فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت25
نفهمید چقدر گذشت تا یک پراید چندمتر عقبتر از او پارک کرد. نور چراغهای پراید که خورد به چشمانش، تمام سرش تیر کشید. دستش را جلوی چشمانش گرفت. نتوانست بفهمد کیست؛ چون شیشههای ماشین دودی بودند. صدای حسین را از بیسیم شنید:
- کمیل کجایی الان؟
- من ده متری باغ، پشت درختهای کنار مادیام. نشستم روی موتور. یه پرایدم الان اومده نزدیک من پارک کرده. شیشههاش دودیه، یکم بهش مشکوکم.
صدای خنده حسین را شنید:
- نمیخواد مشکوک باشی! اون منم!
کمیل متحیر ماند و با دهان باز، برگشت و به پراید نگاه کرد. از تعجب نتوانست حرفی بزند. هنوز باورش نشده بود. حسین گفت:
- آهان، الان دیدمت.
- شما... شما اینجا چکار میکنین؟
- بابا چرا تعجب میکنی؟ دارم بهت میگم کمبود نیرو داریم یعنی همین. امسال اوضاع با همیشه فرق داره.
هنوز از تعجب کمیل کم نشده بود. حسین نهیب زد:
- من اینجا هستم حواسم به در باغ هست، تو برو یه دوری دورتادور باغ بزن، ببین در پشتی نداشته باشه. شاید لازم بشه داخل هم بری.
- چشم حاجی.
کمیل از موتور پیاده شد و نفس عمیقی کشید. به طرف دیوار غربی باغ قدم برداشت. یک دور کامل باغ را دور زد و مطمئن شد در دیگری ندارد. پس بعید بود سارا از باغ خارج شده باشد. بیسیم زد به حسین:
- حاجآقا، باغ فقط همون یه در رو داره. یکم مشکوک نیست؟ خیلی بیفکری کردن که فقط یه در گذاشتن براش!
- عجیبه. شاید یه راه درروی دیگه دارن. ببین کمیل، الان باید بری داخل، ببینی چند نفر غیر سارا داخل باغن؟ فقط قبلش بیا اینجا، میکروفون رو از من بگیر که ببری داخل نصب کنی.
کمیل دوباره نگاه گذرایی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:
- خدا به خیر بگذرونه!
و به سمت پراید قدم تند کرد. برای این که دیده نشود، از بین همان درختها حدود بیست متر پیاده رفت تا فاصلهاش از در باغ بیشتر شود و تصویرش در دوربینهایی که احتمالا جلوی باغ نصب شده بود نیفتد. رفت داخل شیب مادی و خودش را رساند به ماشین حسین. میخواست کسی متوجه ارتباطش با حسین نشود. حسین در ماشین را باز کرد و گفت:
- خوشم اومد از زرنگیت! بیا، این رو ببر اگه جای مناسبی دیدی نصب کن!
کمیل میکروفون را گرفت و گفت:
- فقط حاجی، ببخشید میپرسم؛ ولی اینا احتمالا دوربین نصب کردن، سگ هم دارن. چه خاکی به سرم بریزم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت26
حسین لبخند زد و از صندلی کنار دستش یک پلاستیک برداشت و به طرف کمیل گرفت:
- فکر اونجاشم کردم. بیا، این گوشت رو بنداز جلوی آقا سگه، خوابش که برد شیک و مجلسی تشریف ببر داخل.
کمیل از تعجب دهانش باز مانده بود. پلاستیک را دستش گرفت و نگاهش کرد. بعد زیر لب زمزمه کرد:
- دمتون گرم!
و ناگاه به خودش آمد:
- دوربینا رو چکار کنم حاجی؟
خنده حسین پررنگتر شد:
- هماهنگ کردم قبل این که بری داخل برق قطع بشه.
کمیل دیگر نمیدانست چه بگوید. فقط با همان چشمان بهتزدهاش به حسین نگاه کرد و گفت:
- نوکرتونم حاجی! خیلی باحالین!
- برو لوس نشو. وقت نداریم.
کمیل راه افتاد به سمت باغ. دیوار باغ مثل سایر باغهای اطراف خیلی بلند نبود. کمیل زیر لب بسمالله گفت و دست انداخت روی دیوار باغ. خودش را کمی بالا کشید. اول از همه، چشمش افتاد به سگ بزرگ و سیاهی که مقابل در باغ نشسته بود و دور و برش را نگاه میکرد. با خودش گفت:
- این نمیخواد بگیره بخوابه این وقت شب؟
از فکر خودش خندهاش گرفت. از دیوار پایین آمد و پلاستیک گوشت را از جیبش بیرون آورد. سردی گوشت از زیر پلاستیک به دستش نفوذ کرد. گوشت را از پلاستیک در آورد، از حالت لزج گوشت چندشش شد. در دل توکل کرد و گوشت را آن سوی دیوار باغ انداخت. صدای زوزه آرام سگ را شنید. با تمام وجود تمرکز کرد تا ببیند صدای پای سگ را میشنود یا نه. دوباره دستش را لبه دیوار گرفت و کمی خودش را بالا کشید. سگ را دید که مشغول خوردن گوشت شده است. چند ثانیه بعد، سگ گیج خورد و افتاد.
کمیل پشت بیسیم گفت:
- آقا سگه خوابش برد حاجی!
- خوبه. یکم صبر کن الان برق قطع میشه، برو داخل.
حسین راست میگفت، در چشم بههم زدنی کوچهباغ در ظلمات فرو رفت. حتی حسین هم چراغ ماشینش را خاموش کرده بود. کمیل اول جایی را نمیدید ولی کمکم چشمانش به تاریکی عادت کرد. کفشهایش را درآورد تا صدای قدمهایش درنیاید. این بار چند قدم عقب رفت تا وقتی دستش را روی دیوار باغ میگیرد، بتواند لبه دیوار بنشیند. از بچگی معروف بود که از دیوار راست بالا میرود؛ انقدر که حساب دفعات شکستن دست و پایش از دست مادرش دررفته بود. اصلا از ارتفاع نمیترسید؛ برعکس، عاشق پریدن از جاهای بلند بود. پدر و مادرش هم که دیدند انرژی بیپایانش را نمیشود کنترل کرد، در کلاسهای ورزشی ثبتنامش کردند. جودو، کاراته و حتی پارکور. شاید برای همین بود که دورههای آموزشیاش را هم راحتتر از بقیه میگذراند. تنها رقیبش هم عباس بود که در شیطنت و انرژی بدنی، دست کمی از کمیل نداشت. همین رقابتشان بود که به تدریج تبدیل به رفاقت شد.
لبه دیوار نشست و به باغ که در تاریکی فرو رفته بود نگاه کرد. ظاهرا کسی نبود. پایین پرید و به خانه ویلایی کوچکی که وسط باغ بود چشم دوخت. باغ چندان نوساز نبود، معلوم بود قدیمیست. آرام و با احتیاط روی خاک مرطوب باغ قدم زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سطح منطق کسایی که به اسلام گیر میدن واقعا در این حد و اندازهست
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت27
باغی بود با مساحت حدود یک هکتار و پر از درختان گردو و گیلاس و توت. بعضی از درختان خشک شده بودند. از جویهای کم آبی که میان درختان جاری بود میشد فهمید باغ هنوز به روش سنتی آبیاری میشود. روی زمین پر بود از علفهای هرز و بوتههای کوچک و بزرگ.
کمیل یک نگاهش به روبهرو و ویلای مقابلش بود و یک نگاهش به پشت سرش. از کنار دیوار قدم برمیداشت و سعی میکرد از راه رفتنش حتی برگی هم تکان نخورد و از درختان و بوتهها برای استتار کمک میگرفت. سکوت وهمآلود باغ و این که نمیدانست چندنفر داخل باغند،آزارش میداد. تازه داشت میفهمید چراغقوه چه نعمت بزرگیست!
دنبال یک راه پنهان و امن برای رسیدن به ویلا بود. تمام پردههای ویلا بسته بودند و چون برق رفته بود، نمیتوانست از چراغهای روشن ویلا بفهمد چند نفر داخل هستند. دور و بر ویلا هم کسی راه نمیرفت؛ یا حداقل در شعاع دید کمیل کسی به چشم نمیخورد. ویلا یک در اصلی داشت و احتمالا چند در پشتی. در اصلی به ایوان باز میشد. طبقه دوم ویلا هم بالکن کوچکی داشت که یک در به آن باز میشد.
همانطور که نگاهش به ویلای تاریک بود و دست روی دیوار کاهگلی باغ میکشید، رسید به یک اتاقک. بیشتر میخورد که یک انبار باشد. اتاقک دیوار به دیوار باغ بود و درش به سمت ویلا باز میشد. یک پنجره خیلی کوچک هم با ارتفاع حدود دومتر از زمین وجود داشت. کمیل نگران شد که نکند کسی داخل اتاقک باشد؟ سرش را آرام روی دیوار گذاشت تا ببیند صدایی از اتاقک میآید یا نه. بجز صدای جیرجیرکها، پارس چند سگ که احتمالا متعلق به باغهای دیگر بودند و تکان برگ درختان همراه با نسیم، صدای دیگری نمیآمد. با دقت بیشتری گوش داد. هیچ صدایی از اتاقک خارج نمیشد. وسوسه شد داخل اتاقک را نگاه کند. فقط لازم بود کمی گردن بکشد تا بتواند از پنجره داخل اتاق را ببیند. اول با احتیاط در اتاقک چشم دواند. در آن تاریکی چیز واضحی نمیدید؛ اما حرکتی هم در اتاقک احساس نکرد و احتمالا اتاقک خالی بود.
درحالی که هربار سربرمیگرداند و اطرافش را پایش میکرد، سعی کرد اتاقک را بهتر ببیند. در تاریکی تنها شبح جعبههای روی هم چیده شده را میدید. حالا مطمئن بود کسی داخل اتاقک نیست. خواست راهش را به سمت ویلا ادامه دهد اما حس ششماش او را سرجایش نگه داشت. احساس میکرد چیزی در آن اتاقک باشد. آرامتر به سمت در اتاقک قدم برداشت؛ رطوبت خاک از جورابش عبور کرده و باعث شده بود کمی سردش شود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت28
اتاقک در نداشت. قبل از این که وارد شود، کورمالکورمال محیط را بررسی کرد چون ممکن بود تلهای در کار باشد. بسمالله گفت و قدم به اتاقک گذاشت. بوی نمزدگی در بینیاش پیچید. اولین چیزی که متوجهش شد، تعداد زیادی جعبه بود که روی هم چیده شده و بیشتر فضای اتاقک را گرفته بودند. چند دبه بزرگ هم سوی دیگر اتاقک بود. روی جعبهها دست کشید. جعبه میوه بودند. چراغقوه موبایلش را روشن کرد و تمام دقتش را به کار برد تا مبادا نور چراغقوه از اتاقک خارج شود. نور را انداخت روی جعبهها و از چیزی که دید خشکش زد: تعداد زیادی صابون، پارچه و بطریهای شیشهای خالی! کمیل از کنار هم چیدن این اقلام به یک نتیجه رسید: «یک بمب ناپالمِ دستساز با قابلیت استفاده در جنگهای خیابانی»، یا به عبارت سادهتر: «کوکتل مولوتوف!»
نگاهی به دبهها کرد؛ با این حساب حتما دبهها هم پر از نفت بودند. مغزش سوت کشید. ناگاه، چشمش افتاد به سوراخی که روی خاکهای کف اتاقک درست شده بود. کمی دقت کرد؛ قسمتی از زمین برآمده و سوراخی درست شده بود. نمیتوانست داخل سوراخ را درست ببیند؛ اما از شکلش حدس زد لانه روباه باشد. همین نشان میداد مدتهاست که کسی به این باغ سر نزده تا این که یک روباه در انباریاش لانه کرده! کنار لانه روباه، یک جعبه دیگر هم دید که روی آن را با پارچهای پوشانده بودند. پارچه را کنار زد، جعبه پر بود از چاقو و قمههای کوتاه و بلند، پنجه بوکس، زنجیر و حتی اسپری فلفل! و اینها برای کمیل فقط یک معنا میداد: جنگ شهری و دعوای خیابانی!
خواست از اتاقک بیرون بیاید که متوجه خروج کسی از ویلا شد و سر جایش ماند. به کسی که از ویلا بیرون آمده و چندمتری از آن دور شده بود نگاه کرد. تنها شبحی از او میدید و تنها توانست بفهمد مرد است؛ پس سارا نبود! و این یعنی سارا حداقل یک همراه دیگر در آن باغ دارد.
مرد به طرف در باغ میرفت و اطراف را نگاه میکرد. کمیل فقط دعا میکرد مرد به سمت اتاقک نیاید. مرد با تردید در تاریکی راه میرفت تا این که چراغقوهاش را روشن کرد. کمیل پشت دیوار اتاقک پنهان شد؛ چون مرد داشت نور چراغقوه را در تمام باغ میچرخاند. صدای زنانهای از در ویلا شنید:
- ببین برق کوچه هم رفته؟
فهمید که ساراست. مرد بدون این که جواب بدهد تا در باغ رفت و آرام آن را کمی باز کرد. نگاهی به کوچهباغ انداخت و برگشت به سمت سارا:
- آره. همه جا ظلمات محضه.
صدای حسین از بیسیم کوچک درون گوش کمیل بلند شد:
- کمیل کجایی؟ چرا انقدر دیر کردی؟ نکنه گاف دادی؟
کمیل نمیتوانست جواب بدهد؛ چون فاصله مرد با او زیاد نبود و ممکن بود صدایش را بشنود. جواب نداد و حسین هم دیگر چیزی نگفت؛ اما کمیل صدای زمزمه آرامش را میشنید که آیهالکرسی میخواند. همین زمزمه حسین، دل کمیل را آرام میکرد. چشمانش را بست همراه حسین خواند: یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء... ((خدا) آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مىداند، و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمىیابند.)
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
کاش وقتی مانتوی جلو باز میپوشیدیم، پابند میبستیم و شلوار نود میپوشیدیم، وقتی آستینمونو تا آرنج جمع میکردیم، وقتی شالمونو اونقدر شل میبستیم که با هر حرکت، موهامون نمایش داده میشد، یه چیز یادمون بیاد.
کاش یادمون بیاد یه دخترا و زنایی بودن که توی صحراها و روی خارها دویدن تا حجاب از سرشون کشیده نشه.
کاش یادمون بیاد رسم بوده برای بیاحترامی به بانوان متشخص، چادر از سرشون کشیدن.
کاش یادمون بیاد پوشش کم، نشونهی بردگی بوده و حجاب مخصوص زنهای بلند مرتبه.
السلام علی قلب زینب الصبور
#ملت_امام_حسین علیه السلام
#زینب_های_حسین علیه السلام
#محرم
#حجاب
#پوشش
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔺پست اینستاگرامی همسر لوکادیا بازیکن پرسپولیس درباره حجاب!
▪️همسر این ستاره هلندی پس از مشاهده حضور هواداران پرسپولیس در صفحه اینستاگرامش، پستی منتشر کرد و نوشت: از همه دنبالکنندگان جدید ایرانیام بابت کلمات گرم و محبتآمیزشان تشکر میکنم. من به شما و فرهنگتان احترام میگذارم و تا زمانی که اینجا حضور دارم با افتخار حجابم را رعایت میکنم. بیایید باهم مهربان باشیم.
▪️زن لوکادیا بازیکن جدید پرسپولیس که مدل هست فهمید ولی نوچههای پولینژاد نفهمیدن که باید به قوانین کشور احترام گذاشت
🔴کانال فصل بیداری👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت29
آرام شد و نفس عمیقی کشید. حالا مرد دوباره وارد خانه شده بود. از اتاقک بیرون آمد و درحالی که نگاهش به پنجرههای ویلا بود، از میان درختان به سمت ویلا قدم برداشت. درختی تنومندی که تا کنار بالکن قد کشیده بود توجهش را جلب کرد. ریسک بزرگی بود؛ نمیدانست شاخههای درخت تحمل وزنش را دارند یا نه؟ اگر از آن بالا میافتاد واویلا میشد... با این حال، زمزمه آیهالکرسی به او نیرو داده بود. جورابهایش را درآورد و در جیبش جا داد. دستش را دور تنه درخت حلقه کرد و از ته دل یا علی گفت. با تکیه روی شیارها و برجستگیهای درخت بالا رفت تا رسید به لبه بالکن. درحالی که بیشتر وزنش روی دستانش افتاده بود، سعی کرد داخل را ببیند. چیز زیادی پیدا نبود و صدایی نمیآمد. نتوانست بیشتر معطل بماند، خودش را داخل بالکن انداخت و سریع دست و پایش را جمع کرد که در دیدرس نباشد. دوباره داخل اتاق را نگاه کرد، کسی نبود. از پنجره پایین نور ضعیفی به بیرون درز کرد. احتمالا نور همان چراغقوه بود. پس سارا و آن مرد پایین بودند. کمیل آرام در بالکن را کشید؛ قفل بود. بیمعطلی سنجاق قفلیاش را از جیبش درآورد. با این سنجاق خیلی وقتها کارش راه میافتاد. از همان دوازده، سیزدهسالگی انقدر با سنجاق و قفل در خانهشان تمرین کرد که یاد گرفت چطور قفل را باز کند. حتی چندبار وقتی مادرش کلید را در خانه جا گذاشته بود، کمیل با همان سنجاق کارش را راه انداخت. حالا هم باز کردن در بالکن برایش چندان وقت نمیگرفت؛ نهایتا چند ثانیه!
وارد خانه شد و نفسش را حبس کرد. کوچکترین صدایی میتوانست همه چیز را خراب کند. نگاهی به دور و بر انداخت؛ اتاق بالایی تقریبا خالی بود؛ تنها چند صندلی و میز و خرت و پرتهایی مشابه آنها. خاکی که روی وسائل را گرفته بود نشان میداد مدتهاست گذر کسی به آن اتاق نیفتاده. تنها روی یک جعبه را خاک نگرفته بود و کمیل میتوانست بفهمد آن را تازه به آنجا آوردهاند. اینبار صدای حسین خشمگینتر و مضطربتر به گوشش رسید:
- معلومه کدوم گوری هستی؟ بیا دیگه! نمیشه بیشتر از این برق رو قطع نگه داریم.
کمیل ترجیح داد خودش را معطل جعبه نکند. از زمان ورودش به باغ حدود پنج دقیقه گذشته بود. صدای صحبت کردن سارا و مرد را از طبقه پایین میشنید.
سارا: مطمئنی اینجا امنه؟ چرا برق قطع شده؟
مرد: من از امن بودن اینجا مطمئنم. مطمئنم لو نرفتم. چون الان نزدیک دو ماهه پامو از اینجا بیرون نذاشتم، فقط حسام میاومده اینجا. اونم که سفید سفیده.
کمیل به صدای مرد دقت کرد، از صدایش حدس زد مرد حداقل پنجاه سال را داشته باشد. نمیتوانست پایین برود، میکروفون را پایین حصار کنار پلهها چسباند و نام حسام را به خاطر سپرد. بعد همان مسیری که در ابتدا آمده بود را برگشت، انگار که هیچوقت کسی وارد باغ نشده است!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت30
‼️چهارم: بشنو سوز سخنم... .‼️
کمیل چهارزانو نشسته بود روی صندلی کمک راننده و خیره بود به باغ. حسین سرش را گذاشته بود روی فرمان و سپرده بود کمیل بعد از پنج دقیقه بیدارش کند. پیدا بود خسته است. کمیل داشت همه آنچه دیده بود را در ذهنش تحلیل میکرد چون میدانست حسین وقتی بیدار شود، از او تحلیل میخواهد.
پنج دقیقه خیلی زود تمام شد. کمیل خجالت میکشید سرتیمش را بیدار کند؛ هرچه باشد سن پسر حسین را داشت. آرام و با تردید گفت: آقا... حاجی... .
حسین فوری سرش را از روی فرمان بلند کرد و چشمانش را مالید. کمیل با شرمندگی گفت:
- ببخشید... مثل این که اصلا نخوابیدید!
حسین لبخند زد:
- نه پسرجان، اتفاقا خوابیدم، خوبم خوابیدم. تو نسل جنگ رو نمیشناسی! ما یاد گرفتیم زیر بمب و خمپاره، توی نیممتر سنگر با چشم باز بخوابیم. خیلی هم کیف میده!
بعد تنهاش را کمی چرخاند به سمت کمیل:
- خوب، حالا بگو ببینم... چی دیدی؟ چندنفر بودن؟
- یه نفر همراه ساراست، حداقل اینطور که من فهمیدم. یه مرد حدودا پنجاه ساله.
- چهرهش رو دیدی؟
- نه. از صداش فهمیدم. گویا این آقای پنجاه ساله، الان حدود دو ماهه که توی این باغه و یکی به اسم حسام میآد بهش سرمیزنه و احتمالا تامینش میکنه. درضمن آقا، توی باغ یه انباری کاهگلی دیدم. رفتم داخلشو بررسی کردم، برای همینم بیشتر معطل شدم. چشمتون روز بد نبینه! انباریه پر بود از سلاح سرد... از چاقو و قمه بگیر تا پنجهبوکس و اسپری فلفل... تازه اونا هیچی، چندتا دبه نفت و بطری و صابون هم بود، که غلط نکنم برای ساختن کوکتلمولوتوفه!
حسین سرش را تکان داد:
- به به! پس حسابی تدارک دیدن برای مهمونی!
کمیل با نگرانی گفت:
- من بین اون سلاحا حتی یه دونه سلاح گرم هم ندیدم. این یعنی میخوان جنگ خیابونی راه بندازن... البته، وقتی رفته بودم توی یکی از اتاقای ویلا، یه جعبه دیدم که نمیدونم توش چی بود. یکم بهش مشکوک شدم ولی وقت نبود برم ببینم توش چیه؟
- خوبه. تا همینجا هم خیلی خوب پیش رفتیم. تو اینجا باش، شنودشون کن. اگه سارا بیرون رفت هم برو دنبالش.
- جسارتا قربان اگه اون مَرده رفت بیرون چی؟ برم دنبالش؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خدا چقدر بنده هاشو دوست داره! 😍
👤 حاج آقا عالی •.
➕حتما ببینید
✍#خدا