🔺تیتر مسموم و چهار محور جنگ شناختی
🔸رسانه لندنی_سعودی ایندیپندنت فارسی نوشته؛ چهار معضل لاینحل نظام اسلامی، زن، شادی، سگ و اطلاعات است و توضیحاتی جهت دار هم در خصوص هرکدام از این محورها ارائه میدهد.
🔹در توضیح و تحلیل این مساله باید گفت: یکی از کارکردهای جدی رسانه های جریان اصلی(main stream)، تعیین "دستور روز" است.
🔸عبارت مشهوری وجود دارد که میگوید رسانه علاوه بر اینکه مشخص میکند "چگونه فکر بکنیم"، درباره اینکه "به چه چیزی فکر بکنیم" هم تعیین کننده است.
🔹علاوه بر 4 محوری که تیتر شده، کلیدواژههایی مثل حجاب اجباری و موضوعاتی چون اجرا یا لغو کنسرت و ورزشگاه رفتن زنان و...، علاوه بر تولید حاشیه و جنگ روانی، #یکپارچگی_اجتماعی را هدف قرار میدهند و جامعه را بلحاظ شناختی دچار اختلال و تردید میکنند.
🔸مساله زن، تولید دوقطبی کرده، فرهنگ دینی را مسموم میکند و #حیازدایی مینماید؛ طرح مساله شادی و سگ گردانی، #سبک_زندگی را هدف قرار میدهد و با القای وجود خفقان، احساسات عموم را علیه حاکمیت تحریک میکند.
🔹بحث گردش آزاد اطلاعات نیز ولنگاری فضای مجازی را بعنوان راهبردی ترین بستر #جنگ_شناختی در عصر حاضر، تئوریزه کرده و به دنبال پشتیبانی عملیاتی این ماجراست.
🔸تلاش استراتژیک در عرصه رسانهای ایجاب میکند که با "تبیین درست و بموقع"، #تابآوری_ذهنی جامعه را تقویت و ترمیم نموده و مشت بیگانه را در جنگشناختی برای افکار عمومی باز کنیم.
✍علیرضا محمدلو، کارشناس و تحلیگر رسانه
✔️ پایگاه خبری، تحلیلی #صدای_حوزه؛ رسانه آزاد و مستقل طلاب و فضلای حوزه های علمیه
🔴«بی بی سی» برای خبر اعدام در عربستان از چکش عدالت استفاده کرده و برای ایران از طناب دار و تصویر سیاه!
🔹این نمونهای از تناقض گویی و سیاه نمایی رسانههای لندن نشین بر علیه مردم ایرانه.
✍رسول امینی
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
❤️✨❤️
#همسرداری
#آقایان عزیز 😉
نیاز اصلی احساسی خانمها عزیز شدنه
این مسئولیت شماره یک همه شوهرهاست
باید کاری کنی که همسرت احساس کنه دوستش داری و قدرش را میدونی
فقط اون #اولویت زندگی شماست
❤️✨❤️
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت39
دریای چشمان سپهر آماده طوفان بود. با صدای بغضآلودش گفت:
- این همه جوون که اینجا هستن، پدر و مادر ندارن بابا؟
پدر با شنیدن جواب سپهر چند لحظه مکث کرد. انگار تکان خورده بود؛ اما باز هم کم نیاورد:
- پدر و مادر اونا اجازه دادن؛ اما من به تو اجازه نمیدم! ببینم، میخوام ببینم اصلا کدوم خری تو رو بدون رضایتنامه داره میبره جبهه؟
صدای پدر داشت کمکم بالا میرفت و اطرافیان هم متوجهش میشدند. سپهر سعی کرد پدرش را آرام نگه دارد؛ اما از این که اثر انگشت شصت پایش را بجای اثر انگشت پدر در رضایتنامه نشانده حرفی نزد. بازوی پدرش را گرفت و با ملایمت به کناری کشید. نه وحید و نه حسین نفهمیدند چه به پدرش گفت؛ اما چند دقیقه بعد، مادرش هم که گویا در ماشین نشسته بود آمد. سپهر مدتی هم برای مادرش حرف زد؛ او را در آغوش گرفت و دست در دست پدر، برگشت به سمت اتوبوسها!
دهان وحید و حسین باز مانده بود! نمیدانستند سپهر در این چند دقیقه، در گوش پدر و مادرش چه وردی خوانده است که راضی شدهاند؛ اما هرچه بود، زبان سپهر و التماسهایش معجزه کرده بود. پدر سپهر آمد و فرمانده گروهانشان را پیدا کرد. با تحکم گفت:
- این پسرم رو سالم میسپرم دست شما، سالم برش گردونین! وای به حالتون اگه بلایی سرش بیاد.
سپهر با شرمندگی فرمانده را نگاه کرد؛ فرمانده هم ماجرا را فهمید و لبخند زد:
- ما که کسی نیستیم، بسپاریدش به خدا. انشاءالله صحیح و سالم برمیگرده.
سپهر از شادی دستش را انداخت دور گردن پدر و صورتش را بوسید. حسین که حالا علت ترس سپهر را فهمیده بود، خجالت میکشید در چشمان سپهر نگاه کند. از فکری که درباره سپهر از سرش گذشت شرمگین بود.
به خودش که آمد، دید مقابل خانه ایستاده است. ساعت را نگاه کرد، از نیمهشب گذشته بود. در را با کلید باز کرد و پاورچین پاورچین سراغ یخچال رفت تا به غذای یخ کرده عطیه شبیخون بزند. یکی از کتلتها را برداشت و لای نان گذاشت. کتلت عطیه، یخ کردهاش هم میچسبید!
برای این که عطیه و نرگس بیدار نشوند به اتاق نرفت. همانجا روی مبل از خستگی رها شد. ساعدش را روی پیشانیاش گذاشت و سعی کرد بخوابد.
***
از دهان سپهر خون میریخت. میخواست حرف بزند؛ اما نمیتوانست. تا دهان باز میکرد، خون از دهانش میریخت روی پیراهن خاکیاش. روی خاک میغلتید و به خودش میپیچید. انگار داشت خفه میشد، خِرخِر میکرد. تقلا میکرد برای حرف زدن، برای نفس کشیدن. آبیِ چشمانش طوفانی بود. یک دست سپهر روی گردنش مانده بود و از بین انگشتانش خون میجوشید، و دست دیگر را دراز کرده بود به سمت حسین. حسین؛ اما انگار نمیتوانست از جا تکان بخورد. هوا سرد بود و حسین از سرما میلرزید. چندبار سپهر را صدا زد:
- سپهر! تو کجایی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت40
سپهر تقلا میکرد حرف بزند ولی بجای کلمات، لختههای خون از دهانش خارج میشدند و تهریش طلاییاش را به رنگ سرخ درمیآوردند. حسین میلرزید و با چشمانش دنبال وحید میگشت. ناگاه تقلای سپهر تمام شد، آرام گرفت؛ مانند کودکی که روی پر قو خوابیده باشد، میان سنگلاخ خوابید؛ اما خونش هنوز میجوشید. انقدر جوشید که تمام برفهای باقیمانده از زمستان هم سرخ شدند...
***
- نامِ جاویدِ وطن، صبحِ امّیدِ وطن، جلوه کن در آسِمان، همچو مهرِ جاوِدان... .
از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد. ساعت نُه و نیم صبح بود. ناگاه از جا جهید و دست به صورتش کشید. تازه یادش آمد بعد از نماز صبح، وقتی از کمیل و خانم صابری گزارش موقعیت گرفت، نتوانست حریف پلکهای خستهاش شود و همانجا روی مبل خوابید. خمیازه کشید و دنبال صدای سرود، سرش را به طرف تلوزیون چرخاند. شبکه یک داشت صف طولانی مردم را در حوزههای اخذ رأی نشان میداد. تازه یادش آمد که روز رأیگیریست. چشمش به نرگس افتاد که داشت دکمههای مانتویش را میبست و وقتی حسین را دید گفت:
- بیدار شدین بابا جون؟
حسین سر تکان داد و لبخند زد:
- سلام بابا. کجا میری؟
نرگس با شوقی کودکانه گفت:
- داریم میریم رأی بدیم دیگه! شما هم بیاین با ما.
حسین اخم کرد و نگاهی به نرگس انداخت:
- تو مگه میتونی رای بدی؟
نرگس اول تعجب کرد؛ انگار بزرگ شدن برای خودش انقدر ساده و بدیهی بود که فکر میکرد باید دیگران هم مثل خودش از این موضوع با خبر باشند. بعد با غرور گفت:
- آره دیگه! هجده سالم تموم شده!
حسین با شنیدن این حرف، با چشمان گرد شده دوباره قد و قامت نرگس را نگاه کرد. کِی انقدر بزرگ شده بود؟ یک لحظه احساس کرد نرگس کوچولوی خودش را گم کرده است. دلش برای کودکیهای نرگس تنگ شد. بخاطر ماموریتها و سفرهای پیدرپی و طولانی، لحظات شیرین قد کشیدن نرگس را از دست داده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخش انیمیشن سلام بر ابراهیم از تلویزیون
🔹فصل نخست مجموعه انیمیشن سلام بر ابراهیم از امشب ساعت ۲۰:۲۰ از شبکه سه سیما پخش میشود.
🔹برای اولین بار است که یک انیمیشن در این ساعت از پخش شبکه سه رو آنتن میرود.
🔹مرکز صبای صداوسیما با حمایت از زیرساختهای مرکز متنای فضای مجازی بسیج و بهره از دانش فنی متخصصان بسیجی این اثر متفاوت و باکیفیت را تولید کرده است.
#استوری
#اربعین #محرم #امام_زمان
@bandegibaEshgh
1_448424181.mp3
4.92M
بارون بارون دوباره بارون میباره
چشمام گریون از عمق جون
[🎤🎼]#مداحی
[🎧🎼]#حاجمهدیرسولی
[🏴🕯]#روایت_عشق
[🥁🌱]#هیئت_مجازی
[🍂💔]#شهادت_امام_سجاد
•┈•••✾•🖤•✾•••┈•
@Revayateeshg
ناله واعطشا بر جگرش می افتاد
آب میدید بیاد قمرش می افتاد
گوسفندی جلویش ذبح که میشدیاد
خنجر کند و گلوی پدرش می افتاد
#شهادت_امام_سجاد
#روایت_عشق
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
@Revayateeshg
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت41
با صدای نرگس به خودش آمد:
- اِ مامان نگاه کن! داره آقابزرگ رو نشون میده!
با این سخن نرگس، چشمش را به سمت صفحه تلوزیون چرخاند. خبرنگار داشت با مردمی که در صف رأیگیری ایستاده بودند مصاحبه میکرد. حسین انقدر گیج بود که کمی طول کشید تا بفهمد پیرمردی که خبرنگار از او مصاحبه میگیرد، پدرخانمش است. پیرمردی سرحال و سرزنده که شماره سالهای پربرکت عمرش از دست خانواده در رفته بود؛ اما هنوز همه دورش میچرخیدند و آقا بزرگ صدایش میزدند. قد خمیدهاش را به کمک عصا راست کرده و شناسنامهی بازش را به دوربین نشان میداد. عطیه با شوق دوید مقابل تلوزیون؛ انگار که مهمترین خبر دنیا درحال پخش باشد. خبرنگار پرسید:
- پدرجان شما انگیزهتون از رأی دادن چیه؟
آقابزرگ کمرش را راستتر کرد، تعداد زیاد مُهرهای خورده در شناسنامهاش را به رخ کشید و با صدای زمخت و لهجه اتوکشیده و کتابیاش گفت:
- هر رأی ما، مثل انداختن یه بمب اتم روی سر آمریکاست.
خبرنگار از شیوایی بیان و تشبیه زیبای آقابزرگ به وجد آمد. نرگس درحالی که نگاهش به تلوزیون بود، شناسنامهی حسین را به دستش داد:
- ماشاالله آقابزرگ با این سنشون از منم پر شورترن!
- ماشالله!
راست میگفت. مصاحبه خبرنگار تمام شده بود و دوربین صداوسیما داشت از کنار صف طولانی مردمی که با شناسنامههای گشوده، پای صندوق رأی صف کشیده بودند عبور میکرد و روی تصویر مردم، سرود پخش میشد:
- وطن ای هستی من! شور و سرمستی من، جلوه کن در آسمان، همچو مِهرِ جاوِدان.
حسین شناسنامهاش را باز کرد، صفحه درج مُهرهای انتخابات را. پُر شده بود. حسین اولین رأیش را به جمهوری اسلامی داده و تا آن لحظه هم پای همان رأی مانده بود؛ چرا که از قدیم گفتهاند:
- حرف مرد یکیست.
شور نرگس برای رأی دادن، حسین را یاد اولین رأی خودش میانداخت. آن زمان سن قانونی برای رأی دادن شانزده سال بود. با وحید، شناسنامه در دست، با گردن برافراشته تا حوزه انتخاباتی پرواز کردند. احساس میکردند بزرگ شدهاند؛ جدی گرفته میشوند، برای خودشان شخصیتی دارند و میتوانند برای کشورشان هم تصمیم بگیرند.
- بِشِنو سوز سخنم، که همآواز تو منم، همهی جان و تنم، وطنم وطنم وطنم وطنم... .
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت42
***
با آستین عرق پیشانیاش را پاک کرد و ویلچر پدرش را به جلو هل داد. گردن کشید تا آخر صف را ببیند؛ طولانی بود. دل عباس شور میزد؛ از سویی برای پدر که ممکن بود حالش بد شود و از سویی میخواست زودتر برگردد ادارهشان تا کارهای پرونده زمین نماند. صف آرامآرام جلو میرفت و تنها کاری که از دست عباس برمیآمد، این بود که یک گوشش را به نفسهای نصفه نیمه پدر بدهد و گوش دیگرش را به حرفهای مردم. صدای گفت و گوی دو مرد جوان را از پشت سرش میشنید:
- میگن توی بعضی حوزههای انتخاباتی، بسیجیها نذاشتن مردم برن داخل.
- از کجا شنیدی؟
- یکی از رفیقام که توی یه شهرای دیگه زندگی میکنه.
عباس کمی برگشت تا دو نفری که با هم حرف میزدند را ببیند؛ اما صلاح ندانست وارد بحث شود. از روز قبل، به لطف پیامکها، بازار شایعات داغ شده بود. فشار دست پدر را روی دستش حس کرد. سرش را تا نزدیکی دهان پدر پایین برد:
- جانم بابا؟
کلمات بریدهبریده و سخت از دهان پدر خارج میشدند و صدای خِسخس، زمینه حرفهایش بود:
- آب همراهت هست بابا؟
- تشنهتونه؟
- آره.
- بذارید برم از آبسردکن بیارم. زود میام.
- دستت درد نکنه بابا. خدا خیرت بده.
آبسردکن، سمت دیگری از حیاط مسجد بود. لیوان یکبارمصرفی برداشت و کمی صبر کرد تا کودکی که داشت لیوانش را پر میکرد، کارش تمام شود. کودک آب را نوشید و وقتی خواست برگردد، عباس لبخندی حوالهاش کرد. داشت لیوان را پر میکرد که صدای زنگ گوشیاش را شنید. شماره ناشناس بود. حدس زد دوست حانان باشد. جواب داد و مردی حدوداً سی ساله از پشت خط گفت:
- سلام. از طرف آقای جنابپور تماس میگیرم.
لیوان آب پر شده بود و آبش سرریز کرد روی دست عباس. احساس کرد تمام وجودش یخ کرده است. موبایل را بین گوش و شانهاش قرار داد تا دستش آزاد شود و شیر آب را ببندد و همزمان گفت:
- سلام آقا! عرض ارادت! در خدمتم.
-امروز عصر میتونی بیای به این آدرسی که بهت میگم؟
عباس کمی فکر کرد و گفت:
- چشم آقا. شما آدرسو پیامک کنین من میام.
- پیامکها که قطع. من الان میگم، تو یادت بمونه.
عباس لبخند زد. دقیقاً میخواست طرف پشت خطش به این نتیجه برسد که عباس آدم از همه جا بیخبر و سادهلوحیست:
- چشم. شرمنده یادم نبود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶