فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت146
جمعیت اشاره دست بشری را گرفتند و دویدند؛ اما وقتی جوان را پیدا نکردند، هرکس گوشهای خزید و خودش را در خیابان و کوچهها پنهان کرد. حالا فقط سارا مانده بود که داشت هنوز در کوچه میدوید و بشری که میان درختان کنار مادی، مانند یک شکارچی برای سارا کمین گذاشته بود.
سارا سرعتش را کم کرد و درحال راه رفتن، شال و دستبند سبزش را باز کرد و کنار کوچه انداخت. بشری از میان درختان کنار مادی، در امتداد مسیر سارا قدم برمیداشت تا رسید به پل بعدی. وقتش رسیده بود؛ بشری از تجربه نجات جوان استفاده کرد و با کشیدن دست سارا به داخل مادی، انداختش روی چمنها. سارا جیغ خفهای کشید. سبکتر از چیزی بود که بشری فکر میکرد. قبل از این که سارا بفهمد چه بلایی سرش آمده، بشری دهانش را گرفت:
- هیس! مامورا... .
مطمئن بود سارا آموزشدیده است و به این راحتی گول نمیخورد؛ پس خودش را برای مبارزه آماده کرد. سارا لحظهای ساکت شد اما از نگاهش پیدا بود مشکوک است. اخم کرد:
- تو ماموری...!
بشری منتظر این واکنش بود؛ قبل از این که سارا بخواهد بلند شود، بشری شوکر را زیر گلویش گذاشت. درحدی نگه داشت که سارا برای چند لحظه، حال خودش را نفهمد و بشری وقت داشته باشد دستش را با دستبند به نردههای کنار پل وصل کند. صدای خسخس نفسهای سارا را کنار گوشش شنید و بعد، سوزشی در پهلویش. سارا با دست آزادش، خنجر را در پهلوی بشری نشانده بود و حالا می خواست بیرونش بکشد؛ اما بشری کسی نبود که به این راحتی کم بیاورد و رها شود. اگر خنجر را بیرون میآورد، زخم بشری هوا میکشید و کارش خلاص بود. با وجود تمام بیحالیاش، مچ سارا را گرفت و با قدرت فشرد. نفسش بالا نمیآمد. سارا جیغ کشید و چند فحش رکیک نثار بشری کرد. بشری مچ سارا را پیچاند تا خنجر را رها کند؛ انقدر محکم که صدای ترق استخوان سارا را شنید. سارا از درد به خود پیچید و میان زوزه کشیدنش گفت:
- به این راحتیا نیست خانوم کوچولو!
بشری که داشت جیبها و لباس سارا را میگشت، سعی کرد خودش را محکم نگه دارد و با پشت دست کوبید به دهان سارا:
- زبون درازی نکن عفریته! برای تو هم به این راحتیا نیست... .
خون گرمی که روی لباسها و بدنش میخزید، توانش را آرامآرام خارج میکرد. با صدایی که از ته چاه در میآمد، گزارش موقعیت داد. تمام حواسش به سارا بود که حرکت اضافهای نکند؛ و پیمان را که از پشت سر به او نزدیک میشد نمیدید. سارا با دیدن پیمان، لبخند بیجانی زد؛ پیمان سلاحش را در آورد و گذاشت روی سر بشری. بشری خواست سرش را برگرداند و پشت سرش را ببیند که پیمان با اسلحه، به سرش کوبید:
- برنگرد!
چشمان بشری از شدت خونریزی و ضربهای که به سرش خورده بود داشت سیاهی میرفت؛ اما نمیخواست تسلیم شود؛ حتی به قیمت جانش. برایش مایه ننگ بود که زنده باشد و متهم از دستش فرار کند. چندبار سرفه کرد؛ طعم تلخ آهن در گلو و دهانش خود را به رخ کشید. با این وجود، به سختی از پیمان پرسید:
- گفتن بیای بکشیش یا فراریش بدی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
یه عده توی دنیا هستن که کارشون بارش لطافت و حسای ناب به دل آدماست.
اونا مینویسن تا همه حال خوبی داشته باشن. مینویسن تا حرف دل عالمو به گوش عالم برسونن.
امروز روز جهانی نویسندهست.
نویسندههای خوشدل قلمتون پرتوان و روزتون مبارک.
#نویسنده
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شعار آزادی، عمل علیه آزادی
▪️روحانی که اغتشاشگران معترض نما عمامه اش را انداختند که بود؟
▶️مثل اویی باید خرج کشور شود وگرنه که به هر کفتار دندان تیز کردهای که توهین شود طلبکار در میآید.
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت147
پیمان داد زد:
- دستبندشو باز کن وگرنه میکشمش!
بشری شروع کرد به خندیدن؛ با این که تکان خوردن عضلاتش، باعث بیشتر شدن دردش میشد:
- نمیدونم کی هستی؛ ولی خیلی بیجنبهای! یه اسلحه دستته جوگیر شدی!
پیمان دندان بر هم فشرد و زوزه کشید:
- گفتم بازش کن وگرنه... .
ناگهان صدای پیمان ته کشید و فشار اسلحهاش کم شد. بشری داشت از هوش میرفت؛ اما به چشمانش التماس میکرد روی هم نیفتند. صدای دیگری شنید:
- اسلحهت رو بنداز و بشین روی زمین!
صدا را میشناخت؛ عباس بود. پیمان با فشار اسلحه عباس، دستانش را بالا برد و سلاحش را انداخت. روی زمین زانو زد و عباس دستبند به دستانش زد. صابری با تکیه به نردههای پل، خودش را نگه داشته بود که نیفتد؛ اما نتوانست بیشتر هشیار بماند. آخرین جملاتی که شنید، درخواست عباس برای آمبولانس بود.
***
صدای شعار «یا حسین میرحسین» و «مرگ بر دیکتاتور» گوشِ ابراهیمی را پر کرده بود و دودی که از لاستیکهای سوخته بلند میشد، داشت خفهاش میکرد. آن شب، کسانی که خیابان را بند آورده بودند انگار حال خودشان را نمیفهمیدند؛ از همیشه جنونزدهتر بودند؛ انگار عدم همراهی مردم دیوانهشان کرده بود. ابراهیمی نفهمید چه شد که ریختند سرش؛ حتی نفهمید چطور زدند.
به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر میکشد. معلوم نبود اگر بیشتر از این بیکار بماند چند تکهاش کنند؛ درگیری را نه به صلاح میدید و نه رمقش را داشت. صدای هو کشیدن مردم در سرش میپیچید. دست کشید به صورتش تا خون را از چشمش پاک کند. سینهاش سنگین شده بود و میسوخت. دهانش مزه خون میداد. دستش را گذاشت روی آسفالت خیابان و با یک «یا علی» خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. نیرویش از خودش نبود انگار. مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیادهرو دوید. از پست سرش صدا میشنید که:
- ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش!
با این اوضاع نمیتوانست ادامه بدهد؛ دوید تا به کوچه پناه ببرد. سینهاش میسوخت و خون با سرفههایش بیرون میریخت. پای چپش را به سختی روی زمین میکشید. صدای جمعیت را میشنید که پشت سرش میدویدند و ناسزا میگفتند. تندتر دوید. نمیتوانست نفس بکشد. صدای حسین را از بیسیم میشنید اما صدا از گلویش خارج نمیشد. امتداد مادی را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن گشت.
داشت ناامید میشد؛ نمیتوانست راه برود. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند. قدمهایش بیرمقتر شد؛ گویا پاهایش زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر میشد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید. خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص. دستی که پیراهن را گرفته بود، کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش میخواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. خانواده و تمام زندگیاش را به یاد آورد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد. افتاده بود بین درختهای کنار مادی، نزدیک پل. صدای دخترانهای را کنار گوشش شنید:
- برو زیر پل...بدو تا تیکهتیکهت نکردن!
دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید. سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد:
- اونور! بسیجیه از اونور رفت!
ابراهیمی به سختی خودش را کشید زیر پل. لب گزید که صدای نالهاش در نیاید. تهمانده رمقش را جمع کرد و پشت بیسیم گزارش موقعیت داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت148
***
با وجود تمام تلاشش برای آرام بودن، باز هم با چشم دور و برش را میپایید و به خودش دلداری میداد که بعید است به این زودی اقدام کنند. اصلا بعید است به این زودی به او برسند. با همین حرفها هم آرام نمیشد و نشستن روی صندلیهای فرودگاه هم برایش سخت بود. هر پروازی که اعلام میکردند، از جا میپرید. دستش را روی دسته سامسونت فشار داد و نفس عمیق کشید.
- مسافران پرواز هشتصد و نود سه ترکیش ایرلاین به مقصد استانبول برای دریافت کارت پرواز به گیت مراجعه فرمایند.
نیازی شتابزده بلند شد؛ نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط باشد. تمام وقتی که داشت کارت پرواز میگرفت و پاسپورتش را مُهر میزد و از گیتها عبور میکرد، منتظر بود ماموران فرودگاه بیایند سراغش و ببرندش؛ منتظر بود مامور مُهر زدن پاسپورت چپچپ نگاهش کند و بعد از چند ثانیه بگوید ممنوعالخروج شده و یا پای پلههای پرواز برش گردانند؛ اما هیچکدام از این اتفاقها رخ نداد. انقدر همه چیز عادی و روی روال بود که شک افتاد در دلش؛ قاعده همیشگیاش بود: وقتی همه چیز خوب پیش میرود، یعنی یک جای کار میلنگد!
مهماندارها با لبخندهای دنداننما و مصنوعیشان لبخند میزدند و خوشآمد میگفتند. نیازی منتظر بود حداقل مامور امنیت پرواز با حالت مشکوکی نگاهش کند و با دیدنش، دستش را روی بیسیم کوچک داخل گوشش بگذارد و پچپچ کند؛ اما در همین حد هم اتفاقی نیفتاد.
گوشیاش را در آورد و شمارهای را گرفت. بعد از دوبار بوق خوردن، تماس وصل شد؛ ولی فرد پشت خط هیچ نگفت. نیازی هم انتظار همین اتفاق را داشت؛ با آرامش گفت:
- عزیزم من دارم میام خونه. تا شام رو آماده کنی من رسیدم. ترافیک هم نبود.
زنی که پشت خط بود، فارسی را خوب حرف نمیزد:
- باشه. تا تو برسی شام آمادهس. فقط امیدوارم توی ترافیک نمونی. خداحافظ.
تماس قطع شد. نیازی نفس راحتی کشید. گوشیاش را خاموش کرد و سیمکارت و باتریاش را درآورد؛ دیگر کارش با ایران تمام بود؛ حتی دیگر برایش مهم نبود سر بهزاد و سارا چه بلایی میآید. تنها کاری که میتوانست بکند، این بود که دور از چشم کمیل، در ماشینِ حاج حسین ردیاب بگذارد تا بهزاد بتواند حاج حسین را پیدا کند.
کار گوشیاش را که تمام کرد، احساس کرد رها شده است و آزاد. نمیخواست به شکهایی که در مغزش وول میخوردند بها بدهد. میخواست مثل بقیه مسافرهایی که برای کار یا تفریح میرفتند استانبول، کمربندش را ببندد، سرش را به پشتی صندلی تکیه دهد و پلک بر هم بگذارد؛ و همین کار را هم کرد. شور و شعفی خاص دوید زیر پوستش؛ این هواپیما، دروازه ورود به زندگیای دیگر بود.
چشمانش داشتند گرم میشدند که دستی سر شانهاش خورد. چیزی در دلش فرو ریخت؛ اما فکر کرد حتماً مشکل خاصی نیست و با آرامش چشم باز کرد. مرصاد را که بالای سرش دید، همه آنچه در ذهنش ساخته بود بر سرش خراب شد. مرصاد و دونفر از ماموران امنیت پرواز بالای سرش بودند و مرصاد با حالت خاصی نگاهش میکرد؛ مانند مادری که با وجود زحمات بسیاری که برای فرزندش کشیده، فرزندش در امتحان رفوزه شده باشد؛ یا مانند عاشقی که خیانت معشوقش را ببیند. انگار مرصاد میخواست با نگاهش بگوید: منی که تازه جذب تشکیلات شده بودم، روی شما حساب ویژه باز میکردم حاج آقا نیازی... .
حتماً مرصاد کلمه «حاج آقا» را غلیظ و کشدار میگفت. شاید در ادامه میگفت:
- شما به عنوان کسی که سالها کار اطلاعاتی کرده، الگو و اسطوره من بودید...شما حکم پدر ما رو داشتید... .
مرصاد هیچکدام از این حرفها را نزد؛ فقط گفت:
- باید با ما بیاید آقای نیازی!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
داداشم آروم باش که ازین به بعد توباید برای من پدر باشی و من هم برای تو مادر😔
آغوش رایگان آغوش گرم خانواده را ازماگرفت 😭
آغوش رایگان چه بارگرانی را بردوش من و دستان کوچک تو باقی گذاشت 😭
ای کاش بیَرزد به اینکه دلهای مردمم بیدار شده باشدتا دیگر هیچ آغوشی رایگان باز نشود تا آغوش گرم خانواده ها باقی بماند 🤲
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید طیب حاج رضایی: سلام منو به خمینی برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند، ما ندیده شما رو خریدیم!
▪️۱۱ آبان سالروز شهادت حر انقلاب، پهلوان پایتخت #طیب_حاج_رضایی گرامی باد!
شادی روح شان صلوات...
✍محمد نصوحی
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دزدی با آغوش رایگان!
🔹کنار خیابان میایستند و با دستانی باز و کاغذی که پشت سرشان چسبانده و نوشتهاند آغوش رایگان! اما حالا مشخص شده که قیمت این آغوش یک تلفنهمراه بوده است.
🔹پلیس تهران: کسانیکه با ترفند آغوش رایگان از آنان سرقت شده به اداره ۱۸ پلیس آگاهی در خیابان وحدت اسلامی مراجعه کنند.
🔴آغوشی که زیاد هم رایگان نبود.
اشکال نداره یاد میگیرن که هیز بازی و مفت خوری هزینه داره
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽️تصاویری متفاوت و زیبا از حضور پرشور
مردم کهگیلویه و بویراحمد و خوزستان در تشییع دو شهید حادثه تروریستی شاهچراغ ،
🔴هم وطن شهیدم. اگر آن لحظه غریب و مظلوم شهید شدی، این مردم یادشان نمیرود که عهد بستهاند برای گرفتن حق مظلوم.
اینها همایشی برای نشان دادن ایستادگی است.
خون شما باعث جوش و خروش مردم غیور کشور است.
زنده باد آزادگی ایران
#شاهچراغ
#ایران
#آزادگی
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت149
هرچند مرصاد میخواست احترام سن بالای نیازی را نگه دارد؛ اما در لحن صدا و رفتارش هم این جملات موج میزد. نیازی فقط نگاه کرد و بعد از چند لحظه، لبهای خشکش را تکان داد:
- چی میگی بچه؟
مرصاد کاغذی تا شده را از جیبش در آورد و مقابل نیازی گرفت:
- من حکم جلب شما رو دارم. لطفاً با ما تشریف بیارید.
نیازی به کاغذ و خطوط نوشتهها نگاه کرد؛ اما انقدر استرس داشت که چیزی از آن سر در نمیآورد. اصلا انگار با زبان و کلمات فارسی بیگانه شده بود. صدبار به خودش لعنت فرستاد که چرا به شکاش بها نداد. مرصاد که تامل نیازی و نگاه پر از تحقیرش را دید گفت:
- میدونم، من برای دستگیر کردن کسی توی حد و اندازه شما خیلی جوونم و بچه به نظر میام؛ ولی مامورم و معذور. خودتون هم میدونید راه دیگهای ندارید. لطفاً بقیه مسافرها رو بیشتر از این معطل نکنید. دستتون رو بذارید روی صندلی جلویی.
نیازی احساس میکرد استخوانهایش زنگ زدهاند؛ به سختی تکانشان داد و دستانش را گذاشت روی صندلی جلو. مرصاد به دستانش دستبند زد و جیبهایش را گشت. روی چشمان نیازی چشمبند زد و از جا بلندش کرد. نیازی میدانست کارش تمام است؛ با این وجود پوزخندی روی لبهایش نگه داشته بود تا خودش را از تک و تا نیندازد.
نیازی را سوار یکی از ماشینهای حفاظت سپاه کردند. همانجا بود که موبایل مرصاد زنگ خورد. حسین بود؛ به مرصاد گفت تماس را بگذارد روی بلندگو تا نیازی هم بشنود:
- راستش هیچوقت فکر نمیکردم کسی که توی سجده بعد نمازش زیارت عاشورا رو کامل میخونه و توی اوج عملیات شناسایی، نماز شبش ترک نمیشه هم میتونه نفوذی باشه؛ ولی تو یه چیز مهم رو به من و تیمم یاد دادی؛ اونم این که نباید به ظاهر آدما نگاه کرد...این که نفاق چقدر پیچیده ست، این که میتونه خودش رو پشت ریش و لباس روحانیت هم پنهان کنه. فقط دلم برای مردمی میسوزه که با دیدن امثال تو، به دین و انقلاب بدبین میشن... .
نیازی با کلافگی سرش را تکان داد و عصبی خندید که بگوید «خب که چی؟». حسین صدای نیشخند نیازی را شنیده بود که گفت:
- آره بخند، چون گریه زیاد داری. دست ما هم که بهت نمیرسید، اون دنیا باید جواب میدادی.
نیازی به حرف آمد:
- باشه، بیا فکر کنیم تو بردی؛ ولی دوتا چیز رو یادت باشه؛ اولا مثل من زیادن، دوما تو هم بعیده بتونی از تبعات این کارت قسر دربری. فکر نکنم حتی بتونی بیای ازم بازجویی کنی حاج حسین!
مرصاد با شنیدن این تهدید اخم کرد؛ دلشوره چنگ زد به دلش. نمیدانست نیازی راست میگوید یا بلوف میزند. حاج حسین حرفش را بیجواب نگذاشت:
- اشکالی نداره، هرچقدر هم که امثال تو زیاد باشن، ما هم هستیم. منم که نباشم، مطمئن باش چیزی از این تشکیلات کم نمیشه. این انقلاب راه خودش رو ادامه میده.
***
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت150
*
بهزاد دندان بر هم میفشرد و قدم برمیداشت؛ پر از کینه بود و مانند آتشفشانی در آستانه انفجار. با وجود همه اینها، با دیدن شهر آشوبزده و آتشی که به جان خیابانها افتاده بود لذت میبرد و به حماقت فتنهگرها میخندید. با این که نتوانسته بودند مردم را با خودشان همراه کنند؛ ولی هنوز امید داشت این آشوبها حکومت را در آستانه سقوط قرار دهد. بعد از عملیاتِ شکست خوردهی فروغ جاویدان، مربیاش در سازمان میگفت:
- حمله نظامی به ایران از اولم اشتباه بود. ایرانیها مقابل دشمن خارجی متحد میشن و محکم میایستند. اگه میخواید رژیم آخوندی رو نابود کنید، باید از درون نابودشون کنید. باید از درون بهشون حمله کنید. تمام مامورها و افسرهای نهادهای اطلاعاتی دنیا اگه کنار هم جمع بشن، نمیتونن به اندازه یه مسئول غربزده و فاسد که توی بدنه خود حکومته، به انقلاب ایران ضربه بزنن.
بهزاد حالا این حرفها را به چشم میدید و لمس میکرد؛ اما انقدر خشمگین بود که نمیتوانست با خیال راحت لذت ببرد.
مسیریاب او را قدم به قدم به حاج حسین نزدیک میکرد؛ اما نمیدانست قرار است در مواجهه با حاج حسین چکار کند. نمیدانست به چه روشی؛ اما مطمئن بود قرار است او را بکشد و حتماً میکشد.
بالاخره، در کوچه پس کوچههای مرکز شهر، صدای مسیریاب گوشیِ نوکیای لمسیاش در آمد:
- شما رسیدید!
بهزاد سرتا سر کوچه را نگاه کرد؛ کسی نبود. همه از ترس در خانهشان چپیده بودند. از پشت یکی از دیوارها، سرک کشید به خیابان فرعیای که عمود بود به یکی از خیابانهای اصلی. در خیابان فرعی، یکی دوتا ماشین پارک بودند؛ اما فقط شیشه یکی از ماشینها دودی بود. بهزاد مطمئن بود حسین در همان ماشین شیشه دودی نشسته است؛ اما باز هم ریسک نکرد. با قدمهایی به ظاهر ضعیف، خیابان فرعی را قدم زد تا از کنار ماشین رد شود. قدم به قدم، به حسین نزدیک میشد و ضربان قلبش بالا میرفت؛ نمیدانست برای چه. احساس میکرد دوباره جوان شده است، دوباره میخواهد از ایران فرار کند و به اشرف برود و دوباره قرار است سپهر را بکشد. اینبار کشتن برایش خیلی هیجانانگیزتر بود؛ اصلاً احساس میکرد سالها در کمپ اشرف و سرزمینهای اشغالی آموزش دیده برای همین لحظه. انگار کشتن حسین، آخرین کار و وظیفهای بود که به او محول کرده بودند.
از کنار ماشین رد شد؛ اما چون شیشههایش دودی بود، جز شبح دو مرد چیزی ندید. میتوانست حدس بزند مردی که در سمت کمکراننده نشسته است، باید حدود پنجاه سال داشته باشد. خودش بود؛ حسین!
از خیابان فرعی وارد خیابان اصلی شد؛ قیامت بود. اوضاع انقدر به هم ریخته بود که بهزاد فرصت داشته باشد برود پشت یکی از ماشینها، در گونی و کیفش را باز کند و یک کوکتلمولوتوف بیرون بیاورد.
*
امید و مرصاد با شنیدن تهدیدهای نیازی به هم ریخته بودند. وقتی امید گوشی نیازی را چک کرد و رمز آخرین پیام نیازی به بهزاد را شکست، برای چند لحظه راه نفسش بند آمد و چشمانش گرد شد. مرصاد کلافه پرسید:
- چی شده امید؟ دیوونه شدم!
امید ناباورانه و درحالی که تندتند با سیستمش کار میکرد گفت:
- اگه راست گفته باشه، یه چیزی گذاشته توی ماشین حاج حسین. نمیدونم، یا بمبه، یا ردیاب... .
مرصاد دو دستی زد توی سرش و ناخودآگاه گفت:
- یا فاطمه زهرا(س)!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶