو اما نرفتم پی ثابت کردن بی‌گناهیش. می‌گفتم تقصیر خودشه. می‌خواست دل به شهروز نده. وقتی حال شهروزو دیدم که با فکر حرفایی که در مورد زنش زدن داره نابود میشه دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش. اون آدمو پیدا کردم. با دو تا توپ و تشر و تهدید به حرف اومد. شهروز خیالش راحت شد اما دلش نه. عذاب وجدان و نداشتن مادرت داغونش کرد. بی‌بی یادآوری کرد چای سرد نشود تا سر بحث عوض شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _اون موقع که بابات مرد، مال و اموالش کم نبود. همش بین برادر و خواهرا تقسیم شد. چون فکر می‌کردیم بچه نداره اما حالا که معلوم شد شهروز بچه داشته، همه باید ارثتو پس بدن. ببین پریچهر، من خودم سهم‌تو تمام و کمال به روز حساب می‌کنم و بهت میدمش اما خواهرام به این سادگی دل نمی‌کَنن. می‌خوام باهام بیای بریم آزمایش بدیم تا من سند محکمی داشته باشم و با وکیلم صحبت کنم. ببینم به چه ترفندی میشه ازشون پسش گرفت. قبل از اون آزمایش بهشون نمیگم که اذیتت نکنن. پریچهر نگاه متعجبش را به عمو دوخت. _چرا باید اذیتم کنن؟ _به دو دلیل. یکی اینکه قراره مقدار زیادی از اموالشونو که این‌همه سال مال خود کرده بودن، ازشون بگیری. دوم اینکه دختر مهسایی و اتفاقا بچه برادرشون هستی. زیبایی مادرت و خواسته شدن‌هاش حسادتشونو توی اون سن تحریک می‌کرد. _اون سهم ارث واسم مهم نیست. یه عمره پدرم با همه کم و کاستیش تلاش کرده چشم و دلم سیر باشه. _پریچهر، تو باید حقتو بگیری. این ارث حقته و مطمئن باش پدر و مادرت راضی نیستن این مال توی دست ماها بمونه. ایستاد. قصد رفتن کرده بود. _گفتم یه اتاق توی عمارت واست آماده کردن. جمع کن بیا اونجا. البته تا اعلام به عمه‌هات مشکلی نیست اما بعدش اگه ببینن اینجا زندگی می‌کنی، دور برمی‌دارن و ولت نمی‌کنن. پریچهر و بی‌بی هم ایستادند. _من همین‌جا راحت‌ترم. هر چی می‌خوان بگن. _می‌دونم عادت داری به اینجا اما واسه وقتایی که مهمون داریم و کسی میاد، اونجا اتاقت آماده‌ست. پریچهر باشه‌ای گفت و عمو قصد رفتن کردن. ایستاد و دست باز کرد. _از دیشب که فهمیدم بچه برادرمی تو دلم مونده که بغلت کنم عمو جان. پریچهر سال‌ها شاهرخ خان را یک مرد غریبه می‌دید که باید از او دوری کند. به همین خاطر سختش بود نزدیک شود. قدم اول را عمو برداشت و بعد پریچهر خودش را به او رساند. آغوش عمو مثل پبمان امنیت داشت و باعث از بین رفتن سردی احساسش شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
10.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و خدایی که در این نزدیکی است: لای این شب بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
2.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب، همین امشب، فرشته‌ها گروه گروه به زمین میان تا ببینن دلدادگی بنده با خداشو و بندنوازی خدا با بنده‌هاشو. امشب وقت دعا و توسل‌ها، وقت زمزمه‌های دو نفره با خود خدا، فرشته‌ها می‌فهمن وقتی خدا فرموده من در مورد نسل انسان‌ چیزی می‌دونم که شما نمی‌دونین یعنی چی. امشب وقتی خدا خط می‌کشه روی خطاها و اشتباهات بنده‌هاش و بهترین تقدیر رو واسش رقم می‌زنه، فرشته‌ها می‌فهمن جایگاه ویژه‌ای که خدا واسه آدمیزاد تعریف کرده کجاست. امشب شب شگفت‌زده شدن آسمانی‌‌ها از تقدیر زمینی‌هاست. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
آقا، تمام شد آن همه سال دلتنگی برای بانوی مهر. تمام شد آن روزها که قاتلین عشقت را ببینی و نتوانی انتقام بگیری. تمام شد تمام روزهایی که مامور به صبر بودی. مجبور به سر به چاه کردن بودی تا اسلام زنده بماند. داد "فزت و رب الکعبه"ات بروز داد خون دلت از دنیایی که برایت کوچک بود. به واقع رفتن برایت عین خوشبختی بود. آقا سلام ما را به پیامبر رحمت صلی‌الله و بی‌بی دو عالم سلام‌الله برسان. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_33 _اون موقع که بابات مرد، مال و ام
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 قرار آزمایش گذاشته شد. دو روز بعد پریچهر کلاس نداشت و می‌توانست برود. آماده که شد، از اتاق بیرون آمد‌. پیمان را دید که لباس کار پوشیده. ابرویی بالا داد. _بابا؟ چرا آماده نشدی؟ مگه نمیای؟ پیمان کلاه کپ مخصوصش را روی سر گذاشت و به طرف در رفت. _نه بابا جان. واسه چی بیام؟ پریچهر با جیغ اسمش را صدا زد. پیمان به طرفش برگشت. _چته بابا؟ خونه رو گذاشتی سرت؟ _چمه؟ تا دیروز نمیذاشتی هیچ جا تنهایی برم. الان بی‌خیال شدی؟ _چی میگی؟ با عموت داری میری. کی گفته تنهایی. من بیام بگم چی؟ بغ کرده روی کاناپه نشست. _اصلا نمیرم. پیمان کنارش نشست. دست دخترش را گرفت و نوازش کرد. گونه‌اش را بوسید. _عزیز دلم، من چرا بیام؟ زشته. توهینه به شاهرخ خانه که بگم دخترمو همرات نمی‌فرستم. پاشو منتظرته. وقتی دید کوتاه نمی‌آید، دست دور شانه‌اش گذاشت و به رسم نازکشی آن سال‌ها او را بین دست‌هایش چلاند. _یکم به عموت توجه کن. تو با عمو پیام مگه راحت نبودی و تو رو نسپردم دستش؟ پیششون نموندی؟ الان شاهرخ خانَم عموته خب. پاشو برو الان میگن پیمان نمیذاره دختره بیاد طرف ما. پریچهر از جا بلند شد و غر غر کنان از در بیرون رفت. _همچین میگه عموته انگار یادم رفته تا یه ماه پیش می‌گفته از اهل عمارت فاصله بگیر. خب خودت باعث شدی الان از همشون بترسم دیگه. پیمان لبخندزنان پشت سرش به راه افتاد. _باز که غر می‌زنی. اون موقع با الان فرق داره‌. حالا اونا می‌دونن فامیلشونی. از خودشونی. با دیدن شاهرخ خان که در حیاط منتظر ایستاده بود، پا تند کردند و جلو رفتند. احوالپرسی کردند. _ ببخشید معطل شدین. این دختر یه کم لوسه‌. تا راه بیافته طول کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_34 قرار آزمایش گذاشته شد. دو روز بع
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر با حرص "بابا"یی گفت و عمو خندید. _اشکال نداره دختره و این لوس شدنا. این یکیم که تقصیر خودته. خیلی نازشو کشیدی دیگه. پریچهر اخم‌هایش را در هم کشید و دست به کمر شد. _دست شما درد نکنه. دست به یکی کردین منو لوس و نازنازو نشون بدین؟ اصلاً من نمیام. پیمان کمرش را هل داد و به طرف ماشین هدایتش کرد. _دو ساعته همین بازیو در میاری‌. بعد میگی لوس نیستم. سوار ماشین که شد، عمو هم نشست و به راه افتاد. _چی کار می‌کردی که داد پیمانو در آوردی؟ رک بود و راحت حرفش را می‌زد. _بهش میگم باید باهام بیای، میگه زشته، توهینه. به طرف عمو برگشت. _خداییش بد بود اگه میومد؟ _آره بد بود. چشم گرد کرد و خیره نگاهش کرد. _چرا بد باشه؟ آخه عادت کردم. همه جا با اون رفتم. من در کل غیر سال گذشته، با هیچ کس جز بابا و بی‌بی ارتباط نداشتم. البته اگه مدرسه رو ندید بگیرم. _راستی چرا پارسال رفته بودی شهرستان. پیمان می‌گفت واسه درس خوندنه. ولی معلومه که حرف بوده. _یعنی نمی‌دونین؟ شاخ شمادتون نگفته؟ عمو از مدل حرف زدن پریچهر خندید. _ نه نگفته. چی شده حالا؟ کدوم شاخ شمشادم باید چیزی می‌گفته. _این شایان خان پیله‌ جناب‌عالی، پیشنهادای قشنگ داشت. می‌گفت آشنا بشیم و ارتباط و از این حرفا. بابا هم ترسید که الان می‌دونم چرا اینقدر کلافه بود. منو فرستاد تا از سرش بیافته و بی‌خیالم بشه. _که بی‌خیالم نشد. درسته؟ _بدتون نیادا. خیلی سریشه. هر کاریش می‌کنم، ول کن نیست. عمو لپ پریچهر را کشید و دوباره خندید. _تو چقدر شیرینی دختر. می‌خوای گوششو بپیچونم؟ _راست میگین؟ میشه بهش بگین بهم پیله نکنه. من آدم ارتباط و رفاقت و اینا نیستم. اینقدرام پیچیده نسیتم که هی میگه بشناسمت بشناسمت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشبختی یعنی: وقتی گرفتار شدی، وقتی داشتی از پا در می‌اومدی، وقتی کسی نبود به دادت برسه، یکی باشه که بتونی بهش تکیه کنی. یکی که دلت قرص باشه وقتی هست، همه چی خوب و درست پیش میره. یکی که مطمئن باشی همیشه هست و همیشه پشتته. یکی که همیشه پناهته. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_35 پریچهر با حرص "بابا"یی گفت و عمو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _باشه عمو جان. باشه بهش میگم به موقع و با رسم و رسوم حرفشو بزنه خوبه؟ _اوف عمو، شمام که می‌خواین اون حرف خودشو بزنه. _دختر خوب، خواستگاری از یه دختر که عیب نیست. خودسر بودن بده که درستش می‌کنم. سخت نگیر. وقتی برگشتند، همزمان شایان وارد شد. پیاده شدند و سلام و علیکی کردند. شاهرخ خان به طرف عمارت می‌رفت که دید شایان طرف پریچهر رفته. _پریچهر، آخر نمی‌خوای افتخار بدی بیای اتاقتو ببینی. به هوای مهمونیم بود تا حالا باید یه سر می‌زدیا. _چشم عمو. برم لباس عوض کنم و به بابا خبر بدم برگشتیم. میام. _پس بگو ناهارو با ما می‌خوری. کمی مِن مِن کرد اما نتوانست مخالفت کند. عمو رو به شایان کرد. _تو الان نباید شرکت باشی؟ _اومدم چیزی بردارم. برمی‌گردم. همین که خواست با پریچهر حرف بزند، دوباره عمو صدایش زد. _بیا به کارت برس. اینقدر پاپیچ اون دختر نشو. به اعتراض اسم پدر را صدا زد و پریچهر از فرصت استفاده کرد و رفت. وقتی خواست وارد عمارت شود، شایان روبه‌رویش ظاهر شد. لبخندی زد. _می‌بینی دخترعمو همه چیز دست به دست هم میده که ما چشم تو چشم بشیم. فامیل جدید داشتن چه حسی داره؟ _فامیل که تو باشی، حسش بده. بدترین حس دنیا. _اِ بد اخلاقی نکن دیگه. پسرعمو به این خوبی، خیلی دلتم بخواد. پریچهر سعی کرد او را دور بزند و رد شود اما او اجازه نداد. _برو کنار. دلم نمی‌خواد. چه خودشم تحویل می‌گیره. _چه پدرکشتگی با من داری؟ چی کارت کردم؟ _آهان؟ پدرکشتگیو خوب اومدی. دقیقاً تو الان فامیل قاتل پدرم هستی. واسه همین از جلو چشم برو کنار. _فقط من فامیلشونم دیگه؟ در چارچوب در ایستاده بودند. عمو متوجه آنها شد. _شایان، به سلامت. از سر راه برو کنار. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_36 _باشه عمو جان. باشه بهش میگم به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 کنار که رفت پریچهر با چهره حق به جانب طرف عمو رفت. _عمو، قراره هر دفعه که میام اینجا ایست و بازرسی داشته باشین؟ به صدای پریچهر گفتن شایان توجهی نکرد و خود را به عمو رساند. _نه عمو جان. درست میشه. حالا بیا بریم اتاقتو ببین. شایان به سالن برگشت و روی مبل نشست. نگاه سوالی پدرش را که دید دست به سینه قیافه گرفت. _به خاطر توهینایی که بهم شده می‌مونم تا ازم معذرت خواهی بشه. عمو و پریچهر ریز خندیدند. عمو دست پریچهر را گرفت و به طرف ردیف اتاق‌های مهمان برد. _چی بهش گفتی اینقدر رنگ به رنگ شده بود از حرص؟ _لج آدمو در میاره دیگه. منم حرصشو در آوردم. حرفش را برای عمو تکرار کرد و فکر عمو از واقعیتی که در یک کَل‌کَل و بی‌هوا گفته شده بود، مشغول شد. در اتاقی را باز کرد. آخرین اتاق راهرو پایین بود. _بفرما. اینم اتاقت. آخریو انتخاب کردم که صدای سالن مزاحمت نباشه. کلیدشم می‌تونی برداری که کسی نره توش. رفت و پریچهر وارد اتاقی شد که به بزرگی کل خانه‌شان بود. با تخت دو نفره، میز آرایش، کمد و مبلمان راحتی پر زرق و برق. ست اتاق، پرده و فرش از ترکیب رنگ بنفش و سفید بود. رنگ بنفش را خیلی دوست داشت. به همین خاطر به دلش نشست. آن اتاق سرویس و حمام هم داشت. هوس ماندن در آن اتاق وسوسه‌اش کرد اما باز هم دلش نمی‌آمد پیمان و بی‌بی را تنها بگذارد. تا وقت ناهار کمی در اتاق گشت و همه چیز را زیر و رو کرد. صدایش که زدند، به سالن رفت. با سیمین خانم روبه‌رو شد. از آن روز که مهبد آمد، دیگر او را ندیده بود. تفاوت رفتارش در آن بود که دیگر اخم نمی‌کرد. بی‌تفاوت رفتار می‌کرد. پریچهر به طرف آشپزخانه رفت تا بی‌بی را ببیند. کمی با او و مریم خانم گرم گرفت و بعد به سالن و کنار میز ناهار خوری برگشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
1.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘کسانی که شب قدر حال دعا ندارند. 🎤 استادپناهیان