فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_104 _اِ؟ داریوش؟ چیچیو حق داره. اس
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_105
_راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه چیکار میکنی؟
_ببین داداش، پیش خودت بمونه. من دوره هک دیدم و الانم گاهی سر کارای اورژانسی و حساس با پلیس همکاری میکنم. یادت باشه کسی اگه بفهمه همچین کاری بلدم ممکنه جونم به خطر بیافته و منو واسه کارای خلاف ببرن. بابا هم نگران این چیزائه که دلش نمیخواد باهاشون کار کنم.
_اوف. چه کار پر ریسکی. پس حق داره اینقدر ناراحت باشه. تا قبل اومدنت، کلافه بود. همین که برگشتی آروم شد.
_دلم نمیاد اذیتش کنم اما وقتی من توان اینو دارم که با کارم جلوی خلافو بگیرم، بیمسئولیتی نیست اگه دریغ کنم؟ امروز کارمون حیثیتی بود. باید میرفتم. تونستم کار مهم و سختی رو پیش ببرم. میگفتم نمیام؟
به خانه رسیدند. پیاده شدند و وسایل را برداشتند.
_چی بگم؟ خب حرف توام درسته.
با اصرار داوود، پریچهر کمی استراحت کرد. با احساس چیزی روی صورتش چشم باز کرد. داریوش بود. دست به صورتش میکشید. چشمش کامل باز شد.
_چه عجب! تو یه بار منو دوستانه از خواب بیدار کردی.
_آخه زیادی معصوم خوابیده بودی، دلم نیومد اذیتت کنم. عمو میگه مهمونا دیگه میرسن بیا پایین.
دست داریوش را گرفت و از جا بلند شد.
_باشه. برو. من الان میام.
به طرف مستر اتاق رفت. صدای داریوش را شنید.
_پریچهر، اون یاور کی بود امروز تو رو رسوند؟
صدای خنده پریچهر بلند شد.
_داداش زشت نیست؟ یارو چیه؟
_جواب منو بده. اشکال نگیر.
در حالی که صورتش را خشک میکرد، جوابش را داد.
_آقا پلیسه بود. همون اسکورت که بابا گفت.
_آهان. پس پلیس خوش تیپ و جوون اسکورتت میکنه که عمو شاکیه. هیچ کس دیگهای نیست که این باید بیاد؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_105 _راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_106
پریچهر پشت پاراوان رفت و مشغول پوشیدن لباس مجلسی مشکیاش شد. اهل فخر فروختن و تجملات نبود اما برای فامیلی که چشمشان رنگ و لعاب آدمها را در اولویت قرار میدادند، کمی رنگ و لعاب لازم بود.
_چی بگم؟ دارن منو میبرن و میارن؛ بگم از سن و درجه رانندهتون خوشم نیومد. یکی دیگه بفرستین؟
لباس را که پوشید به طرف آینه رفت. چشمش به داریوش افتاد که عطرهای پریچهر را تست میکرد.
_دیوونه، این عطرا زنونهست چی کار میکنی؟
نگاهش کرد.
_پریچهر، تو که بیرون میری عطر نمیزنی، پس این عطرا چی میگن؟
_واسه نامحرم نمیزنم اما مثل امشب که زنونهست میزنم یا توی خونه.
_خب میگفتی.
_چیو؟ آهان. داریوش، طرف سرگرده. احساس مسئولیت میکنه که وقتی براش کار میکنم، خودش منو میرسونه. این بده؟ بگم با تاکسی میرم از تو مطمئنتره؟
_تو کارت چیه که پلیس میاد سراغت؟ چرا نمیگی بدونم چه کاره شدی؟
موهایش را که شانه کرده بود، تاب داد و مدل داد و یک طرف جمع کرد.
_دورت بگردم. به کسی نگی با پلیس کار میکنم. باشه؟
_کشتی اون موها رو که. آخه کدوم خل و چلی اون همه مو رو میچپونه یه گوشه کلهش.
پریچهر از ته دل خندید.
_چرا نگم؟ بگو خب. بگو چه خبره.
_گفتنی نیست. اگه کسی پرسید بگو کارش برنامهنویسی کامپیوتره. بقیهشو بیخیال شو.
داریوش سرش را خم کرد و گازی از بازوی لخت پریچهر گرفت که جیغش بلند شد.
_دو دیقه نمیشه باهات مثل آدم حرف بزنم؟ این چه کاریه؟
_این به خاطر اینه که میگی گفتنی نیست و ازم مخفی میکنی. حقته.
_اِ؟ اینجوریه؟ بذار تا بگم.
همین که پریچهر سراغ راکت بدمیینتونش رفت، داریوش از اتاق فرار کرد و در را بست. لبخندی زد. به دستش که جای گاز داریوش مانده بود، نگاه کرد. باید با کِرِم درستش میکرد تا حرف و حدیث نشنود. لباسش تک آستین بود و داریوش از این فرصت استفاده کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکات فوق العاده مهم در مورد کودکی که در سطل زباله پیدا شد.
چشمها را باید شست. جور دیگر باید دید.
#سواد_رسانه
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یه سکانس از فیلم عنکبوت مقدس رو ببینید تا با آشغال بودن فیلم حتی از لحاظ فنی آشنا بشید
▪️فقط ببینید توی ۴۵ ثانیه چند تا سوتی داره
▪️این فیلم رو توی جشنوارههای محلی هم راه نمیدن با این کیفیت بعد جایزه کن هم گرفته
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🧑🔬👨🔬نتایج مقاله دو دانشمند دانشگاه #اورگان_آمریکا نشان میدهد:
دختران و زنان جوانی که عکسهای عریان یا آشکار در رسانههای فضای مجازی مانند فیس بوک به #اشتراک میگذارند از نگاه زنان هم سال خود برای انجام وظایف کمتر صلاحیت داشته و از نظر جسمی و اجتماعی هم کمتر #جذاب میباشند.
👩⚖ 🤳 🧕
📕 برگرفته از کتاب علوم نوین در اسلام
🚨هفت توصیه مهم رهبر انقلاب
۱. نگذارید از انقلاب ، هویت زدایی کنند و حقیقت انقلاب را واژگون کنند.
۲. نگذارید یاد امام در جامعه را کمرنگ و تحریف کنند.
۳. نگذارید رگه های ارتجاع، نفوذ کنند و جاگیر شوند. (مرتجع تابع سبک سیاست و زندگی غربی است)
۴. دروغ، فریب و جنگ روانی دشمن را افشا کنید. نگذارید جنگ روانی در کشور تاثیر بگذارد.
۵. از سرمایه ایمان مردم برای تولید عمل صالح بهره بگیرید.
۶. نگذارید وانمود کنند کشور به بن بست رسیده است.
۷. امروز وظیفه قدرشناسی از مسوولان سنگین است.
#امام_خمینی
پروردگارا! تو را به اولیایت سوگند میدهیم، روح مطهّر امام بزرگوار را روزبهروز و ساعتبهساعت، از تفضّلات خود بیشتر بهرهمند فرما.
او را با پیغمبران محشور کن؛
ما را قدردان میراث گرانقدر معنوی او قرار بده؛ ما را قدردان شخصیت بینظیر او قرار بده.
پروردگارا! محور خط امام و شخصیت امام و هویت واقعی این انقلاب را روزبهروز در میان ملت ما برجستهتر کن.
نام امام، راه امام، یاد امام، درسهای ماندگار امام را در ذهن و دل و عمل ما همیشه زنده بدار. ۱۳۷۹/۰۳/۱۴
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
@Revayateeshg
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_106 پریچهر پشت پاراوان رفت و مشغول پ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_107
چادر راحتی و روبنده را برداشت تا اگر هنوز نامحرمی در سالن مانده باشد، استفاده کند.
مهمانها رسیدند و پریچهر و بیبی ابتدای سالن از آنها استقبال میکردند. بعضی دوست داشتنی بودند، بعضی قابل تحمل و بعضی قابل گفتن نبود. پریچهر به کنایهها و نگاههای تحقیر آمیز دسته سوم عادت کرده بود و اهمیت نمیداد. نمیخواست از آنها انرژی منفی بگیرد.
استاد که رسید، پدر، پریچهر را صدا زد. او هم چادر و روبنده را پوشید و به حیاط رفت. از طهورا خانم و فاطمه که استقبال و به داخل راهنمایی کرد، چشمش به استاد افتاد که دو برادر علوی هم همراهش بودند. جلو رفت و احوالپرسی کرد. مشغول احوالپرسی بود که با سلام سهراب به طرفش برگشت.
در طول آن سه سال هر جا که یکدیگر را دیده بودند، نیش زبان سهراب و تحقیرش آزاردهنده بود و پریچهر را عصبی میکرد. این بار هم برای عصبی کردنش بدون دعوت آمده بود.
_دیدم همهی فامیل دعوتن، گفتم شاید عمههات از قلم افتادن. دور از ادب بود که توی مراسم داییم شرکت نکنم.
سعی کرد جلوی آنها چیزی نگوید.
_بفرما. داخل. خوش اومدی.
سهراب ابرویی بالا داد و نگاهی به مهمانهای ناشناخته کرد. فهمید پریچهر جلوی آنها معذب است. بهانه زهر ریختن پیدا کرد.
_راستی پریچهر، نشد یه بار جدی ازت بپرسم چرا عابد و زاهد شدی و چادر چاقچوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟ قبلا راحت میشد زیارتت کرد.
خون پریچهر به جوش آمد.
_چشمای هرز و آدم ناپاک زیاده پسر عمه...
_اینا که گفتی قبلنا هم بودن. نکنه حشر و نشرت با آدمای جدید ازت عابد ساخته؟
_همین دلیل که یکی مثل تو روبهروم باشه، واسه رو گرفتن کافیه.
خواست ادامه دهد که دستهای محکم شده داوود او را دور کرد و به طرف پلهها کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_107 چادر راحتی و روبنده را برداشت تا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_108
_ولم کن. باید جواب این بینزاکتو بدم.
صدای سهراب بلند شد.
_دختر دایی تو که زاهد شدی، مگه پسر عمو نامحرم نیست؟ چطوره که اون میتونه بغلت کنه؟ اونم پسر عموی ناتنی. ما که نزدیکتریم.
پریچهر با تقلایی از دست داوود جدا شد و به طرف او خیز برداشت. این بار پیمان جلوی او را گرفت. داریوش یقه سهراب را گرفت و او را به عقب هل داد.
_گمشو بیرون. اینجا جای میدون دادن تو نیست اما واسه ذهن مریض و عقدهایت میگم که بدونی. ما برادرشیم. اونم نه به اسم، برادر شیری. محرمیم. یک کلمه دیگه به خواهرم توهین کنی، جنازهتو از در میفرستم بیرون.
رضا جلو آمد و بین آنها فاصلهای انداخت. سهراب را به طرف در هل داد و زیر گوشش آرام حرف زد. با رفتن او پریچهر روی پله نشست. خدا را شکر کرد که مهمانها در حیاط پشتی بودند و به آن معرکه دید نداشتند. پیمان جلوی پریچهر ایستاد.
_کاش صدات نکرده بودم. پاشو برو تو. الان یکی میاد زشته.
سرگرد که برگشت، داوود مهمانها را به داخل دعوت کرد. پریچهر ایستاد و رو به آنها کرد.
_ببخشید که این طوری شد. شرمنده.
استاد لبخند زد.
_تو چرا شرمندهای دخترم؟ مگه تقصیر توئه که یه آدم بیشعور اومده؟ راستی این همون پسر عمهته که از دستت کتک خورده؟
پریچهر به پیشانیاش زد.
_وای امان از دست فاطمه و دهن لقیش.
حسین با صدای بلند خندید.
_پس بگو. میگم طرف چشه این طوری دل سوخته نیش میزنه.
_خب خواستگاری که شب خواستگاری سیلی بخوره از مار زخمی هم خطرناکتره.
استاد گفت و حسین باز هم خندید. با تعارف پیمان مردها رفتند و پریچهر به سالن برگشت. تصمیم گرفت به خدمت فاطمه که همان موقع داخل رفته بود، برسد.
مراسم به خوبی پیش رفت. روضه اول محرمی به دل پریچهر نشست و خدا را شکر کرد که یک سال دیگر هم توانست این مجلس را به پا کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞