eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 حی علی العزا که محرم رسیده است. بسم الله
آنجا که همدم حسین علیه‌السلام همدمش نشد کجاست؟ عقیله بنی‌هاشم یک عمر همدم و همراه برادر بود. فرزندانش را که راهی میدان شهادت کرد، میخ بر زمین شد در خیمه‌اش. نرفت که نرفت. حسین علیه السلام تنها دو پسر خواهرش را با کمر خم شده برگرداند. باز هم زینب سلام الله علیها نرفت. پدرِ این دو پسر گله کرد که به پسرانم کم لطفی کردی بانو. بانوی ما درد دلش تازه شد. مگر می‌شود مادر باشی و پسرت در چند قدمی‌ات بال و پر بزند و یک جا بنشینی؟ می‌شود با وجود داغ جان‌گداز فرزندانت آتش نگیری؟ اما پای حسین علیه السلام در میان بود. مادر توان تمام شده‌اش را جمع کرد و از خیمه بیرون نرفت؛ مبادا ولی امرش، امامش، لحظه‌اش شرمنده چشمان داغدار این مادر عزیز کرده شود. چشم که بچرخانی تربیت‌شدگان مکتب بی‌بی به چشم‌می‌خورند. آنان که با اقتدا به زینب حسین سلام الله پا بر دل‌های خون شده‌شان گذاشتند و فرزندان عزیزتر از جانشان را راهی میدان کردند و تو بی‌آنکه از دل پریشانش خبر داشته باشی می‌گویی: می‌خواست نفرستد. بر روح بزرگ و صبور مادران شهدا سلام و صلوات. علیه السلام سلام الله # امام_حسین علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
11.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه دقیقه و نیم روضه السلام علیک یا ثارالله اگر دلت هوایی شد بنده را هم فراموش نکن✨ التماس دعا🤲🏻 @imam_hoseinii
YEKNET.IR - vahed - shabe 3 muharram 1401 -motiee (3).mp3
2.44M
🔳 🌴کربلا ای حرمتت بالاتر از بیت الحرام 🌴تا به کی از دور گویم بر شهیدانت سلام 🎤 👌بسیار دلنشین 🔴مرجع رسمی های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: **** مقابل آینه وضوخانه ایستاد و مشتی آب به صورتش زد. سرش را که بالا آورد و دوباره به آینه نگاه کرد، چشمش به وحید افتاد. مثل همیشه، ناخودآگاه صورتش شکفت: - سلام برادر! با هم عقد اخوت خوانده بودند. قرار بود مواظب هم باشند؛ مبادا راهشان را کج بروند. بخاطر وحید، وضویش را سریع‌تر گرفت و رفتند برای نماز. هنوز در صف‌ها ننشسته بودند که حسین متوجه نوجوانی شد همسن و سال خودشان. نوجوان کمی دورتر از صف‌های نماز ایستاده بود و این پا و آن پا می‌کرد. لباس‌هایش زیادی کهنه و مندرس بودند و به تنش زار می‌زدند. یک چشم نوجوان به در مسجد بود و چشم دیگرش به صف‌های نماز. انگار نگران چیزی بود. وحید گفت: - نکنه منافق باشه، اومده بمبی چیزی بذاره؟ حسین خندید و بلند شد که برود سراغ نوجوان: - آخه چرا باید توی این مسجد بمب بذارن؟ قدم تند کرد به طرف نوجوان. نوجوان که متوجه شده بود حسین به طرفش می‌آید، خودش را جمع و جور کرد و لبخند زد. حسین زودتر برای دست دادن دست دراز کرد: - سلام برادر. الان نماز شروع می‌شه! وقتی به نوجوان رسید، تازه فهمید چشم‌هایش آبی‌ست. یک لحظه، مسحور رنگ آبیِ چشمان پسر شد. ریش و سبیل کم‌پشت و قهوه‌ای رنگش تازه جوانه زده بودند. نوجوان گفت: - سلام. ببخشید، این مسجد برای اعزام به جبهه هم ثبت‌نام می‌کنه؟ حسین از حالت حرف زدن نوجوان جاخورد. بدون لهجه و اتوکشیده حرف می‌زد؛ شیوه صحبت کردنش به لباس‌های مندرسش نمی‌خورد. سرش را تکان داد: - آره. فعلا بریم نماز بخونیم تا دیر نشده. و دست نوجوان را گرفت و دنبال خودش برد: - راستی نگفتی اسمت چیه برادر؟ نوجوان که هنوز خجالت می‌کشید، سربه‌زیر زمزمه کرد: - سپهر. دیگر رسیده بودند به صف‌های نماز. حسین وحید را نشان داد: - این رفیقم وحیده، منم حسینم. -از آشنایی با شما خوشحالم. چقدر کتابی حرف می‌زد سپهر! حسین به این فکر می‌کرد که حتما اسمش را از روی رنگ چشمانش انتخاب کرده‌اند؛ آبی به رنگ سپهر؛ به رنگ آسمان. مهرِ سپهر به دلش افتاده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: *** نماز که تمام شد، امید سرش را آورد کنار گوش حسین و گفت: - فردا صبح حانان با یه پرواز اردنی میاد ایران. حسین فقط سرش را تکان داد و گفتن تسبیحات را قطع نکرد. قرارش با سپهر بود؛ قرار گذاشته بودند تسبیحات بعد نماز را هیچ‌وقت ترک نکنند. ذکرش که تمام شد، برگشت سمت امید: - از کدوم کشور می‌آد؟ - ترکیه. حسین بلند شد و پشت سرش، امید قدم تند کرد تا به حسین برسد و هم‌قدم‌ش شود: - حاجی این اویس کیه که انقدر خبراش دقیقه؟ حسین بدون این که برگردد، لبخند کمرنگی زد: - اویس اویسه دیگه! امید شاکی شد: - حاجی چرا می‌پیچونی آخه؟ - چون نمی‌شه بهت بگم. حداقل فعلا نمی‌شه. ممکنه جونش به خطر بیفته. وارد اتاق جلسات شدند. بقیه بچه‌های تیم زودتر نمازشان را خوانده بودند. کمیل که کنار عباس ایستاده بود، جلو آمد و سلام کرد. حسین با کمیل دست داد و چندبار زد سرش شانه‌اش. پشت میز نشستند و حسین، کمیل را توجیه کرد. قرار شد عباس ت.م«تعقیب و مراقبت» سارا را بر عهده بگیرد و کمیل هم حواسش به حانان باشد. بعد بیسیم زد به میلاد و گزارش خواست. میلاد با بی‌حوصلگی گفت: - حاجی صبح تاحالا از جاشون تکون نخوردن. فقط برای ناهار یه سر رفتن رستوران هتل. کسی هم نیومد سراغشون. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 حی علی العزا که محرم رسیده است. بسم الله
می‌گویند نوجوانی اوج احساسات و شور است. می‌گویند نوجوان تصمیماتش تابع اطراف است. سوال اینجاست: نوجوانی که شهادت را شیرین‌تر از عسل می‌بیند، آن هم بین مردان سن و سال‌دار در حال فرار، چطور سنجیده می‌شود؟ چطور تکرار تاریخ در تبلور تصمیمات نوجوانی حسین فهمیده‌ها و علی لندی‌‌ها توجیه می‌شود؟ منصف باشیم. در مکتب حسین علیه السلام نوجوان‌ها عاقل‌ترین و با‌بصیرت‌ترین‌ها می‌شوند. سلام بر عاقلان بصیر مکتب ارباب. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
27.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 احساسی 🌴کیستی تو ای قرار دل بی قرار من 🌴کیستی که بی تو گشته خزان این بهار من 🎤 🌐 Navaa.iranseda.ir ♨️ @iranseda 👈
مداحی آنلاین - رجز شنیدنی حضرت قاسم - استاد دارستانی.mp3
5.27M
🏴 ♨️رجز شنیدنی حضرت قاسم 👌بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: ‼️سوم: باغ مخفی... ‼️ عباس دستمال یزدی را چنددور در هوا تاب داد و پشت گردنش انداخت. به آینه ماشین نگاه کرد و دستی بین موهای همیشه مرتبش کشید تا کمی ژولیده به نظر بیایند. لبخند زد و زمزمه کرد: - آخ مامان کجایی ببینی گل پسرت چه تیپی زده! لعنت به هرچی جاسوسه! ببین آدم به چه کارایی وادار می‌شه! از پژوی زردرنگ پیاده شد و به درش تکیه زد. چشم دوخت به در فرودگاه و رفت روی خط کمیل: - هنوز نیومده؟ - همین الان پروازش نشست. آماده‌ای؟ عباس خنده‌اش را کنترل کرد: - آره، چه جورم! کمیل خنده کوتاهی کرد و جواب نداد. حانان را برای چندمین بار از نظر گذراند. عباس به آسمان خیره شد و با خودش حساب کرد چقدر طول می‌کشد حانان تشریفات ورود به ایران را بگذراند و چمدان‌هایش را تحویل بگیرد و از فرودگاه خارج شود. تخمینش درست بود. صدای کمیل را شنید که: - داره می‌آد بیرون. حواست باشه! کت سرمه‌ای پوشیده. یکم تپله و قدش نسبتاً بلنده. یه چمدون چرخدار سیاه هم همراهشه. - باشه. فهمیدم. کمیل حانان را زیر نگاهش نگه داشت تا از در فرودگاه خارج شود؛ اما چهره حانان در ذهنش ماند. اگر لاغرتر و جوان‌تر می‌شد و ریش هم داشت، درست می‌شد مثل پسرش ارمیا. با خودش فکر کرد این پدر و پسر چقدر ظاهرشان شبیه هم است و باطنشان متفاوت. دلش برای ارمیا تنگ شد. یکبار بیشتر هم را ندیده بودند؛ چندین ماه پیش. وقتی برای یک پرونده به آلمان رفته بود؛ چون رسیده بودند به حانان و بهائی‌های دور و برش. عباس نزدیک‌ترین تاکسی به در فرودگاه بود. چند قدم به حانان که جلوی در ایستاده بود و با چشم دنبال تاکسی می‌گشت نزدیک شد و گفت: - آقا بفرما. کجا برسونمت؟ حانان فقط کمی به خودش زحمت داد تا گردن کلفتش را بچرخاند وعباس را ببیند. دستی به صورت تازه اصلاح شده‌اش کشید و پرسید: - تا دروازه شیراز چقدر می‌گیری؟ عباس در صندوق عقبش را باز کرد و برای گرفتن چمدان حانان دست دراز کرد: - قابل شما رو نداره. بیست تومن. حانان لبش را کج کرد. انقدر عجله داشت که نخواهد بیشتر از این معطل شود. چمدان نه چندان بزرگش را به عباس سپرد. عباس در عقب را برای حانان باز کرد و چمدان را در صندوق عقب جا داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: عباس استارت زد و راه افتاد. درهمان حین پرسید: - کجای دروازه شیراز تشریف می‌برید؟ حانان که با غرور به بیرون نگاه می‌کرد، نیم‌نگاهی به عباس انداخت: - تو برو، بهت می‌گم کجا بری. - چشم آقا! کسی اگر عباس و رفتارش را می‌دید، به راحتی باور می‌کرد این جوان راننده تاکسی به دنیا آمده و نسل اندر نسل اجدادش هم راننده بوده‌اند. صدای رادیوی ماشینش را بلندتر کرد تا اخبار را بشنود. خبر درباره حواشی انتخابات بود و مناظره نامزدهای انتخاباتی. عباس از آینه نگاهی به حانان انداخت و نفس عمیقی کشید: - ای بابا... من که دیگه رای نمی‌دم. آخه اینا که رای مردم براشون مهم نیست. خودشون انتخاب می‌کنن و می‌گن مردم بودن. حانان که هنوز نگاهش به بیرون بود گفت: - شاید این بار فرق داشته باشه. - چه فرقی آقا؟ آخرش اوضاع ما همینه. صبح تا شب جون بکن، مسافر ببر این‌ور اون‌ور، شبم یه چندرغاز ته جیبمون رو می‌گیره که باهاش نه از پس اجاره خونه برمی‌آیم، نه از پس خرج دوا و دکتر مادرم، نه از پس خورد و خوراک. هرشب باید سرم جلوی خونواده‌م پایین باشه. چه اوضاعیه آخه؟ مادرم مریضه، باید عمل بشه، ولی کو پولش؟ هی خدا... و نفسش را با صدای بلند بیرون داد. حانان نگاهش را برگرداند سمت عباس و گفت: - چقدر می‌گیری این چند روز در اختیار باشی؟ عباس ته دلش ذوق کرد اما ظاهرش را بدون تغییر نگه داشت: - والا آقا چی بگم... البته ما نوکر شماییم ولی خودتون که می‌دونین من اگه با این لکنته مسافر نبرم و بیارم، همون چندغاز هم گیرم نمی‌آد... حانان با قطعیت گفت: -اگه بیای و خوب کارم رو راه بندازی، انقدر بهت می‌دم که پول چندماه مسافرکشی‌ت رو یه شبه دربیاری. دویست تومنش رو هم الان می‌دم که خیالت راحت بشه. می‌آی؟ چشمان عباس از بزرگی مبلغ گرد شد. صلاح نبود بیشتر از این ناز کند چون ممکن بود چنین فرصت فوق‌العاده‌ای را از دست بدهد. وانمود کرد با شنیدن مبلغ طمع کرده است: - دویست هزار تومن منظورتونه آقا؟ -آره. نگفتی، هستی؟ -معلومه که هستم آقا. شماره‌م رو داشته باشید هروقت خواستید من درخدمتم. و شماره‌اش را به حانان داد. حانان هم درجا چک کشید و همراه کرایه به عباس داد. عباس گفت: - پس من به رئیس آژانس خبر می‌دم که این سه روز دراختیار شما باشم و بهم سرویس ندن. حانان فقط سرش را تکان داد. رسیده بودند به میدان آزادی. عباس گفت: - آقا اینم دروازه شیراز. کجا برم؟ - چندبار توی میدون دور بزن. عباس متوجه رفتار حانان بود که هرازگاهی به پشت سرشان نگاه می‌کرد. فهمید هدف حانان از این درخواست هم برای این است که مطمئن شود در تور تعقیب نیست. در دلش به حانان پوزخند زد و پرسید: - معلومه خیلی وقته ایران نبودینا! حانان کمی لبخند زد و گفت: - آره خیلی وقته. دلم برای اینجاها تنگ شده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶