eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش وقتی مانتوی جلو باز می‌پوشیدیم، پابند می‌بستیم و شلوار نود می‌پوشیدیم، وقتی آستینمونو تا آرنج جمع می‌کردیم، وقتی شالمونو اونقدر شل می‌بستیم که با هر حرکت، موهامون نمایش داده می‌شد، یه چیز یادمون بیاد. کاش یادمون بیاد یه دخترا و زنایی بودن که توی صحراها و روی خارها دویدن تا حجاب از سرشون کشیده نشه. کاش یادمون بیاد رسم بوده برای بی‌احترامی به بانوان متشخص، چادر از سرشون کشیدن. کاش یادمون بیاد پوشش کم، نشونه‌ی بردگی بوده و حجاب مخصوص زن‌های بلند مرتبه. السلام علی قلب زینب الصبور علیه السلام علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔺پست اینستاگرامی همسر لوکادیا بازیکن پرسپولیس درباره حجاب! ▪️همسر این ستاره هلندی پس از مشاهده حضور هواداران پرسپولیس در صفحه اینستاگرامش، پستی منتشر کرد و نوشت: از همه دنبال‌کنندگان جدید ایرانی‌ام بابت کلمات گرم و محبت‌آمیزشان تشکر می‌کنم. من به شما و فرهنگ‌تان احترام می‌گذارم و تا زمانی که اینجا حضور دارم با افتخار حجابم را رعایت می‌کنم. بیایید باهم مهربان باشیم. ▪️زن لوکادیا بازیکن جدید پرسپولیس که مدل هست فهمید ولی نوچه‌های پولی‌نژاد نفهمیدن که باید به قوانین کشور احترام گذاشت 🔴کانال فصل بیداری👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: آرام شد و نفس عمیقی کشید. حالا مرد دوباره وارد خانه شده بود. از اتاقک بیرون آمد و درحالی که نگاهش به پنجره‌های ویلا بود، از میان درختان به سمت ویلا قدم برداشت. درختی تنومندی که تا کنار بالکن قد کشیده بود توجهش را جلب کرد. ریسک بزرگی بود؛ نمی‌دانست شاخه‌های درخت تحمل وزنش را دارند یا نه؟ اگر از آن بالا می‌افتاد واویلا می‌شد... با این حال، زمزمه آیه‌الکرسی به او نیرو داده بود. جوراب‌هایش را درآورد و در جیبش جا داد. دستش را دور تنه درخت حلقه کرد و از ته دل یا علی گفت. با تکیه روی شیارها و برجستگی‌های درخت بالا رفت تا رسید به لبه بالکن. درحالی که بیشتر وزنش روی دستانش افتاده بود، سعی کرد داخل را ببیند. چیز زیادی پیدا نبود و صدایی نمی‌آمد. نتوانست بیشتر معطل بماند، خودش را داخل بالکن انداخت و سریع دست و پایش را جمع کرد که در دیدرس نباشد. دوباره داخل اتاق را نگاه کرد، کسی نبود. از پنجره پایین نور ضعیفی به بیرون درز کرد. احتمالا نور همان چراغ‌قوه بود. پس سارا و آن مرد پایین بودند. کمیل آرام در بالکن را کشید؛ قفل بود. بی‌معطلی سنجاق قفلی‌اش را از جیبش درآورد. با این سنجاق خیلی وقت‌ها کارش راه می‌افتاد. از همان دوازده، سیزده‌سالگی انقدر با سنجاق و قفل در خانه‌شان تمرین کرد که یاد گرفت چطور قفل را باز کند. حتی چندبار وقتی مادرش کلید را در خانه جا گذاشته بود، کمیل با همان سنجاق کارش را راه انداخت. حالا هم باز کردن در بالکن برایش چندان وقت نمی‌گرفت؛ نهایتا چند ثانیه! وارد خانه شد و نفسش را حبس کرد. کوچک‌ترین صدایی می‌توانست همه چیز را خراب کند. نگاهی به دور و بر انداخت؛ اتاق بالایی تقریبا خالی بود؛ تنها چند صندلی و میز و خرت و پرت‌هایی مشابه آن‌ها. خاکی که روی وسائل را گرفته بود نشان می‌داد مدتها‌ست گذر کسی به آن اتاق نیفتاده. تنها روی یک جعبه را خاک نگرفته بود و کمیل می‌توانست بفهمد آن را تازه به آن‌جا آورده‌‌اند. این‌بار صدای حسین خشمگین‌تر و مضطرب‌تر به گوشش رسید: - معلومه کدوم گوری هستی؟ بیا دیگه! نمی‌شه بیشتر از این برق رو قطع نگه داریم. کمیل ترجیح داد خودش را معطل جعبه نکند. از زمان ورودش به باغ حدود پنج دقیقه گذشته بود. صدای صحبت کردن سارا و مرد را از طبقه پایین می‌شنید. سارا: مطمئنی اینجا امنه؟ چرا برق قطع شده؟ مرد: من از امن بودن اینجا مطمئنم. مطمئنم لو نرفتم. چون الان نزدیک دو ماهه پامو از اینجا بیرون نذاشتم، فقط حسام می‌اومده اینجا. اونم که سفید سفیده. کمیل به صدای مرد دقت کرد، از صدایش حدس زد مرد حداقل پنجاه سال را داشته باشد. نمی‌توانست پایین برود، میکروفون را پایین حصار کنار پله‌ها چسباند و نام حسام را به خاطر سپرد. بعد همان مسیری که در ابتدا آمده بود را برگشت، انگار که هیچ‌وقت کسی وارد باغ نشده است! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: ‼️چهارم: بشنو سوز سخنم... .‼️ کمیل چهارزانو نشسته بود روی صندلی کمک ‌راننده و خیره بود به باغ. حسین سرش را گذاشته بود روی فرمان و سپرده بود کمیل بعد از پنج دقیقه بیدارش کند. پیدا بود خسته است. کمیل داشت همه آنچه دیده بود را در ذهنش تحلیل می‌کرد چون می‌دانست حسین وقتی بیدار شود، از او تحلیل می‌خواهد. پنج دقیقه خیلی زود تمام شد. کمیل خجالت می‌کشید سرتیمش را بیدار کند؛ هرچه باشد سن پسر حسین را داشت. آرام و با تردید گفت: آقا... حاجی... . حسین فوری سرش را از روی فرمان بلند کرد و چشمانش را مالید. کمیل با شرمندگی گفت: - ببخشید... مثل این که اصلا نخوابیدید! حسین لبخند زد: - نه پسرجان، اتفاقا خوابیدم، خوبم خوابیدم. تو نسل جنگ رو نمی‌شناسی! ما یاد گرفتیم زیر بمب و خمپاره، توی نیم‌متر سنگر با چشم باز بخوابیم. خیلی هم کیف می‌ده! بعد تنه‌اش را کمی چرخاند به سمت کمیل: - خوب، حالا بگو ببینم... چی دیدی؟ چندنفر بودن؟ - یه نفر همراه ساراست، حداقل اینطور که من فهمیدم. یه مرد حدودا پنجاه ساله. - چهره‌ش رو دیدی؟ - نه. از صداش فهمیدم. گویا این آقای پنجاه ساله، الان حدود دو ماهه که توی این باغه و یکی به اسم حسام می‌آد بهش سرمی‌زنه و احتمالا تامینش می‌کنه. درضمن آقا، توی باغ یه انباری کاهگلی دیدم. رفتم داخلشو بررسی کردم، برای همینم بیشتر معطل شدم. چشمتون روز بد نبینه! انباریه پر بود از سلاح سرد... از چاقو و قمه بگیر تا پنجه‌بوکس و اسپری فلفل... تازه اونا هیچی، چندتا دبه نفت و بطری و صابون هم بود، که غلط نکنم برای ساختن کوکتل‌مولوتوفه! حسین سرش را تکان داد: - به به! پس حسابی تدارک دیدن برای مهمونی! کمیل با نگرانی گفت: - من بین اون سلاحا حتی یه دونه سلاح گرم هم ندیدم. این یعنی می‌خوان جنگ خیابونی راه بندازن... البته، وقتی رفته بودم توی یکی از اتاقای ویلا، یه جعبه دیدم که نمی‌دونم توش چی بود. یکم بهش مشکوک شدم ولی وقت نبود برم ببینم توش چیه؟ - خوبه. تا همینجا هم خیلی خوب پیش رفتیم. تو اینجا باش، شنودشون کن. اگه سارا بیرون رفت هم برو دنبالش. - جسارتا قربان اگه اون مَرده رفت بیرون چی؟ برم دنبالش؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ خدا چقدر بنده هاشو دوست داره! 😍 👤 حاج آقا عالی •. ➕حتما ببینید ✍
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: - اینطور که تو می‌گی، اون مرد باید همون سرتیم ترورشون باشه که چندماهه ایرانه و ما هیچ عکس و نشونی‌ای ازش نداریم. بعیده فعلا بیرون بیاد، حداقل تا قبل انتخابات. با این حال اگه دیدی داره می‌ره بیرون، زودتر اطلاع بده که ببینم می‌شه یکی رو بفرستم کمکت یا نه. - چشم آقا. حسین خواست از ماشین پیاده شود که کمیل پرسید: - کجا تشریف می‌برید حاجی؟ - تو بمون تو همین ماشین، راحت‌تری. منم با موتور برمی‌گردم اداره. فقط سوئیچ موتور رو بده. کمیل سوئیچ موتور را کف دست حسین گذاشت و گفت: - فقط مواظب خودتون باشین، این شبا خیابونا یکم شلوغه بخاطر انتخابات. حسین با همان لبخند همیشگی گفت: - نگران نباش پسر! من توی همین ناآرومی‌ها بزرگ شدم! و رفت. وقتی پشت موتور نشست، دوباره جمله‌ای که به کمیل گفته بود را زیر لب تکرار کرد. حسین در خفقان و آرامش قبل از طوفانِ دهه پنجاه خودش را شناخته بود، در آشوب‌های دهه شصت و بحث‌های ایدئولوژیک با گروه‌های چپ فکرش رشد کرده بود و در جبهه‌های جنگ و زیر آتش و خون، روحش قد کشیده بود. راستی چقدر دلش پر می‌زد برای دیدن دوستانش... دوستانی که شاید اگر نبودند، حسین نه خودش را می‌شناخت، نه فکرش رشد می‌کرد و نه روحش قد می‌کشید. دوستانی مثل وحید... مثل وحید که در همان ده، دوازده سالگی، با نهیب کودکانه‌اش حسین را از خواب خرگوشی بیدار کرده بود. آن روزها کودک بودند؛ دانش‌آموزهایی نسبتا فقیر در مدرسه‌ای که چندان زیبا و نوساز نبود؛ مثل سایر مدارس شهر. آن روزها تعداد مناطق محروم بیشتر از مناطق برخوردار بود! و مدرسه‌ای که حسین در آن درس می‌خواند، شاید میز و نیمکت‌های سالم و در و دیوار تمیز و رنگ شده نداشت، شاید سرویس بهداشتی درست و حسابی نداشت، شاید ساده‌ترین امکانات آموزشی را نداشت؛ اما پر بود از معلم‌های زن بی‌حجاب و بزک‌شده؛ انقدر تر و تمیز و اتوکشیده که هر بیننده‌ای از دیدنشان در آن مدرسه مخروبه متحیر می‌شد! آن روزها در مدرسه خوراکی می‌دادند و حسین هیچوقت به تنهایی کیک و آبمیوه‌اش را نمی‌خورد؛ بلکه ترجیح می‌داد تا عصر صبر کند تا بتواند سهمیه‌اش را با خواهر و برادرهایش تقسیم کند. یک روز؛ اما، وحید وقتی سهم تغذیه‌اش را گرفت، مقابل کلاس ایستاد و کیکش را بالا گرفت. بعد درحالی که صورتش از خشم سرخ شده بود فریاد زد: اینا رو شاه داده که ما رو گول بزنه و ما فکر کنیم آدم خوبیه؛ ولی شاه بدجنسه! پول ما رو می‌دزده! همه کلاس خشکشان زده بود. کسی جرأت نداشت حتی در پستوی خانه‌اش چنین فکری درباره اعلی‌حضرت همایونی بکند؛ چه رسد به این که بخواهد جلوی چهل نفر دانش‌آموز این سخن را بگوید! و حالا وحید این تابو را شکسته بود. اما به این هم راضی نشد، کیک را پرت کرد داخل سطل زباله کلاس و با غیظ لگدمالش کرد. بعد هم کفش کهنه‌اش را از پا درآورد و به طرف تصویر شاه نشانه رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قاب عکس کج شد و در آستانه سقوط قرار گرفت اما نیفتاد. وحید دندان‌هایش را بر هم فشرد و تخته‌پاک‌کن را برداشت تا با پرتاب بعدی قاب را بیندازد؛ اما قبل از این که حرکتی بکند، در کلاس با ضرب باز شد و ناظم قدم به کلاس گذاشت. حالا وحید هم مثل بقیه بچه‌ها خشک شده بود؛ در همان حالت! ناظم با قدم‌های منظم به وحید نزدیک شد؛ انقدر آرام که حتی اتوی شلوارش به‌هم نخورد. همه می‌دانستند ناظم یک بمب ساعتی‌ست که فقط چند ثانیه تا انفجارش مانده؛ اما نمی‌دانستند وحید را نجات دهند یا پناه بگیرند تا از ترکش‌های این انفجار در امان بمانند؟ در چشم به‌هم زدنی دست ناظم بالا رفت، هوا را شکافت و دقیقا روی صورت وحید فرود آمد. وحید نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی زمین افتاد؛ اما با سماجت و غروری که تازه در خودش یافته بود، سرش را بلند کرد و به چشمان ناظم خیره شد. غرورش حتی اجازه نداد خون گوشه لبش را پاک کند. ناظم که منتظر بود وحید به گریه و التماس بیفتد، وقتی با خیره‌سری وحید مواجه شد بیشتر به خشم آمد و یقه وحید را گرفت که بلندش کند. بعد گوش وحید را گرفت و او را دنبال خودش به حیاط کشاند. زنگ را زد تا دانش‌آموزان به حیاط بیایند؛ و بجز کلاس پنجمی‌ها که همکلاسی وحید بودند و می‌دانستند در کلاس چه اتفاقی افتاده، سایر دانش‌آموزان دلیل این صف گرفتن بی‌هنگام را نمی‌فهمیدند. ناظم دستور داد چوب و فلک را بیاورند و از آنجا به بعدش را، حسین نتوانست نگاه کند. فقط صدای ناله وحید را می‌شنید که میان فحش‌های ناجور و آبدار ناظم گم می‌شد. بعد از آن، وحید تا چند روز مدرسه نیامد و آخر کار، رحمش کردند که فقط پرونده‌اش را تحویل دادند تا برود پی زندگی‌اش و قید درس و مدرسه را بزند! از همان روز بود که حسین هم کم‌کم متوجه دور و برش شد؛ متوجه فقر و محرومیت، عقب‌ماندگی، ولنگاری و بی‌بند و باری... و همین‌ باعث شد رابطه پنهانی وحید و حسین روز به روز عمیق‌تر شود. وحید با این که از درس خواندن محروم شده و به شاگردی در تعمیرگاه ماشین روی آورده بود؛ اما با کمک حسین به کتاب خواندن ادامه داد. طبقه بالای خانه حسین محل خوبی بود برای این که بتوانند ساعت‌های زیادی را با هم بگذرانند؛ انقدر که گاه شب را هم همانجا صبح می‌کردند. پدر حسین روحانی بود و با دیدن اشتیاق حسین و وحید به مطالعه، کتاب‌هایش را در اختیارآن‌ها گذاشت؛ اما حسین گاه کتاب‌هایی غیر از کتاب‌های پدرش را هم در دست وحید می‌دید. وحید؛ اما دوست نداشت درباره کتاب‌ها حرفی به حسین بزند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺خانم‌ها بخونن به نظرم نکته مهمی بود. ✍مرتضی رمضانی 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
وظیفه‌ی شما این نیست که راهی را به‌ جای فرزندتان بروید تا اشتباه نرود! بلکه وظیفه‌ی شما این است که همراهش باشید تا "آسیب‌های اشتباه رفتن" به حداقل برسند. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: *** چراغ اضطراری را روشن کرد و با بی‌حوصلگی به فندکش ور رفت. چندبار آن را روشن و خاموش کرد. این فندک تنها چیزی بود که او را به گذشته و روزهای نوجوانی‌اش وصل می‌کرد؛ فندک پدر که در روزهای کودکی برایش اسرارآمیز خارق‌العاده بود. وقت‌هایی که پدر از فشار اقتصادی و دخل و خرج خانواده خسته می‌شد، یک گوشه اتاق سه در چهارشان می‌نشست، با همین فندک سیگارش را روشن می‌کرد و پشت هم سیگار می‌کشید. پدرش... راستی حتما پدر و مادرش تا الان مرده بودند یا به بیان دقیق‌تر دق کرده بودند. هیچ تلاشی برای پیدا کردنشان نکرده بود؛ حتی خبر هم نگرفته بود از آن‌ها. با صدای سارا به خودش آمد: - رفتارت شبیه یه تیک عصبیه! بهزاد پوزخند تلخی زد: - از سر بیکاریه. داشتم اخبار می‌دیدم؛ ولی الان نمی‌شه. سارا به تلوزیون خاموش نگاه کرد و بعد چشمش را به سمت ساعت مچی‌اش گرداند. فقط یک ربع دیگر تا مناظره مانده بود و سارا دلش نمی‌خواست آن را از دست بدهد. غرغر کرد: - پس برق کِی می‌آد؟ الان مناظره شروع می‌شه! بهزاد به سارا نگاه کرد. سارا درنظرش بچه‌ای لوس و نازپرورده بود که هیچ‌چیز از الفبای مبارزه نمی‌فهمید. گفت: - واقعا فکر می‌کنی این مناظره‌ها نتیجه انتخابات رو مشخص می‌کنه؟ یا فکر می‌کنی این مناظره‌ها و نتیجه انتخابات توی کاری که ما قراره بکنیم اثر داره؟ همانقدر که بهزاد، سارا را بچه می‌دید، سارا هم معتقد بود پیرمردی مثل بهزاد باید بازنشست شود و به درد مبارزه نمی‌خورد. لب پایینش را گزید و پوستش را کند. بعد گفت: - حرفایی که نامزدها توی مناظره می‌زنن، فردا می‌شه تیتر روزنامه‌ها و سایت‌ها، موضوع بحث مردم، نوشته روی پلاکاردها! همین حرفاست که موج درست می‌کنه و می‌شه روی اون موج سوار شد. بهزاد به بچگی سارا پوزخند زد: - هنوز خیلی ساده‌ای! هنوز اینو نفهمیدی که موج رو ما ایجاد می‌کنیم و روش سوار می‌شیم! تو فکر کردی واقعا قراره توی انتخابات تقلب بشه؟ کسی چه می‌دونه؟! اصلا مهم نیست واقعا چه اتفاقی می‌افته. مهم اینه که قراره مردم همونطوری فکر کنن که ما دوست داریم! سارا جواب نداد؛ چون نمی‌خواست باز هم حرفی بزند که مقابل این مبارز کهنه‌کار کم بیاورد. بهزاد ادامه داد: - هرکسی که از صندوق‌های رای دربیاد، برنامه ما برای آشوب عوض نمی‌شه! از خیلی وقت پیش قرار بوده چنین اتفاقی توی ایران بیفته و مردم رو بندازیم به جون هم. قراره خیابونای تهران و اصفهان و مشهد و همه شهرهای ایران بشه میدون جنگ، و خود مردم انقدر همدیگه رو بکشن که تا سال‌ها، دیگه رمقی برای بلند شدن نداشته باشن. سارا بالاخره حرفی که در ذهنش بود را به زبان آورد: - نتیجه انتخابات اون چیزی که ما حدس می‌زنیم نشه چی؟ چه بهونه‌ای داریم؟ بهزاد دوباره فندکش را روشن کرد. چند ثانیه به شعله‌اش خیره شد؛ انگار مسحور شعله شده بود. بعد دستش را از روی دکمه فندک برداشت؛ اما نگاهش هنوز روی فندک بود: ماجرای پیراهن عثمان رو شنیدی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶