eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_182 _با این طوری رفتنت که بیشتر داغو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر از حرکت ایستاده. به فکر فرو رفته بود. حق با رضا بود. همه حرف‌هایش حق بود؛ حتی اشکال داشتن آپشن‌هایی که به شوخی می‌گفت، درست بود. به این فکر کرد که رضا با کوتاه آمدن از آنچه حقش بود، باعث آرامشش شده و از بابت این درکش از او ممنون بود. با حرکت بازو‌هایش که در دست رضا بود، به خودش آمد. _هان؟ چیه؟ مگه منار جنبونم که این طوری تکونم میدی؟ رضا بازویش را رها و اشاره کرد که به راهشان ادامه دهند. _روتو دختر... یهو وسط راه می‌ایستی و قفل می‌‌کنی. خب آدم می‌ترسه. _ول کن بابا. بادمجون بم آفت نداره. رضا؟ _جانم. _تو ازم خسته نمیشی؟ یعنی ممکنه یه روز دلتو بزنم و فکر کنی دیگه منو نمی‌خوای؟ این بار رضا ایستاد. پریچهر قدم رفته را برگشت. _وا؟ تو چرا قفل کردی؟ اون وقت به من می‌گفتیا. رضا همچنان خیره نگاهش کرد. _بعد میگی چرا باید به درمان ادامه بدم. خب همین فکرات مشکل داره دیگه. یه آدم نفهم یه موقعی بی‌لیاقتی کرد و ازت گذشت. اون وقت تو باید در مورد منم این طوری فکر کنی؟ من جواهر دستمو ول کنم و کیو بهتر از تو پیدا کنم؟ اصلاً هیچ چیزتم که مثل الان نباشه، منو اینقدر نمک نشناس و بی‌معرفت دیدی که بتونم ازت دل بکَنم؟ با صدای زنگ گوشی پریچهر حرف را تمام کردند. _جانم فاطمه. _جانم و کوفت. دو ساعته جلوی کافی‌شاپ وایستادین دل می‌دین و قلوه می‌گیرین؟ یه درصد فکر نکنی ما هم منتظرتونیما. پریچهر نگاهی به اطرافش کرد. _اِوا، راست میگی خواهر. رسیده بودیما. آخه میدونی؛ وقتی شوهرت با حرفاش دلتو به بازی بگیره، هوش و هواس واست نمی‌مونه دیگه. لبخند زدند و در کافی شاپ را باز کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_183 پریچهر از حرکت ایستاده. به فکر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _خاک تو سر شوهر ندیده‌ت کردن. پاشو بیا بالا. حیف من که واست جای دنج اونم دوتا میز رزو کردم. _یه دونه‌ای گلم. اومدم. راستی شوهرت بدش نیومد دوتا میز گفتی؟ _نه بابا. واسه خوردن جدا میشیم دیگه مراسمو که با همیم. _مگه پیشش نیستی که لو میدی؟ جیغ فاطمه در آمد. _پریچهر؟ خوبه رسیدی. تلفنو قطع کن. حضوری سوالاتو بپرس. پریچهر سهام شرکت را فروخت و یک موسسه فرهنگی و تفریحی با مدیریت فاطمه و همسرش تاسیس کرد. کار آن موسسه به خاطر مکانش و داشتن نوجوان و جوانان زیاد در آن منطقه و همین طور مدیریت خلاقانه آن زوج، گرفت. با درمان کامل پریچهر، تاریخ ازدواج پریچهر و رضا برای جشن میلاد پیامبر ص تعیین شد. هنوز یک ماه تا آن زمان وقت بود. به پیشنهاد پیمان تغییراتی به خانه دادند؛ از رنگ و لعابش تا نو کردن بعضی وسایل که لازم بود. پریچهر برنامه مورد نظرش را تمام کرد و تحویل داد. کارش تحسین مسئولین مربوطه را برانگیخت. _زن‌داداش، فهمیدی قراره با عروسی شما منم برم قاطی خروسا. رضا که نزدیکش بود، پس گردنی به او زد. _مگه مرغ بودی که حالا بری قاطی خروسا. باز پرو و پلا گفتی؟ _نه خیرم. زن گرفتی دست بزن پیدا کردیا. تا حالا قاطی جوجه‌ها بودم. الان دارم قاطی خروسا میشم. منو چه به قاطی شدن با مرغا. یه مرغ که بیشتر قرار نیست اختیار کنم. پریچهر سینی چای را روی میز گذاشت. _به سلامتی. مبارکه. از عروس خوشبختت رو نمایی نمی‌کنی؟ همین که حسین خواست لیوان چای را بردارد، رضا پشت دستش زد. _بار هزارم. دست به لیوان من نزن. حسین دستش را نوازش کرد و رو به‌ مادر که از آشپزخانه به طرفشان می‌آمد، کرد. _مامان، چرا تبعیض؟ فقط رضا آدمه که واسش چایی لیوانی می‌ریزی؟ مادر کنارش نشست و دستش را گرفت و نوازش کرد. _نه مادر تو هوسانه لیوانی می‌خوری. یه وقتایی که واست می‌ریزم، نصفه ولش می‌کنی. رضا دنبال حرفش را گرفت. _می‌بینی مشکل از خودته. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 حق انتخاب بین علی و غیر علی دایر شد. یک طرف حمایت نبی را داشت و طرف دیگر حمایت خلق. چه دو راهی ناموزونی‌ست وقتی می‌دانی پشت حامی علی به گرداننده عالم گرم است. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوای علی علی مولا در قلب عربستان.... تونل مشعر به سمت منا... ❀〇🍃 ⃟🌺❀❀〇🍃 ⃟🌺❀ نوای نام مولا جلوی چشم وهابی‌ها با این حجم وسیع امید فرج حضرت صاحب رو مژده میده. یا علی
حاج‌میثم_مطیعی_یاعلی_مالک_ملک_دلی_.mp3
3.78M
🔊 | 📝 یاعلی مالک ملک دلی... 👤 حاج‌میثم 🌺 ویژهٔ ✅ کانال مداحی اهل‌بیت‌مدیا @AhleBeytMedia
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر دل شیعه خود کرده نظر...✨ ●•●•●𖣔●•●•●• @delat_darya_bashad🌾
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز شعار کل جهان میشود.....⚡️ ●•●•●𖣔●•●•●• @delat_darya_bashad
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_184 _خاک تو سر شوهر ندیده‌ت کردن. پا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 حسین چشم غره رفت و رو به پریچهر کرد. _آهان. گفتی رونمایی. باید به عرض برسونم که خانومم رونمایی شده هستن. عروس کوچیکه، هستی، دخترِ خاله روشنکه. مادر اخمی کرد. _بچه خجالت بکش حالا بذار قرار مدارا جدی بشه بعد ببر و بدوز. _جون من، الان خاله قراره مخالفت کنه یا هستی؟ واقعیته. بپذیر مادر جان که اونا از خداشونه همچین دوماد توپی گیرشون اومده. مادر مشتی به بازویش زد و "بسه"ای گفت. بعد رو به پریچهر که چایش را می‌خورد کرد. _مادر جان، من به رضا هم گفتم. درست نیست دوماد سر خونه بشه. کل فامیل مسخره‌ش می‌کنن. پاشه بیاد خونه تو درسته؟ _مامان، منم از همون اول بهش گفتم. شرط کردم که باید اونجا بمونم. رضا هم قبول کرد. _رضا اون موقع داغ بوده. هر چی گفتی قبول کرده. رضا جلوی ادامه حرف را گرفت. _من قبول کردم چون حرف مردم واسم مهم نبود. دلیل پریچهر منطقی بود. همین. مادر کلافه نگاهش را بین آن‌ها چرخاند. _مامان، اگه فکر می‌کنین ممکنه حرف بشنوین و اذیت بشین، اون خونه که فامیلتون دیدن مال منه رو می‌فروشیم و یه خونه دیگه می‌گیریم. اون موقع کسی نمی‌فهمه خونه مال کیه. خوبه؟ مادر در فکر بود که رضا اعتراض کرد. _پریچهر یه چیزی میگیا؟ بابات چند ساله واسه باغش زحمت کشیده تا شده اون. الان دیگه توانشو نداره تا از اول یه باغ جدید بسازه. بدون باغ و گل و گیاه هم که دووم نمیاره. مادر چشم درشت کرد. _مگه قراره با پدر زنت زندگی کنین؟ پریچهر به چای در دستش که نیمه کاره مانده بود نگاه کرد. _آره. مشکلش چیه؟ _مشکلش چیه؟ از فردا حریف زبون همین خاله روشنکت نمیشم. حالا بیاد و هی تیکه بارم کنه. حسین لبخندی زد و وسط بحث پرید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _مادرم چرا قضیه رو سختش می‌کنی؟ خاله روشنک اگرم گفت، بگو شما یه عمارت مثل اونو یه ماشین آخرین مدل بذار جلوای دوماد عزیزت، نامرده اگه کل فک و فامیلتونو رو سرش نذاره. با صدا زدن رضا به طرفش برگشت. _هان؟ چیه؟ مگه بد میگم؟ کی میاد این کارا رو بکنه؟ الان تو بخوای خونه بگیری بیشتر از یه لونه مرغ می‌تونی بگیری؟ ماشینم که شریکی داشتیم. حالا مادر من سختشه بگه عروسم اونقدر داشته که نیاز نبود پسرم دست تو جیبش کنه. عجب ملتی هستیما. این خانومم زرنگ بوده که همچین شرطی کرده. وگرنه باید با تو میومد تو دو وجب جا زندگی می‌کرد. اون وقت مادرم با افتخار می‌گفت این زندگی پسرمه. ملت میرن زن پولدار می‌گیرن که خودشو چتر کنن. حالا فامیل ما می‌خوان واسه داشته‌های عروس این خونه داستان درست کنن. ول کنین این حرفا رو. رضا اخمی کرد و از جا بلند شد. _تموم کنین این حرفا رو. مامان دیگه نمی‌خوام بشنوم در موردش بحثی بشه. اگه کسی چیزی گفت همین اراجیف حسینو بهشون تحویل بده. حسین کمر صاف کرد. _چی شد؟ موقع تحویل به فامیل شد، میشه بگین اما این طوری اراجیفه؟ گوشی پریچهر زنگ خورد. داوود بود. از وقتی دخترشان به دنیا آمده بود، پریچهر از او خواسته بود هر بار تماس تصویری بگیرند تا او دخترکشان را ببیند و قربان صدقه هر دو بچه آنها برود. به اتاق رفت و صحبت کرد. وقتی برگشت، پدر و ریحانه هم آمده بودند. برای آماده کردن سفره کمک کرد. هنوز کمی از غذا خورده نشده بود که گوشی رضا زنگ خورد. با عجله آن را از روی عسلی کنار دستش برداشت. _جانم هادی. چیزی شده؟ کمی در سکوت به حرفش گوش کرد و بعد مثل فنر پرید. _اومدم هادی. اومدم. هیچ کاری نکنین تا برسم. فقط چشم برندارین. لوکیشن زنده بده تا گمت نکنم. یا علی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞