eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺اینجا کلاس بازیگری حامد بهداد است. همین‌ها که امروز در هم می‌لولند، فردا بخاطر تجاوز به‌هم، کمپین تشکیل می‌دهند! فحشش را به نظام می‌دهند!! ▪️زن و مرد بدون رعایت حریم شرعی دست در دست هم در هم می لولند. اینجا نیروهایی تربیت می‌شود که قرار است برای جامعه شیعه و مسلمان ایرانی محصولات فکری و فرهنگی تولید کنند. همان هایی که چندصباح دیگر از تعرض و تجاوز به همدیگر در عرصه سینما و هنر افشاگری خواهند کرد. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
📷زن مکرون گفته: زنان محجبه باعث ترس بچه ها می‌شوند ▪️تصویر بی حجاب او را در کنار تصویر دختران محجبه اروپایی می‌بینید. ▪️قضاوت با شما کدام ترسناک تره؟ 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
💞💎💞💎💞💎💞💎💞💎 چه بنامم تو را آقا؟ سلطان؟ رئوف؟ ضامن آهو؟ غریب الغربا؟ هر چه بنامم همانی و نیز بهتر از آنی. آقای گره‌گشای بی‌مثال، عالم برای گره شدن به ضریحت کم است انگار. تو گره نزده وا می‌کنی گره عالمی را با دل مهربانت. از دورترین نقطه زمین تا نزدیک‌ترین دستِ دخیل بسته به حریمت را. آری از کنار حرمت پل به دل تک تک دلدادگانت زدی. تا نام امام هشتم را به هر لقب که بخوانند، دل سراسیمه آستان کبریاییت را طواف کند. میلاد حضرت علی ابن موسی الرضا مبارک باد. علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚘🦋⚘🦋⚘🦋⚘🦋⚘ ۲۰ نفر بودیم. قرار بود درباره کرامت امام رضا علیه السلام بنویسیم. خاطراتِ شخصی خودم با امام رضا را به خاطر آوردم. صحن جامع بود؟ یا صحنی دیگر؟ یادم نیست. حالم آنقدر بد بود که نمی‌دانم کجا نشستم؟ با حالی زار از دستِ شوهرِ نصفه نیمه‌ای که محبتش تمامِ قلبم را تسخیر کرده بود، به آقا داد برده بودم. خب جدایی چیزی بود که او گاهی از آن دم می‌زد. من که این را نمی‌خواستم. با پولِ حرام و رشوه‌ای هم که نمی‌شد زندگی ساخت و در آینده بچه بزرگ کرد. تازه عاقبت بخیر هم شد. با رازی که خودش فاش کرده بود، دردی به جانِ وجدانم انداخته بود. دوراهی بزرگی که نه می‌توانستم عشق را رها کنم، نه دلم می‌آمد دین را برای عشقم زیر پا بگذارم. و اختیارِ دل و دینی که از کف رفته بود... کفه ترازویی که به نفع هیچکدام سنگین‌تر نمی‌شد... آه کشیدم.گریه کردم. ضجه زدم. التماس کردم. توسل جستم و کار را به کاردان سپردم. عهد کردم اگر بنای زندگی من با این مرد است، خدا دارایی‌های به حرام اندوخته اش را بگیرد. خوب که پالایش شد، حتی اگر تنها شد، زندان افتاد، طول کشید، پایش بمانم. اگر هم نه که ... اگر نه را نمی‌توانستم تا آخر بگویم. اصلاً حالتی جز این را نمی‌شد تصور کرد. باز دعا می‌کردم خدایا به مهربان از او پس بگیری‌ها؛ زجر نکشد. به سختی نیفتد. دلم ریش می‌شود ببینم غصه‌دار و تنگدست شده. و برگشتیم. با چه حالی و چه عاقبتی بماند! نشد! دنیا با من قصد شوخی داشت یا جنگ یا تمسخر، نمی‌دانم. اما او رفت. با آن داراییِ دو به هم زن. خاطراتش را هم به مرور و خرد خرد، ریز کردم ریختم دور، بعضی را هم آتش زدم. ۵ سال گذشت، تا اینبار مادرم بیمار شد. باز هم دست به دامان امام رضا علیه السلام شدیم. بله، شفا هم داد. آثارش هم به جا ماند. تکه‌ای پارچه سبز، کنار تختِ مادرم. ساعتی که هیچ‌کس نیامده بود. پارچه‌ای تازه و آب ندیده و خوابی که مادر دیده بود، دکتر سبزپوش بلند قامتی که در خواب او را عمل کرده بود و سلامتی که برگشت. باز ۳ سال دیگر که گذشت و این‌بار خواهرم بیمار شد. و التماس و التجایی که به جایی نرسید. نفس‌هایی که به شماره افتاد و خاکش که از لابلای انگشتانم پایین می‌ریخت. باید باور می‌کردم همیشه هم سهم ما معجزه نیست. خوب که فکر می‌کنم کرامتِ آقا برای من، نه آن شفای داده و نه این شفای نداده و نه آن عشق پریده است نه کرامت آقا برای من، این رشته‌ی محبتی‌ست که دورِ یادش تنیده است. اینکه فارغ از جواب آری یا نه به آرزوهایم، گره دلم را به ضریحش شل نمی‌کند. این خواسته‌ها را داد بهتر نداد بهتر. آقا جان،دنیا برود پی کارش، خودت را عشق است. هر چه که بخواهم، از خودت که عزیزتر پیدا نمی‌شود. همین خودت مهرت یادت، برای شادمانی ما کافيست. تولدتان هم مبارک، هرجا که باشیم مهم نیست. دلمان آنجاست‌. کنار شما. ارادتمندتان هستم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✍صحن انقلاب سیامک خم شد از لابه‌لای پاهای جمعیتِ دور ضریح، چیزی برداشت. داخل دهان گذاشت. دندان‌ها را برای له‌کردن آن روی هم گذاشت. دهانش تکان خورد. پدر نگاه تندی به او کرد و گفت: سیامک اون چی بود گذاشتی دهنت؟ سیامک درحالی‌که به پیراهن و شلوار لیِ گرانقیمتِ خود چنگ می‌زد. رنگ صورتش پرید. مردمک سیاه چشمانش یک دور چرخید. پرده نازک و شفافی از اشک آن‌ها را پوشاند. با دستپاچگی گفت: بابا دعوام نکن! فقط یه کوچولو نخودچی خوردم. سعید که با کت و شلوار طوسی و اتوکشیده نزدیک ضریح ایستاده بود. با شنیدن حرف سیامک جاخورد. چینی روی پیشانی‌اش نشست. دست سیامک را با ناراحتی فشرد: خجالت بکش آبرو برام نذاشتی! قطره‌ای اشک از گوشه چشمِ سیامک روی زمین ریخت: بابا گشنمه، الان چند ساعته اومدیم اینجا منو هتل نبردی. سعید ناخودآگاه با اشاره دست به ضریح گفت: گشنته از صاحب اینجا بخواه. سیامک نگاهی به ضریح کرد. بلند گفت: من گشنمه آقا. سعید از اینکه سیامک بلند جلوی مردم این حرف را زد خجالت کشید. دست او را کشید از حرم بیرون رفت. وارد حیاط شدند. تند و تند راه می‌رفت. سیامک هم پشت سر پدر در حال رفتن چند بار پایش پشت آن یکی پا گیر کرد و نزدیک بود با سر به زمین بخورد. هنوز از صحن انقلاب بیرون نرفته بودند که یکی از خُدام به سمت آن‌ها آمد. وقتی به آن‌ها رسید، دستش را دراز کرد. در حالی که لبخند به لب داشت دست سعید و سیامک را فشرد و زیارت قبول گفت. پلاستیکی که غذای تبرکی حرم داخل آن بود به سیامک داد. - بفرما پسرم این غذای حضرتی مالِ تو. با دیدن این صحنه سعید دست روی صورت گذاشت. های‌های شروع به گریه کرد. خادم با پر سبزی که در دست داشت، روی سر سعید کشید. ریش سفید و بلندش نشان می‌داد هم‌سن پدربزرگ سیامک است. - چیه پسرم؟ چرا گریه می‌کنی؟ گوشه‌ای از صحن رفتند. چشمانِ سعید سرخ شده بود. وقتی که آرام گرفت، ماجرای اطراف ضریح و گرسنه بودن سیامک را تعریف کرد. خادمِ حرم اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. زیر لب شعر همیشگی را تکرار کرد: اي كه بر خاك حريم تو ملائك زده بوس رشك فردوس برين گشته ز تو خطه توس هركه آيد به گدايي به در خانه‌ي تو حاش لله كه زدرگاه تو گردد مأيوس https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
11.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام غریبم به حق غربتت ما را هم دریاب آقاجان. عیدتان مبارک https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌸کسی قدم به ❤️حرم بی مدد نخواهد زد 🌸بدون واسطه ❤️دم از احد نخواهد زد 🌸گدای کوی رضا شو ❤️که آن امام رئوف ... 🌸به سینه ی احدی ❤️دست رد نخواهد زد ❤️میلاد شمس الشموس 🌸خسرو اقلیم طوس ❤️شاه انیس النفوس،مبارک باد🎊 @Revayateeshg
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_118 پریچهر "چشم"ی گفت. رضا برگشت تا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر لبی گزید و به صورتش زد. _وای ‌بی‌بی، از کجا فهمیدی؟ من که به کسی نگفته بودم. _من نگاه تو رو خوب می‌شناسم عزیزم. مدتیه داری بهش فکر می‌کنی. حق هم داری. خیلی خانومه. اگه شوهرش نمرده بود، الان تو خونه خودش زندگی آرومشو داشت. _بی‌بی، به بابا نگیا. هنوز نگفتم کیه. بذارین باهاش حرف بزنم و جواب بگیرم بعد. _باشه دخترم. تو کی اینقدر بزرگ شدی؟ پریچهر شب در اتاق فهیمه خانوم را زد. در که باز شد با تعارفش نشست و سر حرف را باز کرد. _فهیمه خانوم، شما بیشتر از سه ساله که با ما زندگی کردی و ما رو می‌شناسی. درسته؟ نگاه نگران زن روی پریچهر نشست. _بله دخترم. خب همه اخلاقاتون و عادتاتون دستمه. چیزی شده؟ _چیزی که نه. نظرت در مورد پدرم چیه؟ فهیمه خانم گیج نگاهش کرد. _منظورتون چیه؟ یعنی چی؟ _یعنی اونو چه جور آدمی می‌شناسی؟ _خب... خب آدم آروم، چشم پاک، خانواده دوست و در کل آدم خوبی هستن. _اگه ازت خواهش کنم با پدرم ازدواج کنی، قبول می‌کنی؟ فهیمه خانم به گونه‌اش زد و هینی کشید. پریچهر از حرکتش خندید. _خاک به سرم. این چه حرفیه؟ _وا؟ چرا این‌جوری میگی؟ چی گفتم مگه؟ _تو رو خدا دیگه نگین. من نیومدم اینجا بمونم که... _تو رو خدا قضیه رو سختش نکن. من دارم ازتون خواستگاری می‌کنم. رسمشو بلد نیستم. ببخش که مثل آدم نگفتم اما می‌دونم کار درستیه. به بابا نگفتم با کی حرف می‌زنم که سختتون نباشه. فکراتونو بکنین و جواب بدین. پریچهر ایستاد و او سرش را پایین گرفته بود. _عزیزم، من دو تا دختر دارم. سنی ازم گذشته... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_119 پریچهر لبی گزید و به صورتش زد. _
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _مثل بابا هزارتا بهونه جور نکن. اونم همین حرفا رو می‌زنه اما من تو کَتم نمیره. در صورتی جواب منفی بده که پدرمو واسه ازدواج قبول نداشته باشی. فردا شبم میام جوابمو بگیرم. گفت و از اتاق بیرون رفت. مثل شب قبل به صدا زدن‌های فرد داخل اتاق توجه نکرد. روز کاری بعدی را با آرامش طی کرد تا به شب برسد. سراغ فهیمه خانم رفت. دست‌هایش را در هم گره کرده بود و سر بلند نمی‌کرد. هر از گاهی پاهایش را تکان می‌داد. پریچهر کنارش نشست و دست‌هایش را گرفت. _فهیمه خانوم؟ من نمی‌خوام اذیت بشی اما هم تو هم بابا حق زندگی کردن دارین. چرا باید تنها زندگی کنین وقتی می‌تونین کنار هم به همدیگه آرامش بدین و خوشبخت باشین؟ _من واسم اصل ازدواج کردن سخت و حل نشدنیه. فامیلامون چی میگن؟ بچه‌ها؟ _ببین منو. اونا چی می‌تونن بگن؟ فامیلاتون، حتی دخترا و دامادات، کجا بودن وقتی صبح تا شب داشتی کار می‌کردی؟ کجا بودن وقتی لنگ خرج زندگی و بدهی جهیزیه و سیسمونی دخترا بودی؟ کسی که روزای سخت سراغتو نگرفت، الان نگران چه حرفش هستی؟ دو روز دیگه که از پا بیافتی و نتونی کار کنی؟ کدومشون میان بگن حمایتت می‌کنیم؟ هان؟ به من نگاه کن. فهیمه خانم سر بلند کرد و به چشم‌های پریچهر زل زد. _عالم و آدمو ول کن. اگه به نظرت پدر من آدم مورد اعتماد و مناسبی واسه ازدواج هست، بگو تا بقیه کارا رو خودم ردیفش کنم. حتی با دختراتم خودم یا بی‌بی حرف می‌زنیم. چی میگی؟ _چی بگم از پدرت که نمی‌تونم ایرادی بگیرم. اما... _ادامه نده. اما و اگه نداریم. مبارکه. بقیه‌ش با من. اجازه نداد مخالفتی شود. صورت گل انداخته فهیمه خانم را بوسید و رفت. از ذوق دوست داشت جیغ بزند و همه را خبر کند اما به خاطر خواب بودنشان مراعات کرد. صبح سر میز صبحانه، شیطنت پریچهر گل کرده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍خادم‌الرضا گلدان‌های پُر از گل را می‌بایست از چهار گوشه بالای ضریح بردارند. یکی از خُدام بالای نردبان متحرک رفت. گلدان قدیمی را برداشت به همکارش داد. گلدانی با گل‌های تازه و باطراوت به جای آن گذاشت. دو گوشه سمت آقایان را تعویض کردند. نوبت قسمت خواهران رسید. گلدان قدیمی را با احتیاط بلند کرد. همین که می‌خواست به همکارش بسپارد از دستش رها شد. حاج احمد دست و پایش را گم کرد. رنگ صورتش پرید. دست‌های کشیده و استخوانی‌اش را روی سر گذاشت. با صدایی اندوهناک امام را صدا زد: « یاعلی‌بن‌موسی‌الرضا ادرکنی. » دختری همان کُنج حرم، دقیقا زیر گلدان نشسته بود. گلدان روی سرش اُفتاد. صدای جیغ دختر به هوا رفت. خانم‌ها اطراف زهرا را گرفتند. دو نفر از خُدام خانم، دالانی از وسط جمعیت باز کردند. بالای سر زهرا که رسیدند. متوجه شدند سر او شکاف برداشته است. خون به روی پیشانی او می‌ریخت. زهرا بیهوش شد. دستپاچه شدند. چند خادم آقا یاالله‌گویان خود را به او رساندند. با سرعت او را به بیمارستان رساندند. حاج احمد آقا بدنش می‌لرزید. هرچه خُدام دیگر دلداری‌اش می‌دادند، فایده نداشت. دلشوره به جانش اُفتاده بود. دلش هزار راه می‌رفت. با خودش واگویه می‌کرد: «اگه به کما بره و دیگه بهوش نیاد چه خاکی به‌سرم بریزم. یا امام رضا به دادم برس. اگه بمیره چی؟» چند ساعت از ماجرا گذشت. حاج احمد آقا لب به آب و غذا نزد. جلوی ضریح ایستاد قطرات درشت اشک بر روی آرم"آستان قدس رضوی" "خادم‌الرضا" پیراهنش می‌ریخت. بعد از گذشت مدتی، خبر دادند پدر دختر آمده و می‌خواهد تو را ببیند. بدنش داغ شد. دستش سرد و بی‌حس شد. پدر زهرا را دید که با عجله به طرف او می‌آید، فاتحه خود را خواند. سرش را پایین انداخت. بعد از عمری خدمت کردن، از امام رضا علیه‌السلام خجالت می‌کشید. چرا دقت نکرد و بر اثر بی‌احتیاطی، این بلا را به سر‌ زائر او آورده است؟! صادق به حاج احمدآقا رسید. او را در آغوش کشید. صورت او را غرق بوسه کرد. حاج احمدآقا و بقیه تعجب کردند. آقا صادق خندید. ماجرای زهرا را برای او تعریف کرد: «دخترم زهرا نابینا بود. الان با ضربه‌ای که به سرش خورده، بینایی‌اش را به دست آورده است.» حاج احمدآقا باورش نمی‌شد او واسطه رُخ دادن این معجزه امام رضا علیه‌السلام شده باشد. در حالی‌که حضرت را صدا می‌زد این شعر را زمزمه می‌کرد: تمام زندگی را از تو دارم مقام بندگی را از تو دارم رضا جان خادم کوی تو هستم من این بالندگی را از تو دارم